یک قطعه کوتاه به نوازندگی «شکاف»
آمده بود. نه، حالا که خوب فکر میکنم از مدتها قبل هم، آنجا کز کرده بود و با پرههای بینی پر از باد و چشمانی نیمه باز به نقطه نامعلومی خیره شده بود. «شکاف» بود؟ یادم میآید کودک که بودم مردی را در بازههای زمانی منظم، دچار تشنج میکرد به طوری که آن مرد با زبردستی، لبههای پلک بالاییاش را بر میگرداند و با بر هم زدن بِکْری و خلوت سرخ نهفته در آن، اندام خونآلود پلک را تا مرز ابروها بالا میآورد.
دارم فکر میکنم آیا هر وقت که به سراغم میآید، حضوری محسوس اما ناپیدا دارد؟! نه، گاهی احساس میکنم به این «شکل» حضور ندارد. حضورش مدام چیزی را تقویت میکند. هویت کهنه و مندرسش دیگر به کار کسی نمیآید. دیگر چیزی مثل نیمشدن به دو قسمت مساوی یا غیر مساوی یا حتی پاره شدن و همزمان منهدم شدن لبههای اشیا و اندامها نیست.
یکبار گفتم شاید شبیه بندهای سیمانی بین موزاییکها باشد. حضورش را به صورت افقی و عمودی در هر مسیری که انگشت شست پایم را هدایت میکنم، ثابت میکند. حتی بوی گزنده و رنگ تند و تیزی هم ندارد. هیچ شباهتی هم به طی فاصله یا مسافت کوتاه و نفسگیر درها و پنجرهها تا چهارچوبهایشان، یا گنجهها و کمدها تا درزهایشان، ندارد.
نمیدانم چرا مصرانه میخواستم هر لحظه آن را به «چیزی» تشبیه کنم و آن هم با بیقیدی از حلول در تفاسیر و تعابیر من میگریزد. حتی در ظرف زمانی که پوسته هستهها و تخمهای گیاهان به روی جوانهها دهان میگشاید، جای نمیگرفت.
راستش تغییر شکلهای ناگهانی و خلاقانه و غافلگیرکننده چندان به کارش نمیآمد. به نظر نمیرسد کلهشق باشد، اما حضوری سمج، گستاخانه و بیپروا در هر چیزی دارد. حتی به خودش اجازه نمیدهد که ذهن تو را متوجه «هستی» مبهماش از طریق گسستنهای و پیوستنهای پیدرپی کند.
این بار باید شکارش کنم، سعی میکنم به عنوان آخرین فرصت و اولین ابتکار جنونآمیز و وصفناپذیر به این موقعیت نگاه کنم. تله را طوری تنظیم میکنم که با تمام وجود در آن حل و جذب شود یا سیستم اعصابش را طوری درگیر و مختل سازد که قدرت تصمیمگیری و اعمال ارادهاش را تحت سلطه درآورد. چطور است یک محکمه طراحی کنم و ناگهان احضارش کنم، اما من که نمیدانم چه کسی را میخواهم فرابخوانم.
چقدر مایوسکننده است که برای پروژه شکار، متهمی نداشته باشی. نه، یعنی متهمی داشتهباشی ولی ندانی چه کسی است. نه، از آن هم منزجرکنندهتر و نفرتبرانگیزتر اینکه نتوانی متهمی فراهم آوری. گمان نمیکردم برای من با این قدرت نامحدود پیدا کردن متهمی با نام شکاف اینقدر سخت و مرگآور باشد. راستی از آن وحشتناکتر اینکه معلوم نیست این شکاف همان شکافی باشد که همیشه دنبالش بودم. حتی معلوم نیست اصلا شکافی در کار باشد.
دیگر این قسمتش از تاب و توانم خارج شده است. شاید بد نباشد همین حالا او را متهم به حمل هویتِ مشکوکِ شکاف کنم و خودم را از ماز برزخ داوری برهانم. میگویم اگر از نزدیک شاهد سقوط شکاف باشم، بتوانم هویت نامعلوم آن را برای خودم و دیگران بشناسانم.
چطور میشود وقتی هنوز وجود شکاف به درستی اثبات نشده، از طریق سقوطاش به شناسایی آن نائل آیم یا هویت آن را معلوم کنم. به نظرم میشود. مگر همین مرگ را دقیقا زمانی نمیشناسم که با تمام توانش در من سقوط میکند؟ کاری از من بر نمیآید جز اینکه بی حرکت و ساکن تنها، شاهد حقیقی شجاعت بیحد و حصرش در شناساندن هویتش از طریق انهدام طبیعی و انتشار هستی پیوستهاش در اندامهایم باشم.