گفتوگو با شعبانعلی صابری پسرخوانده غلامحسین ساعدی
«شعبانعلی صابری» از هفت سالگی نزد غلامحسین ساعدی بزرگ شد؛ میتوان به تعبیری گفت پسرخوانده او بود. هماکنون در بستر بیماری به سر میبرد. سالهاست در نشر «آگاه» کار میکند و در این گفتوگو که دو سال قبل با او انجام شده است، از خاطراتش با غلامحسین ساعدی میگوید. گفتوگوی زیر، یکی از گفتوگوهایی است که قرار است، روزی در کتابی تحقیقی درباره غلامحسین ساعدی با نام «گوهرمراد، یک عمر نوشتن» منتشر شود.
یوسف انصاری
تا جایی که من میدانم شما از هفت سالگی نزد «غلامحسین ساعدی» بزرگ شدهاید. از نحوه آشنایی با وی بگویید.
از آنجایی شروع شد که یک روز پدرم رفته بود چالوس، بعد آنجا همسایهای داشت که دکتر بود. وی گفته بود فلانی، شما پسری دارید که بیاید تهران کار کند؟ پدرم گفته بود داشتن که دارم، من شما را خوب میشناسم ولی نمیدانم آخر شما کجا قرار است ببریدش؟ گفته بود من جایی میبرمش که از هر نظر خیلی خوب است. بعد شب پدرم آمد خانه، گفت پسر، دوست داری بروی تهران؟ خب، من هم کوچولو بودم و عقلم نمیرسید که، خیلی کوچولو بودم، گفتم باشه بابا، میرم، اگه شما راضی باشین، من حاضرم برم. ساعت یازده نصف شب بود، باران هم شدید میآمد. دیدیم دکتر با برادرش، دو تایی، بلند شدند آمدند خانه ما. آمده بودند از پدرم مطمئن شوند که دیگر من میروم یا نه. پدرم گفت: من بهت قول دادم پس حتما میآد. فردا صبح که شد ما رفتیم طرف روستای آقای… اسمش را هم فراموش کردهام… رفتیم آنجا. فردایش ناهار را آنجا خوردیم و بعد با پدرم خداحافظی کردیم و ما با این آقا، دو تایی، بلند شدیم آمدیم تهران.
با غلامحسین ساعدی؟
نه! با همسایه خودمان که دلگشا مطب داشت، بغل دستش «غلامحسین ساعدی» با برادرش همسایه اینها بودند که دیوار به دیوار هم بودند. بعد گفتند این، یک نفر میخواهد و دکتر هم هست و پدرم گفت اگر اینطور باشد، من راضی هستم برود. بعد گفت کار زیادی هم ندارد فقط باید مواظب خانه باشد. ما هم صبح با همین آقا بلند شدیم و سوار ماشین شدیم آمدیم. تقریبا ظهر بود رسیدیم پیش آقای دکتر ساعدی. من که نمیشناختمشان. دکتر ساعدی از من پرسید کوچولو اسمت چیه؟ گفتم من شعبانعلی صابری هستم. گفت: خب، حالا ما اسمت را علی بگذاریم، راضی هستی؟ گفتیم شما هر چی بگین حاضریم. گفت خب، پس شما مطب هستی و ما میرویم بیمارستان و برمیگردیم و شما اینجا تنها میمانی. ما گفتیم: باشه. بعد روز به روز رابطه ما با دکتر بهتر میشد، مثلا میرفتم نهار میگرفتم میآوردم. یک روز هم «جلال آلاحمد» آمده بود مطب دکتر ساعدی. دکتر گفت: برو ماهیتابه را بیاور که ما اینجا غذا درست کنیم. رفتم سیبزمینی آوردم دادم به دکتر، چون من آنوقتها سیبزمینی پوست کندن بلد نبودم. یک کمد کوچولو بود، درش را باز کردم دیدم همه چی توی آن کمد هست بهجز ماهیتابه. گفتم: آقای دکتر تیهن بود و قابلمه بود و درِ قابلمه هم بود و همهچیز بود، ولی ماهیتابه نبود. گفت: پسر مگر یک همچین چیزی میشود؟ بعد جلال آلاحمد خندهاش گرفت. آقای ساعدی گفت: چرا میخندی؟ گفت: حالا تو برو خودت ماهیتابه را بیاور تا بهت بگویم. آخر ما به ماهیتابه میگوییم تیهن. دکتر ساعدی گفت حالا که تو میدانستی چرا نگفتی خودش برود بیاورد. آقای «آلاحمد» گفت: نه، من اگر میگفتم مزه نداشت. بعد ساعدی ماهیتابه را بُرد سیبزمینی سرخ کرد و غذا که گذاشت، آمد گفت: من بهت میگویم که باید لهجه محلی طالقان را جمعآوری کنی. جلال آلاحمد هم این لهجه طالقان را جمعآوری کرد و کتابش هم چاپ شد. روز به روز با دکتر ساعدی و دوستانشان بهتر آشنا میشدیم. دو ماه بعد، دکتر به ما گفت: تو چون تا حالا مدرسه نرفتی باید بروی مدرسه. گفتیم باشد. ما را فرستاد شبانه اکابر درس خواندیم، چون از هفت سالگیام یکی دو ماه گذشته بود قبول نکردند روزانه درس بخوانم. شبانه میرفتیم درس میخواندیم که بعد «صمد بهرنگی» آمد و من از نظر درسی یک مقدار، مثلا اگر میخواستم یاد بگیرم، دیر میجنبیدم. صمد بهرنگی میآمد قشنگ به من یاد میداد، خیلی قشنگ یاد میداد. ماهی دو بار از تبریز بلند میشد میآمد اینجا تقربیا یکی دو هفته با من کار میکرد، بعد میرفت تبریز. ما که توی درسهامان «آ باکلاه و ا بیکلاه» میخواندیم، دکتر ساعدی یک نمایشنامه نوشت به اسم «آ باکلاه ا بیکلاه» بعد راجع به دیکته هم یک نمایشنامه نوشت.
یعنی این نمایشنامهها را همانوقت نوشت؟
همان موقعهایی که من رفتم مدرسه، اینها را نوشتند. سالها گذشت و بعد پدر و مادرِ دکتر تهران آمدند. یک روز خود دکتر گفت: علی من میخواهم بروم طرفهای بندر، مسافرت و یک هفته نیستم. ما هم یک حالت، مثل پدر و پسر داشتیم. رفتیم تا ترمینال و آنجا خداحافظی که میکردیم من چنان گریهام گرفت که گفت: پسر، چی شده من میروم و یک هفتهای برمیگردم. بعد از اینکه برگشت، چند کتاب هم راجع به بندر نوشته بود و کلی عکس گرفته بود.
غلامحسین ساعدی هم در درسهاتان کمک میکرد؟
درسها؟ نه. ازشان سوال میکردم ولی خودشان کمک نکردند. خجالت میکشیدم بگویم. ولی گفتم که صمد بهرنگی خیلی کمکم میکرد. یک روز من را فرستاد که بروم گوشت بخرم. میدان دلگشا یک سهراهی دارد که یکیاش میرود طرف ژاله و یکی هم طرف مطب دکتر. رفتم گوشت را که گرفتم این سهراهی را عوض اینکه بیایم اینطرف، رفتم طرف ژاله و رسیدم دیدم گم شدهام. یک تکهکاغذ توی جیبم بود که آدرس مطب را توی آن نوشته بودند. یک سرباز سر خیابان ایستاده بود که کاغذ را نشانش دادم و گفتم: آقا، من گم شدهام میشود ما را راهنمای کنید؟ او ما را گرفت گفت: تو دیگر خیالت تخت باشد، میبرمت دم در مطب. نگو که این سرباز برای دکتر ساعدی بیمار میآورد و دکتر بهصورت رایگان مداواشان میکرد. خیلیها میآمدند پیش دکتر، رایگان درمان میشدند.
شما تا چند سالگی توی مطب دلگشا ماندید؟
من تا زمانی که پدر و مادر دکتر ساعدی از تبریز آمدند تهران، مطب دلگشا بودم. توی خیابان نواب، آنجا، یک خانهای توی خیابان پرچم اجاره کرده بودند که تقریبا حدود پنج سال یا شش سال آنجا مستاجر بودند. بعد از پنج شش سال، توی امیرآباد، خیابان شانزدهم، یک خانه بهصورت اقساط خریدند که پدرشان در تبریز، خانه را فروخته بود و پولش را گذاشته بود بانک مسکن و آن خانه را خریده بودند. مطب دلگشا هم دیگر نیمهتعطیل بود. آنجا که رفتیم، دکتر «علی اکبر» هم رفته بود خدمت سربازی و بعد از سربازی گفت: من میخواهم درمانگاه بزنم. رفت دروازه قزوین، روبهروی بیمارستان فارابی، ساختمانی پیدا کرد که خیلی مجهز و بزرگ بود. آنجا درمانگاه درست کرده بود. دکتر غلامحسین روانکاو هم بود و در هفته سه روز میرفت بیمارستان روزبه. این درمانگاه هفت هشت سال خوب میچرخید، تا اینکه آن گرفتاریهای دکتر غلامحسین پیش آمد و دیگر نتوانست برسد و درمانگاه بهنوعی ورشکسته شد.
مطب دلگشا را میتوانید توصیف کنید؟
دلگشا یک ساختمان دو طبقه بود، پله میخورد میرفت بالا و من آنجا تک و تنها بودم. بعضی روزها خود دکتر میآمد، صبح میرفت بیمارستان. سه بعدازظهر میآمد تا ساعت پنجونیم. تا غروب بود. دوستانشان هم میآمدند. «هوشنگ گلشیری» میآمد، «احمد شاملو» و… میآمدند، مینشستند با هم صحبت میکردند و بعد میرفتند بیرون. ساختمان یک اتاق تقریبا هشت متری و یک اتاق دوازدهمتری داشت که یک بالکن هم بغلش بود. در که باز میشد، یک پذیرایی درازمانند بود. توی آن اتاق یک فرش دوازدهمتری انداخته بودند و توی آن یکی اتاق یک میز گذاشته بودند که دکتر آنجا مریضها را معاینه میکرد. دکتر «علیاکبر» هم جراحی میکرد، ولی چون پروانه کار نگرفته بود مریض که میآمد به اسم دکتر غلامحسین ویزیت میشد. بعد که شورای نظام پزشکی گرفت، شروع کردند با هم مریضها را معاینه کردند.
کنجکاو نمیشدید از غلامحسین ساعدی بپرسید چی مینویسد؟
من ازش میپرسیدم آقا چی مینویسید؟ داستان را برایم تعریف میکرد و برایم توضیح میداد. میگفت این داستان تا وقتی که در ذهن من است مال خودم است، ولی وقتی که میآید روی کاغذ، دیگر مال خودم نیست، میشود مال مردم، دیگر هیچ تعلقی به من ندارد. میگفتم: مگر میشود همچین چیزی؟ شما خودتون زحمت کشیدید. یک روز هم از طرف ساواک آمدند او را گرفتند. بعد از دو روز، یک گروهان ساواک ریخت خانه دکتر ساعدی. من رفتم در را باز کردم. گفتند ما مأموریم، آمدهایم خانه را بازرسی کنیم. گفتم خب، شما یک برگهای لطف کنید به من بدهید که بتوانید بیایید تو. گفتند ما خودمان برگه هستیم و من را اینطوری گرفتند پرت کردند آن ور و آمدند و رفتند تو. صبح، ساعت هشت و نیم یا نه بود که شروع کردند به گشتن منزل. از لوله بخاری گرفته، تا یخچال و زیر تشک و… همهجا را دانهدانه گشتند. چند ساعت که گذشت، چای بردم که آقا خسته شدید بیایید چای بخورید؟ گفتند نه نمیخوریم. گفتم: نه، نمیشود که اینهمه زحمت کشیدید. بعد از اینکه چای خوردند و سه چهار ساعت گشتند، رفتند.
یادتان هست چی بردند؟
چند کتاب بردند، ولی آن شکل و آن حالتی که بکوب آمدند تو، ما گفتیم هیچی دیگر… با دست تقتق به دیوار میزدند، اگر میدیدند دیوار، توش، خالی است، میزدند دیوار را خراب میکردند که نکند توی دیوار چیزی جاسازی شده باشد.
پدر و مادر ساعدی همخانه بودند؟
بله.
آنها چیزی میگفتند؟
چیزی نداشتند بگویند. تماشا میکردند کارشان کی تمام میشود بروند.
ساعدی چقدر توی زندان ماند؟
یک سال یا یک سال و نیم توی زندان بودند. میرفتیم به عموی غلامحسین، که توی ساواک بود، میگفتیم: خب، تو که عمویش هستی میشود از طریق تو کمک کنیم و خبری بگیریم. عموشان که یک روز خانه دکتر ساعدی آمده بود، گفت: شما به این خدمتکاری که دارید اینقدر مطمئن نباشید، این ممکن است ساواکی باشد، ممکن است جاسوس باشد، شما این را حساب نکنید که مثلا مثل بچه خودتان است. پدر و مادر ساعدی گفتند: شما خیالتان راحت باشد، ما بهش میرسیم؛ نگو که برعکس بهش جواب میدادند. (با خنده.) بعد از مدتی به ما گفتند زندان اوین، بیایید ملاقاتش. اوین نه، قزلقلعه. اولینبار آنجا من را بردند دیدنش. من و دکتر اکبر و خواهرش با پدر و مادرش بودیم. رفتیم آنجا، ولی من را راه ندادند بروم تو. گفتند اگر از فامیل درجهیک باشید، میتوانید بروید تو وگرنه نمیشود. ما هم رفتیم گوشه دیوار نشسته بودیم. غلامحسین گفته بود حالا که شما این را راه ندادید تو، من هم اصلا نمیخواهم کسی را ببینم. بعد از چند دقیقه، صدایم کردند که «صابری» بیاید. من که رفتم پدر مادرش ملاقات کرده بودند. من رفتم بغلش کنم در گوشم یواشکی گفت: فشارم نده! بدنم همه جاش زخمیه. یک دست کتوشلوار بهش پوشانده بودند و یک پیراهن نخی هم تنش بود. گفت: فشارم نده، یواش روبوسی کنیم. ما هم یواش روبوسی کردیم و برگشتیم. بعد منتقلش کردند زندان اوین. زندان اوین که میرفتیم، هر هفته دو برابر قبل، برایش کتاب میبردیم. زندانبان میگفت تو همه این کتابها را مگر میخوانی که هر هفته باز برایت اینهمه کتاب میآورند. ساعدی گفت: خب، مسالهای نیست، تو حالا هر کدام را میخواهی باز کن، برایت توضیح بدهم. ظهور سقوط را باز میکند میگوید: صفحه فلان را برایم توضیح بده. توضیح که میدهد، زندانبان دهنش باز میماند. (با خنده.) یک روز هم تاریخ طبری را بردیم خواند و بعد که دوباره رفتیم، زندانبان گفت: نه، من باز شک دارم یکی بتواند یک هفتهای این را تمام کند. گفت: مسالهای نیست شما هر صفحه را میگویید من توضیح بدهم. هر صفحهای را باز میکرد میگفت فلان جا را توضیح بده، توضیح میداد. این زندانبان هم از دکتر غلامحسین خیلی خوشش آمده بود. وقتی میرفتیم ملاقات چند جعبه برایش شیرینی میبردیم؛ غلامحسین میگفت: شبها که تنها هستم، ـ طرفهای اوین هم موش زیاد دارد ـ شیرینیها را خُرد میکنم میریزم جلو موشها بخورند (با خنده.)
مدتی گذشت. از زندان که آزاد شد، آمد. حمام بود که من رفتم پاهاش را دیدم: کلا این ناخنهای انگشتهاش را کشیده بودند. واقعا من نمیدانم چه حکومتی بود که مردم را اینجوری زجر میداد.
مادر دکتر ساعدی که فوت میکند من باید میرفتم خدمت که رفتیم دیدیم ما را نمیبرند. پدرم گفت که نه، من میخواهم پسرم برود خدمت. که ما رفتیم از «طالقان» اعزام شدیم «کرج» و از آنجا رفتیم «عجبشیر» و آنجا، بعد از یک ماه بهمان گفتند: چون سرباز زیاد است شما از خدمت معاف شدهاید. مادر ساعدی که فوت کرد دکتر غلامحسین گفت: علی، من میخواهم برایت زن بگیرم. گفتم: آقای دکتر، زن گرفتن که هنر نیست، نگه داشتنش هنره. گفت: چهطور مگه علی؟ گفتم: زندگی میخواهد و کار و بار هم که ندارم. گفت: تو از لحاظ خانه اگر بگویی، اینجا که هست، اصلا مال خودت است. گفتم: نه، اینکه نمیشود. گفت: نه! ما سه تا برادریم. منم قبول کردم. یکی بود که آشنای دکتر مجابی بود. رفتیم همدیگر را دیدیم و پدر و مادرش هم آمدند دیدند و آنها هم موافقت کردند. بعد از ازدواج هم یک روز زنگ در منزل را زدند که وقتی رفتم آیفون را برداشتم دیدم آقای «انتظامی» است. من هم ایشان را نمیشناختم، پشت آیفون گفتند: آقای ساعدی هستند؟ گفتم: نه نیستند. گفتم: جنابعالی؟ که اول گفتند: انتظامی هستم و بعد گفت: اگر یادت رفت، بگو گاو اومده بود شما را ببیند. بعد که دکتر غلامحسین آمد بهشان گفتم: یک نفر آمده بود شما را ببیند ولی اسمش یادم رفته، خودش گفت یادت رفت، بگو گاو آمده بود. (باخنده.) دکتر ساعدی هم گفت بابا، انتظامی بوده، همان که فیلم گاو را بازی کرده.
شما بعد از ازدواج، خانه ساعدی زندگی میکردید؟
بله. تا یکی دو سال مانده به انقلاب، خانه دکتر ساعدی بودم. بعد که انقلاب شد، کرج، برای خودم خانه گرفتم.
شاهد نوشتن غلامحسین ساعدی هم بودید؟
خب، بله. بیشتر وقتها صبحها مینوشت. یا شبها آخر وقت بهتر کار میکرد. مدتی هم دوستهای بدی به تورش خوردند. آدمی بودند که استعداد خاصی داشتند.
میشد غلامحسین ساعدی با شما درددل کند؟
درد دل که ما عین پدر و پسر بودیم با هم. مثلا یک بار درمورد «مهرجویی» درددل میکرد. مهرجویی که میرود از دانشگاه، جایزه فیلم گاو را میگیرد میآورد خانه ساعدی…
ساعدی برنده شده بود؟
به نویسنده داستان «گاو» جایزه داده بودند. ساعدی نرفته بود، مهرجویی آنجا بوده که گفته بود از جانب ساعدی بدهید من بهش بدهم. دکتر ساعدی هم گرفت همان موقع پرت کرد از پنجره بیرون و به مهرجویی گفت: کی گفت تو بگیری، اگر من میخواستم بگیرم که خودم میرفتم میگرفتم، از دست اینها جایزه گرفتن اصلا حرامه.
ساعدی چه خصوصیاتی داشت؟
همه را دوست خودش میدانست. همه را به یک چشم میدید. احساس نمیکرد که یکی کارگر است و یکی ارباب. آدم خوشبرخوردی بود و دوست داشت با همه رفتار خوبی داشته باشد. اوایل که خیلی خوب بود، اوایلی که من بچه بودم تا وقتی که زندان نرفته بود خیلی خوب بود. بعد از اینکه زندان رفت و آمد، اخلاقش عوض شد و هم اینکه از همهچیز سیر شده بود. اصلا میترسید؛ همیشه ترس داشت. حالا علتش چی بود نمیدانم.
روزنامه فرهیختگان