گریزی بر مفهومِ عشق در اندیشهی فلسفی افلاطون
کاوشِ عظیمی که در اندیشهی غرب دربارهی مفهومِ عشق صورت گرفت قطعا با اندیشهی افلاطون آغاز میشود.
افلاطون در ضیافت Symposium، پیشفرضِ عشق را دو موجود جدا و مستقل از یکدیگر میداند که در تلاش برای فائق آمدن بر این جدایی هستند.
آریستوفانس Aristophanes، در یک گفتار توضیح میدهد که خدایان موجوداتِ دوجنسی را به دلیلِ غرور و تکبرِ بیش از اندازه¬شان دو نیم کردند، یعنی ابتدا یک نوع موجود و یک نوع پیوند وجود داشت آریستوفانس میگوید این حالت آرمانیِ اولیه که در آن دو نیم به شکل جدایی ناپذیر یکی بودند، حالتی است که ما همه دنبال آن هستیم و فقط زمانی که بتوانیم به آن حالت یگانگی برسیم، میتوانیم حقیقتا خوشبخت باشیم. در عین حال آریستوفانس متوجه این آرمانِ دست نیافتنی هم هست چرا که در ادامه عنوان میکند که برای نزدیک شدن به این حالتِ آرمانی باید در تلاش برای رسیدنِ به طبیعتِ زوجِ مطلوب موافق با ذائقهمان باشیم.
بعد از دو نیم شدنِ موجوداتِ دوجنسی سه شکلِ وصل پدید آمد. یک شکل پیوند نرها و مادههایی بود که بهم گرایش داشتند. اشکال بعدی پیوند میان دو ماده بود و همینطور تمنایِ وحدت میانِ دو نر. آریستوفانس، از میانِ این سه نوع پیوند، بهترین ترکیب را پیوند دو نر عنوان میکند.
گرچه افلاطون در آثار بعدیِ خود موضعی متفاوت اتخاذ میکند و در قوانین، اثری که در سنین بالا نوشت به همجنس دوستی حمله میکند و تنها نوعی از خانواده را که دولت مستلزم حمایت از آن است واحد زیستی می داند که در آن میان یک زن و یک مرد ازدواج صورت گرفته است. یعنی اندیشهی نهایی او با گفتارهایش در ضیافت، فایدروس یا دیگر مکالمات شباهتی ندارد. افلاطون در جمهوری در رابطه با عشق و رابطهی جنسی، اظهاراتش فراتر از ضیافت، فایدروس و حتی قوانین است. او در جمهوری مدعی میشود که انسان طوری طراحی شده است که در پی خیر و نیکی است. و هنگامی که عاشق میشود از تن به عنوان وسیلهای در خدمت نیروهای غریزی و میل به تولید مثل استفاده میکند، چیزی که فروید کششهای لیبیدویی به عشقبازی با جنس مخالف و آمیزش جنسی عنوان میکند به عقیدهی افلاطون این امر خوب و طبیعی است اما هدفِ غایی بشریت نیست بلکه هدف فراتر از خواستههای تن به منظور جستجوی نیکی است چرا که یگانه راهی است که انسان از طریقِ آن میتواند وجودِ معنوی و روحانیِ خویش را شکوفا سازد و در زندگی به چیزی به مراتب زیباتر و ارزشمندتر دست یابد.
گذر از کششهای جنسی به امیالِ عالی در گرو غرق کردنِ خود در هنر و درکِ زیبایی، جستجوی حقایق علمی و دیگر وسایل شناختیِ کشف واقعیتی غایی است که به رابطهی جنسی قابلِ تقلیل نیست.
افلاطون معتقد است انسان با وفور تجربهی جنسی در نهایت از سطح آن فراتر میرود یعنی وقتی خود را از این تمناها پاک و رها ساخت دیگر میتواند در برابر آن بایستد و نیاز جنسی، دیگر انسان را به حرکت در نمیآورد و میل جنسی انگیزهی اصلی و اساسی برایش نیست. حال میتواند دربارهی عشق بیندیشد و حتی ممکن است عاشق کسی شود. در اینجا افلاطون معتقد است که در نهایت میتوانید از سطح دلبستگی شخصی (عشق رمانتیک میانِ دو نفر) فراتر رود و این آغاز راهی است در آموختن و شناخت، که میتواند انسان را به درکِ امرِ خیر برساند که چیزی بنیادی در جهان است و همان است که در مسیحیت به صفتِ عالی خدا بدل میشود. امرِ خیر عالی¬ترین شکلِ وجودِ مسیحیت است: خدا به واسطهی ماهیتِ الوهیِ خود، خیر کامل و منشا عالی و کامل واقعیت است. که البته کل این بخش از مسیحیت به طور مستقیم یا غیر مستقیم از افلاطون گرایی میآید. این آموزه به نوعی عشق دلالت میکند که با آنچه از طبیعت بدوی سرچشمه میگیرد تفاوت شگرفی دارد دنبال کردنِ این عشقِ افلاطونی در نهایت ما را به عشقِ معنوی یا عشقِ مذهبی یا عشق به خدا میرساند و این از آن نقطهای که از لحاظ زیستی از آنجا آغاز کردیم بسیار دور است. در میان این دو حد، عشق به حقیقت که در وجودِ فیلسوف است، عشق به مردم و وطن چنانچه فرد خود را وقفِ وضع قوانینی کند که برای همهی افراد کشور منصفانه و برابر باشد و همینطور عشقی که جنگاوران دارندکه خود را وقف دفاع از وطنشان میکنند و چه بسا جانشان را نیز در این راه از دست بدهند، نیز میتواند باشد. همهی اینها انسان را از سطح رابطهی جنسی فراتر میبرد هر چند این عشقها هنوز هم بخشی از همان پیوستاری هستند که عشق جنسی بر آن قرار دارد. چرا که عشق جنسی را نیز باید نتیجهی کوششِ انسان در پی امرِ خیر و امرِ زیبا به عنوانِ پایهی هر گونه عشقی که میتوان به آن دست یافت دانست.
افلاطون در تحلیلِ خود نقشِ عنصر شناخت را وارد سیر تکاملی عشق میکند و آن را با بالاترین اصلِ دنیای مُثُل یعنی زیبایی مطلق یکی میگیرد.
در تحلیل فلسفی افلاطون از عشق، هر دو جنبهی ماهیتِ الهی و غریزیِ عشق رد میشود عشق ماهیتی سیریناپذیر دارد یعنی طبیعتِ عشق، طبیعتِ نیاز است و در بندِ تسلسلِ هستی و نیستیِ آن چیزی است که ندارد و غایتش تملکِ زیبایی است. یعنی عشق حلقهی رابطی ست که انسان را به الوهیت وصل میکند. زیبایی این قدرت را دارد که به انسان فناپذیر ماهیتی جاودانه ببخشد همان چیزی که افلاطون آن را به عنوان اصل جاودانگی در عالم فنا تفسیر میکند و آن را بالاترین مُثُل میداند