چهار شعر از نیما فریدمهر، شاعر ساکن کانادا
۱.
من یک…
دختر ، پسر…
عیاری برای جنسیتم در بین این همه نگاه نیست ؛ همان عیار صفر.
خدا ، خدای تو و همگان ، از مرد گفته ، از زن گفته.
به من که رسید ، خفقان همه جا را فرا گرفت.
چشمها خیره شد ، زبانها تند شد ، حرفها از آتش شد.
همان آتش خدایت.
تقویم ؛ روز زن ، روز مرد.
من کجای این تقویم جای دارم ، پس سهم من چه شد؟
با تمام مردانگیهایم ، با تمام زنانگی هایم.
نه مرد فهمید مرا و نه زن…
اینجا همه رنگ دارند ، و من شدم شش رنگ.
و چه رنگ جلف و سبکی.
همه ی شما لاک قرمز و ریش بلندم را چه تلخ نگاه کردید.
از نظر شما یک مرد…
اما من ؛ گریه بدون خجالت را دوست دارم.
مرد که گریه نمیکند…
خنده با حالت را میفهمم.
واا اوا خواهر…
همه یا شما ، توان درک ندارید.
دستهایم را گره زده اید ، حالت دارد.
پاهایم را قفل نموده اید ، زانو بر روی زانو نشستنم چه تعجبی برانگیخته است.
من یک…
دختر ، پسر ، جنسیتی با عیار صفر.
حتا در چکنویس افکارتان جایی برای من متصور نشده اید.
پسر هستم ، دخترانه ناز میکنم.
عشوههایم ، تمام مردانگی این همه آلت اطرافم را زیر سوال برده است.
نگاهم ، غرور مردانه ات را لگدمال کرده است.
من ، فقط برای خودم یک من محسوب میشوم.
من ، برای تو که عمری به صورتهای بزک شده دلخوش بوده و هستی جز یک شب هوس هیچ چیز دیگر نیستم.
به من که رسیده اید ، راهتان را یا کج کرده اید و یا با چشم بسته رد شده اید.
نه تو ، نه او ، و نه شما.
چشمهایتان من و ما را ندیده است و گویا نمیخواهد ببیند.
به شما گفته اند.
حوالی ما . ما با جنسیت صفر ، توقف مطلقا ممنوع است.
سبقت آزاد ، بدون جریمه…
۲.
اینجا که من هستم…
تا آنجا که تو هستی.
وجب به وجب جادههایش را سراب پر کرده است.
اینجا که من هستم.
حکایتها همه ردّی از جدایی دارند و تن ها همه زخمی از این حکایت.
اینجا که من هستم.
همه مهربانیها وان نایت استند است.
اینجا که من هستم.
تمام شهر زیر پایم است و پدیدار ؛ اما انسانها نامعلومترین موجودات این هستی.
اینجا ، آسمانش غبار ندارد ، اما دلهای مردمان آسمانی اش سرد.
رودهایش جاری اند ؛ اما همه راه کج میکنند از کویر دلها.
سنجابهایش بازیگوش اند ، اما کودکهایِ درون
همه بی نفس.
اینجا مغازهها پر از نان و تنور دلها بدون هیزم.
اینجا دستها پر توان و سفرهها خالی از لقمهای محبت.
اینجا که من هستم…
مترو و اتوبوسهایش پر است از نگاهِ آدمکهای چوبی.
اینجا مردانش بدون محبت مدفون شده اند.
اینجا سازها مینوازند در خفقان ناله ی سکوت را.
زخمه یِ ساز تن را بیمار میکند.
اینجا که من هستم…
لا به لایِ کاغذهایِ نانوشته و سفید به دنبال ردِّ سیاهی قلم به قلبهایی میرسی که با تارهای عنکبوت تزیین شده اند.
اینجا ؛ در این سرزمینِ منجمد هر شب در بستر خالی و پر از خیالِ خوابم ، سرزمین تو را جستجو میکنم.
همان جا که تو هستی.
اینجا که من هستم …
هزاران فرسنگ دور تر از خودم و خیالم قرار گرفته ام.
کجاست اینجا….
۳.
دل بستی و عهد را شکستی.
عهد شکسته شد ؛ دل پس داده نشد.
نه …
آسمان همیشه قوس و قزح ندارد.
و همه رفتن ها ؛ برگشت ندارد.
گاهی جاده ها یک طرفه میشود.
اشک ها ؛ چشمها.
دل ها ؛ خون ها .
دهان ها ؛ فریادهایِ خفه شده.
تن ها ؛ نازها .
سازها ؛ زخمها.
دست ها ؛ تمنا ها.
کویرها ؛ سراب ها.
خاک هایِ ریخته شده بر فرقِ سرِ این احساس.
خاک از جنسِ این حوالی.
جغرافیایِ بدونِ مرزِ تنت.
جای جایِ این سرزمینِ بدونِ مرز را با مترسک هایِ دست آموزت زیبا کرده ای.
آه ؛ کاش این مترسک ها میتوانستند از شالیزارِ بدونِ ثمرِ این جغرافیا فراری دهند کرکس هایِ مرده خوار را.
چه خیالِ خوامی؛ اسیر گشته ام بینِ این همه کرکس.
ما همه مردگانی شده ایم در این جغرافیا.
و ای کاش؛ من تنها بودم تا تاریخ و جغرافیایِ این تنِ بیمار را به افسانه ای پر از راز بدل نمایم.
من ؛ تو ؛ جغرافیا؛ تاریخ…
بیخیال.
من به زیست شناسیِ این تن هم قانع هستم.
۴.
اینجا.
شب و روزش تاریک است.
تاریک و پر از درد.
شب و روزش سرد است.
سرد همچون دیوِ سیاهِ تنهایی.
کوچه هایِ شهر پر است از نگاهِ آدم هایِ ولگرد.
ولگردانی بی خیال از همهء عابرانِ این کوچه و پس کوچه ها.
اما….
شب هایِ اینجا ناز دارد.
خیابان هایِ اینجا بسانِ هندوانه ای ترک خورده و شیرین در ظهر یک روز تابستان میماند که همگان میل به نصف کردن آن دارند.
روزگارِ سردِ این شهر از عقربه های ساعت خانه ام تندتر راه میرود.
من….
با ترکِ شهر و وطنِ تو چیز زیادی از دست ندادم.
فقط قدری اشک و کمی شکستنِ دل.
وطن…
تو باختی….
تو هر روز بیش از روزِ قبل ، قلب هایِ عاشق را از دست میدهی.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید