چرا «سمانه» و هر انسانی «دو بار» میمیرد
داریوش برادری – کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر
به قول لکان (۱) هر انسانی در واقع «دو بار» میمیرد، یک بار «مرگ فیزیکی» و دیگری «مرگ نمادین». مرگ فیزیکی چون یک حالت عمدتا ناباورانه ابتدا شوکه میکند، میخکوب میکند. به ویژه وقتی که ما با خودکشی دختر یا پسری جوان و یا عزیزی روبرو شویم و یک دفعه با «فقدانش و حضور غیابش» روبرو میشویم؛ با «ساحت رئال» (۲) و غیر قابل فهم روبرو میشویم، با کویر و «هیچی تاریک» و هولناک، غیر قابل بیان در زندگی و واقعیت انسانیمان روبرو میشویم. با «جای خالی ناباورانه» و کابوسوار دیگری روبرو میشویم. ابتدا در مسیر عزاداری و از طریق «سوگواری» صمیمانه و اندیشمندانه است که فرد یا جمع میتوانند هم یارشان، عزیزشان، دیگری را به خاک بسپارند، با او خداحافظی بکنند، میتوانند برای او و خویش اشک بریزند، با خویش و یا با یکدیگر درباره او صحبت بکنند؛ هم در انتهای سوگواری «فرد غایب و مرگش» را به یک «مرگ نمادین» تبدیل سازند و او را بدینوسیله به درون «خاطره و تجربه فردی یا جمعی» وارد بکنند و جا و مقامی به او و مرگش بدهند.
مرگ دوم و نمادین در واقع برای ما انسانها مرگی مهمتر است، زیرا این مرگ است که باعث میشود هم پیوند و ارتباط به شیوهای نو ادامه یابد و هم عمل فردی جا و نقش و پیامش را در جهان نمادین دیگری، دوست و یا دوستان مییابد. اینگونه بدور «هیچی محوری» و جای خالی او یک جهان نمادین و سمبولیک و خاطره نمادین از دیگری، از عزیز از دست رفته آفریده میشود و او نقش و جایش را در تجربه فردی یا جمعی بازمییابد. اگر این تحول و عبور از «مرگ فیزیکی» به «مرگ نمادین» صورت نگیرد، آنگاه هم روح مرده چون روح ناآرام و خشمگین پدر هاملت در میان دو جهان گرفتار است و نمیتواند واقعا بمیرد و به تجربه و خاطره جمعی تبدیل شود وهم دیگران محکوم به تکرار او و بحرانش به اشکال مختلف هستند، زیرا پیام و هشدارش را نگرفتهاند، تن به «دیدار هولناک و عمیق با او و مرگش» ندادهاند. دیداری پارادوکس که به ما امکان میدهد او را بهتر بفهمیم و پیوندمان را با او و راهش، جهانش حس بکنیم و هم او را به تجربه جمعی تبدیل کرده و راههای نوین برای برخورد به معضلات و درد مشترک بیابیم.
از اینرو نیز ما بایستی پس از سوگواری اولیه دربارهی «سمانه مرادیانی و خودکشیاش» و خودکشیهای مشابه بیاندیشیم و جای درست آنها را در خاطره فردی و جمعی، در تجربه فردی و جمعی ایجاد بکنیم.
به ویژه که به باور من «خودکشی سمانه» یک «سیمپتوم و عارضه» است. سیپتموم و عارضهای که محل «تلاقی چند عرصه و دال» و بیان معضلاتی عمیق در یک سیستم همپیوسته سیاسی، فرهنگی، فردی است که در آن جایی برای فردیت، تمناورزی، عشق و دوستی به اشکال و درجات مختلف باقی نمیماند. اگر به قول روانکاوی بپذیریم که در هر «سیمپتوم و عارضه» در واقع «رد پایی از بحرانها و حقایق پنهان ما، تمناهای پنهان ما» نهفته است، «پیامی و حقایقی از طرف دیگری»، از طرف خودمان نهفته است که ما باید آنها را «بشنویم»، آنگاه خودکشی «سمانه مرادیانی»، به خاطر جا و مقام او و حالت مرگش، به ویژه نقش این «پیام و نوای دیگری» را بهتر بازی میکند و به سان رخدادی ناباورانه حقایقی و معضلاتی چندجانبه را بر ما آشکار میسازد.
سمانه مرادیانی چه کسی بود؟ او یک «زن جوان و پیشرو»، یک «نویسنده و مترجم جوان» و «شاعر جوان» و جستجوگر بود که به شیوه خویش آرزوی جهانی مدرن و زندگی متفاوت داشت، بیشتر با روشنفکری نوین یا پسامدرن فرانسه و کسانی چون «ژرژ باتای» همسو بود و دچار درگیریهای فردی خویش با سیستم بنیادگرا، چه در محیط دانشگاهی و چه جاهای دیگر بود، همانطور که با محیط خویش و با همفکران خویش نیز و در نهایت با خویش و جهان فردی خویش دچار درگیری و چالش بود و دقیقا در این حالتش به عنوان «سیمپتوم یا عارضه» این فضاهای متفاوت بروز میکند و رازهایی را بر ما آشکار میسازد.
زیرا اگر او به عنوان «زن»، «جوان»، «شاعر یا مترجم»، در این فضای بسته سیاسی و فرهنگی و تحت یک سیستم بنیادگرا دچار محدودیتهای شدید بود و محکوم به زیستن در محیطهای بسته و کوچک بود، شرایطی که مشابه با حالت خیلی دیگر از جوانان است وعلتی مهم در شیوع خودکشی میان جوانان است، از طرف دیگر در همان محیطهای کوچک متفاوت و یا در روابط زیرزمینی و طغیانگرانه فردی، عشقی، دوستانه و گروهی نیز نتوانست جا و مکانی برای زیستن بیابد و از اینرو مرگ خودخواسته را انتخاب میکند. یا از طرف دیگر نتوانست بشخصه به درجه نوین و بهتری از رابطه فردی با دیگری و دیگران دست یابد و اینکه بتواند فضاهای متفاوت خویش را لااقل تا آن اندازه ایجاد بکند که نیازی به خودکشی و یا مرگ خودخواسته و قتل این جهان و دیگری از طریق مرگ خویش نباشد. از اینرو نیز نمیتوان به خاطر مرگ نابهنگام این «زن جوان و جستجوگر» سریع به دیکتاتور مقصر لعنت فرستاد و خویش را خلاص کرد بلکه بایستی با مرگ او و حقایق درون آن، با بنبست و فاجعه درون آن نیز روبرو شد که بنبست و بحران چندجانبه فرهنگی، سیاسی، فردی و غیره ما و جامعه ما را نشان میدهد. (بی آنکه لازم باشد مسائل کاملا شخصی یا خصوصی او را جستجو کرد و به «ابژه» هیزی عمومی تبدیل کرد.)
زیرا اگر این سیستم و سیاست بنیادگرا از یک سو راه بیان و خلاقیت و خنده این نیروهای جوان را بسته است و آنها را به سوی افسردگی، پریشانی و جستجوی کمی آرامش در فضاهای افراطی سوق میدهد، از طرف دیگر این نسل جوان و مخالف بنیادگرایی در روابط دوستی، عشقی یا فردی خویش نیز به بازتولید این «بسته بودن و سرد بودن، بیتمنایی»، به بازتولید این دروغها و حالات بازارمنشی و عدم توجه به دیگری و خواستهایش، عدم توجه به خویش و دیگری، به شیوههای مختلف و به درجات مختلف ادامه میدهد و نمیتواند مسئولیت این وضعیت را تنها به عهده شرایط و دیکتاتور بگذارد. بلکه بایستی «مسئولیت خویش»، سهم خویش برای وضعیتش، برای معضلات خویش و روابطش را نیز ببیند و لمس بکند و اینکه او کجا همان نظام و سیستمی را بازتولید میکند که با او در جدال است. یا چگونه او نمیتواند فضاها و امکاناتی را ببیند که در هر سیستمی حتی یک سیستم بسته نیز مرتب بوجود میآید و کجا او نیز دچار همان حالات نارسیستی و «هاله نور» یا دچار دروغ و پارانویایی است که در مخالف و «پدر جبار و اخلاقی» میبیند.
زیرا بدون این دیدار صادقانه و انتقادی با خویش و دیگری، این فرد یا قدرت نوین، این اندیشمند و یا هنرمند نو، با تمامی نظرات خوب و روشنفکرانهاش، در حالت احساسیاش، در رابطه احساسی و عمیقش با دیگری، باز هم اسیر رابطه کودک/اولیاء، عشق/نفرتی است و مثل کودکی میگوید چون پدر جبار یا مادر همه چیز را بر من بسته است، پس من خودم را داغان میکنم و میکشم، راهی دیگر ندارم. چون هیچ حقیقت و آرمانی دیگر وجود ندارد و «دیگری بزرگ» مرده است، پس من نیز تن به هیچ عشق و یا دوستی و به اخلاق دوستی و عشق نمیدهم، به نیازهایم به خویش و به دیگری توجه نمیکنم. زیرا با چنین حالت و رابطهای عمدتا نارسیستی با دیگری، آنگاه مرگ و خودکشی نابهنگام این نیروهای جوان چون «هدیهای تراژیک و ناخودآگاه» به پدر و به دیگری، به جامعه طنین میافکند، به پدر و «غیر بزرگی» که احساس میکند او را نمیخواهد، مرگش را میخواهد. یا این خودکشیها حکایت از «بازپرداخت گناهی» ناخودآگاه میکند، حکایت از احساسات دوسودایی یا چندسودایی نسبت به خویش و دیگری میکند و آنها در نهایت به «قربانیان» جدید تبدیل میشوند. یا آنها به «قربانی شدن» یکدیگر با زخم زدنهای متقابل کمک میکنند. در حالیکه میخواهند بر «قربانیگری» پدران و مادران خویش چیره شوند و زندگی متفاوتی داشته باشند. ( سمانه مرادیانی در شوق انتشار کتاب ترجمهاش از باتای بود که بحث «فاشیسم» و قربانیگری را در بر داشت، آنطور که دوستان نزدیکش میگویند.)
در حقیقت مشکل جامعه ما این است که از یک سو اسیر ساختارهای پیشامدرن یا نیمه مدرن حقوقی، سیاسی، فرهنگی است و به این خاطر نیروی جوانش نمیتواند از ثمرات جامعه مدنی، دموکراسی و فضاهای مدرن و شهروندی استفاده بکند و همزمان او شاهد و حامل «فروپاشی جهان سنتی و مرگ دیگری بزرگ» در همه زمینههای اخلاقی، خانوادگی، فرهنگی، سیاسی است، درگیر و در دیدار و چالش تنانه و هولناک با «هیچی و کویر در حال رشد» است. او از یک سو با این «هیچی» درگیر است که نمیتواند درست هضمش بکند، زیرا هنوز فردیتاش چنان قوی نشده است که بتواند مرگ حقایق بزرگ و مطلق را به سان زمینهساز هزاران قانون و روایت نو از عشق و دوستی بچشد و لمس بکند، بلکه بیشتر دچار بهتزدگی، گیجی یا طغیان علیه هر قانون و اخلاقی در نتیجه دیدار و لمس این فروپاشی و هیچی است. از طرف دیگر چون جامعه و ساختار و گفتمان مدرن جا نیافتاده است، چون دموکراسی وجود ندارد، او نمیتواند از ثمرات این فروپاشی استفاده بکند و ضعفها و کمبودهایش را به کمک این نهادها و امکانات مدرن جبران سازد و در فضای چالش و دیالوگ مدرن یا شهروندی امکان تحولاتی بهتر را بیابد. او از یک سو اسیر دیکتاتور و بسته بودن جامعه است، از طرف دیگر سردی و مرگ عشق و دوستی و تمنا را در روابط خویش و یارانش و در درونش نیز احساس میکند و از طرف سوم هنوز به آن فردیت و تنانگی نوین و مدرن بهتر دست نیافته است که بتواند از حرکات و حالات افراطی دوری کند و راه خویش را برود. از اینرو خلاقیت و تلاشهای کسانی چون سمانه نیمه کاره میماند و ما شاهد تلفات فراوان انسانی میشویم. مرگ سمانه چون سیمپتوم این معضل سه جانبه یا چندجانبه و پیوند آنها با یکدیگر را نشان میدهد.
از اینرو او در بطن یک جامعه بسته و در حال فروپاشی همه جانبه و با کمترین فضای باز، همزمان درگیر با «هیچی مدرن» و این سوال همراه آن (به قول آلبر کامو) است که خودکشی بکنیم یا نکنیم و با «هیچی» چگونه برخورد بکنیم. در این فضای بسته و با نبود امکان گفتگوی نسلها و ناممکنی انتقال تجربه، و نیز به خاطر بازماندههای جهان سنتی و بسته در همین نیروهای جوان و ناتوانی آنها از تن دادن به دیالوگ و چالش بهتر با دیگری و لمس و پذیرش کمبود خویش و دیگری، لمس نیاز و تمنای خویش و دیگری، آنگاه این چالش مدرن به جای اینکه به روایات قوی و نوین و تحولات مدام تبدیل شود، به عبور از نهیلیسم منفی به نهیلیسم مثبت و خلاقیتهای نو به زعم نیچه، لکان، دلوز و دیگران تبدیل شود، در جامعه ما بیشتر به یک «بهتزدگی و فلج شدن»، گرفتاری در بنبست و بحران و حالات افراطی یا بیمارگونه و در نهایت به «تلفات فراوان انسانی و فجایع انسانی» ختم میشود. (در جامعه مدرن نیز خودکشی هست و درگیری با هیچی وجود دارد، اما در کنار تحولات و فضاهای نوین فراوان، شکوفایی فردی و جمعی فراوان).
از اینرو نیز بایستی این جمله «سمانه» در یک مقاله و نقد سینمایی از او را چون یک «پیشگویی خودتحقق بخشنده» دید وقتی مینویسد که «حال که دوستی در میان نیست، ما نیز قید زیستن را میزنیم.» (۳) همچنین اینکه سمانه تیتر صفحهاش در فیس بوک را در روزها یا هفتههای آخر به «زمان از دست رفته» از پروست تغییر میدهد، حکایت از بحران و بنبستی عمیق و چندجانبه میکند و «از دست رفتنش» را قابل فهم میکند. در جهانی که «تمناورزی» دیگر ممکن نیست، که در آن «دیگری» و یا شوق جستجو و تمناورزی از دست رفته است، دیگری، چه شوق خودت و یا دیگری نیست که دوست بداری با او چالش بکنی و یا امکان بیان نظراتت و امکان تحول در شرایط اجتماعی و سیاسی را داشته باشی، آنگاه که دیگر حتی در درون فرد «تمناورزی» مرده است و باوری نیست، رویایی نیست و حتی شوق عمیق به مهاجرت و باور به اینکه جای دیگری شاید امکانی باشد نیست، یا امکاناتش نیست (سمانه مایل بود امسال یا سال دیگر سفری به اروپا داشته باشد)، آنگاه همان به که جهان را ترک بکنی و خودآگاهانه لااقل بمیری.
از اینرو بایستی ما قادر به ارتباط پارادوکس با «خودکشی سمانه» و سمانهها باشیم. یعنی از یک سو «بنبست» نهفته در این خودکشی را بفهمیم و جوانب آن را درک کنیم. بنبستی که یک بنبست مشترک و چندجانبه است و حکایت از ضرورت تحولی چندجانبه میکند. بنبستی که یکایک ما بنوعی چشیدهایم یا میچشیم و در مسیر آن عزیزانی از دست دادهایم. صادق هدایت تا سمانه جوان نمونههایی از این بنبست و بحران مشترک هستند. نمونههایی از این «غربت عمیق» و رویارویی با هیچی خطرناک و با مشکلاتی چندجانبه چون یک کلاف سردرگم و از طرف دیگر ضرورت و نیاز به عبور از این بنبست و خلاقیتهای نو، روایات نو هستند. بنابراین ما بایستی پیام و حقیقت نهفته در مرگ و نامه سمانه را حس و درک کنیم، زیرا به قول لکان و روانکاوی «نامه همیشه به مقصد و به دست گیرنده میرسد»، زیرا گیرنده نامه و پیامهای ما، نوشتههای ما در نهایت خود ما هستیم، ما به دیگری، یعنی به و برای خودمان مینویسیم. همانطور که او پیام خویش را گرفت و جامعه ما، محیط هنری و روشنفکری ما و به ویژه این نسل جوان مرتب پیامش را خواهد گرفت و محکوم به تکرار این فاجعههای انسانی است اگر این مرگها را به مرگ نمادین و تجربه جمعی، هشدار جمعی تبدیل نسازد یا نسازیم.
از طرف دیگر به زعم لکان در «مرگ خودخواسته» و در خودکشی، به ویژه خودکشی کسانی چون سمانه که در حقیقت اعتراضی به این زندگی زجرآور انسانی و بدون میل و اشتیاق و جوشش است، ما با نماد اصیل یک «عمل یا آکت» روبرو میشویم، مثل یک آکت هنری یا آکت و عمل اخلاقی. زیرا این مرگ خودخواسته در پی «تغییر» و شکستن قراردادها، در پی شکستن فضا و تن بیمار و در بنبست و در پی دگردیسی است، در پی یگانگی با اشتیاق، با دیگری است. از اینرو به قول لکان خودکشی تنها عملی است که به وصال با دیگری، به وصال با ابژه و مطلوب گمشده دست مییابد، به وصال با مرگ. حتی اگر این وصال تراژیک است ( یا به خاطر علاقه سمانه به نظرات «ژرژ باتای» که در جهتی مخالف نگاه روانکاوانه است، این مرگ خودخواسته نمادی از «تلاش و تقلا برای زیستن پرشور و کنار زدن فرمها، برای دستیابی به نقطه جوش، انقلاب و قهقهه» است).
مشکل این «عمل و آکت» نهایی در واقع اینجاست که از یک سو به وصال با مرگ، به وصال با مطلوب گمشده و تمنایش دست مییابد، اما در عین حال نشان میدهد که چرا وصال مطلق با دیگری همیشه روی به سوی مرگ دارد و چرا بایستی در عین جستجوی وصال و خلاقیت همیشه دانست و لمس کرد که راه و امکانی دیگر، وصالی دیگر و خلاقیتی دیگر ممکن است و بازی تغییر و خلاقیت ادامه خواهد داشت. در واقع سمانه یا حتی هدایت با هماغوشی با مرگ به وصال با چیزی تن میدهد که به عنوان «هیچی مرگبار و تاریک» در واقع آنها را نیز بهت زده و گرفتار کرده است، ناتوان از تمنامندی و لمس عشق کرده است، همان هیچی که «بیانگر زمان و تمنای از دست رفته و احتمالا غیر قابل برگشت» است، آنها میخواهند دقیقا با این «عمل و آکت» در نهایت این «مرگ و هیچی» را نیز تغییر معنا بدهند. آنچه را که آنها و دیگران را به «بنبست و ناتوانی از تمنامندی و عشقورزی، ناتوانی از امید» مبتلا کرده است، با این پرش در آغوشش تغییر معنا و حالت بدهند، به «محل تمنا و جسارت» تبدیل بکنند،_ بی دلیل نیست که هدایت در لحظه خودکشیاش بهترین لباسش را میپوشد_، به «مرگ تمنامند و ماجراجویانه» تبدیل سازند. فقط کاش این «تغییر و تحول و دگردیسی» را به شکل «قتل نمادین واقعیت مرگبار» و به حالت توانایی و لمس امکان تغییر در همین واقعیت و دنیای روزمره میدیدند و ما شاهد رشد خلاقیت و سعادت سمانه و سمانهها و تغییر بهتر شرایط میشدیم.
باری تنها با این برخورد پارادوکس و صادقانه است که میتوان هم به علل مختلف این «خودکشیها» پی برد و یاد گرفت که در آینده چگونه با این بحرانها برخوردی متفاوت داشت و از مرگ نفر بعدی « شاید» جلوگیری کرد و هم به خواست و عمل آگاهانه سمانه و دیگران احترام گذاشت. هم «بنبست»شان را دید که در نهایت به خودکشی و مرگ نابهنگامشان میانجامد، بنبستی که یک بنبست چندجانبه عمومی، فردی، عشقی و خصوصی است و هم به جسارت و خواستشان احترام گذاشت. تنها این برخورد پارادوکس است که به ما اطرافیان نزدیک یا دور نیز اجازه میدهد با درد خویش و سوالات صادقانه خویش، با بنبست خویش و یا بنبست روابط خویش روبرو شویم و ببینیم که کجا و چگونه از هم چنان غریبه شدهایم که حتی نمیتوانیم در این شرایط سخت به یکدیگر کمک بکنیم و یا به فرد در بنبست کمک کنیم که لااقل بحران و بنبستش و نیازش به کمک را بطلبد. تا حتی خطای فرد خودکشی کننده را نیز بتوانیم ببینیم و آنجا که او حاضر نیست کمک بگیرد و یا حتی به خودش دروغ میگوید و خودکشیاش، چه خودکشی یکدفعه یا خودکشی با اعلامیه و با تکرار، در واقع در حال بیان کمکخواهی ناآگاهانه، یک «فریاد مددخواهی» است و اینکه شاید دیگری سرانجام او را بیاید و نجات بدهد ( اینکه آیا دیگری واقعا میآید و او را نجات میدهد و یا اینکه «دیگری واقعا مرده است» و او با مرگش چیزی از دست نمیدهد. «این به ویژه نمونهای از خودکشی ار روی حالت افسردگی شدید است» و وقتی شخص درگیر احساسات شدید دوسودایی یا چندسودایی، عشق/نفرتی نسبت به خویش و دیگری شده است. دچار احساس گناه و خشم همزمان به خویش و یا به دیگری است). زیرا خودکشی در نهایت دارای یک «حالت و بار نارسیستی و نماد زخم نارسیستی شدید» است و گویی فرد خودکشی کننده مثل نارسیست خود را به درون آب، بدرون قبر میاندازد تا به وصال با دیگری یا با خویش دست یابد و دیگر این قبر و آینه روبرو خالی نباشد، خالی، هیچ و مرگبار نباشد.
از اینرو نیز واژه خود_کشی از جهاتی غلط است، زیرا جوانی یا فردی مثل سمانه که خودکشی میکند، در پی کشتن خویش یا خود نیست، بلکه اصولا «خود و آنچه تمنایش است» را دیگر نمیبیند و مرگش در واقع تلاشی برای «دیدار با خود و خویش» است و لمس «تمنامندی، اشتیاق» و رهایی از این بیگانه یا خلایی است که الان در وجودش رخنه کرده است. تلاش برای رهایی از بنبست و بیتمنایی کنونی، برای رهایی از «قالب و حالت کنونی، بدن کنونی» و لمس خویش و شوقش حتی برای لحظهای است، لمس دوباره خویش و شوقش، عشق و دلهرهاش در لحظه مرگ، در دیدار با مرگی است که همزمان لحظه هیچ شدن، همه شدن و شور شدن است. (یا به زبان روانکاوانه در لحظه «میان دو مرگ» و در ساحت رئال. لحظه میان دو مرگ فیزیکی و مرگ نمادین که از یک سو هولناک است و از سوی دیگر اوج شور و شوق و تمتع است، لحظه پرش رهایی بخش و تراژیک بدرون نیستی است.)
از اینرو فردی که در این حالت و بنبست گیر کرده باشد، میتواند با وجود تمامی تلاشهای اطرافیانش یا متخصصین کارش را به اتمام برساند. بنابراین موضوع جستجوی گناهکار در خویش یا دیگری یا در فرد مرده نیست بلکه درک بنبست و معضل انسان جوان و عاشقی است که مرگ عاشقانه را بر زندگی بدون تمنا ترجیح میدهد و بدنبال وصال با «زمان از دست رفته» به آغوش مرگ میپرد (یا در حالت خودسوزی زنان، استیصال خویش و گناه دیگران و میل کشتن دیگری از طریق کشتن خویش را نشان میدهد). همانطور که این نگاه پارادوکس به ما نشان میدهد اطرافیان چنین فردی، یا خانواده چنین فردی میتوانند تا حدودی به او کمک بکنند اما نمیتوانند جای کمک و مدد تخصصی را بگیرند و بهترین کمک به چنین افرادی این است که به او پشتیبانی فکری یا مالی و غیره داد تا حاضر شود به دیدار متخصص رود، در ابتدا قرص بخورد یا در بیمارستان بماند، حاضر به تراپی و غیره باشد. اما وقتی که ما با جامعه و فرهنگی روبرو باشیم که در آن فضاها بسته است، خودکشی یک ضعف محسوب میشود و امکانات مختلف و بیمارستان و روان درمان خوب یا ارزان در اختیار این جانهای شیفته و یا در بحران نیست، وقتی حتی دوستیها و فضای خانوادگی دیگر نتواند آن فضای لازم گرم و پشتیبانی لازم و اولیه را بوجود آورد، وقتی در ذهن روشنفکر جوان ایرانی هنوز آشنا نشده با روانکاوی و غیره، اکنون جملاتی مثل «روانکاوی مرده است»، نقش بسته است و خیال میکنند به تنهایی میتوانند مسائلشان را حل بکنند و به هیچ دیگری نمیخواهند اعتماد کنند، آنگاه میتوان دید که چگونه «فاجعه با گامهای بلند در حال آمدن و تکرار است» و چگونه این جامعه براحتی این قدر تلفات انسانی میدهد و مزد گورکن از جان آدمی ارزشش بیشتر است.
حال نیز امیدوارم که سوگواری عمیق امکان دهد که دوستان و یاران او، آشنایان و یا اصولا علاقهمندان به اندیشه و هنر، به تحول مدرن در ایران، «پیام نهفته در خودکشی سمانه»، در نامه او و امثال او را بگیرند و خودکشی یا مرگ خودخواسته آنها را به «مرگ نمادین»، به «هشدار جمعی» تبدیل کنند، زیرا در جامعه و سیستمی که به افرادش امکان و فضای تمناورزی و فردیت یا خلاقیت نمیدهد و یا حتی روشنفکران و دگراندیشانش هر چه بیشتر توانایی «تمناورزی»، عشق و دوستی را از دست داده یا میدهند و به تکرار پدر و به پیرمرد خنزرپنزری نو تبدیل میشوند، آنگاه تکرار مرگ «سمانهها» و تکرار این فجایع انسانی اجتنابناپذیر است،(آمار خودکشی میان جوانان در کشور ما این موضوع تراژیک را تایید میکند.)
بنابراین به جای اینکه با گفتن«لعنت به دیکتاتور و به فضای بسته»، یا با گفتن جملاتی مثل اینکه «خودش مقصر است، دیکتاتور مقصر است، همه گناهکاریم و غیره»، در واقع راه «سوگواری سالم و صمیمانه» را ببندیم و حاضر به دیدن مسئولیت خویش و دیگری در برابر این فجایع انسانی نباشیم، بایستی به زبان روانکاوی مسئولیت و «گناه نمادین» خویش به عنوان دوست نزدیک یا دور، به عنوان خانواده نزدیک یا مسئول دولتی، به عنوان عاشق یا مخالف او را به عهده بگیریم، گریه اندیشمندانه در مرگ دوست یا دیگری بکنیم و اینگونه تغییر یابیم. به جای اینکه به قول فروید در مقاله «سوگ و مالیخولیا» جسد و خاطره مرده را به محل «اشغال نارسیستی» دیگری درآوریم و در ردای جسارتش هورا بکشیم و یا ضعفش را، گناه خویش و دیگری را بلند بیان بکنیم، بایستی تن به دیدار صادقانه با سمانه، با بنبست و بحرانش بدهیم که همان بحران مشترک یکایک ماست، خوان و مسیر مدرن شدن ما و دستیابی به فردیت متفاوت ماست و آنگاه بتوانیم به قول فروید با همخوانی خویش با یک «حرکت یا حالت منحصر بفرد فرد مرده» (۴) (یا به زبان لکان با «علامت واحده او») دست به یک تحول نو بزنیم.
یعنی به زبان دیگر از یک سو بنبست «سمانه»، خویش و دیگری را ببینیم و از سوی دیگر در مرگ خودخواستهاش، جسارت و تلاش او برای دستیابی به تمنا و شوق، برای دستیابی به تغییر و تحول و شوق دگردیسی را ببینیم و آنچه را انجام بدهیم که او نتوانست و آن «تغییر در شرایط و روابط اجتماعی، سیاسی، فردی، عشقی و در رابطه با دیگری» به درجات مختلف است، دگردیسی به «سوژهها و فردیتهای نوین و متفاوت» و قادر به ارتباطی نو و نمادین با دیگری است. تا با این همخوانی با تمنای درونی سمانه قادر باشیم که راه متفاوت خویش را بیافرینیم و آنچه را که او میخواست و نتوانست، کامل یا بهتر بدست بیاوریم. زیرا همخوانی و هم هویت بودن به معنای ایجاد «تفاوت و تمایز» است و یافتن راههای نو و نمادین برای دستیابی به خلاقیت و سعادت فردی یا جمعی. تا با این «پرش ما بدرون زندگی، تمنا و تغییر» و با پرش و جهش ما بدرون خلاقیت نو، دوستیها و عشقهای نو و همیشه ناتمام ، آنگاه او به آرامش خویش و جایش در جهان ما دست یابد و چون روح پدر هاملت گرفتار و ناآرام، خشمگین در میان دو جهان نماند و ما چون هاملت اسیر «هیچی» و حالات چندسودایی خویش نسبت به دیگری نمانیم و اینکه مثل هاملت دیر به تمنا و آرزوی خویش پی ببریم (که همان تمنای دیگری است)، دیر دست به عمل بزنیم و تراژدی ادامه بیابد. بلکه با این همخوانی نمادین با «پرش جسورانه و تمنامند سمانه»، بدرون زندگی و به درون دیدار متفاوت و پارادوکس به زندگی جهش بکنیم، تن به «عمل وآکت نوین» و تغییر در این دنیا دهیم و بدن نو، واقعیت نو، روابط عشقی و دوستی نو، خلاقیتهای هنری و فکری نو را بوجود آوریم.
تنها این سوگواری بالغانه است که باعث میشود هم به پذیرش نمادین سمانه در جهان خویش دست یابیم و پیامش را بفهمیم و هم خویش را از تکرار فاجعه او نجات دهیم و راهی نو برای دیدار با «هیچی و فروپاشی جهان کهن» بیابیم و ببینیم که چگونه با این راههای نو میتوانیم بر بستر مرگ جهان کهن و با نیروی هیچی، با پذیرش مرگ دیگری مطلق، قدرت مطلق، حقیقت مطلق، حال به عرصه و ساحت هزار اخلاق، هزار روایت نو از عشق و دوستی، هزار اندیشه و هزار تنانگی متفاوت، هزار کامجویی و سعادت متفاوت و فانی در زندگی دست یابیم. به چیزی دست یابیم که در نهایت به باور من خواست و تمنای سمانه مرادیانی نیز بود، خواست و ضرورت زمانه ما و یکایک ماست.
پینوشتها:
لکان در چند جا از جمله در سمینار درباره «هاملت» و در مقاله «ساد با کانت» به موضوع «دو مرگ» میپردازد.
- ساحت رئال در نگاه لکان مرز ساحت سمبولیک یا واقعیت خودآگاه و نمادین ماست. واقعیت نمادین و روایات سمبولیک ما همیشه بدور حول این «هیچی محوری» ساخته میشود. تفاوتشان در این است که ساحت سمبولیک مرتب نوشته میشود و از اینرو ما میتوانیم مرتب به روایتی نو از عشق، ایمان، علم و واقعیت یا تکنیک دست یابیم اما «ساحت رئال» هیچگاه نوشته نمیشود و ما حضورش را به حالت کابوس و شوک و شکست باورهایمان و تصوراتمان احساس میکنیم. از اینرو ساحت رئال به ویژه در موقع مرگ و یا خشونت بروز میکند. همانطور که او از طرف دیگر محل «تمتع و کیف محض» است.
۳. وبلاگ سمانه مرادیانی
۴. der einzige Zug
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
ممنون، درباره ی سمانه بعد از مرگش از طریق چند دوست شنیدم و جز تأثر و تأسف چیزی نداشتم برای فقدان این همه شور و استعداد و …
مقاله ی شما خیلی کمک کرد برای هضم دقیق تر حادثه ای که شاید برای نسل ما اقلن تخیلش دم دستی شده و گاهی تنها راه خلاصی از بحران هایی میشه که به هر طرفشون رو میکنیم بن بست تازه ای برپاست.
ممنون