هوسرانیها و عشقبازیهای دو شاه ساسانی – بخش دوم و پایانی
برداشت نعمت ناظری
از شاهنامهٔ فردوسی و روایت نظامی گنجوی
بخش دوم و پایانی
خسرو پرویز و عشقبازی با «شیرین»، زادهٔ دیار ارمَن و «شکر» اصفهانی و صدها زن دیگر
یادآوری:
در بخش پیش خواندید که در عرصهٔ ادب و فرهنگ فارسی، هوسرانیها و عشقبازیهای دو شاه ساسانی شهرتی وافر یافتهاند: بهرام گور و خسرو پرویز.
هوسرانیهای بهرام گور را که بیش از نهصد زن در شبستان خود داشت، پیشتر خواندهاید. اینک به عشقبازیها و هوسرانیهای خسرو پرویز با شیرین، زادهٔ دیار ارمَن، و شکرِ اصفهانی و نیز صدها زن دیگر میپردازیم. همینجا لازم به یادآوری است که بین عشق حقیقی و مجازی یا به ترتیب عشق معنوی و حسّی فاصلهیی بعید وجود دارد. عشق مجازی یا حسّی هم- البته در حد متعارف آن- فاصلهیی بعید دارد با عشقبازی که با هوسرانی آمیخته است. این گونهٔ اخیر را بنا بر روایت فردوسی در مورد بهرام پیش از این بیان کردیم.
پرویز پسر هرمزد شاه ساسانی، که گاه پدرش او را «خسرو» مینامید، در تاریخِ رسمی و داستانی ایران به «خسرو پرویز» شهرت یافته است. داستان دلدادگی پرشور او با برادرزادهٔ شهبانوی دیار ارمن، به نام «شیرین»، و سپس با «شکر» اصفهانی، از جمله داستانهای تاریخی پرآوازهیی است که سخنوران و سرایندگان نامداری، از آن شاهکارهایی به نظم و نثر فراهم آوردهاند که در گنجینهٔ ادب و فرهنگ ایران جاودانه است.
از آنجا که نگارنده پژوهشهای خود را، به طور کلی، از اثر یگانهٔ فردوسی برداشت کرده، و در این اثر همهٔ داستان عشقورزی و هوسرانیهای خسرو پرویز درج نیست، ناگزیر به «گنج سخن»، اثری به نظم و به نثر نوشتهٔ استاد و پژوهشگر معاصر ذبیحالله صفا مراجعه کرده و روایت نظامی گنجوی را در این زمینه، به اختصار، از این اثر برگرفته است که خواهید خواند. اما پیش از آن اجازه میخواهم به نکتهیی اشاره کنم. نکته این است که در روایت فردوسی یا در واقع داستانی که پایهٔ سرایندگی فردوسی بوده، از دلبریها، نازها و نیازها و شور و شرارههای عاشقانهٔ این دو دلداده، جز اندکی وجود نداشته، که آن هم به نظر میآید چندان با مذاق و طبع حماسهسرای نامی سازگار نبوده است. با وجود این، روایت فردوسی بر پایهٔ عشقی استوار است که از سوی معشوقه چنان آتشین است که در حریم عاشق، زنی دیگر را تحمل نمیکند و انتقام خونینی از او میگیرد. سرانجام هم همین معشوقه، مرگ فاجعهآمیز عاشق را تاب نمیآورد و وجود خویش را بر تن بیجان شوی نثار میکند.
روایت نظامی گنجوی
نظامی گنجوی، مثنویسرای گرانمایه و متأُخر و متأُثر از کلام فردوسی، که بسیاری از سرودههایش نشانههای بارزی دارد از ظرافت طبع و رقّت احساس و هنر شاعرانه، داستان عشقبازیها و هوسرانیهای «خسرو پرویز» را چنین نقل میکند:
نقاشی چیرهدست و جهاندیده و هنرمند به نام «شاپور» که در زمان ولایتعهدی خسرو پرویز به دربار هرمزد شاه ساسانی راه مییابد، بر اثر چربزبانی و آگاهیهای فراوانش از بسیاری عرصههای زندگی، به فرمان هرمز به مقام ندیم خاص خسرو پرویز منصوب میشود. شاپور در این مقام شبی با خسرو از شهبانوی دیار ارمن، به نام «مهین بانو» و برادرزادهاش به نام «شیرین» سخن به میان میآورد. نظامی، شیرین را چنین وصف میکند:
کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
…
دو شکّر چون عقیق آب دیده دو گیسو چون کمند آب داده
…
نمک دارد لبش در خنده پیوست نمک شیرین نباشد، و آنِ او هست
تو گویی بینیاش تیغیست از سیم که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
…
سر و زلفش ز ناز و دلبری پر لب و یاقوتی از دندان و از دُر
…
خرد سرگشته بر روی چو ماهش دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند ولیعهدِ مهینبانوش خوانند
خسرو به شنیدن این اوصاف، شیرینِ نادیده را سخت عاشق می شود و شاپور را به ارمنستان گسیل میدارد تا شیرین را به هر ترفند که باشد، به مشکوی خسرو بیاورد. این در حالی است که به گفتهٔ شهبانوی ارمن، صدها خوبروی در شبستان ولیعهد هرمزد شاه جمعند: «همه شکّر لب و زنجیرموی».
ترفندهای شاپور
شاپور، به فرمان خسرو، به هنگام تابستان، راهی ارمنستان میشود. از قضای روزگار، در دامنهی کوهی، شیرین و گروهی از دختران دربار شهبانوی ارمن را در لالهزاری به گردش و گلچینی میبیند. شب که فرا میرسد، شاپور تصویری از چهرهٔ زیبا و جوان خسرو میپردازد و سپیدهدم آن «پردهٔ نگارین» را در گردشگاه شیرین و دخترانِ همراهش بر درختی میآویزد. بامدادان، چشم شیرین بر آن پردهٔ نگارین میافتد و محو جمال خسرو میشود، چنانی که…
نه دل میداد از او دل برگرفتن نه میشایستش اندر بر گرفتن
به هر دیداری از وی مست میشد به هر جامی که خورد از دست میشد
دختران همراه شیرین که چنین دیدند، هنگامی که او را از خود بیخود یافتند، آن پردهٔ رنگین را از درخت برکندند و دریدند و نابود کردند. اما شاپور، شب دیگر، پردهٔ نگارین دیگری از چهرهٔ خسرو فرا آورد و باز آن را بر سر راه شیرین و دیگر دختران بر درختی آویخت. شیرین دیگر بار که جمال دلارای خسرو را بر پرده میبیند، دختران را به اطراف میفرستد تا مگر صاحب تصویر را ببینند. شاپور فرصت را غنیمت میشمارد و خود را به هیئت موبدی میآراید و آنگاه به سوی شیرین میآید. شیرین به دیدن او، از وی صورتحال صاحب تصویر را میپرسد. شاپور با چربزبانی تمام پاسخ میدهد:
که هست این صورت پاکیزه پیکر نشانِ آفتابِ هفت پیکر
سکندر موکبی، دارا سواری ز دارای و سکندر یادگاری
شهنشه خسروِ پرویز کامروز شهنشاهی بدو گشته ست پیروز
گلی بی آفـتِ بـاد خـزانی بهـاری تازه بر شــاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد ز سوسن سروِ او چون سوسن آزاد
سخن گوید، دُر از مرجان برآرد زند شمشیر، شیر از جان برآرد
هنوزش آفتاب از ابر پاک است ز ابر و آفتاب او را چه باک است
بدین فرّ و جمال، آن عالم افروز هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیده ازآن شب عقل و هوش از وی پریده
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد تو دانی، نیک و بد کردم تو را یاد
چنین است که آتش عشق خسرو در جان شیرین افروخته میشود و از شاپور راهنمایی میخواهد و کمک میجوید. شاپور اسبی تندتاز به نام «شبدیز» و نیز انگشتری خسرو را به او میدهد و از او میخواهد که سوار بر شبدیز راه مداین در پیش گیرد و با نشان دادن انگشتری به کاخ خسرو راه یابد.
بهزودی شیرین سوار بر شبدیز، به سوی مداین میتازد. در میانهٔ راه، او به گلشنی باطراوت میرسد که آب چشمهیی در آن روان است. شیرین هوس آبتنی میکند. آنگاه برهنه میشود و به درون چشمه میرود تا به آب، تن از خستگی بزداید. از قضای روزگار این که خسرو، به تفتین رقیبانش، مورد خشم پدرش واقع میشود و به بهانهٔ شکار، همراه چند غلام به سوی ارمنستان تاخت میآورد. روز دیگر، هنگامی بدان گلشن باطراوت وکنار آن چشمه میرسد که شیرین تن به آب چشمه داده است و بنا بر سرودهٔ نظامی گنجوی…
همه چشمه ز جسم آن گل اندام گلِ بادام و در گل مغز بادام
ز هر سو شاخ گیسو شانه می کرد بنفشه بر سرِ گل دانه می کرد
چو بر فرق آب میانداخت از دست فلک بر ماه مروارید میبست
شه از دیدار آن بلّور دلکش شده خورشید، یعنی دل بر آتش
شیرین نیز وقتی چشمش به چشم خسرو میافتد…
هُمایی دید در پشت تذروی به بالای خدنگی رُسته سروی
ز شرم چشم او، در چشمهٔ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمهٔ قند که گیسو را چو شب بر مه افکند
برون آمد پریرو چون پری، تیز قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
پس از یک لحظه خسرو باز پس دید به جز خود، ناکسم گر هیچکس دید
شیرین گمان نمیکرد آن مرد سوار همان خسرو باشد، زیرا شاپور به او گفته بود که خسرو سراپا سرخپوش است. او نمیدانست که شاهان و شاهزادگان، هنگام سفر جامهٔ خویش از بیم بدخواهان دگرگونه میکنند. چنین بود که شیرین راه مداین، و خسرو راه ارمن را در پیش گرفتند. وقتی شیرین در مداین به کاخ خسرو میرسد و انگشتری خسرو را نشان میدهد، کنیزان او را گرامی میدارند. اما، شیرین برای پرهیز از آنان که همه به شبستان خسرو آزادانه راه داشتند، خواستار آن میشود که در کوهستان نزدیک برای او قصری بسازند تا بهتنهایی در آن اقامت کند. قصر که ساخته می شود، «قصر شیرین» نام میگیرد. آنگاه، شیرین و دخترانی چند که خدمتگاران ویژهٔ وی بودند، در آن مسکن میگزینند، تا کی خسرو بدین قصر آید.
خسرو پرویز در کاخ شهبانویِ ارمن
ازسوی دیگر، هنگامی که خسرو در ارمنستان به کاخ شهبانوی ارمن میرسد، او را سخت گرامی میدارند و به فرمان مهینبانو، همهگونه وسایل راحت و نشاط او را فراهم میآورند.
چند روزی که میگذرد، گُلرخی از خدمتگاران ارمن، شب به هنگام بادهگساری خسرو نزد او میآید و میگوید: مردی شاپور نام، خواهان دیدار ولیعهد ایران است. خسرو بیدرنگ بارِ حضور میدهد. آنگاه که شاپور به خدمت میرسد، خسرو از او جویای شیرین میشود. شاپور شرح دیدار خود با شیرین و گسیل داشتن او را به مداین، بیکموکاست باز میگوید. خسرو که سخنان شاپور را میشنود، از او میخواهد به مداین باز گردد و شیرین را به ارمنستان، به کاخ مهینبانو بازگرداند.
بازگشت شیرین به ارمنستان
شاپور بیدرنگ راه مداین را در پیش میگیرد و هنگامی که به کاخ خسرو میرسد، شیرین را نمییابد. به او میگویند: شیرین در قصری که به دستور او ساختهاند، بهسر میبرد. آنگاه شاپور به قصر شیرین میرود. شیرین او را گرامی میدارد و از نبود خسرو در مداین اظهار دلتنگی میکند. شاپور میگوید: خسرو در کاخ شهبانوی ارمن است، و از من خواسته است که با تو به ارمنستان باز گردم. به شنیدن این پیام، شیرین به عشق دیدار خسرو راه ارمن را در پیش میگیرد. بار دیگر، از قضای روزگار، دو دلداده از دو سو، راهی دیار خود میشوند. شیرین به سوی ارمن اسب میتازد و خسرو که خبرگزاران او آگاهش کردهاند که سرداران پدرش او را (پدرش را) به بند کشیدهاند و کور کردهاند، از ارمن به سوی مداین اسب میتازد. اما این بار بین دودلداده دیداری روی نمیدهد.
وقتی خسرو به مداین میرسد، بهجای پدرش بر تخت شاهی مینشیند. اما، هنگامی که شیرین با شوق تمام به ارمن میرسد، باز از خسرو اثری نمییابد و سخت غمگین میشود. آنگاه است که مهینبانو برای شادمان کردن او جشن باشکوهی برپا میکند و بازگشت او را به دربار ارمن گرامی میدارد.
دیری نمیگذرد که روزگار بازی دیگری میکند. این بار رقیبان درباری خسرو، برضد او سر به شورش برمیدارند و خسرو ناچار میشود از مداین بگریزد. او در این گریز ناگزیر، به سوی ارمنستان میتازد، و درآنجا به دربار مهینبانو پناه میبرد و با شیرین که در ناز و نعمت روزگار میگذراند، دیدارهای عاشقانه میکند. بدین گونه است که پایههای دلدادگی آن دو، در دل و جانشان ریشه میدواند و استوار میشود. اما، شیرین همواره دامن پاک خویش را از آلودگی هوسهای غریزی خسرو در امان نگه میدارد و پیوسته او را بر آن میدارد که به جای هوسرانی، به بازیافتن شرف و افتخار سلسلهٔ ساسانی بکوشد.
پافشاری شیرین در این زمینه، خسرو را بر آن میدارد که از ارمنستان به روم، و نزد قیصر روم برود. قیصر او را گرامی میدارد، و دختر خویش مریم را به همسری او در میآورد. نیز سپاهی گران به او میسپارد تا شاهی خویش بازستاند. زمانی نه چندان دیر که میگذرد، خسرو با پشتیبانی قیصر روم و سپاهیان رومی بر رقیبان درباری خود پیروز میشود و بهزودی پادشاهی ایران ساسانی را سامانی استوار میبخشد. آنگاه دیگر دو دلداده، یکی در مداین و دیگری در کاخ شاهی ارمن، فراق یکدیگر را تاب نمیآورند.
به شاهی رسیدن شیرین و رفتن او به مداین
درچنین حال و هنگامی، مهینبانو، درپی ابتلا به یک بیماری جانگزا، تاج شاهی را به شیرین میسپارد و جان به جان آفرین تسلیم میکند.
سالی بدین سان میگذرد. شیرین که دیگر فراق از خسرو را تاب نمیآورد، جانشینی برای خود برمیگزیند و با تنی چند از کنیزکان خاصهاش، با مال و حَشَم بسیار، راهی مداین میشود. به مداین که میرسد، آگاهش میکنند که خسرو، دختر قیصر روم را به عنوان سوگلیِ مشکوی شاهی، درکنار صدها گلرخ دیگر جای داده است. شیرین که چنین آگاه میشود، به قصرشخصی خود میرود تا در عزلت کوهستانی، هوای خسرو را از سر براند.
بهزودی که خبرگزاران آمدن شیرین به مداین و عزلتش را در قصر خاصهاش به خسرو خبر میدهند، سخت شادمان میشود، ولی بهخاطر سوگلیاش، مریم، به دیدن او نمیرود. همین دوری ناچاری، آتش هوس و شوق وصال شیرین را تیزتر میکند. دیری نمیگذرد که روزی از سر چارهجویی، با زبان نرم و افسونگر از مریم میخواهد که با آمدن شیرین به مشکوی شاهی موافقت کند. مریم روی ترش میکند، ولی در برابر اصرار خسرو، با آشفتگی تمام میگوید: اگر شیرین بدین مشکوی آید:
به گردن بر نهم مشکین رسن را درآویزم ز جورت، خویشتن را
خسرو که از مریم نومید میشود، شاپور را نزد شیرین میفرستد تا او را راضی کند که پنهانی به مشکوی خسرو برود. شیرین به شنیدن این سخن از زبان شاپور، او را دشنام میدهد و به او میگوید:
بر آوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم برآری؟
اما، خسرو که از وصال شیرین نومید میشود، با آنکه هنوز دلش هوای شیرین را دارد، و مریم دختر قیصر را سوگلی مشکوی خود میداند، شبی از آن همه شبهای مِیگساری، از بزرگان دربارش جویای بهترین زیبارُخان قلمرو پادشاهی خویش میشود. یکی از آن میان، زنی به نام «شکر» را که در اصفهان طربخانه دارد، به او سراغ میدهد و در وصف او میگوید:
کسی کو را شبی گیرد در آغوش نگردد آن شبش هرگز فراموش
سفر خسرو پرویز به اصفهان
خسرو، تشنهوار، هوس دیدار و سیراب شدن از هماغوشی «شکر» را میکند. دیری نمیگذرد که در پی این هوس، با غلامانی چند راهی اصفهان میشود. آنجا، شبی با لباس مبدّل به درِ طربخانهٔ شکر میرود و حلقه به در میکوبد. غلامی در به روی او میگشاید، و خسرو را به اتاق پذیرایی و اسب او را به اصطبل میبرد. خسرو طلب از شکر میکند. آنگاه…
برون آمد «شکر» با جام جلّاب دهانی پُر شکر چشمی پُر از خواب
ز گیسو، نافهنافه مُشک میبیخت ز خنده، خانه خانه قند می ریخت
آن شب، شکر و خسرو در پی بسیار بادهگساری، مست و خوابناک میشوند. آنگاه، شکر به شیوهٔ همیشگیاش، شمع روشن را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود، و لباس و زیور خود را بر تن کنیزکی ماهروی میپوشاند و او را نزد خسرو میفرستد. خسرو، آن شب، بدین گمان که هماغوش شکر است، با کنیزک کام میراند.
بامدادان که کنیزک از بالین خسرو نزد شکر میرود و وصف کامرانی خسرو را به او میگوید، شکر لباس و زیور خویش از کنیزک باز میستاند و آنها را میپوشد و نزد خسرو میرود. آنگاه، به وی میگوید: هرگز مهمانی چون تو در کمال زیبایی و کامبخشی و کامرانی ندیدهام؛ تنها عیبی که داری بوی بد دهانت است. خسرو میپرسد: علاج آن چیست؟ شکر پاسخ میدهد: یک سال خوردن سیر و سوسن!
سالی دگر و باز خسرو و شکر
خسرو همان روز به مداین باز میگردد، و یک سال با هر وعده غذا، سیر و سوسن میخورد. سپس بار دیگر راهی اصفهان میشود و باز با لباس مبدّل به طربخانهٔ شکر میرود. این بار هم شکر کنیزکی خوشعُذار را بهجای خود به هماغوشی خسرو میگمارد. بامداد دیگر روز، باز شکر نزد خسرو میآید و خسرو از او میپرسد:
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟ بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
شکر پاسخ میدهد: سالی پیش، مهمانی چون تو داشتم، ولی دهان او بوی بد میداد. اما تو و دهانت بوی خوش دارد. اینک تو بگو که عیب من چیست؟ خسرو پاسخ میدهد: همین روسپی بودن. آنگاه است که شکر حقیقت کار خویش آشکار میکند، و چنین سوگند یاد میکند:
به ستّاری که ستر اوست پیشم که تا من زندهام بر مُهر خویشم
کنیزان منند اینان که بینی که در خلوت تو با ایشان نشینی
خسرو از طربخانه نزد اُمَنای اصفهان میآید و از آنان گواهی میخواهد. همه به پاکدامنی شکر گواهی میدهند. سپس به فرمان خسرو، زنان دانای سالمند، شکر را آزمایش میکنند و راستی گفتار او را به آگاهی خسرو میرسانند. چنین است که خسرو او را خواستار میشود و به حلقهٔ نکاح خود در میآورد و او را با خود به مداین میبرد و بر بسیار زنان مشکوی خویش میافزاید.
با این همه، چنانکه نظامی گنجوی میگوید، باز خسرو در آتش عشقبازی با شیرین میسوزد و شیرین هم نمیتواند آتش رشک بر زنان خسرو را در دل و جان خویش خاموش کند. چندانی نمیگذرد که خسرو راه قصرشیرین را در پیش میگیرد. او گمان میدارد که شکوه و فرّ شاهیاش دل شیرین کامخواه را بدو نرم میکند. اما کنیزکان شیرین، به دستور او، درِ قصر را به روی او نمیگشایند. آن دو، یکی بر دریچهٔ بام «قصرشیرین» و دیگری در پای دیوار قصر، آنچه را در خور عشقورزی و عشقبازی است، مناظرهوار، از دل بر زبان میآورند. ولی خسرو به هیچ افسونگری و چربزبانی نمیتواند به درون قصر راه یابد. این دیدارهای از دور، و گفتوگوهای نیازمندانه، روزها و هر روز ساعتها تکرار میشود. شیرین خواهان آن است که به آیین شاهانه و باشکوه تمام، آشکارا، به نکاح خسرو درآید. او بدین کار چندان پافشاری میکند که سرانجام خسرو شرط او را به رغم عهدی که با مریم و قیصر روم بسته است، میپذیرد و شیرین را به آیین شاهانه و طی مراسم باشکوهی به نکاح خود در میآورد و به عنوان سوگلی درباری به شبستان خویش میبرد. همینجا گفتن دارد که گفتوگوهای خسرو و شیرین، به نظم نظامی گنجوی، از جمله شاهکارهای منظوم ادب فارسی است که از لحاظ ظرافت هنری کممانند است.
روایت فردوسی از خسرو شیرین
ادامهٔ داستان این دو دلدادهٔ عهد ساسانی به نظم نظامی گنجوی را همینجا رها میکنیم و به شاهنامهٔ فردوسی روی میبریم.
سخنِ سخنسرای توس چنین آغاز میشود: خسرو پرویز، درجوانی، دوستِ دختری به نام «شیرین» داشت که بدو همچون چشم خویش دل بسته بود. اما خسرو، در سالهای نخستین شاهیاش، از آنجا که درگیر جنگ و گریزها و دشمنشکنیهایی بود، ناگزیر از دوریِ شیرین میبود. از این رو، پس از پیروزیاش بر دشمنان، جز خاطرهیی از شیرین در ذهنش نمانده بود. اما شیرین در همان سالها جز به خسرو نمیاندیشید. سپس، هنگامی که خسرو و عرصهٔ گستردهٔ شاهیاش از فتنهٔ دشمنان ایمن میشود، روزی در نخجیرگاهی، که خسرو در آن سرگرم شکار بود، شیرین قامت همچون سرو و روی «گلنارگون» به خسرو مینماید و گِلهمندانه به او میگوید:
کجا آن همه مهر و خونین سرشک که دیدار شیرین بُد او را پزشک؟
کجا آن همه روز کردن به شب دل و دیده گریان و خندان دو لب؟
کجا آن همه بند و پیوندِ ما کجا آن همه عهد و سوگند ما؟
خسرو به دیدن شیرین و شنیدن سخنان او، اسبی «زرّینستام» برای شیرین میفرستد و او را به مشکوی خویش فرا میخواند و هنگامی که شیرین میآید، خسرو شادیکنان، به موبدی که حضور دارد میگوید: «من این خوبرخ» را جز به آیین نمیخواهم. موبد نیکاندیش شیرین را به آیین زمانه به همسری خسرو میآورد. اما بزرگان سپاه ایران از شنیدن این خبر تا سه روز به دربار خسرو نمیآیند. چهارم روز، خسرو همهٔ سران سپاهش را فرامیخواند و هنگامی که آنها و نیز موبد موبدان با دیگر موبدان فرامیآیند، خسرو میگوید: این سه روز که شما را ندیدم، آزرده شدهام. علّت غیبت شما چه بود؟ هیچکس پاسخی نمیدهد و همه چشم به موبد موبدان میدوزند. آنگاه است که موبد موبدان پاسخ میدهد:
دل ما غمی شد ز دیو سترگ که شد یار با شهریار بزرگ
نبودی چو شیرین به مشکوی او به هر جای روشن بُدی روی او
(اشاره است بدین نکته که اینک خسرو سیهروی است)
خسرو که چنین می شنود، پاسخ خود را به روز دگر محول میکند.
دیگر روز، همهٔ موبدان و سران سپاه به دربار خسرو میآیند تا پاسخ خسرو را بشنوند. آنگاه، به دستور خسرو، خادمی تشت به دست فرامیآید. درون تشت خونِ گرم است. همگی از تشت روی میگردانند. خسرو میپرسد: این خون از چه روی شما را ناخوشایند است؟ موبد موبدان از سوی خود و دیگران میگوید: خون مایهٔ دلچرکینی است. خسرو سپس فرمان میدهد آن تشت را از خون بزدایند و آن را با خاک و آب پاک بشویند. آنگاه که تشت پاک و تمیز میشود، به دستور خسرو آن را از «نبید» ناب پر میکنند و بر آن مشک و گلاب میپراکنند. فرمان خسرو که بهجای آورده میشود، تشت را به درون میآورند. خسرو رو به همگان میکند و میپرسد:
ز شیرین بر آن تشت بُد رهنمون که آغاز چون بود و فرجام چون
بدینسان، همگان بر خسرو آفرین میخوانند و موبد موبدان میگوید: اکنون نیکویی و پاکی، از پلیدی و بدی پدیدار شد. تو از دوزخ، بهشت ساختی. خسرو، سپس میگوید: شیرین چون آن تشت خون بود، امّا…
کنون تشت مِی شد به مشکوی او بر این گونه خوشبو شد از بوی او
چنین است که سالی چند، شیرین در مشکوی خسرو، کامران و شادان به سر میبرد و هر دو با شکوه و جلال فراوان به عیش و عشقبازی ادامه میدهند.
شورش شیروی بر پدرش خسرو
شیروی، پسر خسرو و مریم- دختر قیصر روم- هنگامی که به عرصهٔ رشد و جوانی میرسد، بر پدر که روزگار امن را به عشرت میگذراند، میشورد و به یاری سپهبَدی از میان بزرگان ارتش خسرو، به نام «تُخوار»، خسرو را با هزار سوار، اسیروار از مداین به تیسفون میفرستد و خود بهجای پدر بر تخت شاهی مینشیند و تاج خسرو را بر سر خود مینهد.
اندک زمانی بعد، شیروی میشنود که مردمان میگویند: در یک کشور «بیبَر» دو شاه فرمان میرانند: یکی بر تخت جای دارد و آن دیگر از تخت و بخت به دور است. از این رو، شیروی از درباریان لشکریاش میخواهد که پنهانی کُشندهیی «بدخواه» را برانگیزند تا خون خسرو را بریزد. بدین دستور شیروی است که خسرو به خنجر مردی خونی که جگرگاه او را میدَرَد، جان میسپارد و به دستور سپهبد تخوار، خونیانِ (قاتلانِ) اوباش دیگری، پانزده فرزند او را- جز شیروی- یورشوار میکشند تا میراثبَری از خسرو جز شیروی باقی نماند.
خواستگاری شیروی از شیرین
پنجاه و سه روز پس از قتل خسرو، پیامگزاری از سوی شیروی نزد شیرین میآید و به او میگوید: خسرو را بهجادویی برای خود میداشتی و ماه را بهچاره از آسمان به زمین میآوردی. بترس و نزد شیروی بیا. شیرین به شنیدن این پیام سخت برآشفته میشود و برای شیروی چنین پیام مینویسد و به پیامگزار میدهد:
سخن ها که گفتی تو، برگ است و باد دل و جان تو بدکنش پست باد
کجا در جهان جادویی جز به نام شنوده ست و بوده ست زان شادکام
تو میخواهی به دیدار من «جان» خویش بیارایی. از این گونه سخن گفتن با من شرم بدار. وقتی این به شیروی میرسد و میخواند، بار دیگر کس نزد شیرین میفرستد تا به تهدید او را وادار به رفتن نزد شیروی کند. شیرین که هنوز در سوک شویش جامهٔ سیاه بر تن دارد، ناگزیر به «گلشن شادگان» نزد شیروی میرود. پنجاه مرد سالمند و «داننده» هم به دعوت شیروی نزد او هستند. شیروی که محو جمال شیرین است، به او میگوید: اینک دو ماه است از سوک خسرو سپری شده است. به مشکوی من بیا و «جفت» من باش تا تو را همچون پدرم گرامی بدارم. شیرین میگوید: سه نیاز دارم. تو آنها را برآور تا از آن تو باشم. شیروی بیدرنگ میگوید: جان و دلم تو راست. کدامند آن سه نیاز تو؟
شیرین نیازهای سهگانهٔ خود را چنین بیان میکند: نخست آنکه هرچه در این کشور دارم، باید همه را در امان من سپاری. دو دیگر این که به خطّ خود نامهیی نویسی و از دارایی من بیزاری جویی. آرزوی سوم من این است:
گشایم درِ دخمهٔ شاه، باز به دیدار او آمدستم نیاز
شیروی هر سه نیاز شیرین را بیدرنگ میپذیرد و در نامهیی به خطّ خویش، از همهٔ دارایی شیرین در ایران، تعهد ایمنی و چشمپوشی میکند. شیرین نامه را میگیرد و به قصر خود باز میگردد. درآنجا، نخست همهٔ کنیزکان خود را آزاد میکند و از هر چه دارد، بهرهیی در خورِ هر کدام بدانها میبخشد، و از باقی دارایی خود بهرهیی را به «درویشان» (یعنی بینوایان) و دیگر مستمندان و چندی را به آتشکده، و بهری را هم به نام خسرو برای خیرات نثار میکند. آنگاه به همهٔ خادمان و کنیزکان خویش میگوید: این شیروی «بدکنش» که پدرش را بکُشت، برایم پیامی فرستاده است که جان و دل من از آن آزرده است. از این سخنِ شیرین و در سوک خسرو همه آزرده و گریان میشوند.
خودکشی شیرین در بالین خسرو
دگر روز، به فرمان شیروی، درِ«دخمه»ی خسرو را میگشایند. شیرین به دیدن خسروِ همیشهخفته، بسیار مویه و گریه میکند. او چهره بر چهرهٔ خسرو میگذارد و همانگاه زهر هلاهل را که با خویش داشته بود، میخورد و در بالین خسرو، پشت به دیوار مینشیند و جان میسپارد. بدینگونه است که آن بانوی پاکنهاد، پیمان زناشویی با خسرو را وفادارانه به پایان میرساند.
گفتنی است که شیروی پدرکُش و خواستار همسرِ پدر، فقط هفت ماه بر تخت شاهی تکیه میزند، و او را هم زهری میدهند که بهسختی جان میسپارد. حکیم «فردوسی پاکزاد» در پایان این رویداد چنین میسراید:
به شومی بزاد و به شومی بمُرد همان تخت شاهی پسر را سپرد
*********************
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید