یک داستان و دو متن کوتاه
افشین پرورش، نویسنده، هنرمند عکاس و پژوهشگر هنر، بنیانگذار «انجمن هنرمندان بصری زیرزمینی ایران»، متولد ۱۳۵۷ است. وبلاگ او با نام «سرفهی تلخ» در این آدرس قابل دسترسیست:
http://pegashine.blogfa.com/
کرگدن میشویم…
ساعت دو و نیم صبح که از خانه زدم بیرون، دختر رومانیایی همسایه روی پلهها نشسته بود و داشت ماریجوانا میکشید. سلامی کرد و گفت تو از تلوزیون سردرمیاری؟ تلوزیونم خراب شده. تصویر و صداش مشکل داره. گفتم بعد از کار میام چک میکنم. گفت که خونه میمونه و جایی نمیره… گفتم اوکی حدود ۸ تا ۹ میام و میبینمت… و زدم به کوچه… مامان زنگ زد و تمام مسیر دو ساعت و نیمه تا کارخانه را یک نفس غر زد و از قیمت گوشت و مرغ و تورم گفت آخر حرفهاش هم گفت مامان بزرگت هم رفت. نمیخواستیم ناراحتت کنیم ولی خب باید میدونستی. اگه شد زنگ بزن به پدرت تسلیت بگو… ۴:۵۷ کارت زدم. یک دقیقه از دیروز دیرتر… و سه دقیقه از پریروز زودتر… “فرهاد” گفت: «حال میکنم کونت هر صبح اینطوری پاره میشه» لباس عوض کردم و رفتم پشت دستگاه.
تمام دوازده ساعت کاری ِامروز، به روتورهای سنگین
۱۰۰۰X ۶
گذشت.
روتورها با سرعت دوازده هزار دور در دقیقه در حال چرخش بودند و من در فکر تلوزیون این دختره. اینکه مشکلش چه میتواند باشد. باید مدارها را چک کنم… اهم متر از کجا گیر بیاورم… خازنها کار میکنند یا نه؟… یهو سرم گیج رفت و افتادم… چشم که باز کردم “فولیو” را دیدم که دارد سرم داد میزند:… مادر قحبه چه مرگته امروز؟ نزدیک بود بمیری. داشتی میافتادی تو دستگاه. حالت خوب نیست برو گمشو خونه. هزار بار گفتم بهت این دستگاه لعنتی هیپنوتیزم میکنه… چیزی نگفتم رفتم دست و صورتم را شستم و دوباره برگشتم پای دستگاه. ساعت پنج که کار تمام شد رفتم ده دلار دادم و از یکی از بچههای انبار، اهم متر و هویه قرض گرفتم… تو اتوبان بودم که “عسل” زنگ زد. دو ساعت حرف زد. ولی خب بخاطر صدای ماشینها، هیچ چیزی نشنیدم. ساعت ۹ بود که رسیدم خانه. دوش گرفتم. رفتم سراغ تلوزیون همسایه. تلوزیون یک ساعتی کار برد تا درست شد و من دیگر توان ایستادن نداشتم. افتادم رو مبل. سیگاری روشن کردم و تکههای پیتزای تخمی را به زور گاز زدم. نای خوردن هم نداشتم… “مارون ۵” داشت از صدا و استعداد هنرجوهاش میگفت که من خوابم برد ، درست همان زمان که دخترک ساک زدن را شروع کرده بود…
سن هوزه، ۴ جولای ۲۰۱۱
یادداشتهای روزانه
——————————————-
سایهای رقصان ، لابه لای گره خوردگی طناب…
تا یک قدم برداری توی هوا، تمام میشود… تمام میشود این آخرین ذرّههای نگاه… نگاه… نگاه… تا یک قدم برداری… فقط یک قدم… دستی به نیمۀ تن ِ خود میکشم… لمس سایۀ مطرود… اشکی که مثلا زندهام هنوز… نیمه دگر را که تو بهتر میدانی… سالی است که آویختهاندش، در چهارراه سرد سنگ و سنگسار و دار… سیگارم را خاموش میکنم روی رویاهای مچاله شده… به ضرب سرفههای تلخ، بر جای خالیت میایستم… راهی دگر مگر هست..؟ میبینی از این فراز، هیچ … زمین هم زیر پایم نیست… بر این صندلی خالی که مینگرم، انگار زیر پایم خالیست به ارتفاع آسمان… پس کجایی تو..؟ سردم است بانو… سردم است… میلرزم… میترسم… به دادم برس… خیس خون و خراب خاک ، ردّ ِ گیسوانت را گم کردهام میان این خاطرههای سنگباران… ردّ ِ سرخ ِ ریشههای امید بر صحاری یأس… خانه از خدا و آسمان از نگاه تو خالی و زمین که بی وزن شده در فقدان ِ گامهای من… بی خواب شدهاند بی تو این مردمکهای سرگردان… ستارهای – تن شکستهتر از ماه – اشک میریزد بر آخرین هیاهوی گنجشکها… دیگر چه فرق کند چه کسی طناب اندازد… که قصاب درس اخلاق میدهد در سور ِ تدفین ِ جنین ِ بی هنگام… یک نفر مُهرِ ابطال میکوبد بر حلقۀ سرهایی که تاب میخورند در وزش وَهن… آنها که روزی فانوسبان ِ این خیابان بودند ، حال معلقاند در هیاهوی گورستان… کسی سیب گلویم را گاز میزند… راحتم میکند… رها میشوم از این بغضهای خاک گرفته… واژههای به عفونت نشستۀ پیر… به سرفهای تلخ ، سطری از خون میماسد بر گوشۀ این پیراهن آغشته به اشک… انگار باز واژهای مطرود ، پریده لاکِردار تا این تن ِ زخمی دوباره بر دار… ایزدان ، هنوز هم قربانی میخواهند… پوستم، خراشیده میشود… از رخنههای ممنوع ، ماه را میبینم که گم میشود… آیین تازهای نیست مرگ… آیین تازهای نبود… غریبه نیستم با او ، لا به لای گرهخوردگی طناب… به زندگی نشستمش ، به سالی گذشت… صندلی میلغزد… نفسم دیگر بالا نمیآید… سوزن سوزن میشود پاهایم… چشمم سیاهی میرود و گردن ِ زخمیام داغ میشود زیر تنفس ِ یار… حسش میکنم… داغ میشوم و سبک… سایهای رقصان به روشنی میگراید… چشمهایم را میبندم… صندلی فرو میافتد و تنها جای خالی توست ، که استمرار مییابد در لکنت این دنیا…
——————————————-
در پس این روز بی ثمر… روز حسرتهای به عفونت نشستهی پیر… در گور میخوابانم سالهای نیامده را… در حوالی پرت این شهر خوابزده… میایستم برابر خاکسترم… میرقصم برابر چوبهی دارم… میبازم برابر سرفههایم… دهان ِ ممنوع در چهارراه سرد ِ سنگسار و دار… میبازم به نیستـیَم در لکنت این بن بست…
تو بگو… از آخرین رد نفسهایت، بر این لبان همیشه خموش، چند ماه گذشته چند سال که هنوز سر مینهد، بر شانههای نجوای خویش، تا بشنود شاید، پژواک ِ دوستت دارم ها… چند سال گذشته چند قرن..؟ که هر شب و هر روز، به جستجوی این زمزمهی ناپیدا، به سرفهای تلخ به سرخی میگراید این گلوی شق شقه از شقاوت سکوت… حال که سیگار پشت سیگار نمیگیراند این دستان ِ همیشه شاعر، فرو ریختن خویش را میبیند در چروک ِ پیشانی و سپیدی تازۀ موی و عریانی ِ این شکسته آینهی همیشه سرخ… میبینی… گهگاه دل، دل خوش میشود به این سرفههای نخ نمای تلخ که جان میدهد و رنگ به این بن بست… میرقصم برابر چوبهی دارم… و اینک این سرفههای داغ ِ سرخاند، که آرام آرام به سکوت میگرایند مثل این حنجرۀ صبور… چاک چاک…لال… خاموش… مغاک پرتمنای حنجره، حالا شده انبان خلط و خون و برودت قنوت… عفونت سکوت… یادت هست..؟ سجده به اذان نفس… بام تا شام، طوافی ناب، گردِ گیسوان ِ گندمیت – که هنوز میرقصند به موسیقی باد بر خرابههای ذهن- … بی تو کجای دنیا را بگردم… کدام دریا کدام جاده کدام شب کدام ماه را دوره بیفتم… میایستم برابر خاکسترم… میبازم برابرِ نبودنت به سالی که گذشت…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید