کیمیا خاتون دختر رومی، روایتی متفاوت از شمس و مولانا
تا به حال شده تمایل به خواندن کتابی داشته باشید که با صراحت راجع به رابطهی شمس و مولانا صحبت کند؟ به نظر شما حضرت شمس و مولانا در واقع چه کسانی بودند و در زندگی چه اعمالی داشتند؟ آیا همسری هم داشتند؟ آیا رابطهی شمس و دختر مولانا واقعا «عاشقانه» بود؟ فلسفهای که این دو را نسبت به سایر افراد متفاوت میساخت چه بود؟ از دید شمس و مولانا، تعریف مذهب چه بود؟
رمان «کیمیا خاتون، دختر رومی» رمانی تاریخی و عاشقانه است که راجع به تمام این موارد با صراحت صحبت میکند. اگرچه برخی این رمان را از نظر صراحت نویسنده راجع به رابطهی شمس و مولانا یا زیر سئوال بردن زندگی سادهی بانوان در قرن هفتم شمسی را نقد میکنند، ولی نویسنده بارها اقرار کرده که کتاب را نه بر اساس قوهی تخیل بلکه براساس اسناد تاریخی نوشته است. کتابی که یک بار هم که شده، بتشکنی میکند و صدای کسانی را که در آن دوران، شنیده نشد را بلند ادا میکند. اما قبل از شروع، بهتر است چند کلامی راجع به نویسنده صحبت کنیم.
فروی، نویسندهی فرانسوی که فارسی مینویسد
موریل مائو فروی نویسندهای فرانسوی است که به زبان فارسی علاقهی بسیار زیادی دارد. از روی دو اثر بزرگ او یعنی «کیمیا خاتون، دختر رومی» میتوان به این نتیجه رسید که او علاوه بر زبان، به فرهنگ و ادبیات فارسی نیز علاقهی بسیار زیادی دارد. او که جز نویسندگی، به روزنامهنگاری مشغول بود، توانست مدارک زیادی را جهت نوشتن رمانی راجع به شمس و مولانا تهیه کند. او تا سالها در بخش بینالمللی بی.بی.سی کار میکرد و زبان فارسی را در مرکز شرق شناسی و مطالعات آفریقا یاد گرفته است. او به جز «کیمیا خاتون، دختر رومی»، مجموعهای از پندها و سخنان مولانا را نیز تهیه کرده و آن را در کتابی با عنوان «تنفس حقیقت» به انتشار گذاشته است.
کیمیای متفاوت و نظریهی لکان!
داستان راجع به دختربچهی فکور و متفاوتی است که گاهی بی دلیل خشکش میزند و گویی روح او از کالبدش خارج میشود. و به اعماق چیزی فرو میرود. او در روستای کوچکی زندگی میکند ولی آنقدر متفاوت است که انگار برای یک زندگی روستایی آفریده نشده است. رفته رفته خانواده و اهالی دهکده به همین نتیجه میرسند و پدرش، علی رغم وابستگی بسیار زیادی که به کیمیا خاتون دارد، او را به قونیه میبرد تا در آنجا درس بخواند. آنها در قونیه حضرت «مولانا» را ملاقات میکنند و فرخ که نسبت به وجود مقدس او تسلیم و آرام شده، دخترش را برای درس خواندن و زندگی، به او میسپارد.
از همان صفحات آغازین کتاب شما تمایل شدید کیمیا خاتون برای رسیدن به آرامش را مشاهده خواهید کرد. دختری که در قرن سیزدهم میلادی زندگی میکند. ولی مثل مردمی که در قرن هجدهم و در دورهی رمانتیک میزیستند، عشق و زندگی را از دل طبیعت پیدا میکند.
از نظر لکان، انسان همیشه در جستجوی آرامش است. آرامشی که قبل از تولد (در رحم مادر) و بعد از مرگ تجربه میکند، برای او منحصر به فرد و بی همتا است. برای همین هنگام خروج از رحم مادر گریه میکند و در طول زندگی، همواره در تلاش برای رسیدن به آن آرامش است. اما شاید خودش نسبت به این نکته آگاهی نداشته باشد. اما کیمیا کوچولو، دختر متفاوت قصه این نکته را به خوبی میداند:
–من جایی بودم که خیلی شاد بودم…
کیمیا هق هق کنان ادامه داد: اما همه چیز یک دفعه تموم شد.
این نیاز به آرامش در وجود او ادامه پیدا میکند تا بالاخره به آن (مرگ) دست پیدا کند. آرامشی که به لطف شمس مهیا شد! اما تنها کسی که حس میکرد اینگونه به آرامش میرسد، خود کیمیا بود که انگار با چشمان تیرهی شمس و سایهی قدرتمند او، جادو میشود.
نقد طرز تفکر مذهبیهای قرن هفتم
نویسنده در نقد طرز تفکر سنتی بسیار زیرکانه عمل کرده است. ابتدا زمانی که مادر و پدر واقعی کیمیا را به تصویر میکشد، بیان میکند که آن دو علاوه بر امام، به کشیشها نیز احترام میگذارند. و مریم باکره را مقدس میشمارند. اولین کسی که به کیمیا سرمشق میدهد یک کشیش است. و همان کشیش نیز به نتیجه میرسد که کیمیا باید به قونیه برود و درس بخواند. وقتی نظر امام را میپرسند، میگوید که «تا ببینیم خدا چه میخواهد!؟».
مادر کیمیا خاتون که قبلا زنی مسیحی بوده را میتوان یکی از روشنفکرترین بانوان کتاب به شمار آورد. کسی که به تحصیل کیمیا و مهاجرتش به قونیه علاقه نشان میدهد. و اعتقاد دارد که دخترش به روستا تعلق ندارد. ولی مذهبیترها، یعنی مولانا، شاگردش احمد و حتی خود شمس به این معتقد هستند که سرنوشت و تقدیر دست خداوند است. و کسی نمیتواند آن را عوض کند. پس باید آن را پذیرفت و به خود، زحمت تصمیمگیری نداد! حتی خود حضرت مولانا، تا قبل از آن که شمس را ببیند، زندگی را بر اساس تقدیر میدید.
حتی اگر نسبت به این طرز فکر نویسنده و صراحت بیش از حد او در مقایسهی دو دین، یعنی اسلام و مسیحیت به شک بیفتید، میتوانید آن را از نحوهی انتخاب اسم برای زنان مسلمان و رفتار عقبماندهی آنها، تشخیص دهید. برای مثال میتوان به «صفیه» اشاره کرد که تقدیر کیمیا خاتون را گره خورده به روستا میداند. و بدون توجه به شیون و سیر شدن نوزادش، بزور به او شیر میدهد. ولی «ماریا»، دوست مسیحی اودوکیا (مادر کیمیا)، فکر بازتری دارد و رفتن کیمیا به قونیه را نیک و پسندیده تلقی میکند.
علاوه بر تمام اینها میتوان به این نکته نیز اشاره کرد که تغییر دین از مسیحیت به اسلام حتی گاهی تلخ، اجباری و از روی تقدیر نشان داده میشود. چون در این رمان، مسلمانها کسانی بودند که گوشهی کلیسا نماز میخوانند؛ و اودوکیا از اینکه گاها اسم «حضرت عیسی» را با «حضرت محمد» اشتباه میگیرد، ناراحت است. از نظر فرخ نیز، جای مجسمهی مریم باکره و فرزندش در گوشهی مسجد خیلی خالی است. حتی وقتی به خواستگاری اودوکیا میرود، اقرار میکند که این ازدواج نشدنی است، چراکه نه خود او، بلکه «خانوادهاش» اخیرا به دین اسلام و خدای یگانه «تسلیم شدهاند»! سپس از این فکر کم مانده قلبش به درد آمده و گریه سر دهد.
شمس نماد تحول است
زمانی که شمس وارد زندگی مولانا میشود، تمام عقاید او را تغییر میدهد. آنها وارد روابطی میشوند که گاها با صراحت در کتاب بیان شده و کسی سعی ندارد آن را پنهان کند. علاوه بر این، پس از آشنایی این دو، مولانا درس دادن را کنار میگذارد. و دیگر سخن از «تقدیر و سرنوشت» نمیزند. او به شراب و موسیقی روی میآورد تا به شیوهی شمس تبریزی، به خدا نزدیکتر شود. چون معتقد است، روح او کر بوده و به لطف شمس، گوش شنوا پیدا کرده است.
شمس نه تنها مولانا، بلکه تمام اهالی خانواده را تغییر میدهد. او تاثیری شگرف روی کیمیا خاتون دارد و بعد از ازدواج کیمیا با او، تمایلات و علایق دختر تغییر میکند. برای مثال دیگر به کتاب خواندن علاقهای ندارد، بافتنی میبافد و خود را شبیه زنهای روستایی میبیند! حتی ازدواج او با شمس، با تصمیم خودش نیست. بلکه بر اساس تقدیر است. او فقط آن را میپذیرد و در کنار سایهی شمس، ماهها بدون هیچ گونه رابطهای زندگی میکند. تصور میکند که خوشبخت است و پایش را از خانه بیرون نمیگذارد. کسانی که تصور میکنند شمس او را در خانه زندانی کرده احمق میپندارد و درست لحظهای که میخواهید او و خوشبختیاش را باور کنید، با خشونت شدید شمس به خاطر گشت و گذار او روبهرو میشوید.
با وجود اینکه شمس با راهبها «شطرنج» بازی میکند و کار مولانا را به «شراب» و «موسیقی» کشانده است. اما نسبت به کیمیا از همان روشهای سنتی و خشک استفاده میکند. نویسنده این را کاملا غیر مستقیم بیان میکند. مردی که آزادیخواه است و سعی دارد طرز فکر تعصبی روحانیها و مذهبیها را تغییر دهد، خودش کیمیا را با تعصب بیش از حد و کنج خانه محبوس میکند. از نظر شمس، اگر کسی موسیقی یا شطرنج را حرام بداند جالب نیست. ولی وقتی پای زندگی شخصی خودش وسط باشد، طور دیگری رفتار میکند.
مردی که رسیدن به خدا را با عیش و نوش عجین میکند، کیمیا خاتون را از رسیدن به این لذت محروم میسازد. چرا که او باید درد عشق بکشد تا به خدا نزدیک شود. باید از قلبش خون بچکد. و تمام این سختگیریها و به لفظ مخفی نویسنده (آزار و اذیتها)، منجر به مرگ کیمیا میشود.
نگاهی فمینیستی به سبک زندگی زنها در قرن هفتم
نویسنده از همان ابتدا غیر مستقیم و بی صدا، داستان را با نگاه فمینیستی مینویسد. اودوکیا از داشتن خانوادهای بزرگ و سالم مغرور است. ولی وقتی شوهرش لبخند مغرورانهی او را میبیند، یاد مرغی میفتد که از بال و پر گرفتن جوجههایش خرسند است!
نوشتن که یک امر خوشایند و لذتبخش محسوب میشود، برای زنان قرن هفتمی ممنوع است. چراکه با نوشتن نمیتوانند شیر بدوشند یا محصولی برداشت کنند! علاوه بر این، زنها به خودشان هم رحم نمیکنند. کیمیا که فقط یک دختر بچه است، از مادرخواندهی خود پیامی دردناک دریافت میکند.
صدای کرا را شنید که دوباره به سخن آمده بود. «تو حتی لازم نیست تصمیم بگیری. وقتش که برسد خودت میفهمی.» چشمان کرا مملو از جرقههای کوچک بود و گرمای نگاه او آرامشبخش و مطمئنکننده بود. هجوم احساسات کیمیا آرام گرفته بود. هراسها، اشکها همه محو شده بودند. کرا حق داشت. چیزی برای تصمیمگیری وجود نداشت. نباید در مورد چیزی هم نگران میشد.
شاید کیمیا، نگاه مادرخواندهی خود را اطمینان بخش و گرم ببیند. ولی مخاطب به خوبی میداند که کرا تا چه حد از رابطهی پنهانی «شمس و مولانا» در عذاب است و چقدر دوست دارد «ازدواج کردن شمس» را ببیند! حتی اگر یک کیمیا کوچولو در این مسیر قربانی شود. شاید در پذیرش این نکته مقاومت کنید، ولی وقتی به انتهای کتاب برسید، نگاه محزون و عذاب وجدان را در چشمان کرا خواهید دید.
کیمیا خاتون نیز که صرفا به خاطر بلوغش، خودش را زنی کامل میبیند، با ازدواج کردن با مردی شصت ساله مشکلی ندارد. ولی بخشی از وجودش به او میگوید که باید «کودکیهایش» را کنار بگذارد.
کرا بعد از ازدواج کیمیا خاتون، روز به روز جوانتر و خوشحالتر میشود و همیشه آشکارا از پرداختن به احساسات و درد کیمیا، خودداری میکند. چون خودش هیچوقت نمیتواند حتی یک کلمه راجع به شمس چیزی بگوید. فقط مجبور بود حضور او در زندگی خود را بپذیرد و با آن کنار بیاید. کیمیا نیز بعد از ازدواج، انگار از زندگی عقب میماند.
باید عادت میکرد که دیگر از دویدن لذت نبرد. باید عادت میکرد که دیگر با صدای بلند در جمع نخندد. «زنهای متاهل باید وقار و متانت داشته باشند. باید شوهرانشان را راضی کنند.» این سخن را بارها شنیده بود اما نمیدانست چگونه میتواند شوهرش را راضی کند، در حالی که به ندرت او را میدید؟
کیمیا خاتون با تمام این موارد به خوبی کنار میآمد. گویی انگار به جای یک دختر، جسمی انعطاف پذیر بود که روحش داخل آن شکل میگرفت! مثل یک آب زلال که از خود ارادهای نداشت. دختری که در آخر کتاب اقرار میکند «شمس ارباب سرنوشت خودش است»، ولی باید خودش را به سرنوشتی بسپارد که توسط همان شمس تعیین میشد.
به طور کلی، نویسندهی کتاب سعی دارد دو شخصیت تاریخی بزرگ یعنی«شمس و مولانا» را به چالش بکشد. چون تاریخ را پیروز شدگان مینویسند و پیروزهای قرن هفتم، چیزی جز مردها نبودند. پس قطعا نمیتوان هر آنچه را که در آن زمان گفته و نوشته شده، قرآن ناطق در نظر گرفت. اگرچه نویسنده معصومانه اعتراف میکند که هرچه نوشته بر اساس یافتههای تاریخی بوده است و چیزی را به عمد تغییر نداده است.
شاید ابتدا از اینکه دو حضرت والا و عرفانی تاریخ به چالش کشیده شدهاند عصبانی شوید. ولی کمی خود را جای همسر مولانا بگذارید. همسر شما شش هفته در یک اتاق با مردی زندگی کند و هر غذایی که برای او میبرید را پس بزند. این موضوع همیشه به عنوان امری عاشقانه و مرموز بیان شده است. اما اگر واقعا چنین باشد، آیا باز هم میتوانید به داستان با دید عاشقانه و رویایی نگاه کرده و لبخند بزنید؟ نویسندهی کتاب «کیمیا خاتون، دختر رومی»، صدای زنها و بانوان دورهی شمس و مولانا را به گوش مخاطب میرساند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید