چهار شعر از حامد حسنی آسیابدره
۱
به سطل زیر شیروانی که ماه میزاید
پایینتر از آسمان کلزا
اسلایس سوم شرایط ناباکوف
از هر چه شروع، آغاز خوبی نیست
ساقه چاقو آوندها
پیوند همه چیز
نافرم
نابسامان
به سراغ مادیان نگاه دختری خواهم باخت
مارگو این را تو میدانستی
زخم شانهها
و
هرگز شال مرا گره نزدی
گرهی دست
گرهی تار و پودی از هم گسیخته
از هم گسیخته از شهر
از چشماندازی که تو را جستم
اصلا نبودی نبودی نبودی
حتی دلابگا
آدم توابع تیپا خورده خودش را چه وقت
در هذلولی ترسیم
و چند مجهولی جدیدی را فراموش
اسلایس سوم
را
برای کدام نام جا بگذارم؟
۲
آینه دکوراتیو طرح عشق مخصوص بانوان همراه با اجازه من اونم در تهران متولد و بزرگ نیست بلکه یک بوشهر خورده است شش سال قدم بزنیم که از خدامه پیشت برم فعلا کار در پناه تو بشم نفس حامد…
حدِ صفر، بعد را هیچ وقت بخیر نشد عزیزم
بدون غم نمیشد ولی شد
انکار نه انگار رازیانه را در هاون ساییدن در دهان نحس شبح
حتی تو نیست دانستنی اندوه چه است
پنهان در پناه بردی از پستان خورشید
چکید ماشهی دو انگشت سبابه و وسط
توی جمجمهی معادلات لاینحل
لامذهب برای چه تپانچهی انگشتانت فقیر است در برابر کلمهی دوستت دارم
پا بگذار بر رد پای دلی که دل نیست
لحم لقمهی سگ
با آب زنا خواهم کرد به دشت دست برد
حدقهام رانهای در ساپورت
هیچ وقت نشناس منی را بعد از این که شد
شبح اپرا در چه حالتی سوپرانو را رها
و بالرین محبوب فاش رابطهای میشود انتزاعی
هیچ نمیدانست فالش کلمات متوهم نیز
او را میدارد دوست دار ترت
۳
سوزن تهگرد دلبستگی به آهن ربا در قوطی سوهان
قم اراک این را با نیتیو اعراب اقرا
حالم بهم میخورد از دوست داشتنت و اولین اعتراف
او
زیباترین فریبی است برای انتقام
با پلکهای بسته و بارانهای موسمی
آغاز
وقتی میشود دست به گریبانِ سطرها شد و موسی را از طور نجات
داد را به پرستش چکار؟
تبر از شانهات بردار و ردا از کساء
از پوستِ سزارین، منفعلی تا
درد استخوانهای سومری
تا باخت گردنههای رولت
با تمام مردگانتان خوابیدم تا بیایی به اتاق نیمه شب
به ارگاسم متوالی تنفسها
وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ
قبلتر از خداحافظی گلها را بوسیدهام
بدرود بوسههای قبلتر از خداحافظی
بدرود نمناکی پیراهن باران در پشت خانهات
بسم رب فاحشگان
فرجی نیست در هنگامهی شلیک
فرج پلاسیدهی آغشته
عفونت مزمن ریههای هرزه
تنش بر کدام تخت به کافور تن داده
تنم بر کدام نام لرزید
«تو را در تمامی آفاق دوست میدارند
یقین، که دوست ندارد کسی شبیه منات»
خفه میشم با رد انگشتات روی تخت
پشت هر بوسه
چند تا بهار خوابم
بافته موهاشو شبیه تو
۴
My childhood, Born in a bath of blood;
Without mother’s caressing hands.
She was gone with deep wounds,
Before giving birth to me.
Never did I know her.
I wrote poems for all the photos.
The ones my camera had taken;
Wishing the lady veiled in Chador, Standing at the bath entrance, Be my Mother. Because she’s the lady whose
air I never saw, Sailing in the wind.
Hamed Hasany Asiabdareh