نگاهی به «مادرد» از علی عبدالرضایی
نگاهی به «مادرد» از علی عبدالرضایی، نشر بوتیمار، ۱۳۹۲
«مادرد» درد است و ما. مادر همهی دردهاست. مادری است که درد را با درد میزاید. دردی جاودانه و نامیرا. عبدالرضایی شعرهایاش را نامگذاری میکند و دفترها را. نامگذاریها گاه راهنمای خواندن هستند و گاه عنصر برجسته در آنشعر یا دفتر. مادرد نوستالژی است. شاعری که ریشههایاش را کنده و بر دوش گرفته اما خاکی میزبان ریشههایاش نیست. ریشهبردوش زخمهای ریشریشی را درد میکشد. حتمن شنیدهاید که کسانی که اندامشان را از دست دادهاند، درد چیزی که نیست را هم گاه احساس میکنند. شاعر در ایندفتر همهجا درد میکشد حتا از چیزهایی که پشت سر نهاده اما دست از سر او بر نمیدارند. انترناسیونالیسم یک باور است اما میهن فراتر از باور است و بخشی از هویت و کاراکتر فرد است که نمیتوان آن را جراحی کرد و دور انداخت یا بهزور فراموش کرد. از در بیروناش کنی از پنجره سرک میکشد. همیشه درگیر و گرفتاراش هستی تا هستی. با هم نگاهی میاندازیم به دفتر نخست اینکتاب «آلبوم خانوادگی» جایی که رگ و پی شاعر در آن، درد را بر دوش خود و واژه میگذارد. نوستالژی از همانسطرهای نخست خود را جار میزند.
«و من که مثل کالا به درهای این کوچه واردم
هنوز همان اتاق کوچکم که از خانه کوچ کرد»
همهی تکنیکهای نگارشی و سخنسرایی یککتاب را نمیتوان در نوشتاری اینچنین، بررسی کرد و تنها به تکههایی که نمایندهی اتمسفر کلی کتاب هستند تا جایی که توان قلم و من باشد، پرداخته خواهد شد.
«و از لای اضلاع مرگ
مثل اتاقی از این خانه رفته باشد که خوشبخت شد
دختری که خواسته باشد خویشم کند
دانه بپاشد در صداش پیشم کند
و در خانقاه اندامش
چرخ بزند هی چرخ بزند چشمهام دوباره درویشم کند»
همسانی آوایی و جناس در «از لا» و «اضلاع» و قافیهسازی در «خویشم»، «پیشم» و «درویشم» از رویدادهایی است که در اینکتاب بسیار خواهید دید. همآهنگی توصیف و تشبیهها که میتواند یادآور گونهای مراعات نظیر باشد نیز در اینکتاب فراوان است. برای نمونه «چرخ زدن چشم» که با «خانقاه» و «درویش» همآهنگی دارد.
شعر شعر زبان است اما زیاد زباندرازی نمیکند و پا از گلیمِ پسندِ خواننده درازتر نمیکند مگر در جاهایی انگشتشمار که زبان به سوی شطحواره و آشفتهسری پا میگذارد.
«چهقدر این سمتِ هستی که هستم آن سمتی ترم همه ایراناند
پدرد! مادرد! برادردم!
حال من از درد وخیمتر است
نوشتن از من عقیمتر است»
در اینکتاب سطرهایی هستند که برای خود زیست جداگانه دارند و به گزینگویه میمانند و کم هم نیستند اما همه در خدمت شعر هستند و از متن بیرون نمیزنند مانند دوسطر پایین همینتکه که در بالا آورده شده است.
موسیقی درونی شعر سنجیده و با لحن غمگنانهی سرایش همخوان است. گاه پایانبندی درخشانتر از باقی شعر میشود و حتا میتواند برای خود یک شعر کوتاه قدرتمند باشد مانند:
«برای خودم که مثلِ برق رفتهام از خانه
آدمی بودم
حماقت کردم و شاعر شدم»
بازیهای زبانی گاه در بازی با معنا و فراروی از تکمعنایی چشمگیرند. از اینتکنیک زیبا در اینکتاب کم نخواهید دید. برای نمونه:
«ماندهام چگونه این عکسها که از لبِ خنده برداشته شد
سینمای چشمهای گریه کردهاند»
شاعر گاه با آوردن عبارتهایی مانند «ول کن!»، «درست!» یا «خب!» روند رسمی شعر را میشکند و اینگونه مینماید که در نزد خواننده حضور دارد. اینکار یعنی حس حضور شاعر، به بار صمیمیت و خودمانیشدن شعر میافزاید و در خواننده حس خوب و کششی برای جلورفتن بر پا میکند.
«حالا که درحالِ شانه به شانه درهالِ خانهایم
چرا خیالی لابهلای شالی حالی نکنیم؟
ول کن!»
شاعر با آوردن واژگان بومی گیلکی، دلتنگی خود را از زیستبوم خود نشان میدهد. گاه تهران و لندن و پاریس هم پایشان به شعر کشانده میشود اما بهرهی بیشینه از آن جغرافیای دلانگیز شمال است.
حجم اندوه گاه آناندازه بزرگ است که به آزردگی کشیده میشود:
«بس است دیگر اینهمه زخمی که برداشتیم
ما که مادر نداشتیم
زلزله بود
که گهواره مان را تکان میداد»
گاه گفتوگوی کاراکتری بیرون از شعر در خدمت شعر و فضای نمایشی آن قرار میگیرد:
«چون بوسهای که از لب فرار کرده باشد
و دیگر طاقتِ دوری نداشته باشد
آمده بود حالا
بفرما میزد
پیشغذا چه میل میفرمایین؟
زنم دستور میدهد او مینویسد
دخترم که از لکّاته میترسد
به آب نباتی فکر میکند که دارد میلیسد»
شاعر گاه شعر را میگوید – برای خوانندهای که خواهد خواند – و گاه تعریف میکند برای خوانندهای که حس حضور شاعر را در یافته است. دگرگونی زاویهی گفتار نیز اینحس را بیشتر میکند:
«نمیدانم کجا رفتهاند لبخندهاش
امشب آغوش گودی دارد
و من برای اینکه بمیرم
به حضرتِ یک علاقه محتاجم
ریشم را زدهام
که چشمی با تو داشته باشم نیستی که!
تنهایی مرا دیگر تاکسی نمیبرد»
گاه سطرها به جملههای معترضه و یا توضیحهای زیرنویس میمانند که روایتی دیگر را به موازات روایت نخست پیش میبرند:
«واقعن که!
تنبلی هم زیرِ پای تو لُنگ انداخته پاشو!
شده بود
باور نمیکنم تا تنگِ غروب خواب دیده باشی
نخوابیده بود
چه نشستی بر صندلیهای دورِ میز نشستهای که چیدهای؟
سیبی نچیده بود
به اندازهی دو وعده بیشتر چریدهای چه دیدهای؟
نخورده بود چیزی ندیده بود»
تنهایی در مرز میان افسردگی و نوستالژی، شعر را در مینوردد:
«تنهایی میکنم ولی تنها نیستم
مادرم هنوز به خوابم میآید که خوابهای مرا ببیند
و خانهای که ولش کردم
هروقت دلش میگیرد
سر مستأجرم خراب میشود که برگردم»
او شاعری است که در تجربه میزید و این تجربهکردن تنها درمان اندوه اوست:
«هنوز علی عبدالرضاییتر از وقتی هستم که علی عبدالرضایی بودم
فقط نمیدانم از کجای نمیدانم آغاز و با یک نمیدانمِ بعدی آغاز
و باز… بعد…
از کجا بدانم که بعدی کجاست؟»
گاه زبان به طنز آمیخته با ریشخند نزدیک میشود:
«آموزگار بزرگ هم جز گفت و گُهی که با هم میکردیم نمیخورد
هنوز همان غلط املاییِ همین کودکِ درحالِ مشقم که بد تلفظ شد
پاکش نمیکنند و خطش نمیزنند که خط ندهم»
گاه دچار خودشیفتگی و نارسیسیسم میشود تا خود را دلگرمی دهد و از پس نوستالژی بر آید. درست است که آنسوی مرز است اما همچنان گرفتار اینسوست:
«اگر بخواهم کرمان دوباره میآید که با من کنار بیاید
اصفهان سوار زاینده رودش شده از دستم آب میخورد که سن را
برای همیشه از رو ببرد
الکی حافظ حافظ میکنند برخی
شیراز هم که تاریک مویی لاغر مردنی ست
همیشه عاشقِ من بود
عاشقِ من است
مرا میخواهد»
و گاه پیامبرانه پند میدهد:
«من دارم مثل شِمع آب میشوم
و بر قلبِ درحال آتشم میپاشم
تو هم با تیرِ تازهای که پرتاب میکنی
آتش بیارِ معرکهای
نگو جایی نداریم
راهی نداریم
ما شاعریم
به صفحه که میشود راه پیدا کرد»
گاه زبان سوی شطح کشیده میشود:
«دیگر به من نمیآید که بر منی با من بیاید
وقتی سِمَت نداری
یعنی که سمت نداری
برو به سمتِ برو که رفتم نرو که میمانی
که از هرکجا نرفتم آ نجا ماندم
به هرجایی رسیدم آ نجا بودم
قدمهای در قدیم رفت هی بسیار زدهام
شدهام از حال رفته و فردا دارم»
دفتر دوم اینکتاب «عشق تبلیغاتی» نام دارد.
«فقط نمیبینی
وگرنه میبینی
پشتِ اینهمه کاغذ
چگونه تبلیغ میشود یک دیوار
جز در این صفحات
که نشان میدهند هنوز زندهام
سالهاست مردهام»
دفتر دوم پیرامون محیطی است که شاعر در آن گرفتار شده است. غم غربت نیست که که اندوه انبوهی است از گولزنکهای هرروزهای که انسانها را فرا گرفته است. واژههای خشنتری پایشان به شعر باز میشود.
«آدمها دو دست دارند
دو دسته نیستند
برخی که مردهاند بین ما هستند
آنها که زندهاند مردهاند
بر سنگِ گردِ چشمها گوری نشسته تاریک
دیگر کسی برای کسی گور نمیکند
بیل دستِ خودمان است»
آدمهایی را میبینیم که عقدههای خود را مهربانانه بر سر هم آوار میکنند. توان برخورد با محیط را ندارند و به جای آن از همدیگر انتقام میگیرند.
«غربت به او پنجهای داده بود زمُخت
که میتوانست سیب را له کند
و همسری
که وقتی کتک میخورد
نمیتوانست گریه نکند»
انسانهایی بیپناه و بیپشتیبان که آمادهی فروش همدیگرند.
«نباید به دوستی این دستهای آبکَی اعتماد کرد
هیچ خوبی به اندازهی کافی خوب نیست»
در اینمیانه داروی همیشه روای عشق شاید بتواند مرهمی باشد یا آرامشی ببخشد بر گروه غمزدگان.
«من یک نفرم
و حاضرم جای آن سه نفر را به دختری بدهم
که حاضر است
مرا به خوابی که او را میخوابد ببرد»
اما انتظار نشستن عشق هم بیهوده مینماید.
«رود میرود رودخانه در خانهام که در رفته ست؟
یا زود زود است کمک بخواهم از این رود؟!
دریا کجا میریزد
در… یا … !؟
تو عاشقی که نارو به این قایق پارو شکسته میزنی
یا من موجیام که هرچه میگردد برنمیگردد؟»
آدمهایی که به دامان تنهایی گریختهاند.
«باید بروم فرانکفورت
خودم را پیدا کنم در دختری که خودم پیدا کردم؟
یا مثل هندوانهای که انداخته باشندش لای یخ
وسطِ تابستان
فریاد بزنم سردم شده بغلم کن؟!»
اینکتاب سراسر درد است. چه درد میهن، چه درد غربت. چه درد آنها که ماندهاند، چه درد آنها که رفتهاند. اینکتاب قانون بقای درد است.
«در گلوی اتاقم هیچ چیز بیمعنی نیست
جز من که بیهوده من من میکنم»
کتاب سرگذشت آدمهایی است که گرفتار چیزی هستند که نه با آن و نه بی آن نمیتوانند آرام بگیرند.
«خر که نیستم
میفهمم
تو حق داری
Ok!
اما اگر همهی اینها
و اینها
زیر آسمانِ سیاه تهران بود
چقدر میچسبید»
و این یعنی درد. یعنی مندرد، تودرد، مادرد.
دیماه ۱۳۹۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید