پرتابی پیاپی از دردِ مرگ به مرگِ درد
نگارنده: نسترن خُسور
درد، درد محض، زمانی به روشنی آشکار میشود که درد، دیگر نقطه ارجاعی نداشته باشد. شاید درد به مثابه ابر بارداری است که رد رعد را در کمانگاه خود به جای میگذارد. کمانی که نشان رعد را با حذف هدف در هر لحظه، به خمودگی رویت یله میسازد. چیزی که شاید بیشتر از جنس شنیدنی باشد. شنیدن سکوتی فاحش در خلا فراگیر میان دو نت، یا بین گامهای ثانیههای ساعت. بسامدی از صدا که در تله قطع و وصل آوایی رخ میدهد. آوایی که گویی همواره با به تعویق انداختن خود یا به انتظار گذاشتن رویت خود، با فرکانسی بالاتر از خود و بیش از اندازه حضور دارد.
سیمایی که حاضر است به جای حفرههای خالی صورتکهای دیگری بنشیند. حدقههایی که با به درون کشیدن شکم چشمها آنها را حتی برای دفع تاریکِ حبابِ تابناک خود قابل نمیداند. برخورد درد با هستی انسان، چنین لحظهای را رقم میزند؛ یورش میبرد و تمام اندامهایت را در بر میگیرد؛ آن هم در هیئت پنجههای بازمانده از صورت ازلی حیوان پرندهای که در عین برقراری تماس با زمین، خواهان برکنده شدن همزمان از آن نیز هست. عایقی رام که ناگاه با غلظتی از مواد خورنده و سمی پوزهاش را از سر نوعی بیقیدی مصنوعی و نمایشی روی پاهایت میمالد.
از هیچ نظر لزومی ندارد مشامت را با رخداد ناگواری، بنوازی و عملکرد ارضای غریزی لذت را با ثبت خاطرهای از طریق ارسال خنثی رایحهای از کار بیندازی. چه ضرورتی دارد که ضرورت مبهم وحشت از مرگ با بیاحتیاطی و بیقیدی، نمایشی با وضوحی تمسخرآمیز از خود به جای بگذارد؟! پسماندِ تَر مرگ را با تولد رطوبتی که در تن چرب اردکوار ما هویت میپذیرد، میشناسیم. مرگ را هنگامی که به ما میرسد، درک میکنیم، مثل زمانی که با رسیدن به مقصد یا مراد و مطلوب ذره ذره از شور و هیجان اولیه انتظار برای آن کاسته میشود.
گاهی مرگ همچون خدمتکاری که برای گردگیری از اسباب و اشیای اربابش سراغشان میرود، با طمانینه به سمتمان میآید تا با ضربهای بر بیرونیترین غشای پوست، صدای سکوت زمختمان را دربیاورد. زندگی و مرگ که به ظاهر در دو نقطه مقابل یکدیگر قرار میگیرند، به راحتی میتوانند در یک نقطه پیوندشان را جشن بگیرند یا تناقض واضح و آشکارشان را به طرز خفتباری با طرح همدستی مبهمی منهدم سازند. پرتوهایی که به هر زحمت و فشاری، سرشان را از بین شاخههای متراکم درختها به سمت تو شلیک میکنند، چه درد احتضاری را متحمل میگردند! با فاصلهای ژرف به تو نزدیک میشوند، لایههای ابتدایی پوستت را میشکافند، لبههای برآمده پوستت را به آرامی میگشایند، پمپهای شکم، خون را به درون خرطومهای بلند و نورانیشان هدایت نموده و در نهایت با ریختن بزاق، احتضار در تو میآغازد.
آیا درد دقیقا روی شانههایت به گل نشسته است. نمیدانی. چون گیرندههای درد نیز دچار انحراف خودخواستهای شدهاند. درد در تمام سطح بدن، درون و برون آن منتشر شده است. نمیدانی از کدام جهت بر تو وارد آمده است. نیرویی از تمام جهات یا بدون جهت؟ دردی که نمیتوان درباره وزن آن به قضاوت نشست و بدون داوری درباره سنگینی یا سبکی آن، تنها تصور انجماد جایگاه آن اندامهایت را شعلهور میسازد. نیرویی که نه تنها خود را به مراتب شناخت و متعاقبا تعریف درد نرسانده است، بلکه تن به تعریف نمیدهد.
دردی که شاید مانند حبابی میانٌْتهی باشد و از بیرون پوستهای روی خود کشیده است. دردی که نمیدانی از مازاد قدرت مطلق خود یا از کمینه آن بهره میبرد. نیرویی که با عقبگرد از رسیدن به مرحله درد از تله تکنیکهای شناسایی، تحقیق و تفحص پا پس میکشد. آیا دردی است سوار بر شرارههای وحشت و شرم که هجوم میآورد و از تمرکز و تکیه در سطح بیرون یا درون بدن پا پس میکشد یا از توزیع مساوی و همگن قدرت منتشر خویش ابا دارد؟ در حلقههای مبهم و سرگیجهآور چیستی این نیرو به دَوَران دچار شدهای، نیرویی که با تمام تمامیت خویش در برابر این ابهام چونان علامت سوالی قد علم میکند. حبابی که بار نابودی خویش را بر کفه نابودی خود، تنظیم مینماید و ناگزیر به نمایش هستی میانُْتهی خویش است.
چشم میگردانی، پاهایت را روی سطح سرد معلقی احساس میکنی. ترکیبی مبهم از مواد نامشخص، بویی بکر و ناشناخته را به مشام میرساند. بوی سایهها، سایههایی اما مذاب از طرح میله گردهای فرورفته در تنِ بی سَرِ ُبتُنها. این اطمینان بودنت را فرا میگیرد که در تبعیدگاهی انتخابی به سر میبرد. تبعیدی که نه خود آن، بلکه موقعیت (نحوه قرار گرفتن) در آن به انتخاب توست. گویی حضور مرگ از این جنس است. با پرتابی ناگهانی به مکانی بیش از اندازه تنگ و درهم فشرده تبعید میشوی، حکم تبعید به انتخاب تو نیست، اما نحوه قرارگیری اندامهای بدنت، یافتن مسیر و جهت حرکت بعدی به انتخاب توست. مردمکی که در غیاب نور در تقلا برای گشاد شدن است، امضایی از تو باقی مانده است. رد و نشانهای نه چندان آشکار. صریحا نمیتوانی تاییدش کنی و انکار آن نیز امکانپذیر نیست. ادرار و مدفوعی برآمده از هستیات که در حال حاضر راهش را در چاههای فاضلاب طی میکند، هرچند با رعایت فاصله مجاز از تو.