هالۀ همیشگی
اخیراً کتاب مجموعه چند داستان با عنوان «خیزران خاموش» نوشته وحید ذاکری توسط کتابفروشی «پان به» منتشر شده است.
وحید ذاکری نویسندهٔ ساکن ونکوور است که در طی نشستهای ماهانه کافه راوی نقش فعالی داشته و دارد. کتاب خیزران خاموش این نویسنده هماکنون در دسترس علاقهمندان قرار دارد که میتوانند از طریق کتابفروشی پان به تهیه نمایند.
بهانگیزهی معرفی این کتاب داستان هالهٔ همیشگی از این مجموعه را انتخاب کردهایم که در ادامه میخوانید:
نام کتاب : خیزران خاموش / مجموعه داستان
نویسنده : وحید ذاکری
نوبت چاپ: نخست
تاریخ انتشار: زمستان ۱۳۹۷
قیمت: ۲۰ دلار
محل انتشار: ونکوور – کانادا
ناشر: مولف
انگشتم خیس و لرزان میلغزد بر ماشه. خون به سرم میدود. گوشهایم سرخ و داغ شدهاند و حرارتشان را حس میکنم روی صورتم. بازهم پرت و بیحواس زدهام.
«بنداز کلاشت را پایین. بجنب! گفتم بجنب!»
اسلحه بین من و زمین معلق است که سیاهیاش یکباره بدل میشود به پارهآتشی. موجی از خاک و غبار با شعلههای سرخ و زرد درهم پیچیده و تنوره میکشند. فرمانده مبهوت، دوزانو بر خاک نشسته و لرزان میگوید: «البرزی بود. البرزی بود. البرزی …»
موشی بهسرعت میدود و سایهاش باز قاتی سایهام میشود. هیچ صدایی دیگر نیست، جز صدای پاهای موشی و گروگر شعلههایی که گویی آتشفشانی خروشان زبانه میکشند و میسوزند.
The Reticent Reed (khizaran-e khamoosh)
Author: Vahid Zakeri
Publication Year : 2019
Edition : 1st
Language: Persian (Farsi/Parsi)
Price: $20 CAD
For order email us: [email protected]
«شما که داخل میشوید، دست از هر امیدی بشویید»
دانته، کمدی الهی، کتاب دوزخ
من همیشه در سردابهای میمیرم که خزههای سبز و قرمز، دیوارههای آهکیاش را پوشاندهاند و بعد دوباره رگهای نیلیرنگ نبضگاهم برهم دوخته میشوند تا همراز و دمساز آن ناگفتههایی شوم که حرف به حرف و واژه به واژۀ وجودم را ساختهاند.
مشتْ پشتِ مشتْ کوبیدهام تا سقف چوبی تابوتم را بازهم شکسته باشم. پنجه پنجه بر خاک کشیده و پسشان زدهام و دوباره کفنپوش از گورم برخاستهام، تا نوک قلمی که بر تن کاغذ لغزیده، خاکها را از تنم پاک کند و جامهام را که هیچگاه برایم کهنه و پوسیده نشده، بَرَم بپوشاند.
قدمهایم همیشه نه تند بودهاند و نه آهسته. با همان گامها از در طاقداری پا بیرون گذاشتهام که بالایش تصویرم بر رخام بزرگ و کبودی حک گردیده و دوباره آن بارگاه را دیدهام که اندکاندک محو شده و خاک کولیدهنشدۀ گورستانها باز جایش را گرفته است.
ژرفناکی اندوهی، تیرگی جوهر ریخته بر کاغذ شده و دیگربار مهتاب تلخی بر بلندای قامتم نور میتراواند و چشمهسار پیش رویم دوباره جوشیدن میگیرد تا جرعهای از آن بنوشم و در زلالی آبش خیره به جفت چشمهایم شوم.
حرفها و نقطههایی که پیش هم چیده میشوند تا همتای همۀ پیغامبرندهها، قدم در راهی گذارم که خالقشان حکم کرده و دوباره مسافریام که سایۀ لرزانش بر سنگریزههای کورهراهی میلغزد و با تلخی مهتاب میآمیزد. میروم تا دوباره سحرگاهی باشد پشت آن شبپیماییهای سخت و عسیر. باز تندیس مفرغیم بر دروازۀ ورودی، لبخند مردهای برایم میچکاند و در پیچوخم نخستین کوچه است و میان هیاهوی باد که دیگربار میشنوم: «مات است، کدر است همهچیز … انگار پردهای پیش چشمهایم باشد …»
به عادت همیشه، سر را میچرخانم تا دخترک را ببینم که آشناست برایم و همواره اوست که اولبار خبردارم کرده، و اما هیچگاه بهجایم نیاورده؛ چراکه میثاق کلماتش این بوده است. بیآرام و شوریده باز میگوید که ببندم چشمهایم را و اندکی بعد که پلکها را میگشایم، پرسان از چهرهاش میشود که مات میبینمش یا زلال.
«پلکهایت را بتکان. قطره اشک که بلغزد پایین، آن هالۀ مات هم پاک میشود.»
«هر که هر چه اشک ریخته، دوایش نشده تا حالا.»
همینها را میگوید و بعد گریان و اشکریزان میدود و دور میشود و بازهم نمیپرسم از خود که میان اینهمه جا و گاه واژهها، چه شده به این نقطه درآمدهام تا از نقشبندی حروفش بر سپیدی برگ، پیشاپیش خبری بازشناسم.
حرفها در کام هر که میبینم غلت میخورد و تف میشود به صورتم که:
«هالۀ ماتی است …»
«هر چیز و هر کس به پیشم کدر است …»
«رنگ فرزند را ندیدهام …»
«چهرۀ مادر حجاب تیرهای دارد …»
از پویۀ کلک است و تنها همین است که نقشی بر پیکرهام تراشیده شده، تا چشمهایم شنگرفی چشمهایی را یابد که از اعماقشان کلمهنشدهها را دانستهاند.
دیگر جزئی از آنهایم و مهماننوازند، حتی با آن رنگ ماتی که چشمانشان به همهچیز میپاشد. یکایک پیشم آمدهاند بیآنکه این رفت و گذار جاویدان، گرد خستگی به چهرههایشان نشانده باشد و باز خیرهخیره هم را نگاه کردهایم.
«درمان بر دردهایی!»
و دیگرباره شبی تاریک است که راه میافتیم. رستهای دراز به پشت سرم که اشتیاق بر دیدن آسمان مه نگرفته، راهیشان کرده است. گفته بودم برایشان راه صعب است و دشوار؛ سستی قدمها به مقصد نمیرساند و باز همیشه به هنگام سپیدهدمان است که رسیدهایم.
اولینشان که انجام داده بود، هالۀ مات از پیش دیدههایش پاک شده، و بعدش بهبود یکبهیکشان بود که در بطن آب به تماشای چشمهایشان نشستند.
به کامرانی جلای چشمها، بزم و سروری همواره به پا کردهاند و بر روی دستهایشان از شوق، سه مرتبه به هوا پرتاب شدهام و باز روی همان دستها فرود آمدهام، و بعد بنیاد شدن واژه پشت واژه است که معمار تندیس مفرغینم شده؛ تندیس هیبتانگیزی که به پاسداشتم و پیش روی دروازه، استوار و پابرجا برافراشتهاند.
و حالا حرفهای پیدا و پنهانشان از رخسارۀ خورشید و مهتاب و جملۀ دیدنیهاست؛ بیحجاب آن هالۀ مات.
آن مادر باز میگوید: «رنگ فرزند را دیدهام …»
آن فرزند دوباره میگوید: «چهرۀ مادر را بیهیچ حجاب تیرهای تماشا کردهام …»
رنگ آب، رنگ خاک، رنگ مینو و گیتی، از شبدیزی آن گرد سترده شده است و دیگربار است که بر آیینی باستان چوبها را بر هم کومه میکنند و از سر سپاسگزاری، نازش هیمه انداختن بر آن هیزم بهرهام میشود و آتشی سترگ سر به چرخ گردون میکشاند تا که هلهله و جوشوخروشها از بین واژهواژههایشان به گوش رسد.
دلافروزی آتش است که دوباره بر تن ورقی میتابد و اصیل و بدیل گمگشته در تاریکنای جملهها را از پاکی شرارههایش باز میشناساند.
دست به دست هم و حلقهوار گرد آتش میچرخند و من نیز گوشهای بر سپیدی برگ و روشن از آن زبانهها، شریک سرورشان بودهام تا آن هنگامه که به ناگاه، یکی دستها بر چشم گذاشته و فغانکشان دور میشود و اندکی بعد، مردی و سپس زنی هم آنگونه جیغکشان و فریادکشان بر زمین میافتند.
همیشه در این جای جمله پرسیدهام و باز پرسوجوهایم است که علت را عیان میکند که چشمهایشان تاب نور آن شرارهها و تلألؤ پاره آتشهای سوزنده را نیاورده است؛ چراکه عادت مألوف بیناییشان، تاریکی و ماتی بوده است و مجرم منم که گناهش جلای دیدههایی است که تاو تماشای رقص آتش ندارد و بایست دستگیر و پابند گردم و دوباره در آن سردابه، میری زنجیر به دست و اسیرم.
نگهبان کاسۀ زنگار گرفتۀ غذا را به داخل میسراند و میگوید: «اینجایی تا آن وقت که دوباره مثل گذشته آن هالۀ مات را گرد همۀ چیزها و کسها ببینیم.»
و در عمق چشمهایم خیره میشود تا کلام نشدۀ دیگری را بیابد.
شامگاهی شاید بوده باشد و محو تماشای آن خزهها و دیوارهها که دیگربار رگهای نیلی نبضگاهم به سایش سریع و برّان تیغهای شکافته میشود تا باز یکایکشان سراغم آیند و از کبریای قطرهقطرههای خون، به چشم سرمه کشند تا علاجی دیگر باشد و آن حجاب مهآلود مات دوباره پیش چشمهایشان آید.
و لابد باز دخترکی بهوقت سحرگاهان، ایستاده در خم اولین کوچه و به هر نورسیدهای گفته است: «مات است، کدر است همهچیز …»
تا دوباره آن رستۀ طویلشان، شبراههای بپیماید و این بار خاک ترکخورده و خشکیدهای باشد جای زلالی آن آب و حالاست که پیکرۀ گندیدهام را از آن سردابه بیرون میکشند و میشویند و بعد پیش همان چشمۀ تشنه و زیر خروارها خاکش نهان میشوم.
یادبادم برایشان بارگاهی است که سردرش تصویرم را بر رخام بزرگ و کبودی دارد و باز چرخش کلکی است که آن رگهای تیغ خوردۀ نبضگاهم را میدوزد و دوباره جوهر، خون ابدی رونده در یاختههایم میشود؛ که درد و آرنگی برچیدهام تا هستی و پیدایی یافتهام.
مهر ۸۵، شیراز
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید