پنج شعر از میثم سراج
میثم سراج، شاعری متولد تهران است که آشنایی با ادبیات و سرودن شعر را از همان دورهی کودکیاش آغاز کرد. به گفتهی خود شاعر، مطالعه و پیگیری ادبیات کلاسیک ایران و جهان زمینهی ورودی مناسب به شعر آوانگارد را برای او فراهم آورده است. سراج فعالیت ادبی خود را از سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج به طور جدی ادامه داد و آثاری از خود در سایتهای ادبی مختلف ارائه کرد. در سال هزار و سیصد و هشتاد و نُه، برای ادامهی تحصیل به ایتالیا، شهر میلان رفت و اکنون در آکادمی هنرهای زیبا (بِرِرا) مشغول به تحصیل است.
۱
الف
تا کام حرفی نمیزنم!
بخوان به نام
Laam
به نام خورشید
که از دیوار میپرد
به نام ماه که تخمریزی میکند
بر تیرهای برق
شهر محاصره مان کرده ست
درست وسط + دوربین ایستادهای
سرت را بدزد
پشت سطلهای زباله سنگر بگیر
وارد حزب گربههای انتهای خیابان شو
گوشات را بچسبان بر زمین
شریان خون هستی را
در فاضلابها میشنوی؟
بخوان!
به نام E
که = mc
میشود به توان ۲
بدو!
گلولهای که شلیک شد
پشت سرت
هوایی نیست
بخوان به نام سپر
که میافتد از دست گلبول سفید
روی تخت
به نام سرنگ
وقتی که نور
از سوزناش میگذرد
بخوان به نام هر کسی که نیمه شب از خواب میپرد
ما را آب میبرد…
……………………..
۲
اگر ما بگوییم شعری که در آن
کمی مکث باشد و وزن
بر خلاف عقربههای ثاعت بچرخد!
شما چه میکنی ؟
مثلا اگر در همین طهران
ابر سفید بر تن کند آسمان
روسری طلایی بیاندازد
بگیرد باران؟
شما چه میکنی؟
دیوارها خیس شوند و بنوازد نم
زیر موسیقی
مست کند زمین و تلو تلو
تند شود ریتم تعویض رنگ
در چراغ قرمزها
برقصد نور و ماشینها
در جایشان کمی تکان تکان
بلرزانند صینه
شما چه میکنی؟
گنجشکها جفت جفت
گوشههای خیابان
در پناه برگ
جیک در جیک هم…
مورچهها بی خیال کار در خانه
لم دهند و به اندازهی کافی خواب …
و اگر تمام شود این باران و آخرین قطره
نقطهای شود
زیر چتر
آخر سطر
شما چه میکنی ؟
……………………..
۳
تو حرف ناگفتهای را
در گلو فرو بردی
و همان
گیاهی جادویی شد
که از آن
من به آسمان سفید استخوانهای خود رفتم
مرا پس بگیر
مانند فنجانی که دهان
به فردایی نحس گشوده
بشور
در خاطرم پاک کن این همه دایره را
که در هوا
به سمت افق
دور میشوند و بزرگ
بزرگتر
رگهایام
حروف الفبایی شدهاند
به زبانی ناشناس
روی دیوارهای غار
فسیلی در من است
مرا کشف کن
کشفی عمیق
آن قدر که از سینهام
سفال بیرون بزند
گلهای گوزن
بدود
بدود
بدود…
……………………………
۴
تو میخواهی من خودم باشم
وقتی که نیستی
و من میخواهم تو باشم
وقتی که نیستم
این رابطه را فقط
پنجرهی خانهای ساحلی میفهمد
که سالهاست
در اعماق دریا فرو رفته است
تو از نبودن سرآسام آور من در خودم
چیزی نمیدانی
من سرم را میان دو دست تو
از یاد بردهام
و حالا روی دیوار
سایهای شدهام
که از دور و نزدیک ممکن است
برای هر کسی باشد
…………………………..
۵
کلاه را بردارم
دست بچرخانم
کبوتر شود
بپرد بیرون!
خدا نیستم معجزه کنم
کلاغ تحویل دادهاید
سیاه میبینید.