گفتوگوی عباس شکری با هله ماریه بیرکان؛ شاعر و نظریهپرداز
شعر چونان شکلی از شناخت
گفتوگوی عباس شکری با هله ماریه بیرکان؛ شاعر و نظریهرداز
هله ماریه بیرکان Helle Mariah Bjerkan،۱ در جدیدترین کتابش شعر چونان شکلی از شناخت، مینویسد:
“نقطهی شروع اگزیستانسیالیسم است: تمدن بیرونی و درونی ما در وجههای بسیاری از جهان به نقطهی پایان رسیده است. مادیگرایی، روشنفکرگرایی، مناسبتهای انسانی، دشواریهای الکلیها، خودکشی، خشونت و افسردگیهای روزافزون نشان میدهند ما اکنون در میانهی زمستانی سرد و بیرحم قرار داریم.
از این رو اکنون بسیارند کسانی که در پی پیدا کردن نقطهی روشنی برای هنر و اندیشهاند. خیلیها به دنبال زبانی نو هستند، زبانی که بتواند آهنگی جدید را بیان کند، منطق و طرحی دیگر در اندازد و حرفی خارج از نظام تحلیل و تأویل کنونی برپا کند. بسیاری از ما تمایل به گذار از محدودیتها و فراتر رفتن از آستانههای مرزگونه را داریم. این گذار به معنای بودن در سفر سیال جهانی نیست، به مثابهی بخشی از جستوجوگری یا به دنبال واقعیت بودن است. در این نوع کاوش، میشود اندیشهای دیگر پیدا کرد که تا امروز در جهان روشنفکرانه هم مصداق نداشته است. تمنایی ژرف وجود دارد که خواهان تحول و رشد واقعیتی است که در قالب فرمولهای شیمی، یا بر اساس تعبیرهای دیگر علوم طبیعی قابل شرح و تفسیر نیست، اما طبق رویههای موسیقیایی، استورهای و شاعرانه، همین واقعیتها تأویلپذیر میشود. با چنین نگرش زیباییشناسانهای است که امکان پیشبرد واقعیت و تحول آن وجود دارد، به زبانی دیگر این امکانی است در جست و جوی نام خدا بودن در جهانی که ما را احاطه کرده است.
به همین خاطر باید بر حهانی از تصویرها و واژههای نو تمرکز کرد تا جهان روح هنوز هم بکر و دست نخورده، آزاد شود.
رویکرد اکنون ما این است که به شعر به مثابهی روشی برای شناخت و امکانی برای دیدار با دیگران نگاه کنیم. شعر فضای آزادی است که اجازه میدهد تجربههای شخصی و عمیق نیز روی دهند. با معماها و راز و رمزهای زندگی با عددهای آماری یا فکرهای انتزاعی نمیشود برخورد کرد.
گفتگوی زیر به صورت نوشتاری و مرحله به مرحله انجام شده است. یعنی ابتدا چند پرسش برای خانم هله فرستادم و با دریافت پاسخهای ایشان، پرسشهای بعدی طرح شدند تا سرانجام گفتگو به پایان رسید:
گفتهاید که به شعر به مثابه روشی برای شناخت و امکانی برای دیدار با دیگران نگاه کنیم. پرسش من این است که این برخورد چه گونه روی میدهد؟
با حیرت، با رفتاری شنواگرا، با آرامش، با شفافیت و زلالی اندیشه. آری با عشق. همهی این موردها را میشود آزادی و رهایی شاعرانه نامید. همین زلالی شعر است که موجب میشود تا توانایی برخورد با معانی ظریف شاعرانه به وجود بیاید. فضایی آزاد که در آن هر کس میتواند هم ببیند و هم بشنود در حالی که صدا، رأی و مادیگرایی خود را نیز حفظ میکند. مسؤلیتی سرشار از احساس.
چرا فکر می کنید که شفافیت و باز بودن از ویژگیهای هنر است و شاعرانه؟
واژهی یونانی “poesis” یعنی انجام دادن کاری و آفریدن. بنابراین فرم شناخت شاعرانه دربردارندهی نوعی از شناخت است فراسوی آنچه تا امروز میشناختهایم و به طور معمول خود را به این نوع شناخت پیوند میزدیم. این نوع شناخت زیاد با نیروی روشنفکرانه در پیوند نیست، اما به نیروهای خلاق چرا. زبان شاعرانهی شفاف، زبانی است که به اشیاء پیرامون ما نزدیکتر است تا مثلن به زبان سنتی فلسفی که میشناسیم. شاعر کسی است که با استفاده از عطوفت و مهربانی، هر احساس ناگفته را، دشواریهای حل ناشده و آنچه را که به مثابهی زبان در فضا و مکان سیال است، به حهان هوشیاری و آگاهی میآورد. هنرمند اما شاید کسی است که ایدههای الهی را به جهان میآورد، (به گفتهی افلاطون). چنین است که وجود بالقوهی ما، روش اندیشهی ما، تجربههای ما در عین تحول و گسترش خود جهان روحانی و معنوی ما را هم غنی میکنند.
به باور شما آیا میشود از زبان شعر به همین سادگی که میگویید برای شناخت ناشناختههای تا کنونی، استفاده شود؟
یادتان باشد که در جهانی سرشار از رمز و رازها زندگی میکنیم که نام مدرن را هم به آن الصاق کردهایم. شاعر رومانتیک آلمانی، نوالیس به عنوان راهنمای انسان مدرن و مدرنیتهی انسان جدید شناخته و معروف شده است. نوالیس از برجستگان سدهی هزار و هفتصد دورهی آرمانگرایی و رومانتیک آلمان است. زمانی که ایدهی “انسان، هماره انسانی والا را درون خود حمل میکند” و هم چنین ایدهی “انسان، مدام جستوجوگری سفری بیپایان را ادامه میدهد”، طرح کرد، نقطهی مرکزی بحثهای روزانهی روشنفکران و فیلسوفان بوده است. نوالیس این انسان والا را “انسان شب” تعبیر کرده است. این انسان هنوز هم در خفا است و به جهان ناپیدا و مخفی تعلق دارد؛ شاید بشود این موجود پنهان در انسان را به جهان واقعیتهای معنوی، معنویتی که اشاره دارد به وجه رمز و راز حیات، تعبیر کرد. پرسشهای همارهی تاریخ حیات: چرا ما آمدهایم؟ از کجا آمدهایم؟ اساسیترین ویژگی خالق چیست؟ هستهی مرکزی زندگی کدام است؟ و … تعلق دارد به این انسان نهان در ما که نام “انسان شب” نیز بر آن نهاده شده است. هم چنین این پرسش که “من کیام؟” شبیه است به پرسش “خدا کیست؟”. این دست پرسشها در طول تاریخ بشری به وسیلهی جامعهی رمزگرا و در پی ناشناختهها حفظ شدهاند، جامعهای که فردیت در آن موجب شده که ناشناختهها به کاوشگران منتقل شوند. نوالیس اشاره دارد به انسان مدرن با “من” دروناش تا تحول انسان مدرن و راز و رمزهای مدرنیته نیز قابل تصور باشد.
“راز و رمزهای جدید دیگر در پیوند با زمان و مکان نیستند. دیگر نمیشود به دنبال محلی رفت و سپس از همان وقت هم در آن جا ساکن شد. راز و رمزهای نو در همه جا و در هر ثانیهای نهفتهاند، در یک کلام، میشود ناشناختههای جدید را در لحظه لحظهی زندگی شاهد بود. باید بیاموزیم که دیگر با دو نوع حیات روشن و تاریک زندگی کنیم؛ حیاتی که اشارت دارد به روز، به انسان بیدار و هشیار درونمان و حیاتی که اشارت دارد به شب درونمان، تاریکی مطلقی که به رغم تیرگی بسیارش او را شناسایی کردهایم. این آگاهی بر سیاهی شب درون، گویا ریسمان سرخی است که آگاهیهای معمول ما را به هم پیوند میزند”.
میشود گفت که شاید نوالیس، اولین کسی است که در پی رهاسازی این وجه از حیات انسان، بصیرت و بینش انسانی در مورد ناشناختهها یا موضوعهای الهی بوده است. این نوع نگاه پیش از این در پوستهای از بصیرت و بینش، حمایت و پشتیبانی میشد، نگاهی که برای کشف ناشناختهها هماره سر باز میزد و رمز و راز حیات و کشف آن را از دسترس انسان دور میکرد. انسان هر روز باید بیشتر و بیشتر به وجه آگاهی شبانهی درون نزدیک شود، بیشتر و بیشتر باید بیدار شود و ناشناختههای حیات و زندگی را شناسایی کند. زندگی ما در آستانهی دری قرار دارد، آستانهای که بیش از هر زمان به شعور و بصیرت نیاز دارد. درواقع ما در لبهی پرتگاه قرار گرفتهایم. اما میشود گفت بهطور همزمان هم در آستانهی شناخت عمیق جهان و هستی هستیم. اکنون که وقت گذار از مرزهای ممنوعه و ناشناخته رسیده است باید بیدار و هشیار بود تا در برابر “من” پنهان درون ایستادگی کرد تا جهان نو شناخته شود. شاید بشود گفت که ما در نقطهای قرار داریم که هیچ چیز وجود ندارد، نقطهی صفر است نه پس دارد و نه پیش. اما همزمان شاید در آستانهی آغازی دیگر به سوی واقعیت والاتر یا نظم نوینی دیگر نیز قرار داریم. شرایط این چنینی معنایش این نیست که ما بهیقین واقعیتهای آشکار و پنهان حیات را شناخته و درک میکنیم. اما میشود گفت که کمابیش به آنها که رمز و راز حیات بودهاند نزدیک میشویم.
شعر مثل گذار از مرزها است. (همان گونه که در شعر مولوی هست.) به همین خاطر هم برژیت اولشینسکی میگوید: “شعر از مرزهایی عبور میکند که من نمیدانم آیا در توان من هم هست یا نه. برای دنبال کردن شعر در گذار از مرزها، هماره با هراس و ترس مواجهام. اما در عین حال، در کنار هراس و ترس، میلی شدید مرا وامیدارد تا شعر را در گذار از مرزها همراهی کنم”.
چه قدر خوب هست که یک شاعر به عنوان راهنما و بلد راه، انسان را هدایت میکند. شعر اجازهی ورود به حوزهی خصوصی کسان را هم میدهد. شعر تجربههای گوناگونی دارد که میتواند منطقهای معمولی را گرد هم آورد. شعر میگذارد که تجربههای مختلف دور هم گرد آیند. شعر اگر لازم بداند از توضیح نالازم وجوه انفجاری حیات سر باز میزند و در کلامی مبهم به واگویی زندگی میپردازد. با شعر انسان میتواند به اندرونی کسان دیگر هم وارد شود، به فضایی رازآمیز هم. فضایی که میشود مقایسهاش کرد با خانهی رؤیایی همهی انسانها – ارتباطهای قابل توجه، تبدیل زندگی روزمره به حیاتی فوقالعاده زیبا و رابطههای غیرمنتظره بین انسانها. اینها اموریاند که در شعر به صورت تخیل بیان میشوند و همین تخیلها انگار که بیش از خود انسان از روال حیات آگاهی دارند. شعر گویا از انسان متفکر هم بیشتر میداند، شعر از علوم هم انگار بیشتر میداند. شعر به سوی مناسبتهای درونی ناشناختهها گام بر میدارد، به سوی حقیقتهای غیرقابل اصلاح. شعر فرصت میدهد که منطق نو نیز مطرح شود، حتا منطق معنوی و روحی. منطقی که در آن ناشناختهها ساکناند. منطقی که در آن آمار محلی از اِعراب ندارند، منطقی که در آن قانونهای معمول روزانه برکنار میشوند، منطقی که در آن مسیر مناسبتها و رابطهها غیرقابل پیشبینیاند و مدام سیال است و سرانجام منطقی که در آن برای بیحسی و بیخبری هم جایی وجود دارد. شعر با گذار از مرزها به سوی جان و روح ناشناختهها، تلاش پر زحمت پژوهش در مورد قارهای بکر را آغاز میکند.
با این حساب شاید بتوان گفت که منظورتان از شعر این است که روح را در قالب کلام بیان میکند و با ارایهی نظریهی جدیدی میکوشد شفافیت خاصی را برای ما به ارمغان بیاورد.
بگذارید بگویم با این که درک شما را قبول دارم اما فکر میکنم سوءتفاهمی در آن هست؛ فقط با تبدیل روح و جان درون به کلام، شفافیت به وجود نمیآید. اگر چنین باشد که انسان میتواند از خود بیخود شود و به نحوی دیگر به جهان مادی پیوند بخورد. با این پرسش پاسخ شما را میدهم. اگر چنان که شما میگویید، روح هشیار و بیدار میتوانست جهان را روشن کند، آیا همهی رازها را هم کشف میکرد، در این جهان شناخته و ناشناخته محلی برای اسکان ما پیدا میکرد و ما را از خانه به دوشی و بیخانهمانی، نجات میداد؟ جوزف برادسکی مینویسد:
آرزو داشتم، فورتوناتوس؛ در شهری زندگی میکردم با رودخانهای در آن
جاری از زیر پل، به سان دستی زیر آستین
رودی که سرریز میشد به خلیجی با انگشتهای گشوده
به سان چوپین، کسی که هرگز با مشت بسته زندگی نکرد
برای این که پاسخی بهتر به پرسش شما و خودم داده باشم اجازه میخواهم که کمی در مورد “رازکلام” بگویم. بر اساس آموزههای انجیل “لوقا” کلمه خلق جهان است. “در آغاز کلام بود. کلام نزد خدا بود و کلام خدا بود. از آغاز او نزد خدا بود. همه چیز برای او مهیا شد و همه چیز با او بود، بدون او هیچ چیزی که اکنون شاهد آنیم، چنین نبود”. این گفتهی رازآمیز: درآغاز کلام بود، کلام موجب روشنایی میشود و در نهایت حیات. با این حساب چهگونه کلام میتواند جهان را خلق کند؟
میشود برای درک بیشتر و حتا پژوهش وسیعتر این موضوع از طریق نگاه دقیقتر به کلام چنآنچه امروز در زندگی مدرن ما اثرگذار است به ننیجهای بهتر رسید. در دوران ما هم اکنون کلام برای خلق واقعیتها کاربردی گسترده دارد. البته با نگاهی منفاوت از آنچه خدا برای خلق جهان دارد. کلام شاید در گام اول به صورت منفی مورد استفاده قرار گیرد: برای آن که پوششی باشد بر واقعیتهای موجود و هم چنین برای پنهان نمودن حقیقتها و ادارهی فکر و عمل. برای درک ابن مطلب کافی است که به نفوذ “سیاست” فکر کنید. واژه در رابطه با مناسبتها دگماتیک به کار میرود، واژه برای خلق گناه و تقصیر کاربرد دارد و در مناسبتهای قدرت به کار گرفته میشود. در سیاست از کلمه هم چنین برای نظم دادن و جا به جایی احساسها هم استفاده میشود. فرهنگهای گوناگون برای بیان موضوعها از کلام مختلفی مانند احساسها استفاده میکنند. به عنوان نمونه برای بیان احساسی خاص در یک فرهنگ شاید به احتمال قریب به نزدیک، همان واژه با همان بار معنایی در فرهنگ دیگری وجود نداشته باشد. با این وجود میشود از “کلمه” برای طرح واقعیتها استفاده کرد، برای بیان احساس از شفافیت کلام میشود سود برد و حتا برای موضوعهایی که واقعیت یا حقیقت مصداقشان نمیشود نیز میتوان از کلام سود جست تا بیان شوند و تبدیل به کلام.
اکنون کلام با امکانهای پایان ناپذیرش برای شرح تفاوتهای ظریف، ابزار زبان گفتاری است، زبان که متمایز میکند انسان را از دیگر نوعهای موجودهای زنده. با کلام است که انسان، شاید انسان شده است. با زبان ما میتوانیم معنیهای متفاوت را درک کنیم و با انسانهای دیگر در ارتباط نزدیک باشیم. با استفاده از زبان میتوانیم تمناهای خود را بیان کنیم، فرمان اجرای کاری را صادر کنیم و رویدادهایی را اجرا کنیم. اما از همه مهمتر در همین ارتباط: بیان حضور خودمان است. با زبان میتوانیم فکر و اندیشه و احساس را به کلام تبدیل کنیم. ما میتوانیم آنچه را در درونمان میگذرد بیان کنیم، بیان تجربهها و برداشتهایمان از حادثهها هم از همین طریق امکانپذیر میشود. آنچه را که دریافت میکنیم و آنچه را بر ما تأثیر میگذارد با زبان بیان میکنیم و این تجربهای است منحصر به فرد که نصیب انسان شده است که با ابزارهای زبان بتواند احساسهای درونی و تجربههای بیرونیاش را بیان کند. بشر میتواند از آنچه که دریافت کرده با هضم دقیق آن به صورت کلام و با ابزار زبان به دیگران ارائه کند. این حالت را میتوان بیان روح نامید. اگر وضعیت چنان است که ما و زندگیمان تشکیل یافته از بینهایت ناشناختههای درونی جهان، بنابراین، زبان، کلمه است، ابزار ما است برای آن که بتوانیم جهان ناشناختهی درون را روشن و شفاف کرد تا از راز و رمز به واقعیت برگردد.
پس نخستین کسی که نامی بر یک شیئی مینهد، اولین کسی است که با نامیدن آن، شیئ را شناسایی میکند؟
همین طور است. چرا که به نوعی آگاهی جدیدی به جامعه ارائه شده است، چیز یا شیئی که دیگران از آن خبر نداشتند، نامی پیدا کرده و به سطح شناخته شدهها و شعور گام نهاده است. یعنی نور بر آن تابانده شده و این یعنی زندگی. آیا چنین نیست که شناخت چیزی یا شیئیای که ما را متوجه چیزی میکند که پیش از این برای ما ناروشن، تیره و ناشناس بوده، مثل تاباندن نور است بر نقطهای تیره و تاریک؟ ناروشن است، روشن میشود. مبهم است، شفاف میشود. پس مثل این است که چیزی در تاریکی مطلق بوده و با نور، پرده از چهرهی ناآشنای آن برداشته میشود. این کار را مگر ما روشنگری نمینامیم؟ مگر از ناشناسی به شناخت نرسیده؟ وقتی چیزی از تاریکی به روشنایی آورده شد، آیا اولین واقعیت آن چیز یا شیئ نیست؟ یعنی با تاباندن نور به موجود یا شیئ ناشناخته در تاریکی، بخشی از جهان شناسایی میشود. جهانی که ما با آن در ارتباط مستقیم هستیم. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم. این نور تاباندن و شناخت تبدیل به مادهی اولیهی اندیشه در مغز و درون ما میشود و احساسهای عمومی را نیز شاید برانگیزد. به این شکل، کلمه میشود ابزاری که با آن میشود جهان را گسترش داد. روشی که با آن میشود ماده را از درون ناشناختهی جهان بالا آورد و از هیچ به واقعیت جهان تبدیلش کرد. انگار روشی است که با آن میشود جهان نامشهود را ظاهر کرد و شناخت. در یک کلام با واژه میشود نامشهودها را مشهود کرد و به نمایششان گذاشت. با کلام میتوانیم به طور دقیق حهانی نو را بازبیافرینیم و یا در خلق آن همراه باشیم. جهانی که با دادن نام به اشیاء تبدیل به واقعیت میشود.
آیا با کلام است که انسانها و خدایان در خویشاوندی نزدیک قرار میگیرند؟
با توانایی خلق کلام ما نیز خود خویشاوند خودخواندهی خداییم. توانایی خلق در ما همان قدر هست که در خدا. توانایی انسان برای یادگیری و انجام مسؤلیتهایش خود به خودی نیست. توانایی ادامه و بازتولید در انسان هم موردی خود به خودی نیست. در عین حال توانایی تولید چیزهای نو، چیزی که هرگز پیش از آن وجود نداشته است از ویژگیهای انسان است. توانایی آفرینش انسان در حدی است که اگر با دیدی مذهبی هم به موضوع نگاه کنیم، میشود آن را با قدرت آقرینش خدا در خلق زمین و آسمان مقایسه کرد. همین قدرت آفرینش هم از موردهایی است که ما را از حیوانها مجزا میکند.
ویژگی کامل کلام در ارتباط است با جملهی کامل و رمزآمیز: “در آغاز کلمه بود”. با به کارگیری کلمه، شاید فرمی آفریده شده که تا آن روز فقط یک نظر، ایده یا فکر بوده است. شاید جهان هم، چنین آفریده شده باشد؛ مثل روشی که انسان برای روشن شدن جهان درونش استفاده میکند. از طریق چیزی که تاکنون در جایی به عنوان امکان وجود داشته، به عنوان یک امکان بالقوه، به عنوان فرمی برای اندیشیدن، ایده و برنامه، اکنون بیان شدهاند و به کلام تبدیل گردیدهاند و گفته شدهاند.
حرکت بخشی از همارگی جامعه، فرهنگ و خود انسان است. در همین زمینه باید از بازیگری کلام و توان تأثیرگذاری آن سخن بگوییم که حرکت مدام سه زاویهی فرهنگ، جامعه و انسان باید در تعادل بین گذشتهنگری و نوگرایی به گونهای عمل شود که هماره کفهی ترازو به سود نوگرایی باشد و نه گذشتهنگری و واپسگرایی. این را میگویم چون نیروی نامرئی در درون ما و فرهنگمان هست که در اندیشهی حفظ و نگهداری است و نه آفرینش نو. به همین خاطر هم ما هماره باید در مقابله با نیروی درونیامان که در برابر نوگرایی و آفرینش جدید ایستادگی میکند، در ستیز باشیم. این ستیز گاه منحصر به نیروی مقاومتگر درون نمیشود که باید با کسانی که در محیط زندگیامان هم خواهان نوگرایی، تغییر و حرکت نیستند نیز مواجه شویم و آنها را متقاعد به نوگرایی کنیم و توضیح دهیم که نوگرایی به معنای رها و گم کردن میراث فرهنگی گذشته نیست. باید متقاعد شوند که تغییر در روند روزانهی اجتماعی و فرهنگی مثل مرگ و زندگی نیست که یکی میآید و دیگری میرود. نوگرایی بر شانههای گذشته نشسته و شالودهی محکم امروزینش همان گذشته است. چالش نو و کهنه را نباید به مثابهی مرگ یکی برای همیشه خواند که مرگ و زندگی در فرهنگ، هر دو از معنایی برابر برخوردارند.
بنابراین با توچه به توان جادویی کلام، میشود از آن در جهت گذشتهنگری، کنترل و حتا دروغ فرهنگی استفاده کرد. در هر جامعهای، کلام در جریان و گردش روزانهاش بی آن که ما بدانیم به نوعی بر کنش و گفتار ما تسلط دارد. در ضمن یادمان هم باشد که با توان یا قدرتی که در کلام نهفته شده است، گاه خود کلام احساس ناتوانی، بیقدرتی، بیمعنایی و حتا مرگ میکند.
اگر چنین شود، یعنی کلام کارکرد عملی و حقیقیاش را از دست بدهد، با توجه به این که گفتید کلام همان زندگی و حتا خدا است، تکلیف چه میشود؟
ما به ندرت رابطهی زندهای با زبان داریم: به زبان به عنوان ابزار جادویی حیات احترام نمیگذاریم. رابطهی ما با زبان کمابیش بیتفاوتانه و از راه دور است. زبان برای ما پدیدهای است که میگیریم تا بعدها به صورتی دیگر به دیگران پساش دهیم. کمتر کسی پیدا میشود که رابطهی خودش با زبان و جادوی کلام را بررسی کرده باشد. آیا میتوانیم نیروی عملکرد بالقوهی زبان را بار دیگر در زمانهای بازیابیم که ادبیات و تحقیق زبانشناسانه کمتر شده است؟ آیا بازیافت کلام مؤثر که کارش تنها گفتار نیست ممکن است؟ اینها پرسشهایی است که باید نوع بشر در مورد آن پژوهش کند تا جادوی کلام گم نشود و بتوان از توان فوقالعاده خود در گسترش فرهنگ استفاده کند.
اجازه بدهید از زاویهی دیگری به کلام بپردازیم و نظر شما را در رابطه با این عبارت بپرسم که میگویند: “شعر: هنر کلمه است.”
از انوع هنرهایی که کلام ابزار بیانشان هست، شعر و شاعرانهگی هنری است که حتا به سادهترین واژهها هم احترام میگذارد و در استفادهی از آنها دریغ نمیکند. در شعر هر کلمهای باید با دقت تمام انتخاب شود تا در نمایش شاعرانهگی تأثیرگذار باشد. این انتخاب شامل قدرت کلام و حقیقتگویی هم میشود. در شعر هر واژه معنای خاص خود را دارد و بار معنایی به گونهای است که غیرقابل تغییرش میکند. هر کلمه در شعر حامل نوعی آگاهی و هشدار به جامعه است و روند آگاهی را در خود دارد.
توماس مان میگوید: “شاعر کسی است که رابطهای پیچیده با زبان دارد”. شاعر نسبت به کلمه رمزآمیز برخورد میکند و باید از پلی گذر کند که سرشار است از کلیشههای دستمالی شده. در این رابطه شاعر در حال بده و بستان مدام کلام است. شاعر مؤظف است که هماره در مورد شکل ظاهری واژه و نوع حقیقی بودن آن مطالعه و تحقیق کند.
کافکا در بارهی قدرت کلام شعر میگوید: “ادبیات وضوح و بیهوشی است و شعر پادزهر بیهوشی: ذات ادبیات”. کافکا در پاسخ به این پرسش که آیا با توجه به حسی بودن شعر، شعر با دین و مذهب خویشاوند است، میگوید: “نه، اما سرایش شعر و دعا به نوعی به هم نزدیکاند”. حالا اگر از من بپرسید که چهگونه چنین چیزی ممکن است میتوانم بگویم که از طریق آوای دل که هم در شعر هست و هم در سوز و گدازهای دعا. شاعر در لحظهای خاص میتواند شعر بسراید و انسان هم در لحظهای خاص با خود به گفت و گو مینشیند که دعایش نام دادهاند. شاید منظور کافکا این بوده است که هر دو در یک لحظه با خود تنها میشوند و یکی شعر میسراید و دیگری دعا میخواند و هر دو در لحظهای رها از هر نوع مادیگرایی هستند و جهان معنوی محاطشان کرده است.
نظر شما در مورد این که گفته شده است شعر معما یا کنجکاوی زبان است، چیست؟
شعر میتواند هر چیزی را شامل شود و بیان حالتی باشد که با منطق تکنیک امکان پذیر نیست. اما شعر همان ناممکن را با منطق زبانی که به نادرستی زبان بازی گفته میشود، میتواند بیان کند. شعر میتواند هر نوع معما و راز و رمزی را بیان کند، حتا با زبان مبهم و سرشار از اسرار. در چنین حالتی، شعر در جست و جوی بُعدی دیگر از راز و رمزها است که تن میزند به واقعیتها. بردن کلام به این وجه نو بدون آن که اسرارآمیز بودن کلام از بین برده شود و آنچه قرار بوده بیان شود کاهش یابد، هنر شعر است. با شعر میشود سفر کرد به دنیایی پس پشتهای این جهان هستی. این جهان به خودی خود جهانی متعالی نخواهد بود اما آنچیز هم چنان واقعیت متعالی باقی خواهد ماند. این به این معنا است که چنین چیزی در آگاهی روزمرهی ما پدیدار نمیشود. آگاهی و هشیاری که تنها ارجاع دارد به آنچه در تصور ما است از هستی و جهان خیلی ناچیزتر از آنی است که راز شاعرانهگی در خود دارد. رازی که با “کلام”، از هیچ، واقعیتی ملموس میسازد. هوشیاری روزانهی ما به طور اساسی به شدت وابسته است به آنچه که محسوس است، به آنچه که از نظر فیزیکی قابل مشاهده است، به دال و مدلول بودن قانونها، به باور به سرنوشت و اتفاقی بودن زندگی و به طور کلی وابسته است به آنچه که اکثر مردم به آن باور دارند. این واقعیت – واقعیت سکولار شده – این واقعیت اسرارزدایی شده، نه تخیل میخواهد و نه احساس، نه حیرت میخواهد و نه تحسین. این واقعیت – درستتر شاید باشد که بگوییم برداشت از واقعیت – روح، جان، دل یا حس دلتنگی را تحت تأثیر قرار نمیدهد. این برداشت از واقعیت – اگر تنها چیزی باشد که به آن وابستهایم یا باور داریم – فاصلهای عمیق با هستی انسان میآفریند. این نوعی برداشت از واقعیت هست که هیچ نوع علاقهمندی را در انسان برنمیانگیزاند. هیچ توانی را به وجود نمیآورد که انسان بتواند از درون خود خارج و وارد چیزی شود که خارج از وجود و ذات او است. وارد موضوعی شود که پیشتر چیزی از آن نمیدانسته. چنین واقعیتی تأثیر صوری و ظاهری را ممکن میسازد و اجازه میدهد که عملکردی روزانه داشته باشد. با شعر این امکان به وجود میآید که نادیدهها و رمزگونههای ناآشنا با زبانی رمزآمیز بیان شوند. شعر میتواند تصویرهایی بیافریند که واقعیتها را در بعدهای گوناگون خود ظاهر میکند، واقعیتی که به مثابهی ناآشنایی بزرگ و نامحدود است، به مانند چیزی است غیرقابل دستهبندی. شعر میتواند پدیدههای پیرامونی را که ناشناخته ماندهاند؛ هم پر سر و صدا و هم با معنا به حهان شناخته شدهی واقعیتها معرفی کند. شعر واقعیتی دیگر را به روی انسان میگشاید که غیر از آنی است که تاکنون به ما ارایه شده است. این واقعیت ارائه میشود تا به دیگران عرضه شود و این بده بستان تا جاودانگی زمان، ادامه یابد. شعر ما را به زبانی میبرد که در موارد گوناگونی برای ما ناآشنا و گاه آشفته به نظر میآید.
این یعنی که ارجاع شعر به درون ما با نگاهی شفاف نیست؟
درک والکوت میگوید: “سر و صدا در خانهی گوش گم میشود” این جمله چهگونه ارجاعی دارد؟ یا وقتی دیلان توماس میگوید: “به آرامی به سوی شبی دلاویز مرو، نفرین بر مرگ نور” با بیان این جمله، دیلان کدام نیروی مرموز و ماورای انسانی و یا فوریت فردی را بیان میکند؟ یا زمانی که فدریکو گارسیا لورکا در سال ۱۹۳۰ غمانگیز در خیابانهای نیویورک گام میزند تا اندوه زمین متمدن را تجربه کند، میگوید:
“این دفتر و دستکها
که منعکس نمیکنند درد مرگ را
که شیرها را از جنگل میرانند …”
یا نام زیبایی که تاگور بر مجموعهی شعرهایش میگذارد: آواز با دستان شکسته، ارجاعشان اگر به درون نیست، پس به کجا است؟ این ارجاعها همان طور که گفتم با زبانی ابهامآمیز از هیچ واقعیت میسازند و ناشناختهها را به جهان بودن و شدن منتقل میکنند.
از زاویه دیگری که موسوم هست به «نیروی آفرینش روح و روان” به ارجاع شعر به درون نگه کنیم، میشود گفت، این جا شیوهی توجهی جان و روان است که خود را به نمایش میگذارد. این جا دیگر، شخصیت لورکا، تاگور یا مارکز نیست که تأثیرگذار است، حتا نفس نیست که این چیزها را بیان میکند یا به اندیشه مینشیند. باور کنید شاید حتا خود نفس و روان ما هم دخیل نباشند. تنها عاملی که مؤثر هست درون ما است که میتواند در ارتباط باشد با نیرویی نیرومندتر از خودش. نیرویی که میتواند خود را از نفس رها کند و خود را به جهان هستی پیوند بزند. نیرویی که میتواند از درون مادی خود خارج و تبدیل شود به چیزی که حرفش را میزنیم؛ واقعیت ملموس و شناخته شده. آیا این نفس و روح درون ما نیست که با احساس خود را بیان میکند و به طور آزاد خویشتن خویش را با منطقی که متعلق به خود آن است به اشیاء پیوند میخورد؟ انفحار فکرهای دردآور میتواند شکافها را باز کند و تصویری را که به نمایش گذاشته شده است غنی سازد.
پیش آمده که از چیز بودن خسته شدهام
پیش آمده که از پاها و ناخنها خسته شدهام
از موهایم نیز و از سایهام.
پیش آمده که از چیز بودن خسته شدهام.
با این همه، سوزن زدن به کارمند دولت گزندهست
و یا حتا کشتن راهبهای با کشیدهای جانانه
دویدن با چاقوی سبز در خیابان چه کیفی دارد
و فریاد کسی را شنیدن که از سرما میمیرد
همین چند سطر را بدون هیچ تفسیری در برابر هر خوانندهای قرار دهید، به روشنی نوعی بیمنطقی را به ذهن او منتقل میکند. (یا در بهترین حالت این سردرگمی بیمنطقی را به خود شعر منتقل میکند!). در چنین شکافهایی، خلاءها تبدیل میشوند به سِحر همارهی زندگی. سِحری که دست نخورده هم نیست اما کم دستمالی شده، مثل یک نماد مقدس که با تصویرهای دیگر فقط امکان تعریف و تفسیر آنها نیز وجود دارد. توجه کنید به فضاهای خالی و مناسبتهای غیرمنطقی حرکت اسبها در باران که تارکوسکی در فیلم نوستالوژی به نمایش میگذارد و هیچ ارتباطی هم به کلیت فیلم ندارند. یا تصویری که در آن خانهای را نشان میدهد که باران از درون خانه میبارد. این تصویرهای نامربوط آیا برای شناسایی ناشناختهها و تعریفی از آنها ارایه نشدهاند؟ یا تعریفی از سِحر، سِحر زندگی نیست چنان که هر روز در جریان است؟
آیا فقط از دیدگاه معنوی نیست که تجربهای درونی از واقعیت، بیان میشود؟
روح با جهان گسترده و عظیم خود توان پُر کردن همهی فضاهای خالی بین اشیاء پیرامون ما را دارد. روح چنان این اشیاء را به هم میپیوندد که بتواند کیفیت درونی و بیرونی و هستی منحصر به فردشان در جهان را بیان کند. اینگونه جهان این قدر غنی میشود که روح در شرایطی قرار میگیرد که مادیت آن را بپذیرد و ابزار ادامهی حیات جهانی را مهیا کند. با حضور فعالیتهای روح و نفس همهی اشیاء در ارتباط با هم قرار میگیرند، نه این که هر یک در سویی از ساحل دریای بزرگ هستی و جدا از هم در حیات باشند. نفس میتواند سکوت هوای برفی را، عریانی درختان را، خواب شبیه مرگ را، تجربهی عمیق درونی کودکان از خود و جهان را پُر کند. نفس میتواند خدمتهای حیوانها و زیبایی کودکان در خواب را در خود جای دهد. روح یا نفس میتواند خلاء جهان تنوع و رنگارنگی و جهان به تقریب غیرقابل اندیشهی فاصلهها را پُر کند. با روح، جهان بازآفرینی میشود و نه تکرار. با جهان معنوی که روحانیاش میخوانند، جهان روشن میشود، اشیاء بُعدهای واقعی خود را به دست میآورند و رستاخیزی دیگر خواهند داشت. نفس و روح است که به اشیاء موسیقی ارائه میکند، روح به جهان مرده لحن و صدا میبخشد و فرصت زنده بودن و زندگی به آنها میدهد. آیا همین به یقین استعاره نیست، استعارهای که از ابزارهای جهان شعر و شاعری است؟ تصویر، آیا به واقع پُلی نیست که رابطهها را میآفریند؟ همین رابطهها هستند که موجب پیوند واقعیتهایی میشوند که تا کنون از هم مجزا بودهاند. انگار کُره اسبی قهوهای در چمنزاری بزرگ که مانند فندقی بزرگ به نظر میآید، یا قرار گرفتن کثافت در دو طرف سنگی بزرگ که سنگ را شبیه علامت تعجبی سفید و بزرگ جلوه میدهد. این تصویرها آیا پیوند گسستگی نیست؟
در اصل استعاره برای چیست؟ استعاره جای چه چیزی را پُر میکند؟ در درون ما چیست که واقعیتهای تا امروز را به ما پیوند میزند؟
مردم بومی استرالیا که به «آبورجینیها” موسوماند، گذار خود را چنین شرح میدهند: از ورای چشماندازی دور، گوش شنوای درون که راه را نشان میدهد، گذار میکنند، آنان همزمان هم آواز میخوانند و هم گوش میدهند به گوش شنوای درونشان تا دریابند که آوازها از کجا میآیند. به هر چیزی که برخورد میکنند نامی بر آن مینهند، در حالی که میخوانند: “من هستم …” “من درختام، گل کاکتوسام، ماهی قرمزم یا من ابرم” به این ترتیب خود را با آنچه برخورد میکنند پیوند میزنند. آن چیزی که با آن برخورد میکنند، خودشاناند. هر کسی همهی آن چیزهایی است که محصور آن است، با آن مواجه میشود و یا پیدا میکند. هر جیز سادهای همهی چیزهای دیگر هست. به این ترتیب بر اشیاء اسم میگذارند؛ با پیوند خود به طبیعت و با آواز این پیوند مبارک. آنها طبیعت را میسرایند و میخوانند، آنها جهان را سرود میکنند. به این گونه آنها جهان را میآفرینند. این انسان است که بر اشیاء خلق شده نام مینهد و با نامگذاری خود به پدیدههای پیرامونش هویت میبخشد. اشیاء بدون نام شیئ نیستند.
آبورجینها شاید از نوعهای اولیهی نوع بشر باشند: کودکان هم برای اشیاء آواز میخوانند، کودکان بر تشکچهی خود مینشینند و برای اشیائی که در پیرامونشان هست و آنها را میشناسند آواز میخوانند. در همین مورد آریلد وانگه در جستاری مینویسد: “برایم تعریف شده که در سه سالگی بر تشکچهای مینشستم و برای چیزهای دور خودم آواز میخواندم. میگویند که دختر کوچولوی سه ساله البته از صدای خوشی هم برخوردار نبوده است، به ویژه که من در خانوادهای اهل موسیقی زندگی میکردم و آنها هم به این موضوع اهمیت میدادند. اما دخترک در اتاق خود آواز میخواند، در فضای خالی آواز میخواند. با پاهای برهنه بر فرشی قرمز در کف اتاق، از این زمان تا آن زمان شروع به تعریف کردن حکایتی برای خود میشده و میگفته که در مورد چه چیزی آوازخوانی میکند: او در مورد فضای خالی اتاق، فرش کهنه و نخنما شده، رومیزی که از میز آویزان است، صندلی کهنه و پوسیدهی دستهدار آواز خوانده است. او بلند میگفته: “حالا میخواهم در مورد انبر و قالب کیک آواز بخوانم!” و با صدایی خسته و حزنانگیز در فضای خالی اتاق شروع به آوازخوانی میکرده است.
شاید آبورجینیها از نوعهای اولیه بشر در شعرشناسی باشند، انسانی که مدام جهان را میآفریند و بازآفرینی میکند؛ با نامگذاری بر اشیاء. نامی که جهان را نو میکند و تحت تأثیر واقعیتها است.
شعر صدای فرد است در درون دریای انسانها. شاید شعر مکانی باشد که صدای انسانی و لحن درست انسانیت در آن پیدا میشود و برای حس آگاهی قابل توجه است. (ناپیداهای صدا: پایهای پنهانی که خصوصیت انسان را به هم گره میزند، پایهای که سر را به بدن و از راه گردن پیوند میزند. دروازهی گردن: کدام بلور شیشه از اشکهای سنگ شده میتواند در این دروازه جای بگیرد؟ صدای کودک: با تمام وجود کودک واژه را فریاد میزند؛ کودک خود کلام است.)
آن گاه که صدا روشن، پرقدرت و موزون است، نشان توازن انسان، تمامیت انسان است که خود نیز دیگر بار نماد این است که انسان خود را به طور کامل پیدا میکند و نه شاخهای از یک درخت کامل. و شعر - این نیست، این گونه که به وسیلهی انسانهای ساده به نمایش گذارده میشود، شعر تودهای از پدیدهها نیست – بیان شفافیت عمیق از شخصیت نیست، بیهمتایی شعر شاید این هست که اعماق را به روشنی به هم نزدیک میکند و مجموعهای از آنها میسازد. این مهم آیا از طریق خصوصیتی که شخصیت انسان نامش دادهاند، رخ نمیدهد؟
با آین حساب آیا شعر بیان لحن روشن آگاهی است؟
بگذارید پاسخ شما را با این پرسش شروع کنم که آیا شعر بیان صریح و روشن فکرها است که با جهان تجربه پیوند خورده؟ جهانی که از طریق سایر ارگانهای پنداشتی، ارگانهایی غیر از اندیشه، به ما میرسد؟ شاید شعر کلامی است که از مکانی میآید در درون انسان، جایی که شعور و آگاهی در آن جا جمع است. با کلام انسان میتواند جهان درونش را آواز کند، برنامه ریزیاش کند، برایش از خواب برخیزد و آن را آشکار کند. کلام پروژکتوری است که چشمانداز درون را روشن میکند. در هیاهوی صدا و جنجال و ناآرامیها، با کلام میشود چیزهایی را شفاف کرد. چیزی که حامل دروغ، تزویر، وهم، تخیل بیجا، پوچی و انتزاع نیست. با توجهی که همان پروسهی شاعرانه است و هر کلمهای به دقت گزینه و به نمایش گذاشته میشود، – به این ترتیب کلام شیئی است برای همه چیز و برای تحویل بیان به دیگران، وسیلهای است برای شستشوی ناپاکیها و حتا حامل شعار – با شعر، کلمه میتواند نیروی جدیدی به دست آورد که از منظر جهان شخصی و معنوی نیز آورده میشود. در این صورت، کلام میتواند حامل پاکی و خلوص باشد، چرا که خود را به نیروی درونی پیوند زده. نیرویی که از خود انسان نیز بزرگتر و پرتوانتر است.
شاعر ناپیداهای بین تاریکی و روشنایی را شناسایی میکند و تا رسیدن به هدف آن را بردوشهای خویش حمل میکند. هدفی که مانند بشارت رنگارنگ تگرگ است یا سنگی قیمتی و از نوعهای بیهمتا. شاعر در پی وارد شدن به جهانی است که هر روز با پیامی نامشهود به سوی ما میآید. بعد از مبازره با سایههای انبوه برای نشان دادن خویش، شاعر به واژهای دست مییابد که حقیقت است، به جمله میرسد و به متن. بدون این شفافسازی و تبلور همه چیز در تباهی محض گم میشود. به این صورت کار شاعرانه تصویری است عمیق از پروسهی شناخت. این توجه دقیق و فشرده مثل مار برنزی است که در میان هرج و مرج و در بین قدرتهای نامرئی برمیخیزد و هماره ما را تهدید به خاموشی میکند. سیمون ویل میگوید: “هرگاه که ما به دقت متوجه پیرامونمان بودهایم، یکی از پلشتیهای درونمان را نابود کردهایم”.
دقت و توجه ما قربانی چراغی است که ما را به پیش میبرد. این جا تباهی و ظلمت قربانی شعور و آگاهی میشوند. در پناه توجه و مراقبت، اشیاء میتوانند واقعیتها را روشن کنند. انسان در درون خود حقیقت را جای داده است، فقط باید به ندای آن گوش دهد و در درون خود به دنبال آن باشد. هر روز باید از جان شیفتهی خود بپرسد: “کجایی”؟ هر روز باید جان شیفته را باز بیابد.
با شناخت عمیق و عملکرد پُر قدرت همین شناخت، میشود جهان و پیشرفت آن را نه تنها آشکار که در صورت نیاز جهانی از نو برپا کرد و ساخت. چرا که در این شناخت در پی حقیقت هستیم. نه جهان انتزاع، نه جهان حقیقی آمارها، نه جهان تابلوهای سنگی یا کتابهای پر حجم قانون. در پی عمیقترین حقیقتها هستیم که در روزهای پیش رو هر روز بیشتر و بیشتر از سوی کسان به خاطر اصالت فرد و توانایی منحصر به فرد انسان جست و جو می شوند. حقیقتهایی که از درون شخصیت کسان درز میکنند، خالی از هر نوع ایده تعصبآمیز و نظر دینی است. این حقیقتها از هر نوع نظم و قانون ایدئولوژیکی رهایند – اگر به دوران نظم و قانون قدیم فکر کنیم که در آن یک قدرت مطلق به نام «خدا» فرمان میداد و آن را مقدر میخواند، یا خود قضاوت میکرد و محکوم نیز. آن دوران درواقع روزگار ترس و هراس نام دارد و نه دوران نظم یا قانون. بنابراین دوران جدید برخلاف کهن، دوران صلح و صفا و رحمت و مهربانی است. در این دوران نو به انسانها آزادی اعطا شده. انسان باید «خدا» را در درون خود بیابد. هر قانونی شاید قانون نباشد اما یک نظم و قانون درونی شاید یک شعر باشد. شعری زیبا. حقیقتهای نو، حقیقتهای انسانند نه قانون مقامهای قدرتمدار یا قانونهای انتزاعی.
نیچه میگوید: شعر ترجمان علم به حقیقت است. شعر به کالبد و اسکلت، گوشت میدهد. شعر تولید کنندهی حقیقت انتزاعی نیست اما ایده و نظرهای نو را باز میآفریند. شعر چیزی به جهان میافزاید و پاسخ چرایی جهان نیز هست.
صدای فردی از ورای بیوگرافی شخص شفاف و متبلور میشود. هر کسی در جهان، محصور و محاط شده در دنیا و گونه گونیاش است، محاط است در فهمیدنیها و نافهمیدنیهای جهان. هر انسانی به طور دایم در جریان تجربههای نو است، در جریان تأثیر و انگیزه و از همه مهمتر در معرض انتخاب نیز هست. در این جریان سیال هم به یقین انسان چیزی میشود که باید. یا دست به انتخابی آگاهانه میزند یا ناخودآگاه. مدام در حال آفرینش خود هستیم در برخورد با چیزی که به سویامان میآید. هر انسانی مجهز شده است به اندیشه، احساس، خواست و انتخاب. با این توصیف انسان خود نیز انتخاب میکند که با کدام روش این ابزار و تجهیزها را در درون خود توسعه و گسترش دهد. همین خصوصیتها و تواناییها هستند که در بهترین حالت انسان را به سوی مهمترین قلمروهای آزادی رهنمود میشوند؛ فلسفه، دین، هنر. در این قلمروها است که انسان آنچه را واقعیتش مینامیم شکل میدهد و میآفریند.
قلمروی فلسفه و دین و هنر بیوگرافی انسان را رقم میزند. آیا به واقع نوعی عملکرد تبادلی ندارند؟
هر صدا یا آوایی – به معنایی بیان هستی حقیقی فرد است – به نوعی خواهان رهاسازی بخشی از جهان است. هر صدای حقیقی سرزمینی است که به جهان افزوده میشود. زبان جدیدی است. – در آن جا همهی زبانها بافته میشوند در پدیدهی مشترک والاتری به نام درک و شعور. و هر صدایی جالب توجه است – چرا که یک صدا است. هر صدایی بخش جدیدی از روح و جان را با خود میآورد و صدا بیان روح و جان میشود. به این ترتیب شاید بشود گفت که شعر پژواک هشداری است برای رهاسازی جهان، این واقعیت در حالی رخ میدهد که آینده بیش و بیشتر چیزی را مطرح و نمایان خواهد کرد که از درون منحصر بفرد کسان و نه از مشترکهای آنها است.
در شعر آنچه که سیال، مبهم و احساساتی است به تصویر نزدیک میشود و امکان ارتباط همه؛ حتا کودکان و نادانان را نیز برقرار میکند. تصویری که ساخته میشود، تصویری است که همه میتوانند آن را مشاهده کنند، آن تصویر دیده میشود اما بیننده میتواند آزادی خود را حفظ کند. در اصل نیازی نیست که کسی وارد آن تصویر شود و خود را بخشی از آن بداند، انسان میتواند آن را با خود حمل کند و در قلبش نیز آن را بپروراند. در این وجه، تصویر بر دل مینشیند و موقعیت خود را نیز تثبیت میکند، تصویری میشود که میتوان وارد آن شد و اگر بخواهیم میشود در آن پرسه زد، سرشار از حس شد. چنین تصویری ما را آزاد میگذارد و نظم و قانونهای خود را به زور به ما تحمیل نمیکند. چرا که در اصل قانونی وجود ندارد. بلکه به تدریج تخیل، تخیل واقعی نیز که در بطن تصویر است، قانون خود را نشان میدهد. در واقع حقیقت درونِ دقتِ تصویر نهفته است. اگر چنین حقیقتی قلب کسی را تحت تأثیر قرار دهد نشان از قدرت دقت تصویر است در یک تصویر شاعرانه.
رقص دایرهوار درویشها که موسوماند به صوفیهای شرق، راز و رمزی دارد که در آن با رقص و موسیقی، درویشها در جست و جوی یک دست شدن و پیوستن به خدایاند. شاید شاعر هم در پی رسیدن به چنین درخششی است که صوفیها. شاعر با ارائهی تصویرهایی که خود نیز در آن غرق است، تصویرهایی که درخشاناند، با یکی شدن شفافیت اندیشه و شهود دل به دنبال همانی است که صوفیها در چرخشهای بیامانشان در رقصگونههای طولانیشان. آنها به دنیال چیزی هستند که در آن جا آگاهی و شعور روشن به شعلههای آتش سپرده نمیشوند بلکه راهی باز میشود تا به موسیقی والاتری نیز دست یافت که آن را موسیقی شعر میگویند.
به این ترتیب شعر روشی میشود برای پرسیدن. پاسخها نیز در روح شعر نهفته شدهاند: به عنوان نمونه، حیوانها در آواهایی که از خود سر میدهند، چه میگویند؟ درختان برای ما چه چیزی حکایت میکنند؟ هم چنین، صدفهای خالی فرو رفته در شنهای کنار ساحل، ردّ پای پرندگان در شنها یا حرکت همارهی ابرها کدام قصه را روایت میکنند؟ چهرههای دیگران حکایت چه چیزیاند برای ما؟ همین طور، اثر انگشت، کسانی که به طور اتفاقی از کنارمان میگذرند، شیری که در خیابان بر زمین میغلتد بیآن که راننده مسیر خود را تغییر دهد، اینها حاکی چه حکایتیاند؟ طلوع و غروب خورشید، غیبت ناگهانی دانشآموزی یا فریاد و عصیان کودک هنگامی که درک نمیشود چه میخواهد، به ما چه میگوید؟ واقعیت عریانی که ما مدام در آن پرسه میزنیم؛ مثل گذشته و اکنون به ما چه میگوید؟ زندگی و حیات با کدام گفتمان قصد برخورد با ما را دارد؟
اگر جهان، آفرینش کلمه است، پس شاید بشود به جهان به عنوان شعر نگاه کرد و به این ترتیب، به طبیعت، منظرهها، نوعهای حیوانها، انداموارهی انسان، چهرهی آدمها. پرسش من این است که آیا نمیشود به جهان به عنوان شعری بزرگ، موسیقی یا زبانی پُرقدرت نگاه کرد؟
رمانتیکها قصد رهاسازی زیباییهای در نهان مانده را داشتند که در واقع معنوی هم بودند. چرا که به باور آنها این زیبایی در درون ماده زندانی مانده و طلسم شده است. به باور رومانتیکها همهی آنچه که آفریده شده، توسط خالقی نهان، خدای درون، حمل میشوند. اگر این پندار را بخواهیم تأویل کنیم، میشود گفت که روح انسان میتواند این قلمرو روحانی و معنوی را نه تنها حس که حتا درک و سرانجام شناسایی کند. پس وظیفهی شاعر با به کارگیری شناخت و قدرت بیان خویش این است که خدای نهان را آزاد کند. بدون توان و قدرت خالق روح، حهان برایمان فقیر و بیچیز میشود. جهان تا آن جایی میتواند غنی باشد که روح و معنویت نهان به آن اجازه میدهند. این گونه است که کارکرد شاعرانه، کارکردی میشود که خواهان رهایی ریتم و وزن پنهان و نهان در شعر است. وزنی که تاکنون شناسایی نشده است. شاعر قصد افزودن ریتم و وزنهای زیادی را به جهان دارد، شاعر با نیت گسترش آگاهی و شعور ما در رابطه با امکانهای موجود است. او در اندیشهی آفرینش است؛ این که کدام موسیقی یا کدام شعر زندگی را میشود به عنوان امکانهای موجود به جهان افزود، دلمشغولی شاعر است.
در ارتباط با وزن آزاد سیمون ویل میگوید: “ما زبانی را ترجمه میکنیم که اکنون وجود دارد”، نظر شما چیست؟
مدتی است هنر به روشهای متفاوتی از قید و بندها رها گشته تا بتواند در جست و جوی وزنهای آزاد باشد، وزن آزاد برای هر فردی با توجه به اصالت فرد. واقعیتها آن طور که به نظر میآید نیازی به بازتولید ندارند. آنچه جالب است، تجربههای تک تک کسان است از واقعیتها. چنین نگاهی شامل آزادی وسیعی میشود. هم چنین در بر دارنده آن است که امکانهای موجود خود را برای پذیرش واقعیتی والاتر نیز آماده کنند. شاید حوزه یا منطقهای پیدا شود که مدام ما را محاط خود میکند، حوزهای از آزادی شاید، حوزهای که متعلق به زندگی نیست اما کما بیش شبیه است به حوزهی امکانها. چنین حوزهای تنها با انگیزه است که میشود از آن چیزی به زبان آورد و بیان کرد. در این حوزه سبک و راحتی ویژهای موجود است، نوعی آزادی و شاید نوعی آرزو و خیال در مورد جهان هستی. دستیابی به چنین حوزهای با شفافیت و دقت امکان پذیر است. این جا شاید جهان جدیدِ آهنگ و ریتم آشکار شود؛ ریتمی که یخ سالیان پیش را میشکند، ریتمی که قاعدههای مادی، سنگینی وزن، زبان پرقدرت مرگ و زبان خشن و نامرغوب را بر هم میزند. زبانی که انسانها و اشیاء را از زندگی محروم میکند، زبانی که هم انسان و هم اشیاء را از حرکت، آزادی و حیات واقعی دور و محروم میکند. اکنون اما ریتم و آهنگی وجود دارد که مانند باد و موجاند. ریتمی که مانند آتش و هوا و آب است. آهنگ و ریتمی را شاهدیم که مانند چلچلهها، آبهای روان و زمین گرماند. آهنگی که به نیروی زمین میافزاید و میگذارد که بذر جوانه زند. شاید شاهد پیدایش نیرویی هستیم که در خود همانی را دارد که درختان برای رشد.
شاید ریتمی وجود دارد که مانند ریتم درختها، گلها و علفها است. این ریتم و وزن آزاد اگرچه گاه جنبهی تزئینی دارد اما اجباری نیستند. این وزن آزاد اگر چه در تعادل کامل هست اما قابل پیشبینی نیست. در این گونه وزن، هر رکنی، پایهای است اساسی در شعر اما در شکل کلی فرمایشی نیست و از استقلال کامل برخوردار است. این وزن آزاد همان قدر پرقدرت، تبدیلپذیر و رنگارنگ است که رشد مداوم طبیعت. همان گونه که در درختان، رشد نوعی سِحر طبیعت است در وزن آزاد هم شاهد چنین جادویی نشانگر نیروی سِحر است. بنابراین میشود پرسید که آیا به این ترتیب وزن شاعرانهی انسانی هم باید مثل نیروی طبیعت باشد؟ آیا با این نوع فعالیت شاعرانه تصویری از روند عمیق انسانی، ممکن است در پیوند باشد با راز و رمزهای بزرگتری؟
اجازه بدهید این پرسشها را این گونه ادامه دهیم که آیا شعر تصویری از تلاش انسانها برای گرهخوردگی با جهان از یک طرف و جدایی از آن؛ مثل شخصیت، فردیت، خصوصیت و هستی بینظیر در کلیت جهان نیست؟جهانی که پیچیده است و ملون و گونهگون؟
جهان ما آن گاه که از جدایی حرفی به میان میآید، در حقیقت به نقطهی پایان رسیده است. ما در نقطهای قرار داریم که جدایی اتم از طبیعت و از یک دیگر ممکن است. بله حتا جدایی از خودمان. ما در آستانهی بی خانهمانی و پوچی قرار داریم که به زودی مرزهای تحمل و بردباری را هم پشت سر خواهد گذاشت. هم زمان شاید ما در آستانهی نوعی آزادی جدید باشیم. آن آزادی که امکان پیوند با خویشتن خویش و جهان پیرامون را با روشی غیر از آنچه تا کنون تلاش شده است فراهم میکند. پیوندی که شاید از ورای فعالیتهایی عبور کند که فرصت به دام انداختن کلام واقعی خودمان را ایجاد میکند. کلامی که هم چنین درخت خویشاند، دژ بالابلند خویشاند و خُرده نان خویش. واژههایی که امکان تبدیل کلمه به گفت و گو و گفتمان را فراهم میکنند. کلامی که پاسخ چرایی جهان است و گفت و گویی دو جانبه با جهان. کلمه در گفت و گوی با هستی “خویش” پیوندی میشود با چرایی آمدنمان به جهان. کلمه تبدیل به گفت و گویی با “خویشتنی” میشود که در همه چیز پنهانش میکنی. این “خویشتن” بخشی از همان زبانی است که “من” هم بخشی از آن است.
با سپاس از شما که در این گفت و گوی شاید غیرمعمول شرکت کردید و بردباری به خرج دادید. در پایان از شما میخواهم اگر چیزی نگفته مانده، بگویید.
من هم از شما متشکرم که اندیشههای مرا به زبانی دیگر میبرید که جهان شعر را به خوبی میشناسد. سرزمین شما سرزمین کهن شعر و ادبیات است و به عنوان آخرین کلام میگویم که: “هر شعر کنشی است و هر کنش نیز یک شعر”.
———————–
۱- هله ماریه بیرکان، در سال ۱۹۶۳ و در شهر تروندهایم نروژ متولد شده و غیر از دوران دانشگاه که در شهر برگن در غرب نروژ زندگی کرده بقیهی عمر خود را در زادگاهش به سر برده است. او سالها است که با همزی خود زندگی میکند و حاصل این همزیستی دو فرزند است. بیرکان در رشتهی ارتباط عمومی دوران لیسانس و فوق لیسانساش را به پایان رسانده و علاوه بر انتشار چندین مجموعهی شعر و مقاله در مورد شعر، سردبیر مجلهای است به نام سوفیا که در زمینهی فلسفه و عرفان کار میکند. او هم چنین عضو کانون نویسندگان نروژ است.
از اثرهای هله ماریه بیرکان میتوان کتابهای زیر را نام برد:
شعر زمین (شعر، ۲۰۰۷)
رؤیاها از کتاب مکاشفات یوحنا (شعر، ۲۰۰۹)
معشوق کسی هستم که نشسته (مجموعه مقاله، ۲۰۰۹)
بودن در حیاط، بودن در زمین (مجموعه مقاله، ۲۰۱۰
کتاب “شعر به مثابهی شکلی از شناخت” (مقالهای بلند در مورد شعر)
- گفت و گوی حاضر بر اساس کتاب “شعر چونان شکلی از شناخت” انجام شده است. این گفت و گو به گونهی نوشتاری بوده و پرسش به پرسش پیش رفته است.