نگاهی به کتاب «خنده و فراموشی» اثر میلان کوندرا
کتاب «خنده و فراموشی» اثر میلان کوندرا در سال ۱۹۷۹ میلادی نوشته شده است و حاوی هفت داستان با هفت راوی متفاوت است که نام بعضی داستانها هم تکراریاند. متأسفانه در ترجمهی فارسی اثر، سه داستان (مادر، لیتوست، و مرز) موجود نبود.
چکیده داستانها
داستان اول: نامههای گمشده
سال ۱۹۷۱ است و میرک، مخالفی که در وقایع بهار ۱۹۶۸ پراگ نقش برجستهای داشته، پس از ورود تانکهای روسی و نیم میلیون سرباز پیمان ورشو به چکسلواکی از شغلش اخراج میشود و تبدیل میشود به هیچکس. از آن زمان میرک تمام دفترهای خاطرات، یادداشتهای روزانه و سوابق جلسات با دیگر دوستان مخالفش را نگه داشته است. اگر چه که همه به او توصیه کرده بودند که آنها را بسوزاند و از بین ببرد. میرک میگوید: مبارزه انسان با قدرت، مبارزه حافظه با فراموشی ست. (ص۳)
او برای دیدن اولین عشقش «ژنا» از پراگ دور میشود. زیرا همه نامههای او پیش ژناست و میخواهد از این بایگانی محافظت کند. (ص ۱۸) «میرک میخواست تا راز جوانی، شروع اتفاقات زندگی و نقطه جدایی خود را پیدا کند.»
در متن داستان، افکار و اندیشههای میرک درباره ژنا بازگو میشوند. این که زمانی با هم رابطه عاشقانه داشتند و ژنا ساده و زشت بوده و دوستانش و حتی خود ژنا از این که میرک او را انتخاب کرده تعجب کرده بودند و این که هیچ کس به جز ژنا نمیدانست که میرک چقدر ترسو، خجالتی و بیتجربه بوده.
او هنگام رانندگی متوجه میشود که اتومبیلی تعقیبش میکند. آنها دو مامور امنیتیاند که تلاشی هم برای پنهان ماندن نمیکنند. وقتی میرک در مکانیکی دوستش توقف میکند تا ماشین را تعمیر کند، دو مامور هم متوقف میشوند و با پوزخندی به او نگاه میکنند. به همین دلیل وقتی او به خانهی ژنا میرسد و میبیند که ژنا با اکراه به داخل دعوتش میکند و بعد هم از دادن نامهها خودداری میکند، دیگر باور میکند که او هم با ماموران امنیتی همکاری دارد و نامهها را نگه داشته که به مقامات تحویل بدهد تا مقدمات دستگیری و محاکمه اش آماده شود و با تلخی به یاد میآورد که ژنا همیشه یک کمونیست متعصب طرفدار حزب بوده، حتی وقتی با هم رابطه داشتند.
اما راوی خلاف این را میگوید و توضیح میدهد که ژنا یک طرفدار متعصب حزب نبوده، بلکه وقتی میرک با او به هم زد به حزب چسبید. او به چیزی احتیاج داشت که بتواند به آن اعتماد کند و اساس زندگیش را بر آن بنا کند و این چیز اعتماد مطلق به حزب بود. این میرک بود که او را به چیزی که الان هست تبدیل کرد. ژنا چیزی راجع به ماموران امنیتی نمیدانست. فقط ترسیده بود. از این ترسیده بود که چه جوری همهچیز داشت زیادی بزرگ و ترسناک میشد و چه جوری داشتند مردم را دستگیر میکردند و چه جوری میرک میتوانست او را به دردسر بیندازد. او چنان از ترس میخکوب شده بود که نتوانسته بود نامهها را به میرک پس بدهد.
میرک با روحیهای تضعیف شده دوباره سوار اتومبیلش میشود. ماموران هم سوار اتومبیل شان میشوند و او را تا پراگ دنبال میکنند. فقط در وقفهای کوچک او موفق میشود رد گم کند و کنار ایستگاه قطار در ماشین بنشیند و مبهوت، به گذشته و آینده خود فکر کند.
راوی در اینجا به سراغ خاطرات و فراموشی میرود و نشان میدهد که بر خلاف آنچه در ابتدای داستان گفته شده مقصود اصلی میرک از پس گرفتن نامهها این نبود که هیچ وقت ژنا را دوست نداشت یا از دوست داشتنش پشیمان شده بود، بلکه او در گذشته بسیار هم عاشق ژنا بود و حال از ارتباط داشتن با زنی ساده، اگر نگوییم زشت، خجالت میکشید و میخواست آن را از گذشتهاش پاک کند. میرک میخواست با پاک کردن ژنا از ذهنش (با پس گرفتن نامهها) عشقش به او را هم پاک کند. درست مثل حرب کمونیست که به دنبال بازنویسی گذشته است.
مردم همیشه میگویند که آینده بهتری میخواهند و دلیلی هم که میخواهند آینده را کنترل کنند این است که بتوانند گذشته را تغییر بدهند. میجنگند تا به آزمایشگاههایی دست پیدا کنند که در آن عکسها رتوش شوند و زندگی نامهها و تاریخ بازنویسی شوند.
میرک به خودش دروغ میگوید. ادعای بزرگش مبنی بر اینکه میخواهد گذشته را از فراموشی حفظ کند در تضاد کامل با تحلیل انگیزههاش است. او هم درست به اندازه دشمن خود؛ حزب کمونیست، سختگیر و کنترلگر است
وقتی میرک به خانه میرسد، پلیس را در آن جا میبیند. آپارتمانش را بهم ریختهاند و همه خاطرات و یادداشتهاش را خواندهاند. تمام جلسات ثبت شده با سایر مخالفان، انتقاداتشان از حزب و تحلیلشان از استبدادی که پس از بهار پراگ حاکم شده را نیز خواندهاند. به بیانی پلیس همه اسنادی را که میرک در کمال حماقت و با خیانت به دوستانش حفظ کرده بود ضبط کرده بود.
میرک پس از یک سال بازداشت و بازپرسی، محاکمه میشود. او ۶ سال، پسرش ۲ سال و ۱۰ نفر از دوستانش بین ۱ تا ۶ سال زندانی میگیرند.
برگردیم به جملهی آغازین: «مبارزهی انسان با قدرت، مبارزهی حافظه با فراموشی ست.» حال به نظر میرسد دست کم دو تناقض در این جمله وجود دارد.
با این که این جمله را خود میرک میگوید، وقتی تحت فشار قرار میگیرد به آن باور ندارد. به گفته راوی که او را خلق کرده تلاش میرک برای پس گرفتن نامهها از ژنا، در واقع تلاش برای پاک کردن و بازنویسی گذشته است.
این نظر خودخواهانه باعث میشود که بهترین دوستان میرک و حتی پسرش به سالها زندان محکوم شوند.
شاید بتوان گفت گذشته باید فراموش شود.
کلیشهای هست که میگوید کسانی که گذشته یا تاریخ را به یاد نمیآورند محکوم به تکرار آناند و نیز هستند کسانی که با وسواس، گذشته را به یاد میآورند و باز هم محکوم به قدم زدن در محدودهایاند که گذشته بهشان تحمیل کرده است. مردمی هم دیده شدهاند که به گذشته چنگ زده اند، رنج و شکایات خود را پروراندهاند و عطش انتقام داشتهاند و مصممانه میخواهند گذشته را دوباره شکل بدهند تا این بار پیروز شوند. ما این نمونهها را در مبارزان فلسطینی، ناسیونالیست های ایرلندی و براندازان رژیم اسلامی ایران نیز میبینیم.
گویا کسانی که گذشته را به یاد میآورند نیز به شکلی محکوم به تکرار آناند. به هر حال محتوای داستان به آن جمله درخشنده قهرمان داستان نمیخورد.
داستان دوم: مادر
مارکیتا و کارل ازدواج کردهاند. در اوایل مارکیتا با والدین کارل زندگی میکند، ولی چون با مادر نمیسازد با کارل به آن سوی کشور میرود که تا جای ممکن از او دور باشد. پس از چندی پدر کارل میمیرد و مادر تنها میشود و مارکیتا هم که دیگر سنی ازش گذشته است و نرم تر شده، برای جشن ایستر، مادر کارل را دعوت میکند که برای یک هفته از این شنبه تا شنبهی دیگر پیش آنها بماند. او برای یکشنبه برنامهی سکس گروهی گذاشته است. مارکیتا که از همان اوایل ازدواج دانسته بود که میل جنسی کارل بسیار زیاد است، این را هم درمیابد که کارل نمیتواند وفادار باشد و او رنج خواهد کشید. یک روز که هر دو در سونا بودند «ایوا» عریان و زیبا و با اعتماد به نفس میآید توی سونا و شروع به گپ زدن با مارکیتا میکند و خیلی زود با هم دوست میشود. مارکیتا هنگام معرفی ایوا به کارل، یکهو احساس میکند که آنها عاشق هم خواهند شد. آیرونی یا طعنه و طنز داستان این است که در چند صفحهی بعد ما میفهمیم که ایوا و کارل سالها پیش عاشق و معشوق بودهاند. نخستین دیدار و عشق بازی آنها بسیار اروتیک توصیف شده است. در آغاز ایوا به سمت مارکیتا میآید و بعد هم گاه گاهی مراسم سکس سه تایی برگزار میکنند. آنها غروب یکشنبه را اختصاص به این برنامه داده بودند. ولی مادر کارل نمیپذیرد که روز شنبه برگردد و میگوید دوشنبه برمیگردد. کارل و مارکیتا هم دیگر نمیتوانند با اوبحث و مشاجره کنند تا تصمیمش را عوض کند.
در غروب یکشنبه زنها میروند توی اتاق خواب تا لباس های سکسی خود را بپوشند. ایوا لباس زیری دارد که اندام جنسی او را نشان میدهد و مارکیتا هم گردنبندی از مروارید با لباس زیر بند بندی از ساتن پوشیده است. آنها مشروب مینوشند و با کارل گپ میزنند و آمادهی سرگرمیهای اروتیک میشود که یکهو مادر سرزده وارد اتاق پذیرایی میشود. مادر که چشمش خوب نمیبیند حتی تشخیص نمیدهد که زنها تقریبا چیزی تن شان نیست. مارکیتا میپرد به طرف بارانی اش تا بپوشدش. در حالی که کارل سرزدگی مادرش را خوشامد میگوید و از رفتار زنها خوشش نمیآید، داستان به طور غیر معمولی به سوی هم دلی با مادر پیش میرود و تمرکز داستان بر مبنای شهوانی و غریزی بودن مردان است. مادر به آن جا آمده است تا راجع به شعری که قبلا سر شام در باره اش با کارل و مارکیتا حرف زده بود، چیزی بگوید. او گفته بود که شعر راجع به امپراتوری اتریش- مجارستان است که در اواخر جنگ خوانده بود، ولی کارل گفته بود که مادر پیش از این واقعه مدرسه را ترک کرده بوده. مادر به تنهایی در اتاق خواب به این فکر میکرد که کارل درست میگوید و این شعر راجع به کریسمس بوده و نه راجع به جنگ و سالها بعد آن را اجرا کرده بوده. حال با آن چشم کم دیدش برمیگردد به اتاق پذیرایی (در حالی که سکس دسته جمعی شروع شده است) تا دوباره شعر را بخواند و خاطره دوران دختریش را یاداوری کند. نویسنده که صحنه ای غیر عادی را وصف کرده، فراتر هم میرود و مادر میگوید که «ایوا» یاد «نورا» دوست دوران جوانیش را در او زنده میکند. ناگهان کارل برمیگردد به گذشته و به یاد میآورد که وقتی چار ساله بود و با مادر رفته بود به اسپا، در اتاقی تنها رها شده بود و نورای لخت قد بلند، مجسمه وار وارد اتاق شده بود و حوله تنی اش را از سر چوب رختی برداشته بود. این خاطره چهارسالگی و کوچک بودنش و نگاه کردن به این زن بزرگ و لخت، تا حال با او ماندهبود.
مادر پس از این که این حرفها را میزند و کمی هم وسواس و تاکید نشان میدهد، آرام به اتاقش برمیگردد. کارل فوری ایوا را در حالتی قرار میدهد که نورا را در چار سالگی به یاد آورده بود. او زانو میزند پیش پای ایوا و اجازه میدهد که بر او سایه بیندازد. در گمشدگی غرق میشود و به طور هراسناکی با هر دو زن سکس میکند. ولی از آن جایی که در کارهای کوندرا همیشه یک پرسپکتیو دیگری هم وجود دارد، زمانی که کارل روی زنهاست، مارکیتا مایلها از او دور است و سعی میکند دخول کارل به بدنش را کاهش بدهد. بعد که زنها روی مبل دراز میکشند «ایوا» آهسته مارکیتا را میکشد کنار و به او میگوید که همین سکس سه نفره را با همسر او هم انجام میدهد؟ مارکیتا به آرامی میپذیرد.
اگر چه کارل در یاداوریهای کودکیش غرق شده است، ولی دلیل بر آن نیست که زن و معشوقه اش را به حال خودشان رها کند تا هر آنچه را دوست دارند انجام دهند و هدف و خواسته شان را دنبال کنند.
داستان سوم: فرشتگان
فرشتگان آنهاییاند که باور دارند دنیا پر از فرمان و دستور و دلیل و منطق است و هیچ طنزی در فرمانها و الگوها و معناها نمیبینند. آنها در ترس و هراس به سر میرند و در صدداند که از مردم واقعی و دنیای مبهم و گیج کننده شان با هر رنگ و ترکیبی که هست، دوری کنند و بگریزند.
کوندرا فرشتگان را با حزب کمونیست، فمینیست ها، خشونت کشور شوراها، مدرسان ادبیات مدرن و متظاهرانی مثل شاعر سورئال فرانسوی؛ پل الیوارد، که شعرهای هیجان انگیزی در باره آزادی مینوشت و در همان حال از رژیم چکسلواکی که شاعران را به تبعید و زندان و مرگ میفرستاد طرفداری میکرد، هم هویت میکند. کوندرا این تجاوز را با خلق یک جفت دانش آموز فمینیست امریکایی خیلی جدی که متوجه نیستند معنای نمایشنامه یونسکو این است که بیهیچ منطقی بخندید و خوش باشید، نشان میدهد. وقتی که آنها به این درک ابتدایی میسند صدای خفه مسخره ای از ته گلو در میآورند. کوندرا به خنده آنها اشاره میکند و «دوشیزه رافائل» معلم ادبیات آن دو دانش آموز که تنها و تنگ نظر و دگم است به دنبال حلقه ای از هم باوران خودش است تا که برقصد. خانم رافائل حزب کمونیست، تروتسکیست ها، ضد سقط جنینها و طرف داران سقط جنین را امتحان کرده است و هیچ نکته یا پایه اخلاقی یا باوری برای ملحق شدن به این گروهها نداشته و فقط به دنبال یک گروهی بوده که بهشان ملحق شود.
نویسنده میخواهد به ما نشان بدهد که خانم رافائل و همین مردم جوان ایده الیست؛ دانش آموزان و نویسندگان و هنرمندان، در سال ۱۹۴۸ که حزب کمونیست در چکسلواکی میآید روی کار، در خیابآنها میرقصیدند و همین شاعران و هنرمندان و حتی سیاست مداران بی گناه در زندآنها شکنجه میشود. فرشتگان خوشفکر در حلقهها میرقصند و خنده های لذت بخش میکنند چون دنیا پر از فرمان است و بر منطق و دلیل استوار است. دو دانش آموز فمینیست وقتی برداشت بیطنز و جدی خود از یونسکو را تحویل کلاس میدهند معلم جدیِ کلاس دستش را به آنها میدهد و با هم به آسمان میروند. با لمس جادویی رئالیسم، بدن های در حال رقص شان به آرامی از زمین بلند میشود و به هوا میروند، ولی هر کسی نمیتواند به حلقهی رقص شان بپیوندد. پیوستن به این حلقه سخت است. چون حلقه کاملا انحصاریست و نمیشود بدون شکستن حلقه حتی لحظه ای واردش شد. از سویی وقتی کسی به حلقه فرشتگان میپیوندد دیگر پرسش و کنکاش را فراموش میکند و فقط با طرد شدن از حلقه میتواند دوباره انتخاب کند و پرسش کند، البته به شرطی که رنج تنهایی و از دست دادن را هم با خود حمل کند. این خوداگاهی و هوشیاری است که از فردیت دفاع میکند. البته کتاب این سوال را هم مطرح میکند که آیا فرد خارج از حلقه اصلا میتواند در این دنیای معاصر زنده بماند؟
کوندرا با قدرت و تاکید توضیح میدهد که او به «حلقه رقص فرشتگان در پرواز» تعلق ندارد. یک زمانی خودش هم کمونیست بود و در همین حلقه میرقصید، ولی نادان و بینزاکت بود و از حزب اخراج شد و از کار هم ممنوع. او با لگد از حلقه بیرون رانده شد و نزدیک به سی سال تا زمانی که این کتاب منتشر شد زمین خورد و زمین خورد و زمین خورد. سپس میگوید که چگونه خنده بیجای او برای همیشه مانع از رقص او با فرشتگان شد. او از نوشتن در هر گونه نشریه دولتی ممنوع شد. دوستانش برای او شغلی دست و پا کردند تا در ستون طالع بینی از روی ستارهها در مجله ای پر طرفدار برای سوسیالیست های جوان بنویسد. کاری بی خطر بود و حقوق خیلی خوبی هم نداشت. ولی ویراستار جوان و اینتلیجنتی که با حرف «ر» از او نام برده میشود و این شغل را برای کوندرا دست و پا کرده بود، بعد از چند سال، توسط پلیس امنیتی سوال و جواب میشود که آیا او متوجه است که دارد با کوندرا «دشمن بد نام مردم سرزمینش» همکاری میکند؟
«ر» از کارش اخراج میشود و وقتی که سراغ نشریات دیگر میرود که کاری پیدا کند آنها نیز برخورد بسیار سردی میکنند و ازش رو برمیگردانند. او بیکار میشود و زندگیش نابود. او کوندرا را در آپارتمانی که قرض کرده است ملاقات میکند و از حوادثی که بر او رفته بسیار ترسیده. به خاطر همین هم مرتب میرود توالت و مثانه اش ناراحت است و کوندرا به تکرار فلاش توالت گوش میدهد و متوجه میشود که نفرینی برای آنهایی که دوستشان دارد شده است. آنها را به زحمت و بدبختی میاندازد و دیگر نمیتواند در این کشوری که برای عزیزانش بدبختی میآورد، زندگی را ادامه دهد. او به تبعید میرود تا از حلقه فرشتگان دور شود. فرشتگانی که میخندند. میخندند زیرا حقیقت را در باره دنیایی که بر پایهی فرمان و دلیل و منطق است، میدانند و میدانند که برای بالاترین لذت و خوشی باید همه چیز را بسیار منطقی سازماندهی کرد و همه را متقاعد کرد و آن گاه همه چیز در زمین زیبا و خوب و منطقی و واقعی خواهد شد.
داستان چهارم: نامههای گمشده
این عنوان تکراری، ما را به شک میاندازد که باز میخواهیم برگردیم به داستان میرک که در اولین داستان با او آشنا شدیم، ولی اینطور نیست. این داستان در باره تامیناست که یک تبعیدی چک است و در کافه ای بی نام در یک شهر غربی کار میکند. او وهمسرش به طور غیر قانونی از چکسلواکی با تظاهر به رفتن به تعطیلات فرار کردهاند. همسرش در خارج بیمار میشود و میمیرد. او خالی شده و غمگین در کافه کار میکند و به هر مشتریی که میخواهد چیزی بگوید حتی ناخوشایند، گوش میدهد. روزی یک مشتری خسته کننده به نام «بیبی» که خیلی هم میخواست خودش را یک نویسندهی مهم جا بزند وارد کافه میشود و اشاره میکند که او و زنش میخواهند برای تعطیلات به پراگ بروند. ناگهان ذهن تامینا برمیگردد به پراگ و به آپارتمان مادر شوهرش. به کشویی فکر میکند که دسته نامه های او و شوهر مرحومش در یازده سال ازدواج شان در آن است. دلش پر میکشد که داشته باشدشان. او مثل یک روح زندگی میکند. احساس میکند با آن نامهها زندگی به او برخواهد گشت و زندگیش رنگ خواهد گرفت و جزئیات و عمق و گذشته را به او برخواهد گرداند. باقی داستان جزئیات رنج اوست. او سعی میکند مادر شوهرش را راضی کند تا قفل کشو را باز کند و یادداشتها را بیرون بیاورد. در ضمن هر تلفنی که به پراگ میزند بسیار گران است. سپس تلاش میکند که پدرش را وادارد که نامهها را در جایی خارج از پراگ دریافت کند و آنها را به دستش برساند.
همه چیز در داستان به خطا میرود. هر چند برای کوندرا بندی است که میتواند افکار گوناگونش را به آن بیاویزد. یکی مسئله گرافومانیاست. (یعنی وسواس نوشتن. نوعی حالت روانی است که شخص میخواهد چیزهایی مبهم و گیج کننده بنویسد.) هر کسی میخواهد اطراف و دور و برش را با نوشته های خودش پر کند و با آینه ای دیواری از کارهای خودش، صداهای دیگری را خفه کند. کمی بعد انبوه نوشته های تولید شده توسط سیاست مداران، راننده های تاکسی، زنان پشت میزهای تحویل نامه و اشیا و چیزها، معشوقهها، قاتلان، مجرمان، فاحشه ها، رئیس پلیس ها، دکترها و مریضها ثابت میکنند که هر فردی به طور اخص بی هیچ ملاحظه ای ظرفیت نویسندگی را در خود دارد و همهی انسآنها این حق را دارند که سراسیمه به طرف خیابان بدوند و فریاد بکشند ما هم نویسندهایم. سپس یک نویسنده در هر فردی به دنیا میآید و البته این زمان خیلی هم دور نیست. ما در لبه جهانی کر و غیر قابل درک ایستادهایم.
البته اینها چهل سال پیش نوشته شدهاند و هنوز فیس بوک و توئیتری وجود نداشته. مورد دیگر در این داستان طعنه به بی شعوری غربیهاست و چندین صحنه و شخصیت محکم ایستادهاند تا غرب را مسخره کنند. به طور مثال بیبی که رویای نویسنده شدن دارد، یک نارسیست یا خود شیفتهی احمق است. آنها به دیدن (باناکا) یک نویسنده کتاب چاپ کرده ادامه میدهند و او به نظرشان خیلی مهم است. یک روز باناکا مست و اشک آلود به کافه میآید چون در روزنامه او را یک محکوم فقیر شناختهاند و این شرم آور است. در صحنه دیگر یک پروفسور فلسفه محکم میچسبد به طبیعت نوول. در موقعیت دیگری که تامینا با بیبی است، همسر او و زن ژاپنی تلویزیون نگاه میکنند و دو نویسنده اعصابشان خرد میشود. یکی شان پافشاری میکند بر این که او تمام دوران بچگیش را در روستا گذرانده و این بسیار مهم است. به بیان دیگر اگر شما کارهای او را درک کنید بسیار مهم است. شخصیت جدید (جووی جو) به همهی افراد اتاق صاف و مستقیم بی هیچ طنزی میگوید که او به ندرت ارگاسم داشته است، ولی اکنون مرتب به ارگاسم میرسد. بیبی که حوصله اش سر رفته است، در جا خاطر نشان میکند که واقعا نیاز است که بیایند اینجا و دور هم باشند؟ چون اینجا انقلابی نهفته است که باید چرخ هایش را به حرکت دراورد.
البته در آثار کوندرا منظور از انقلاب همان دستگیری و زندان و تبعید و فشار و تحقیر سیستماتیک مردم است.
برگردیم به ماجرای تامینا. او بعد از رنج و مرارت بسیار بالاخره توانست برادرش را راضی کند که دفترچه خاطرات و نامه های او را از مادر شوهرش بگیرد. برادر میگوید که این کار را انجام داده است اما کشو قفل نبوده و نوشتهها دزدیده شدهاند. یعنی مادر شوهرش آنها را یافته و احتمالا همه را خوانده. ناگهان تامینا احساس میکند که خیلی هم با ارزش نبودهاند.
بیبی هم ناگهان اعلام میکند که فعلا به پراگ نمیرود و تامینا توجهش را روی هوگو متمرکز میکند. مرد جوانی که نفس بد بویی دارد و مرتب میآید به کافه و به او ابراز عشق میکند. او با بی حالی به قرار ملاقات میرود و سپس برمیگردد به خانهی مرد و لخت میشود و بی هیچ هیجان یا علاقه ای با او میخوابد. چون هوگو به او میگوید که به پراگ خواهد رفت و نامه های او را خواهد آورد.
ولی هوگو از بی تحرکی و بی حالی او رنجیده است. در میتینگ های بعدی او فقط کنار هوگو مینشیند و مرد در بارهی طرح بزرگی که میخواهد در باره اش بنویسد حرف میزند. یک کتاب. بله یک کتاب. کتابی که همه اش در بارهی قدرت و سیاست است و بعد به زن میگوید که مقاله ای در بارهی بهار پراگ منتشر کرده است. این یعنی که او نمیتواند به چکسلواکی سفر کند. او مطمئن است که زن درکش میکند که مجبور بوده و به جهانیان دین دارد که مقاله اش را با آنها شریک کند. تامینا به جوشش و غلیان در میآید و میدود به سوی توالت و شدیدا بالا میآورد. تهوع او برای خواننده اینطور به نظر میرسد که دارد واکنشی به خودفریبی، خودشیفتگی و متظاهر بودن غرب لای پنبه غنوده نشان میدهد.
تامینا فقط میخواست که خاطراتش را با همسرش و زمانی که با هم بودند حفظ کند، ولی هر کسی را که او میشناسد، فقط گولش میزند و رازهاش را بی حرمت میکند. او میرود که قهوه آماده کند و دیگر هر گز به چکسلواکی تلفنی نمیزند. وجه مشترک میان این نامه های گمشده با نامه های گمشده در اولین داستان، در غمبار بودنشان است. در هر دو داستان نبود امید، نبود چیزی برای اعتماد کردن و موقعیتی بی حفاظ و رو به باد نشان داده میشود.
داستان پنجم: لیتوست
درباره کریستیناست، زنی که روابطی عاشقانه با یک دانشجوی شعر و فلسفه دارد.
داستان ششم: فرشتگان
این داستان مثل یک مقاله ادبی سیاسی در بارهی پراگ است که کوندرا پراگ را فراموشی مینامد. در کارهای کافکا پراگ شهریست که هویت خود را فراموش کرده است و پر از خیابانهای بی نام و خانهها و شخصیتهایی است که آنها هم نامشان فراموش شده است، مثل «ژوزف کا» در داستان محاکمه که نمیپذیرند «کا» خالی باشد. کوندرا از داستان قصر کافکا بحث را به (تی. جی.ماساروک) میکشاند. ماساروک هفدهمین پرزیدنت چکسلواکیست و توسط روسها انتخاب و برگزیده شده است تا بهار پراگ را تخریب کند و معروف به پرزیدنت فراموشی است. او صد و پنجاه تاریخدان پراگ را از کار برکنار کرد فقط به این منظور که گذشته را حذف کند و ورژن جدیدی از تاریخ نوشته شود. تامینا در این بخش دوباره پدیدار میشود. او غمگین است چون جزئیات بسیاری را در بارهی همسرش نه خیلی بعد از هم خوابگی با هوگوی بد بو فراموش کرده است. موقعیت بد او کوندرا را به یاد پدرش میاندازد که دچار دایمنشیاست و به مرور قدرت حرف زدنش را از دست میدهد تا جایی که فقط یک واژه «عجب!» را میتواند بیان کند. پدر کوندرا موسیقیدان بود و در زمینهی تغییرات و تفا وت های موسیقی بتهوون مطالعه میکرد. کوندرا با اعتماد به نفس واقعیتها و فاکت های زیادی را در این کتاب گنجانده و حتی در جاهایی بعد از یک یا دو صفحه نوشتن جلوی گسترش داستان را گرفته است و آن را به حداکثر تمرکز کشانده.
فرم این کتاب با فرم رمان متفاوت است. هر بخشِ مستقل و جداگانه است و در همان حال بخش دیگر را از نظر موضوع، فکر، موقعیت و حسی که در دوردست محو میشود، دنبال میکند. فیگور تامینا در قلب داستان است؛ معشوقی وفادار که به سختی یادش میآید که او هم روزی دوست داشته شده است. بقیهی داستان عجیب و غریب است و همانطور که ما سکس و سیاست و فلسفه و رویا و فانتزی را به خاطر میسپاریم، کوندرا نیز در کارهایش مکرر همینها را تکرار میکند.
در داستان مردی خوش سیما و خوش تیپ به نام رافائل وارد کافه میشود و نام تامینا را میداند و از او تقاضا میکند که با او بیاید. آنها با یک ماشین اسپورت بیرون میروند و به سوی پراگ رانندگی میکنند. زمین های سر سبز، شنی میشود و سپس قرمز. این منظره تامینا را به یاد شوهرش میاندازد. وقتی که از کار یخه سفیدها بیرون انداخته شد و به زور به کار چاه کنی ساختمآنها واداشته شد. ماشین نزدیک یک رودخانه پارک میشود و تامینا اشاره به پسری میکند که دارد قایقش را نقاشی میکند. او در قایق مینشیند و پارو میزند و پارو. وارد یک جزیرهی عجیب میشود و بچهها بهش خوشامد میگویند. او پیاده میشود و بچهها راه خوابگاه را بهش نشان میدهند تا در آن جا بخوابد و به او میگویند که فقط بچهها میتوانند در این جزیره زندگی کنند. او در طول ساحل قدم میزند و باز به جایی که شروع کرده است باز میگردد. شب هنگام احساس میکند ناز و نوازش شده است و بطور عجیبی به اوج ارضای جنسی میرسد. تا این که یک روز یک جوجه تیغی نوک پستان او را سفت میچرخاند و او همه را از خود دور میکند. از این جا همه چیز به خطا میرود. بچهها دنبالش میکنند و او را در تور بدمینتون میاندازند. کمی شبیه سناریوی داستآنهای علمی تخیلی است و سرانجام او به سوی ساحل میدود و شنا میکند و هنوز بچهها در ساحل دنبالش هستند و نامش را داد میزنند.
او که شناگر ماهری است تمام شب را شنا میکند و تصور میکند که به آن طرف ساحل رسیده، ولی وقتی روز فرا میرسد، میفهمد که فقط چند صد متر از جزیره دور شده و خستگی برش مستولی میشود. بعضی از بچهها از روی کنجکاوی پارو زنان با قایقها میآیند به سمتش، ولی کمکش نمیکنند. فقط نگاهش میکنند. وقتی که او بارها و بارها در آبها فرو میرود و دست و پا میزند و در آخر غرق میشود هم بچهها فقط نگاهش میکنند.
تامینا در یک لحظه ناگهانی در یک شیب گلی ساحل به یاد میآورد که به دیدن همسرش در ساختمانی در چکسلواکی رفته بود و او کارش را از دست داده بود. او لحظه ای همه عشق و درد روحی و نا امیدی را به یاد میآورد و تشخیص میدهد که درد از دست دادنش تبدیل به رضایتی آرام بخش شده است و همچنین رضایتی که او باید کنکاشش کند. اما برای تامینا دیگر خیلی دیر است. قایق وارد شده است و رافائل او را به گذشتن از رودخانه هدایت میکند. خنده رضایت آمیز و مسری او در پسری که پارو میزند اثر میکند و او را با قول آرامش و لذت گول میزند. تامینا پا به درون قایق میگذارد و سرنوشتش مهر و موم میشود. میتوان این برداشت را کرد که کمونیسم انسانها را با وعده تعویض آینده، به کودک تبدیل میکند.
داستان هفتم: مرز
مردی به دنبال معصومیت دافنه و کلویی است و عطش خستگی ناپذیری برای ارضا شدن دارد، ولی دیگران دنبال سکس گروهی هستند. چند زن برهنه که با زنانی دیگر در یک ساحل رابطه جنسی دارند، درباره سرنوشت تمدن غرب بحث میکنند. تلویزیون بحث داغی راه انداخته که زنان باید سینه بند ببندند یا نه؟ آیا باید لخت به ساحل بروند یا نه؟ آیا هزاران سال تمدن بشری تا این حد نازل است که فشار بیپایانی برای همین چیزهای سادهی پیش پا افتاده وجود داشته باشد؟
«…هر کس که حرفهای گنده گنده را پیشرفت میداند تصور میکند که پیشرفت یعنی به سوی آیندهی روشن رفتن. آنها نمیدانند که این یعنی به سوی مرگ رفتن.» ص۱۹۷
نزدیک به پایان کتاب، عبارت پیشرفت کاملا آشغال نامیده میشود. «… یان هرگز هیجانی برای تغییرات نشان نداد و اگر در نظر بگیرید که قدیمی ترین اشتیاق بشر تغییر بوده است، ولی او هیچ اشتیاقی برای تغییر نداشت. بشر محافظه کارترین محافظه کاران است.» در این داستان، مرز سمبلی است برای توضیح ناپایداری حس دوگانگی. افراط گرایی از یک سو و پوچ گرایی از سوی دیگر. هر دو دسته فرشتگان و اهریمنان افراط گرا هستند. فرشتگان به تحمیل معنای واحد و تغییر ناپذیر بر دیگران گرایش دارند و اهریمنان همه چیز را به چالش میکشند و زندگی را در بی معنایی تحقیر میکنند. کوندرا این دو قطب افراطی را به تصویر میکشد و خنده فرشتهگون را که خنده تعصب کمونیستی میداند، به نقد میکشد.
موضوع
فراموشی: موضوع اصلی کتاب خنده و فراموشی، اهمیت حافظه در زندگی فردی و اجتماعی است و کوندرا به بررسی پدیده فراموشی در حیطه تاریخ، سیاست و زندگی شخصی پرداخته است. کوندرا جنگ چکسلواکی با استبداد شوروی را برای حفظ هویت، در درگیری میان حافظه و فراموشی شخصی منعکس میکند.
در «نامه های گمشده» میرک میگوید: «کشمکش انسان در برابر قدرت مثل کشمکش حافظه در برابر فراموشی است.» برای شخصیتهایی مانند میرک و تامینا قدرت همان حضور شورویها در چکسلواکی است که به گذشته آنها توهین میکند و آزارشان میدهد و تحریک شان میکند و به وسوسه میاندازد شان که آن را ویران کنند و از نو بسازند.
خنده: کوندرا نشان میدهد که چطور خنده نوعی شورش علیه سرکوب است. در بخشی از کتاب، شخصیتها به یک مراسم خاکسپاری میخندند. این رفتار نامحترمانه بهشان امکان میدهد که نسبت به پوچ بودن زندگی و اوضاع سیاسی در اروپا ابراز انزجار کنند. در بخشی دیگر راوی خنده را شیطانی میداند و میگوید شیطان برای مسخره کردن خدا و خلقت الهی او، از خودش صدا درآورد و خنده شکل گرفت. کوندرا میان خنده تمسخرآمیز و خندهی لذتبخش تمایز قائل است. او به این خندهها لقب شیطانی و فرشتهگون میدهد. مینویسد: «اگر معانی به چالش کشیده نشده روی زمین (فرمانروایی فرشتگان) زیادباشد، بشرزیر بارشان کمر خم میکند واگر دنیا همه معنی خود را ازدست بدهد، (فرمانروایی اهریمنان) زندگی غیر ممکن خواهد شد. او این رابطه را با این ادعا که یک پدیده خارجی دو رفتار متناقض درونی میآفریند، تا حدی پیچیده میکند. از دید کوندرا فرشتگان به اندازه اهریمنان تهدید کنندهاند. فرشتگان، دنیا را پر از معنی میبینند و خنده شان در بهترین حالت شبیه به خنده دو عاشقی است که در چمنزاری میدوند و با لذت به بودن خود میخندند و از دید آنها این خنده همه چیز است. اهریمنان نیز مفیدند چون خنده شان تمسخر آمیز، سرزنش کننده و شکافنده دورویی است. منظور از فرشتگان و اهریمنان همان دو وجه افراطی جامعه استبدادی است. کتاب خنده و فراموشی از لحاظ استعاری (متافوریک) مانند «انجیل» زندگی انسان را نبردی روحانی بین فرشتگان و شیاطین میداند.
سکس و شهوت: صحنه های سکسی و شهوت انگیز در این کتاب نقش برجسته ای را ایفا میکنند. صحنه هایی که شهوت انگیزاند بدون این که محرک غریزه جنسی باشند. بیشتر صحنه هایی مسخرهاند و در هر بخش شخصیتها-اگر چه که مردان بیشتر از زنان منتفع هستند- درباره خودشان از راه روابط شکست خورده سکسی به دریافت هایی میرسند که این خودآگاهی تلخ و آزاردهنده است. دو صحنه از روابط سکس گروهی در داستان به شکل مضحکی خنده دارند. بیشتر مثال هایی مبالغه آمیزاند برای معنا زدایی زندگی و از سویی معنا دادن به لذت جنسی در زندگی انسان. در داستان مرز، مردی است که سکس برایش کسل کننده و بی معنی شده است. در عین حال این مسئله تنها مربوط به سکس نیست، گذشتن از مرزی فراتر است. جایی که زندگی و عشق و اصلا همه چیز معنای خود را از دست میدهد، ولی راز زندگی انسان در نزدیکی همین مرز جریان دارد، حتی اگر امکان تماس نزدیک با آن وجود نداشته باشد. شاید بتوان گفت با این که کوندرا این مرز را رد میکند، ولی با نوشتن کتاب خنده و فراموشی موفق شده است که این سمت مرز را هم زنده نگه دارد.
حماقت انسانها: شخصیتهای داستان برای کنترل غرایز و امیال جنسی و دیگر وسوسهها تقلا میکنند. کوندرا این شخصیتها را قضاوت نمیکند و نقصهای انسانیشان را میپذیرد.
کودکی: در داستان ششم «فرشتگان» ملت چکسلواکی در فضای کودکی بیپایانی گیر افتادهاند که توسط فراموشی سازمان یافته رژیم و موسیقی پاپ بی وقفه و مداوم تشدید میشود. در داستان «مادر» کارل ناچار است به کودکی برگردد تا بتواند در روابط سکسی خودنمایی کند. در داستان «مرز» مردی معصومیت دافنه و کلویی را میخواهد و عطش خستگی ناپذیری برای ارضا شدن دارد، درحالی که همراهانش تلاش میکنند به خوشبختی عدن گونه ای برسند و نیازشان با برهنگی و سکس گروهی برآورده میشود. موضوع کودکی مصنوعی به روشهای مختلفی در کل رمان خود را نشان میدهد.
اعمال زور: هر بخش از کتاب شامل دست کم یک صحنه است که در آن شخصیت یا شخصیتهایی اراده و زور خود را روی دیگران اعمال میکنند یا برای اعمال آن تلاش میکنند و در خیلی از صحنهها ویژگی تمسخر آمیزی وجود دارد که نویسنده میخواهد طعم نا خوشایندی در ذهن خواننده به جا بگذارد.
موسیقی: کوندرا از موسیقی پاپ متنفر است و صفحاتی در کتاب است که خواننده پاپ چکسلواکی «کارل گات» با پرزیدنت فراموشی «تی. جی. ماساروک» از این زاویه که هر دو میخواهند گذشته را دفن کنند، مقایسه میشود. کوندرا میگوید: «موسیقی پاپ یعنی «موسیقی بدون حافظه» و موسیقی ای است که از رد پای پاک شده باخ و بتهوون بوجود آمده است. موسیقی ای است که خودش را به پایین ترین سطح کاهش داده است و بی هیچ مغز و تفکری فقط کابوس وار ضرباهنگی دیکتاتور مابانه را تکرار میکند.»
گم شدن در غرب: کثافت زیادی در غرب وجود دارد. رادیوها موسیقی احمقانهی پاپ پخش میکنند. در آسانسورها و سوپر مارکتها هم همچنین. غذاهای ارزان قیمت آشغال وجود دارد که مردم را بیمار و چاق میکنند و تبلیغات درخشان و پر زرق و برق رادیو و تلویزیون و سینما بمبارانت میکنند و مردم در باره همچین چیزهایی وسواس هم نشان میدهند. کوندرا در این کتاب با جامعهی آزاد غرب به راحتی برخورد نمیکند، هر چند که در شرق هم شعر و ادبیات خیلی جدی گرفته میشد ودر پراگ هنرمندان و نویسندهها زندانی میشدند و اتحاد جماهیر شوروی هم میکشتشان. در اروپای شرقی کمونیست فقط کمبود غذا و کمبود وسایلی مثل ماشین و فریزر و انواع و اقسام وسایل زندگی نبود که شیوهی زندگی را میترساند، بلکه کمبود (لایف استایل) یا شیوهی زندگی هم بود. در این چنین زندگی ساده ای شما یا با رژیم هستید یا نیستید و هر کسی باید از گذرگاه بسیار باریکی با احتیاط تمام رد شود وگرنه دست از پا خطا کند به زندان برده میشود.
شخصیتها
مردهای داستان کارل، میرک، هوگو، بیبی، شاگردان، یان و همه دون ژوانهاییاند که در روابط سکسی خود به دنبال رهایی میگردند، ولی همانطور که برخوردهای سکسی شان بی معنی و مفهوم است، تجربیات شان هم خالی از رهایی است. زنهایی هم که مورد توجه شهوانی مردها واقع میشود، مثل مارکیتا و ایوا و ادویگ هم رضایت بخش ترین سکس شان زمانی است که بی جان و ناکاملاند. همه مردها و زنها با فقدان خوداگاهی به تصویر کشیده شدهاند. شخصیتها به سادگی کودکاناند. فقط تامینا ست که به فراموشی پیش رونده آگاه است و برای بازسازی خاطراتش قدم برمی دارد. البته او هم با فراموشی بی وزن در جزیره بچهها وسوسوسه میشود و در آخر هم شکار. فراموشی تکه پاره در تامینا را میتوان در شخصیتهای دیگر هم دید، که تصویری واقعی از ویرانی فرهنگی و تاریخی چکسلواکی زیر سلطهی ایدئولوژی استبدادی است. شخصیتهای کتاب خنده و فراموشی، با گرایشی قوی به تک بعدی بودن، در آثار قدیمی تر کوندرا مانند مهمانی خداحافظی سال ۱۹۷۶، هم دیده میشود. آنها بیشتر شخصیتهایی خیالیاند که نقش خود را در موضوعات ایفا میکنند. شخصیتها چه مضحک باشند و چه تاثیر گذار یا هر دوی اینها، دارای عمق و باورپذیریاند. معمولا کوندرا شخصیتهاش را با طنزی نافذ به ما معرفی میکند.
تامینا نقش پررنگ تری از سایر شخصیتها دارد. وقتی هم که در داستان وجود ندارد گویی باز هم رمان برای اوست و کاراکتر اصلی کتاب است و بقیهی داستآنها هم آیینه ای از زندگی اوست. مثلا میرک دنبال نامه هاش از ژناست چون میخواهد گذشته اش را پاک کند و تامینا دنبال نامه های عاشقانهی شوهر فوت کرده اش است چون میخواهد گذشته اش را زنده کند، ولی در نهایت او هم مجبور به فراموشی و پاک کردن گذشته اش میشود. تامینا کیست؟ یک تبعیدی در غرب است. کشورش را دوست دارد و احساس میکند روحش را در آن، جا گذاشته است و همه تلاشش برای پس گرفتن روحش به شکست میانجامد. او در خودخواهی هوگو و متظاهر بودن و خودنمایی و خودشیفتگی بیبی بلعیده میشود. (کسانی که نمایندهی فرهنگ غربیاند.) از سویی شخصیتها سعی نمیکنند آینده را شکل دهند، بلکه میخواهند با بازیابی خاطرات شخصی و خانوادگی، گذشته را دوباره تعریف کنند.
پراگ: همانطور که جیمز جویس دابلین را جهان کوچک خود آگاهی اروپای مدرن نشان داد ، کوندرا نیز پراگ را جهان کوچک سرنوشت اروپای معاصر نشان داد. او میترسید که وارث فرهنگ اروپا که او در تجربه اروپای مرکزی یافته بود از دست برود. کوندرا فشار ساماندهی فرهنگ و تاریخ اروپای مرکزی به دست روسها و نیز تلف شدن فرهنگ از رسانه های خشن و بد آهنگ غرب را تاریخی میکند. کتاب خنده و فراموشی با پهلو گذاری نیروی سکس، قصه های آتشین، رده های تاریخی، رد پاهای سیاسی، نقدهای ادبی، خود سرگذشت نامه و موسیقی شناسی یک دیدگاه چند وجهی از اگزیستانس معاصر به ما میدهد.
فرم داستان
هر داستان به بخشهایی کوتاه تقسیم شده. گاه به کوتاهی یک صفحه و گاه حتی چند خط. مثلا داستان اول؛ نامههای گمشده، که بیست و دو صفحه است به نوزده بخش تقسیم شده. کوندرا از روش بخشهای کوتاه به چندین دلیل استفاده کرده است.
یک: بتواند مدام دیدگاه خود را نسبت به وقایع تغییر بدهد و با استفاده از صنعت کنایه، انگیزهها و سوءتفاهمهای شخصیتها را روشن کند. اول گفتگو یا واقعهای را شرح میدهد و سپس بخشهای دیگری را به برداشت شخصیتها از این موضوع اختصاص میدهد که معمولا هم با آنچه شخصیتها گفتهاند یا انجام دادهاند، کاملا متفاوت است.
دو: با این روش از نمای نزدیک، اتفاقاتی را که برای قهرمان میافتد توضیح میدهد و سپس در سطحی بالاتر از توضیحات، درباره طبیعت وجودی انسان، طعنه یا طنز، عمومیت دادن مرد و زن و عشق یا سرنوشت، حرکت میکند و بر تاریخ چک و کودتای کمونیستی سال ۱۹۴۸ و عواقبش تمرکز میکند.
سه: تکنیک بخشهای کوتاه به کوندرا اجازه میدهد تا سلسلهای از حوادث به راه بیندازد و سپس با نگاهی از بیرون این اتفاقات را از دید شخصیتهای مختلف بررسی کند و نشان بدهد که اغلب مردم انگیزههای یکدیگر را کاملا اشتباه برداشت میکنند.
این روش نوشتاری را کوندرا در اولین کتابش «شوخی» هم داشت. با این پیش فرض که مردم واقعا یکدیگر را درک نمیکنند و تقریبا همیشه مقصود، هدف و برنامههای ما به اشتباه محاسبه میشوند و نتیجه معکوس میدهند.
متن «خنده و فراموشی» اگرچه تقسیمبندیهای کوتاهتر و پراکندهگویی و ابراز عقیدههای بیشتری از کتاب قبلی دارد، ولی به همان اندازه تلخ است.
تکنیک
اگر چه تکنیکی که کوندرا در رمان به کار برده است یک تکنیک غیر معمول است و هر بخش را به بخشهای ریزتری تقسیم میکند و در حقیقت هر گونه قانون ونظم و قاعده ای را کنار میگذارد و حتی این شکستنها و تقسیمها بی معنا به نظر میرسند، ولی او مستقیم و سر راست میرود سر افکار شخصیتها. تکنیک بریدن رمان به تکههای کوچک و تمرکز تکهها روی دنبال کردن یک موضوع در کتاب «خنده و فراموشی» به اوج خود رسیده است و گویی که برای کوندرا خیلی سخت بوده که مثل دیگر داستان نویس های غرب، رمان بنویسد. رابطه بین بخشها موضوعی است و حول اثرات تکان دهنده اجتماعی و سیاسی حمله شوروی به چکسلواکی است و کلید واژه های آن درعنوان کتاب گرد هم آمدهاند. کتاب خنده و فراموشی همانطور که خود کوندرا میگوید، داستان خنده و فراموشی، فراموشی و پراگ، پراگ و فرشتگان است و در همان حال شاهدیست بر تراژدی استبداد شوروی در چکسلواکی.
منتقد فرم گرای روسی «ویکتوراشلووسکی» این تکنیک را در کارهای «لارنس استرن» در «معجون تریسترام» کشف کرد و یک مقالهی بلند بالا هم در موردش نوشت. کوندرا ازاین تکنیک که اشلووسکی آن را «بستن شمشیر از رو» مینامد، به کرات در کتاب خنده و فراموشی استفاده کرده است. گفته شده است که ترفندهای روایتگری کوندرا به کارهای لارنس استرن شباهت بیشتری دارد تا به مدرنیسم و در میان معاصران، او نزدیک ترین به شیوه نویسندگی «گومبروویچ» است. البته گومبروویچ دغدغه قالب و فرم را داشت و در مقدمه نمایشنامه «جشن عروسی» میگوید: «در اتحاد، مردم روش های این چنینی و آن چنانی از موجودیت، سخنوری، رفتار و غیره از خود بروز میدهند. هر انسان باعث دگردیسی دیگران میشود در حالی که خود دچار دگردیسی از تاثیر دیگران است.» کوندرا نیز این دغدغه را دارد.
راوی
راوی همه داستانها سوم شخص است و در هر داستان برتری با دیدگاه شخصیت اصلی است. با این حال گاهی در میان داستان دیدگاه تغییر میکند و نظر شخصیت دیگری اولویت پیدا میکند. در مواقعی هم نویسنده وارد داستان میشود و نظر خودش را بیان میکند. مثلا در داستان «نامه های گمشده»، نویسنده درباره اوضاع سیاسی بوهم اظهارنظر میکند. این شیوه روایت به نویسنده فرصت میدهد تا نشان دهد که اهمیت اتفاقات تاریخی تا حد زیادی به دید شخصی فرد بستگی دارد. این شیوه همچنین به نویسنده امکان میدهد تا زندگی خصوصی افراد را در کنار تاریخ عمومی اروپا در زمان حاکمیت اتحاد جماهیر شوروی قرار بدهد.
راوی از صنعت کنایه هم استفاده میکند تا توجه را به بافت زیرکانه متن جلب کند. مثلا با جمله «لطفا مرا درک کنید» وارد داستان میشود و با نمایاندن راوی، نشان میدهد که واقعیت ساختاری ذهنیست و نه شکلی مطلق و تغییرناپذیر. از سویی راوی در همه داستآنها نشان میدهد که چطور شخصیتها برای به یاد آوردن میراث خصوصی و تاریخی شان تلاش میکنند. زیرا که رژیمهای کمونیستی سعی میکنند همه بخشهای زندگی را در معرض دید عموم بگذارند.
ژانر
این اثر را میتوان در ژانر رئالیسم جادویی دستهبندی کرد، زیرا شامل جزئیات خیالی بسیاری در یک فضای واقعگرایانه است. برای مثال در داستان فرشتگان، نظریهپردازان کمونیستی در هوا شناورند یا زنان و مردان در میدانی در پراگ اوج میگیرند و در داستانی دیگر یک کلاه از سر عزاداری بلند میشود و روی یک قبر مینشیند. این صحنههای تخیلی، حوادث سیاسی توصیف شده را با افسانه و احساسات درآمیختهاند.
ارزیابی انتقادی
وقفهدار بودن قابل توجه کتاب خنده و فراموشی باعث شد که برخی از منتقدین از رمان دانستن این اثر سر باز بزنند. جان آپدایک، یکی از آنهاست که میگوید: «این کتاب مجموعه ای از هفت داستان است تا یک رمان.»
البته کوندرا روشن و واضح به خواننده میگوید که این کتاب رمانی است در قالب متغیرات. بخشهای مختلف کتاب مانند مسیرهای مختلف یک سفر یکدیگر را برای رسیدن به یک موضوع، یک اندیشه، یک موقعیت خاص و حس هایی که در افق کم رنگ میشود، دنبال میکنند.
روش کوندرا در ساختارکتاب خنده و فراموشی شبیه به ساخت یک موسیقی چند صدایی است. ارجاع به موسیقی در کتاب خنده و فراموشی و نظریات نوشتاری او همه بازتاب علاقه و تمرینات سابق او در موسیقی کلاسیک هستند. چنانچه هر بخش از رمان مباحث گوناگونی در خود دارد. تکههایی از اتوبیوگرفی، واقعیتها و روایات تاریخی، بازتابهای فیلسوفانه و تخیلات. مثلا داستان خیالی تامینا در جزیره ای که بچهها ساکنینش هستند را با داستان مرگ پدرش و نوشته های کوتاهی از نابودی مجسمهها و تاریخ چکسلواکی مقایسه میکند. از زمان در رمانهای فرانتس کافکا و از تم و واریاسیون آهنگهای بتهوون و حماقت موسیقی پاپ نیز استفاده میکند. همگرایی همه این بازتابها به سمت یک موضوع است، آن هم «کمونیسم»، که انسانها را با وعده تعویض آینده، به کودک تبدیل میکند. او از تضاد بین موضوعات کوچک و به هم مرتبط، یک ساختارکلی ویژه میسازد که کتاب خنده و فراموشی است. نتیجه آن هم موفقیت آمیز بوده و با مهارت روایتگری کوندرا باعث شناختن او به عنوان یک نویسندهی مهم شد.
کتاب خنده و فراموشی کتاب چهارم کوندراست که بعد از «شوخی» و «زندگی جای دیگری است» (۱۹۷۴) و مهمانی خداحافظی (۱۹۷۶) به عرصه آمد. علاوه بر این رمانها، یک مجموعه داستان کوتاه نیز به نام عشقهای خنده دار (۱۹۷۴) از او چاپ شده است. او سه کتاب شعر، دو نمایشنامه و چند جلد داستان کوتاه دارد. او پژوهشی هم در باره رماننویس چکسلواکی «ولادیسلاو ونکورا» (هنر رماننویسی) و پس از آن پژوهشی در باره فرانتس کافکا انجام داد. او پیش از مهاجرتش به فرانسه پروفسور پژوهش فیلم و ادبیات در دانشکده فیلم پراگ بود. هم فیلم مینوشت و هم کارگردانی میکرد. او پسر پیانیست معروفی است که نقد هایی هم بر موسیقی نوشته است. از سال ۱۹۷۵ کوندرا و همسرش در پناهگاه مهاجران در فرانسه زندگی میکردند. کتاب هایش در کشور زادگاهش منتشر نشدند و ملیت چکسلواکی او بعد از کتاب خنده و فراموشی سلب شد. کوندرا یک هنرمند بیقرار است که از ژانری به ژانر دیگر میپرد و جذب همه احتمالات متغیری میشود که در برابر قواعد بیطاقتاند. در واقع، رمان برای او جذاب است زیرا که آن را پیکری در برابر چارچوب های ژانر میداند. علایقش فیلسوفانهاند و توسط اهریمنان تمسخر و شهوت تسخیر شدهاند. او به جای اندیشه داستان مینویسد و به شکل فوق تصوری پر انرژی و پر بازده است، مردی است عمیق و با فرهنگ که به سه هنر نویسندگی و موسیقی و فیلم به طور حرفه ای تسلط دارد. یک مهاجر چموش است و الزاما نویسنده ای سیاسی نیست. بسیاری معتقدند که او هوش هرزه ای دارد و رد نا مطبوعی در اثراتش هست که خوانندگان با سکوت از آن میگذرند.
کتاب خنده و فراموشی کوندرا، آرمان گرایانه به شمار میآید و بر همین اساس بیشترین توجه را در میان کتابهای دیگرش به خود اختصاص داده است. مجله نقد کتاب نیویورک تایمز تنها یک کتاب را در شماره اختصاصی خود برای کریسمس (۳۰ نوامبر ۱۹۸۰) برگزید و آن کتاب خنده و فراموشی بود. نقدی بسیار زیبا توسط جان آپدایک بر آن نوشته شد و در کنار مصاحبه ای میان کوندرا و دوستش فیلیپ راث چاپ شد. نقد و مصاحبه ، با عنوان «اصیلترین کتاب فصل» چاپ شدند.
کوندرا در گفتگویش با فیلیپ راث که او هم مانند آپدایک کتاب را رمان نمیشمارد، شرح میدهد که «رمان، قطعه ای طولانی و ساختگی بر اساس نقش شخصیتهای ساختگی است و همینها محدودیت های این کار هستند. مقاله، طنز، روایتگری داستانی، اتوبیوگرافی جزئی، حقیقت تاریخی و پرواز خیال جوانبیاند که رمان ساختگی، توان ترکیب آنها را دارد به گونه ای که یک موسیقی چند صدایی موزون دارد و انسجام کتاب نیازی به الگو ندارد بلکه میتواند توسط موضوع تامین بشود و دستگاه های ادبی معمولا مجموعه ای از قواعداند ولی رماننویسی اساسا بیقاعده است.»
در کل کتاب های کوندرا نیازبه تلاش خواننده برای تعبیردرست دارد. امریکاییها اولین گام ترجمه از زبان چکسلواکی به انگلیسی را، مرهون مایکل هنری- هایم هستند ولی هر خواننده ای باید خود ترجمه ای ثانوی داشته باشد. چکسلواکی بودن کوندرا و پیچیدگی ذهنی اش این را میطلبد. جان آپدایک این نیاز را درک کرده بود که گفت: «کتاب کوندرا بسیار درخشان و اصیل نوشته شده است و با خلوص و شوخ طبعی ما را به سمت خود میکشاند. در حالی که غربت و بیگانگی خاصی در آن است که ما را از آن دور نگه میدارد. شاید آپدایک در این مورد مبالغه کرده باشد، ولی غربت و بیگانگی کتاب کوندرا باید در ابتدای ترجمه در نظر گرفته شود.
تاریخچه
کوندرا مفتخر به دریافت جایزه کلمنت گوتوالد در سال ۱۹۶۳ و اتحادیه نویسندگان چکسلواکی در سال ۱۹۶۷ شد.
او در سال ۱۹۷۵ به فرانسه مهاجرت کرد و آثارش به فرانسه ترجمه شد. او پس از انتشار کتاب خنده و فراموشی ملیت چکسلواکی خود را از دست داد. فرانسویها او را در سال ۱۹۸۱ مفتخر به دریافت جایزه ادبی پریکس مدیسی[۱] و پریکس موندلو[۲] کردند و فرانسوا میتران ملیت فرانسوی را بر او خواند.
اسراییل، جایزه اورشلیم را برای آزادی بشر در جامعه در سال ۱۹۸۵ به او داد.
کوندرا عنوان نویسنده شورشی را رد کرد، ولی متن های سیاسی رمانهاش اگر چه که آمیخته با سبک زندگی پراگ اند، ولی نگاه را به کانال بسیار باریکی هدایت میکنند. او در همه رمانهاش پیچیدگی وضع موجود را از زاویههای گوناگونی به سبک امروزی بازتاب میدهد. اگر چه کتاب «بار هستی » او با تحسین تقریبا کل جهان مواجه شد، ولی از دید بسیاری از منتقدین، بهترین کتاب او خنده و فراموشی است. این کتاب پیشروی کوندرا در مقام یک رماننویس را به ثبت رساند. فرایند اتفاقات و تکنیکهای روایتگری او در این کتاب مثل داستانهای قبلی اوست، ولی با ساختاری کاملا متفاوت.
========
خواننده گرامی، من برای تهیه این متن از مطالبی در سایت آکادمیا اجوکیشن و نیز سایت ادبی (ای نوتس) و چند سایت ادبی دانشگاهی دیگرهم استفاده کردهام.
[۱] Prix Medicis
[۲] Prix Mondello