کلودیا کاردیناله: فلینی، هرتزوگ و من
لندن، کلودیا کاردیناله را دچار نوستالژی میکند. این هنرپیشه ایتالیایی، اکران یکی از نخستین فیلمهایش را در اینجا به یاد میآورد، فیلم "طبقه بالا و طبقه پایین" (Upstairs and Downstairs)، یک کمدی خانوادگی فراموش شده که در سال ۱۹۵۹ اکران شد. او با ملکه در جریان نمایش اولیه "داستان وست ساید" (West Side Story) در میدان لیسستر به سال ۱۹۶۲ دیدار کرد که در مقایسه با ملکه، او بیشتر به ملکهها شبیه بود. او برای دیدن یکی از آخرین کنسرتهای مارلین دیتریش در سال ۱۹۷۳، همراه با دوست و کارگردان همیشگی فیلمهایش، لوکینو ویسکونتی به اینجا آمد. «ویسکونتی در اتاقش یک عکس امضا شده از مارلین دیتریش داشت که در آن عکس، لباس نقشی را که بازی میکرد، تن کرده بود. فوقالعاده بود!»
اکنون او به خاطر جشنواره سینمای ترکیه در لندن به انگلستان آمده است که ماه گذشته با فیلمی که او در آن ایفای نقش کرده بود، افتتاح شد؛ اما فارغ از این امر، در یک بعدازظهر آرام در یکی از هتلهای میفیر (Mayfair) گفتوگوی ما به گذشتهها رسید. خاطرات او با ۱۲۰ فیلم در کارنامه بازیگریاش، در گذشته قیقاج میرود، در قارهها و سرزمینهای بسیار و با به یاد آوردن بسیاری از ستارگان سینمای سالهای دور؛ تقریبا میتوان گفت که او بیش از هر شخص دیگری در این باره خاطره دارد. او مسیری را پشت سر گذاشته که با ستایشگری یک نسل از هواخواهان (بیشتر، مردان) مفروش و با فلاش عکاسی رسانههای سراسر جهان نورانی شده است. زمانی که فدریکو فلینی برای نخستین بار با فیلم "زندگی شیرین" اصطلاح "پاپاراتزی" را باب کرد، دقیقا ستارگانی چون کاردیناله را مد نظر داشت که بعدها در فیلمی از خود او، یعنی "هشت و نیم" ایفای نقش کرد. زمانی که اروپای بعد از جنگ، از رئالیسم و جیرهبندیهای دوران جنگ خلاصی یافت و با آغوش باز به استقبال زرق و برقها، افسونها و شهوتهایش رفت، کاردیناله نیز به مانند همتای فرانسویاش، بریژیت باردو، به آن ویژگیها تجسم بخشید: «سینما برای من در حکم یک رؤیاست. زیباترین چیز ممکن. دلم نمیخواهد در یک فیلم، هیچ گونه ابتذالی را ببینم بلکه دلم میخواهد چیزی را ببینم که آدم را به تفکر و تخیل وادارد.»
کاردیناله ۷۳ ساله هنوز افسونگر به نظر میرسد، هر چند که بعضی از قصههایی که تعریف میکند، به اندازهی مهرههای صورتی رنگی که دور مچ دستها و گردناش انداخته، سخت و جلاداده به نظر میرسد. او اینها را با فریبندگی و انرژیِ بسیار تعریف میکند؛ آن قدر با انرژی که در جایی از صحبتهایش، یکی از دستبندها از مچ دستش باز میشود، به هوا میپرد و طول اتاق را طی میکند: «کار با ویسکونتی به تئاتر میمانست. کار با فلینی، درست در نقطه مقابل آن قرار داشت: هیچ متنی وجود نداشت!» و این چنین آن لحظات خارقالعاده در سال ۱۹۶۳ را که مدام باید از سر صحنه فیلم "هشت و نیم" در رم، برای بازی در فیلم "یوزپلنگ" ویسکونتی به سیسیل میرفت و دوباره برمیگشت، در چند جمله خلاصه میکند: «در حین کار با ویسکونتی، کسی حق نداشت سر صحنه حرف بزند. اما موقع کار با فدریکو، همه با هم یا با تلفن بلند بلند حرف میزدند. درست مثل یک سیرک! فدریکو فقط به این شکل میتوانست خلاقیت داشته باشد. اگر همه ساکت میماندند، نمیتوانست اثری خلق کند.»
بازی در آن دو شاهکار سینمایی به تنهایی میتوانست برای تضمین جایگاه کاردیناله در تاریخ سینما کفایت کند. اگرچه حرف هر دو فیلم درباره ایتالیای مدرن بود، آشکارا با هم تفاوت داشتند. "هشت و نیم" فیلمی رادیکال، شلوغ و در عین حال پُر روح بود که به شیوهای باب روز و البته، سیاه و سفید فیلمبرداری شده بود. "یوزپلنگ" فیلمی باشکوه و پرُ خرج بود که به بازآفرینی آریستوکراسی زوالیافته قرن نوزدهم میپرداخت. کاردیناله در "هشت و نیم" به نوعی نقش خودش را بازی میکرد؛ ستاره درخشان سینمایی که به شکلی نمادین، گره ناکامیهای کارگردانِ مارچلو ماستریانی را باز میکند. «فلینی به من میگفت که الهه الهامبخش او هستم. تمام آنچه در آن فیلم به زبان میآورم، بداههگویی بوده است. کسی که در آن صحنهها با من صحبت میکرد، فدریکو بود و مارچلو فقط کنار او نشسته بود و سخنان او را تکرار میکرد.»
در مقابل، در "یوزپلنگ"، او در نقش دختر بانشاط شهردار ظاهر میشود که هم آلن دلون و هم عموی او، برت لنکاستر را اغفال میکند. «با لنکاستر انگلیسی حرف میزدم، با آلن دلون، فرانسوی و با بقیه، ایتالیایی.» او و ویسکونتی دوستانی صمیمی میشوند. او پیشتر نیز در فیلمی از ویسکونتی به نام "روکو و برادرانش" ایفای نقش کرده است و در نقشهای اصلی دو فیلم بعدی او نیز ظاهر میشود. «ویسکونتی – نمیدانم به چه علت – از زنها خوشش نمیآمد، اما رابطهاش با من عالی بود. آدم بافرهنگی بود. عقایدش درباره نقاشی، هنر، موسیقی خارقالعاده بود. میتوانست درباره هر چیزی صحبت کند.» کاردیناله مثل تمام خندههایش، با صدایی گرفته و خشک میخندد – حالا این صدا به خاطر یک عمر سیگاری بودناش حتی گرفتهتر هم شده است: «قبل از آن که در فیلمهای فلینی بازی کنم، همیشه صدای نقشهای من دوبله میشد چون صدایم این طور است که میشنوید. برایم صدای دیگری میگذاشتند، صدایی خیلی ظریفتر. حتی هنوز هم وقتی کسی با تلفن منزل من تماس میگیرد، فکر میکند که مرد هستم!»
نخستین موفقیتها و فرزندی که کسی از وجودش خبر نداشت
بعد از "هشت و نیم" و "یوزپلنگ"، نوبت به بازی در فیلم "روزی روزگای در غرب" سرجیو لئونه و اثر حماسی ورنر هرتزوگ درباره جنگلهای آمازون یعنی "فیتز کارلدو" میرسد؛ کاری پُر تنش که دستاندرکارانش در هر لحظه با خطر مرگ مواجهاند، کاری که به خودیِ خود از جنس افسانه است. چشمهای کاردیناله از پشت عینکش برق میزند: «بازی در آن فیلم، باورنکردنیترین ماجرای زندگی من بود! ما فقط یک گروه کوچک بودیم میان آن همه جانور در جنگل. میتوانید تصور کنید؟» خطرناک نبود؟ «نه! من عاشق خطرم!» هرتزوگ؟ «مردی حیرتانگیز، بسیار باهوش و فوقالعاده.» کینسکی؟ «وای خدای من! البته از من میترسید!» حتما آن بازیگر که به جنون جنسی معروف بود، تلاشی برای به دست آوردن او کرده است؟ کاردیناله میخندد و سپس خیلی مختصر و مفید میگوید: «برای من، کار یک چیز است و زندگی یک چیز دیگر.»
در خلال این همه سال، ماجراهای عاشقانهاش او را به افراد زیادی پیوند زده است، از ژان پل بلموندو گرفته تا وارن بیتی و ژاک شیراک. «دوستان زیادی داشتم. استیو مک کوئین را در رم میدیدم چون همیشه برای دیدن ماشینهای جدید شرکت "فراری" به آنجا میآمد. راک هودسون از بهترین دوستانم بود [کاردیناله در دو فیلم نقش مقابل او را بازی کرده بود]. وقتی لسآنجلس زندگی میکردم، پل نیومن خانهاش را در اختیار من گذاشته بود.»
ماجرای بازیگر شدناش بیشتر به افسانه شباهت دارد. او در تونس به دنیا آمده و در همان کشور نیز بزرگ شده است چون خانوادهاش از سیسیل به آنجا نقل مکان کرده بودند. در سنین نوجوانی در مسابقه زیبایی که اصلا در آن شرکت نکرده بود، برنده میشود و جایزهاش سفری فوری به ونیز و شرکت در مراسم جشنواره فیلم ونیز سال ۱۹۵۸ است. آنجاست که افسانه شروع میشود، چون بلافاصله و از هر سو با پیشنهادهای تهیهکنندگان مهم سینمای ایتالیا احاطه میشود. با این حال، تمام آنها را رد میکند و به خانه برمیگردد. این طور که خود کاردیناله تعریف میکند، تهیهکنندهها دست برنمیدارند، به پدرش تلگراف میزنند: «این همان چیزیست که وقتی مردی نگاهت میکند و تو نگاهش نمیکنی، اتفاق میافتد، یعنی آن وقت، دیگر همیشه [برای به دست آوردنات] پافشاری میکند. اگر فورا جواب مثبت بدهی، دیگر به ادامه رابطه علاقهای نشان نخواهد داد… این بود که من هر چه بیشتر "نه" میگفتم، آنها بیشتر اصرار میکردند.»
به گفته کاردیناله، صنعت سینمای ایتالیا در آن سالها به طرز طاقتفرسایی مردانه بوده و زن در آن (چه روی پرده سینما و چه پشت صحنه) فقط جایگاهی مفعولی برای ارضاء امیال مردانه داشته است. فرانکو کریستالدی که از موفقترین تهیهکنندگان سینمای ایتالیا در آن روزگار بوده، کاردیناله را زیر بال و پر میگیرد. ابتدا با او برای بازی در یک فیلم قرارداد میبندد و سپس ازدواج میکنند (آنها در اواسط دهه ۷۰ از هم جدا میشوند). این رابطه بیتردید برای کاردیناله فرصتهایی به بار میآورد، همچنان که محدودیتهایی را نیز به او تحمیل میکند: «خیلی سخت بود. خودم به تنهایی نمیتوانستم جایی بروم. پولی هم که به من میداد، خیلی ناچیز بود، تازه آن را هم به عنوان مخارج ماهیانهام میداد، نه به عنوان دستمزد بازی در فیلمهایش.» کریستالدی به او اجازه نمیداد موهایش را کوتاه کند یا این که وزنش اضافه شود. بدتر از همه این بود که کاردیناله مجبور شده بود این واقعیت را که پسر کوچکی دارد، پنهان کند؛ بچهای که در هفدهسالگی به دنیا آورده بود. تا اواخر دهه ۶۰، از آن بچه در خبرها به عنوان برادر کوچک او یاد میشد. کاردیناله هیچگاه نگفت که چه کسی پدر بچه بوده است. چندین دهه بعد، به خبرگزاری فرانسه گفت که به او تجاوز شده است. بنابراین کاملا قابل درک است که یادآوری آن موضوع چندان برایش خوشایند نباشد. با این حال میگوید احساس نمیکند که صنعت سینما او را استثمار کرده باشد: «نه، نه، هیچ وقت نگذاشتم با من این طور رفتار شود. مثلا هیچ وقت قبول نکردم که در فیلمی لُخت شوم.»
اشکهای آلن دلون
اگر کاردیناله هماکنون به سبک فیلم "سان ست بولوار" با افسردگیِ تمام، گوشه انزوا گزیده بود، خاطراتش را سبک و سنگین میکرد و فقط پشت سر هم جایزه یک عمر دستاورد هنری جمع میکرد، باز هم میشد او را بخشید. اما او در واقع، کاملا عکس این قضیه عمل کرده است. هرگز کار را کنار نگذاشته و سالهای اخیر را با بازی در فیلمهای تونسی، اسپانیایی، فرانسوی، ایتالیایی، آمریکایی، پرتغالی و ترکی سپری کرده است. آخرینِ آنها، یک فیلم کمدی چند ملیتی به نام "خانم انریکا" است که حضورش را در جشنواره سینمای ترکیه در لندن توجیه میکند. کاردیناله در این فیلم نقش یک صاحبخانه پیر و بیزار از مرد را ایفا کرده است که به یک محصل کمتجربه ترک، هم زبان تدریس میکند و هم درس زندگی میدهد: «من خیلی جذاب بودم. سینههایم از سینههای کلودیا کاردیناله هم بهتر بود.» (از دیالوگهای نقش او که به زیبایی مرزی بین خودارجاعی و نارضایتی از خود ترسیم میکند.) او این هفته را برای فیلمبرداری فیلم بعدیاش Effie در ونیز میگذراند؛ فیلمی انگلیسی درباره زندگی جان راسکین و همسر جواناش که اما تامسون هم فیلمنامهاش را نوشته است و هم در آن بازی میکند. «دوست دارم فعال باشم، نه فقط در سینما، بلکه دوست دارم برای حقوق زنان هم مبارزه کنم. مدت زیادی هم سفیر یونسکو بودهام در حوزههای حمایت از تنوع نژادی و اطلاعرسانی درباره بیماری ایدز» و میگوید که همچنان به دیدن آن دسته از دوستان قدیمیاش که هنوز زندهاند میرود، دوستانی چون آلن دلون که همراه با هم بازسازی مارتین اسکورسیزی از فیلم "یوزپلنگ" را در جشنواره کن سال گذشته تماشا کردهاند. «آلن در تمام مدت تماشای فیلم گریه میکرد و میگفت: ببین، فقط ما زنده ماندهایم. بقیه، همه مردهاند.» شاید تمایل شدید کاردیناله به همیشه فعال بودن، ابزار دفاعی او در مقابل چنین حس نوستالژیکی باشد. «وقتی جوان بودم، دوست داشتم همه جا بروم و جای همه باشم، و با چنین شغلی، توانستم این گونه زندگی کنم. برای یک بازیگر این که هر چه را دلش میخواهد، انجام دهد، جالب نیست، به جای شخص دیگری بودن جالب است. من هم بلوند بودهام، هم سبزه، هم شاهزاده و هم فاحشه. همه چیز بودهام. در مقابل دوربین، تو خودت نیستی. میتوانی انواعِ زندگی را زندگی کنی، به جای فقط یکی. فکر میکنم که آدم خوش شانسی بودهام.»
منبع: گاردین
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید