نگاهی به داستانهای “خیابان کانت”، نوشته احسان عابدی
«امشب دوستی پیدا کردم، در یک کافه، که به من گفت، برو به خیابان کانت. خودش همیشه اینجا میآید. هیکل چهارشانه و قد بلندی دارد، اما اسمش، آه لعنتی، اسمش را به خاطر نمیآورم. حالا خوشحالم که اینجا هستم.»
خندهای کرد و گفت: «اما اینجا خیابان کانت نیست. کانت خیلی آنطرفتر است.»
تعجب کردم که چطور اینقدر از مسیر دور افتادهام. گفتم: «اینجا را نمیشناسم. من در تهران بزرگ شدهام.»
این بخشی از داستان کوتاه “خیابان کانت” است، داستانی که به شکلی درونی با روایتهای دیگر این مجموعه گره خورده است. خواننده داستانها در اصل از “خیابان کانت” تا “خانه ۳۲” راه زیادی را نمیپیماید و تا پایان کتاب گویی در لایههایی از یک روایت واحد، همراه با راوی قدم میزند تا به فهمی از نگاه او از پیرامونش دست پیدا کند. مخاطب به نوعی با غریب بودگی راوی این داستانها همراه میشود که روایت او در اصل روایت کوچ است.
رمانها و داستانهایی که با تم مهاجرت و روایتهای کوچ گره میخورند، آنجا که به آثار بزرگ ادبی و یا پرمخاطب در تاریخ ادبیات دنیا مربوط میشود، کم نیستند؛ از “پنین” ناباکوف گرفته تا “خانهای از شن و مه” آندری دوبس. اما داستانهای کوتاه در “خیابان کانت” روایتهای بومی شده از یک مهاجر ایرانی است که با ذهنی مهآلود و گاه سودازده با محیط ناآشنا رو در رو میشود و در اینجا راوی و نویسنده سعی دارند از دریچهای مشترک به این محیط وارد شوند، دریچهای که به نظر میرسد هم نویسنده مهاجر و هم راوی داستانهای یک مهاجر آن را تنگ، کوچک و یا گاه حتا بسته مییابند.
اما نویسنده مهاجر در اینجا از خاطرهنویسی گریز میزند. گریز نویسنده در فاصله گرفتن او از خاطرهگویی و یا فراروی از یادداشتنویسی ساده آنجا روشن میشود که او در اصل موفق میشود فضای داستانی خود را بیافریند؛ با رو در رو قرار دادن ذهنیت و عینیت در روایتها، با رفت و برگشت راوی از دنیای سودازده، بیشکل و مهآلود خود به عینیت تعریفپذیر، قابل پیشبینی و اما بدترکیب محیط بیگانه، او با موفقیت این فضا را میسازد. نویسنده به نوعی مهاجرت را در این داستانها تعریف میکند و ذهنیت خود را در فضایی داستانی در قلب یک واقعیت انکارناپذیر به نمایش میگذارد و آن واقعیت کوچیدن است؛ وصف حرکت و کشف و شهود لحظه لحظه یک نقل مکان است و به هم آوردن تکههای از هم گریزندهای از یک انسان کوچنده است که فاصلهها را درنمی یابد، رابطه خود را با اجسام و آدمها از نو میسازد و سعی میکند باز هم به عینیت ذهن آشنای روابط اجسام بازگردد.
“خانه ۳۲” داستان آن خانه است که راوی را به اجسام گره میزند، او را در از هم گسستگی انسانها با اجسام رو در رو قرار میدهد و اشیایی را وصف میکند که روایتهای سالیان دور از انسانهایی مرده را با خود یدک میکشند.
اما داستانهای این مهاجر هر چند با روایت طنزآمیز و طعنهزنانه ناباکوف نسبت به مهاجر در رمان “پنین” فاصله بسیاری دارد، اما آنجا که به نگاه ناباکوف نسبت به زیباییشناسی مطلق برمیگردد، لایههایی از نزدیکی به چنین نگرشی را به نمایش میگذارد. نویسنده گویا قصد ندارد مخاطب او دست به جمعبندی و نتیجهگیری از شرایط او بزند، و همچنین دوست ندارد که مواضعی سیاسی و اجتماعی را ارایه دهد و در اصل او از مهملهای موضوعی(Topical Trashes) که ناباکوف به آن اشاره میکند۱، گریز میزند و راه خود را به سمت زیباییشناسی ادبی باز میکند. هرچند تقابل بین زیباییشناسی و اخلاق و روایتهای اجتماعی آنگونه که ناباکوف مدعی میشود مخاطبها و منتقدان او را از تحلیل دلخواه خود از آثار او بازنداشته، و در اینجا هم مخاطب این روایتها با شرایطی که در این داستانها توصیف شده و خواننده با آن مواجه میشود، دست به تحلیل خود از واقعیت زندگی یک مهاجر خواهد زد.
اما در سوی دیگر این فضاسازیهای داستانی با ذهنیتی صرفا زیباییشناسانه، با داستان کوچ در کتاب آندری دوبس مواجه میشویم که با شیوهای هنرمندانه توانسته است مخاطب را با شرایط جدی در مهاجرت همراه سازد، او را دچار سردرگمی در قضاوت کند، و گسستگی رابطه انسانی را در جریان یک جابجایی مکانی-فرهنگی نشان دهد، تا حدی که مرگ سرانجام تلخ کتاب باشد و مخاطب تنها از این رهگذر موفق شود شرایط فاجعهبار گسست ارتباطی را درک کند. در اصل آندری دوبس در کتاب “خانهای از شن و مه” اشاره به واقعیت زندگی یک کوچنده دارد که با زبان میزبان غریبه است، آنها حرف همدیگر را نمیفهمند، آنها قادر به درک یکدیگر و دردها و رنجهای یکدیگر نیستند و حتا حاضر به گوش کردن به یکدیگر هم نیستند. اما داستان به درکی عمیق در پس فاجعه میانجامد و آن درک خیلی دیر هنگام به دست میآید. ۲
اما این وانمایی و کالبدشکافی واقعیت در داستانهای کتاب “خیابان کانت” از فضای ذهنی راویای میگذرد که چندان علاقهای به یک روایت تلخ از عدم درک، فقدان ارتباط و یا بسته بودن درهای رابطه ندارد و بلکه نویسنده همزمان با تلاش قهرمان داستانها در ایجاد ارتباط، عناصر داستانی را به هم میچسباند تا از گسستگی درونی آنها، از گسستگی معنایی روایتها از یکدیگر، از قطع ارتباط قهرمان داستانها با متن و از گسستگی هر آنچه که مهاجر را از هم میگسلاند جلوگیری کند؛ نویسنده عکس همسر قهرمان را به دست او میدهد تا با زنی که شاید میتوانست با او همبستر شود مقایسه کند و خود راوی را با مردی مقایسه میکند که متعلق به دنیای دیگری است.
در داستان “ایزابلا” این قهرمان تلاش خود را به کار میگیرد تا زبان یاد بگیرد. او به زبان بیگانه سلام و احوالپرسی یاد میگیرد، اما اتفاق داستانی آنجا میافتد که او باز هم به سمت گسستگی پیش میرود، آنجا که مکالمه طولانی معلم زبان با یک همزبان، قهرمان داستان را به این واقعیت برمی گرداند که در آنجا یک غریبه است، حتا در حضور او حرفهایی رد و بدل میشود که اگر او زبان آنها را میفهمید شاید هرگز در حضور وی انجام نمیگرفت؛ او چرا آنجاست؟ آیا یک جابجایی نابجایی اتفاق افتاده؟ و میبینیم سرانجام راوی دوباره برمیگردد تا تکه پارههای خود را جمع کند، کاغذ را برمیدارد تا از کارهای خود به زبان غریبه بنویسد که به خواسته معلم زبان خود عمل کند و برای برقراری ارتباط به تلاش خود ادامه دهد.
در داستان “خدای کوچک”، راوی در حال بازگشت به خانه است. او به سمت محیط آشنای خود برمی گردد. او از کوچ بازمی گردد، اما از پرواز میهراسد. او همیشه از پرواز هراسیده است و گویا طولانی شدن زمان برای تصمیم به بازگشت از این هراس ناشی شده است. اما داستان در همان مسیر بازگشت متوقف میماند. راوی که کوچ را تجربه کرده هرگز مقصد دیرآشنای بازگشت را روایت نمیکند گویی او فقط در تخیل خود چنین بازگشتی را ترسیم کرده باشد و نتواند خود خودش را در فضای عینی محیط آشنای خود روایت کند.
داستانهای دیگری هم در این کتاب هستند که شاید ارتباط مستقیمی به کوچ نداشته باشند، اما در این داستانها نیز فضای ذهنی راوی همچنان گسستگی را روایت میکند، گسستگی رابطههای انسانی، سوءتفاهم در رابطه آنها و گاه پیچیدگی رابطه در یک فضای ذهنی که با عینیتهای از هم گسسته پیرامون تقابل پیدا میکنند، مثل زمانی که بازیهای کامپیوتری دو رقیب هم بازی، دوستی آنها را شکل میدهد و رابطهای گسسته با خواهر رقیب را در شکلی درهم ریخته بازگو میکند. این ارتباط در قهرمان داستان همدلی نوجوانانهای نسبت به خواهر دوست و رقیب ایجاد میکند و واهمه بازگویی چنین رابطه را نیز به وجود میآورد؛ آیا اصلا رابطهای شکل گرفته است؟
در پایان میتوان به این مساله اشاره کرد که شاید زبان روایت در این داستانها هنوز نتوانسته باشد به یک پختگی در بیان و محاوره برسد، گاه انگار کلمات به سختی در کنار هم قرار میگیرند تا یک محاوره را شکل دهند، کلمههایی که نقل قولها را انتقال میدهند به همان اندازه غریب مینمایند که ذهن راوی با واقعیت بیرونی غریبه است. اما در مجموع ساختار داستانها در بسیاری موارد توانسته است فرم و شکلی یکدست و مهارتآمیز را نمایش دهد که به زیباییشناسی هنری وفادار مانده و از نوشتاری سطحی در قصه گویی از مهاجرت فاصله گرفته است.
_________________
۱-یک مطالعه انتقادی از داستانهای ولادیمیر ناباکف، ص ۱۳، دیوید رامپتون، انتشارات دانشگاه کمبریج ۱۹۸۴
(David Rampton, Vladimir Nabokov: A Critical Study of the Novels، Cambridge University Press- 1984 – P 13)
۲-خانه ای از شن و مه، آندری دوبس- ۲۰۰۰
(Andre Dubus III, House of Sand and Fog, Vintage Contemporaries 2000)
منبع: وبسایت دوشنبه