نگاهی بر “گنبدهای قرمز دوستداشتنی” اثر فاطمه کلانتری (صحرا)
گنبدها از شاعری است که مرتکب داستان بلند شده و جای خود را در نویسندگی تثبیت کرده.
“گنبدهای قرمز دوستداشتنی” داستان مردی است به نام شاهین که در جستجوی جنسیت خود و عشق همسرش و همچنین کشف رازهای گمگشتگیاش چون محققی به تحقیق زباله ها می پردازد تا رازهای پنهان روابط را بیابد و در این راستا مرتکب جنایتی نمادین می گردد تا بین اندام های همسرش، به اندام واقعی عشق و جنسیت حقیقی خود دست یابد و خود را از استبداد و سلطه رهایی بخشد و آزادی را محقق کند. آیا می تواند؟
زبان اثر زبانی شاعرانه و استعاری، لایه دار و فلسفی است. نویسنده در پلاتی که ساخته از خلاقیت بالایی برخوردار است، او چیدمان روایت را با نوآوری به هم می ریزد و راوی را در دو دنیای عینی و ذهنی، موازی با هم پیش می برد. دنیای ذهنی او پر از نشانه هاست؛ نشانه هایی بکر و هوشمندانه که خود در اثر هویت مستقلی می یابند و به فلسفه و جهان بینی نویسنده شکل می دهند. از نشانه هایی که خصوصا در نیمه ی اول داستان بسیار خوب کار کرده اند وارد کردن زباله هایی است که می توانند تمام کثافت و جِرمی باشند که راوی ( بخوانیم ما ) ، در زندگی خانوادگی و اجتماعی خود گرفته ایم و با خود حمل کرده ایم. جرمی آمیخته با شخصیت ما؛ ماندنی و لایه دار، آنقدر که بویشان حتی از لابلای متن به مشام می خورد. این زباله ها هستند که صادقند و از همین روست که راوی در سرتاسر متن لابلایشان می لولد. او در این زباله ها چاقوی موروثی مادرِ را پیدا می کند؛ مادری که در کودکی مدام به او می گفته که هیچ وقت مرد نخواهد شد و حالا او برای مرد شدن باید چاقو را به عاریت بگیرد و قسمت های معشوق خود را در خیال تکه تکه کند. او فقط از این طریق بلد است مالکیت خود را بر معشوق ثابت کند چرا که همانطور که از پس زنده ی مادر بر نیامده و او را مرده می خواهد، از پس زنده ی معشوق نیز بر نمی آید؛ نقشی که میس امیلی در “یک گل سرخ برای امیلی” بازی می کند؛ او معشوق را می کشد تا برای ابد برای خود حفظ کند. برای شاهین این نقش خود زندگی است؛ نقشی که شاید صادق هدایت هم در قطعه قطعه کردن زن لکاته ی بوف کور بازی می کند. آیا آرام لکاته است؟ نمی دانیم. شاید هم نویسنده لزومی قطعی نمی بیند که بدانیم. مهم این است که آرامِ ذهن شاهین چگونه است، چرا که ما با راوی غیر قابل اعتمادی طرف هستیم که تعریفش از مردانگی همان چیزی است که مادر در ذهن او ساخته است، همو که مدام روی مردانگی پسر تخم شک کاشته، همو که چاقوی موروثی را برایش گذاشته که برای ارضای حس مالکیت ببرد و قطعه قطعه کند. شاهین در ارتباطی قرار دارد که آرام همسرش با علائق و آرزوها و عشق ذهنی اش سرگرم است و نیز در حال ایفای نقش مادری است که گذشته ی شاهین را به حال و آینده ی او وصل می کند. تکنیکی کردن رابطه ی راوی با مادر و کشاندن این تعریف به زمان حال و ایجاد مثلث راوی/مادر/آرام بسیار زیبا ساخته شده و ما را در تعریف و استنباط شاهین از مردی و مردانگی و عاطفه ی ناشی از آن شریک می کند تا با دلسوزی بخوانیم و از خود سوال کنیم که آیا راوی با تعریف ناقص و دفرمه ای که از مرد شدن دارد و با ترجیع بند دردناک مادر که مدام در سرش می کوبد، عاقبت مرد می شود؟ و اگر بله چه نوع مردی؟ ذهنیت مخدوش راوی از خود و مردانگی اش با وقایع داستانی درونی می شوند؛ شاهین عاصی از شکل ظاهری اش، مدام خود را با موهای بور، لبهای قرمز و بینی کشیده پشت میز محاکمه می نشاند تا مادر و آرام یک بار دیگر به او بگویند که از جذابیت مردانه آنقدر بی بهره است که امیدی به دگردیسی اش نیست. آرزوها و تضادهای نویسنده در هم می آمیزند تا مخاطب نیز بر عدم مردانگی او و ضعفش در مقابل آرام و معشوقِ آرام و دوستانش، شفقت بورزد و بخواهد که او که تراس نشین است و صرفا مشاهده گر است و لال است و تسلیم پذیر، با آن لبخند مسخره و احمقانه تکانی بخورد و شده در حرکتی، جمله ای ولو جزئی مردانگی خود را نشان دهد؟ اما آیا می دهد؟ جایی برای مرد شدن و پیدا کردن جنسیتش می یابد ؟
نشانه ها در این اثر از بار معنایی و روزمره خود عبور می کنند. در این نشانه ها گاه شاهد تقابل المنت های مختلف هستیم: تقابل سه تار و گیتار، سیاه و قرمز، جو گندمی و بور، کبود و صورتی، مرگ و زندگی، مرد و زن، کلام و سکوت و… که شاید دارند به نوعی تقابل خیر و شر را نشان می دهند، همان چیزی که شاهین در حال کلنجار با آن است. شاهین گویی در خیابانی در حال حرکت بوده است و بعد ناگهان خود را در میدان جنگ میابد و بی خبر مورد حمله ی گیتار و موی قرمز آرام و موهای جوگندمی رقیبش مسعود و … قرار می گیرد و در انفعال به جنگی یک طرفه تن می دهد. نت های ضعیف سه تار شاهین به صورتی نمادین در تقابل با قدرت صدای گیتار مسعود گم می شود؛ همانطور که خودش و نت های وجودش نیز گم شده. کبودی لب و موهای جو گندمی مسعود آرزوی شاهین است چرا که اینها از نظر او نشان مردانگی و حضور است؛ چیزی که نه مادر گمان می کند او دارد و نه همسرش آرام . او از سفیدی پوست، لبهای قلوه ای و موهای بورش متنفر است چرا که بر عکس مسعود بری از مردانگی است. در عدم قطعیتی که در اثر هست ما حتی نمی دانیم که آیا خصوصیات گفته شده واقعا خصوصیات ظاهری اویند یا نویسنده به صورتی نمادین این خصوصیات را داستانی کرده؟ آیا آنجا که می گوید مادر به او سیلی می زند و اندام او بورتر می شود، همان بوری و رنگ پریدگی وجود راوی نیست؟ رنگ پریدگی جسم و جان و هویت راوی؟ آیا راوی با این ظاهر دارد کوبش ها و سیلی هایی که به گونه ی هویتش خورده را ترسیم می کند؟ شاهینی که از هویت جنسی/ظاهری/عاطفی خود جدا شده و روز به روز رنگ پریده تر و رنگ باخته تر می شود تا آرام به او بگوید: تو اگر دختر بودی خیلی زیبا می شدی. و ما حضور دائمی او را بین دو در ببینیم؛ بین مردانگی و غیبت آن و تسلیم در مقابل همسری که حواسش مدام به مرد دیگری است. این نشانه ها و استعاره ها همه می آیند تا به فضا شکلی قابل لمس تر و گسترده تری بدهند.
منِ شاهین من گسترده ای است که نمی داند در کدام چند سالگی اش گم شده؟ شاهین در روز تولد خود بر روی کیک، اندام های آرام را برش می دهد و صحنه ای را می پردازد تا تکه های گم شده ی بدن خود را پیدا کند. هر برش برای او بازیابی بخش گمشده ای ست که در سلطه و سیطره ی ساختارهای مختلف گم شده. شاهین گویی با هر برش در لایه های متن نعره می کشد و می خواهد با تکه تکه کردن آرام به اندام هایش دست به آفرینش دیگری بزند؛ چشم را از ۶ سالگی اش بردارد و دماغ را از پنج سالگی و گونه ای که در هفت سالگی سیلی خورده را در هفت سالگی اش پیدا کند. در این برش ها شاهین خدا می شود و خدایی می کند. چرا که همانطور که نیچه می گوید خواست قدرت میل وانگیزه ای است که همه موجودات زنده تجربه میکنند تا بتوانند همه قدرتهای لازم را که به طور ویژه ای به آنها حس توانمندی و زنده بودن میدهد بدست آورند. شاهین حس حیات را هنوز در لایه های زیرین متن خود حس می کند. احساس حیات او اما فنری است که برای سالها از طریق نهادها و ساختارها اعم از خانواده و دانشگاه و حتی دوستان فشرده شده. او می خواهد اندام های خود را با تجزیه ی کیک اندام آرام بازیابی کند و هویتش را پیدا کند. او گرچه بطئی اما عاقبت دست به طغیان می زند: از درگاه که برایش برزخی است بین بودن و نبودن کنده می شود؛ خاکسترهای سیگارش را بر خلاف چندش آرام از این حرکت در تراس می ریزد، آن لبخند مسخره ی تسلیم را کنار می گذارد و دست به طغیان می زند و به لذت و قدرتی فراتر می اندیشد. او می خواهد پس از بردگی مطلق، خدایی مطلق کند و در برابر جهان بایستد و فریاد بزند: من هستم. ما شاهد شروع تحولی در داستان هستیم اما آیا این تحول از نوع تحول پیش برنده ای است که معمولا شخصیت های مثبت داستان تجربه می کنند یا طغیانی است که به سونامی تبدیل می شود؟ آیا شاهین می تواند به آزادی والایی در این جهان پوچ که ناچار است در آن زیست کند، برسد؟ آیا او خود را از مثلث مادر/آرام/شاهین بیرون می کشد تا آزادی را تجربه کند یا در صحنه های پایانی داستان تصمیم می گیرد که اجازه ی رفتن آرام به خارج از کشور را برای کنسرتی که دارد، ندهد و طغیانش بشود شکل طغیان تمام مردانی که در سونامی ذهنی شان اسارت زن را در اولویت خود قرار می دهند. (یا: اجازه ی خروج به زنهایشان را از مملکت نمی دهند. )
شاهین اما به گمانم شورش را انتخاب می کند. تحول او در این اثر از پیله در آمدن نیست، پروانه شدن نیست. او که تا به حال جذب دنیای پوچ و بدگمان و تنها و نیهیلیستی خود بوده، کنده شدنش از درگاه مترادف می شود با در دست گرفتن چاقویی که در کودکی در موقع بریدن کیک تولدش از او گرفته اند؛ او مبدل می شود به قاتلی نمادین. کنده شدن از درگاه با تحقیر و خشونت توام می شود و در حالتی سادیستی/ مازوخیستی، در داستان در نمایی تکراری می بینیم که بین آسمان و زندان در نوسان است؛ دست به سوی روشنی آسمان دارد و چشم به راهرویی تاریک و در های آهنی و شاید غرق در احساس گناه. او فقط آرام را نمی کشد بلکه در اندام های آرام دارد دنبال مادر خود می گردد که همیشه از دیر مردنش شکایت داشت، او نیمه ی زنانه ی وجودش را که از آن متنفر است قطعه قطعه می کند. او برای اینکه بگوید هستم، شاهین و آرام و مادر را در هم می آمیزد و برای آزاد شدن از همه ی اینها دست به تخریب می زند. او به دنبال آزادی بزرگتری است؛ به دنبال امور ناممکن؛ همان طور که کالیگولا به دنبال ناممکن ها و به دست آوردن ماه بود.
همانطور که در قبل هم گفتم ما در این اثر شاهین را هم در یک روایت عینی می بینیم و هم موازی با آن در روایت ذهنی که با فونت های دیگری در اثر متمایز شده. البته در وجه عینی روایت هنوز می تواند جای شک باشد چرا که امکان این هست که شاهین بخش عینی را به طریقی چیدمان کرده باشد که حقانیتی باشد بر آنچه که او می کند و یا تغییراتی که در او صورت می گیرد. به هر صورت قسمت عینی بسیار جذاب است و مخاطب را به دنبال خود می کشد. قسمت های ذهنی در حالی که با تمهیداتی زیبا و غافلگیر کننده آغاز می شود و در عین اینکه معانی زیادی را در خود حمل می کند، اما از نظر من بخصوص در موضوع زباله ها دچار اشباع شدگی و تکرار است و به علت مطالب اضافه و گاه مبهم و اغراق آمیز تازگی اش را از دست می دهد و در خود کهنه می شود، بطوریکه در میانه و انتهای داستان مخاطب دلش می خواهد روایت های ذهنی مربوطه را به کناری بزند تا به قسمت عینی جذاب برسد که حرکت دارد و کنش و واکنش. کوتاه کردن قسمت زباله ها و نیز کمی مقتصدانه خرج کردنش می توانست در زیباتر کردن اثر موثر باشد. اگر در قسمت های نهایی ما در عوض داشتن دو روایت می توانستیم ادغام این دو را ببینیم، این نشانه می توانست در داستان درونی تر شود و ما مدام برای رسیدن به واقعیت داستان مجبور نباشیم از موضوع زباله ها و ذهنیت صرف راوی عبور کنیم. یکی دیگر از نشانه ها که از نظر من به تن داستان نچسبیده و جذابیت دیگر نشانه ها را پیدا نکرده موضوع آپارتمانها و زباله هایشان و بازی نویسنده با آنهاست. در موضوع آپارتمانها نیز روایت های ذهنی مردی را می بینیم که محقق زباله هاست و سه آپارتمان را به عنوان نمونه ای آماری از هم جدا کرده است تا تحقیقاتش را بر روی زباله های این سه آپارتمان انجام دهد. این نشانه نیز به علت ابهام و پیچاندن پلات و تکرارهای زیاد در روندی از نظر من غیر ضروری به اشباع شدگی در مطالب اثر کمک کرده و ذهن مخاطب را خسته و از جذابیت اثر کم می کند.
اینکه نویسنده زن است و راویِ مرد را در چنین موضوع حساسی انتخاب کرده و در موقعیتی به این پیچیدگی قرار داده ریسک پذیری و شجاعت نویسنده را نشان می دهد؛ اینکه زن نویسنده بتواند دیالوگ های خوب مردانه بنویسد و یا مردان را در اثرش بشناسد طبیعی است اما اینکه زن بتواند در مرد روایت خود را اینطور آغشته به شخصیت و جزء به جزء بنویسد قدمی بزرگ است در توانایی از شناخت جنسیت دیگر و از نظر من نویسنده به خوبی از عهده ی آن بر آمده. اگر هم قسمت هایی هست که من مخاطب گمان می کنم این زبان، زبان یک زن است، با توجه به موضوعیت داستان می توانم این زبان را هم قسمتی از شک درونی راوی ببینم در مورد جنسیتی که رشد نیافته است.
در نهایت برای صحرا کلانتری عزیز آرزوی موفقیت می کنم و متعاقب لذتی که این اثر نصیب من کرد، منتظر اثرهای بعدی اش هستم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید