یک مشت دروغگو
معرفی
امیررضا بیگدلی متولد تهران سال ۱۳۴۹، فارغالتحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی ست.
تاکنون شش مجموعه داستان به نامهای :
«چندعکس کناراسکله» درسال ۱۳۷۸نشر ماریه
«آن مرد در باران آمد» در سال۱۳۸۲ نشر قصه
«آدمها و دودکشها» در سال ۱۳۸۸ نشر ثالث
«اگر جنگی هم نباشد» در سال ۱۳۹۴ نشر الکترونیکی نوگام، لندن ۲۰۱۶
«دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» ۱۳۹۹ نشر الکترونیکی نوگام، لندن ۲۰۲۰
«آن سال سیاه» ۱۳۹۹ نشر ترنگ
«چند نسخه از این کاغذها» نشر ترنگ در دست انتشار
«چه کسی پشت مرا میخارد؟» (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته)، در حوزه مدیریت و موفقیت زندگی، نشر ترنگ، ۱۳۹۷
جوایز:
در سال ۱۳۸۱ در اولین دوره جایزه ادبی صادق هدایت تندیس صادق هدایت برای داستان «حالا مگر چه می شود» از مجموعه «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره جایزه ادبی اصفهان برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۹۴ لوح تقدیر برای کسب رتبه دوم داستان کوتاه در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو ۲۰۱۵ برای داستان «سفته باز»
در سال ۱۳۹۸ لوح تقدیر برای کسب رتبه دوم داستان کوتاه در اولین جشنواره داستانی آب در اصفهان برای داستان «ورود سگ به پارک ممنوع»
***
دو لیر و شصت گَپی، پولِ بلیط اتوبوسی که در ده پانزده دقیقه، از ایستگاه پازارتکه تا میدان تکسیم میرود حتی با دلار بالای یازده تومان کسی را نمیکُشد، اما از طرفی ده دوازده کیلومتر پیاده گز کردن در دو ساعت از هتل تا آخر خیابان استقلال هم، برای مایی که با هزاران مارمولکبازی دوهزار کیلومتر از سر خانه و زندگیمان آمده بودیم تا به آنجا برسیم، آنقدر سخت نبود که نخواهیم به آن تن بدهیم؛ بهخصوص پیادهروی در نیمههای مهرماه در شهری قدیمی با آب و هوای مدیترانهای که نرمهباد پاییزی در کوچهپسکوچههایش لرزشی بر جان برگهایِ رنگارنگ میاندازد و ریزهباران گاه و بیگاهش بر سنگفرش خیابانها آهنگی دلنوار میسراید، نه تنها ما تهراننشینهایی را که روز و شبمان در هوای آلوده سپری میشود، بلکه هر اتوبوسسوار یا متروباسسواری اینجایی را هم به وسوسه میاندازد تا خود را در پیادهروهای اینجا رها کند که این کار در چنین شهر بادخیز و رنگارنگی «مُمدّ حیات است و مفرّح ذات».
خیال همین ریزهباران و همان نرمهباد بود که درست چند روز پس از آنکه اردوغان عملیات «چشمه صلح» را شروع کرد، ما را کشاند به سوی استانبول. چند روزی میشد که ترکیه کردهای سوریه را زیر گلوله گرفته بود و هر چه این و آن درخواست میکردند که دست از کشت و کشتار بردارد مردان ترک همچنان ادامه میدادند.
حالا ما داشتیم میرفتیم آنجا.
عصر روزی که به فرودگاه رفته و منتظر پروازمان بودیم، ترامپ برای چندمین بار یادآوری کرد که تمام نیروهای خود را از سوریه خارج خواهد کرد. آن روز از صبح پای روسها به منطقه باز شده بود. آنها هم در کنار نیروهای سوری میخواستند به جنگ سر و سامان بدهند؛ اما آمریکاییها نمیخواستند پای روسها به آنجا باز شود. ترکیه با توپخانه شمال سوریه را زیر گلوله گرفته بود. کردهای سوری میگفتند: «ما هر کاری توانستیم کردیم، اما دستی به سویمان دراز نشد. برای همین جز خودمان کسی را برای دفاع از کوبانی نداریم. این سرزمین ماست و این سرنوشت کُردهاست.»
چند روز مانده به پرواز به شرکت مسافربری زنگ زدم و پرسیدم: «با این حال سفر به ترکیه خطرناک نیست؟»
گفتند: «چرا خطرناک باشه؟»
گفتم: «ترکیه درگیر جنگه.»
گفتند: «نه؛ از این خبرها نیست. با خیال راحت برید.»
دوشنبه بعدازظهر با خیال راحت راه افتادیم سمت فرودگاه. آن روزها اربعین هم نزدیک میشد؛ مردم دستهدسته میرفتند کربلا. در فرودگاه پشت سر هم اعلام میشد که مسافرین پرواز شماره فلان و بهمان به مقصد نجف به خروجی شماره چند مراجعه کنند. فقط نجف بود و نجف. پرواز ما چند ساعتی عقب افتاد، طوری که وقتی رسیدیم دم هتل ساعت پنج صبح به وقت آنجا بود و من جز خواب چیز دیگری نمیخواستم، اما شراره آنقدر خوابالود نبود که همان دم در، از روی تابلوی هتل نفهمد این هتل بهجای اینکه سه ستاره باشد، دو ستاره است و وقتی پا داخل اتاق گذاشت و تخت دونفره را دید بگوید که شاید روزی روی چنین تختی بخوابد، اما آن روز حالا نیست و آنقدر جان داشت که بخواهد از آن کثافتخانه برویم بیرون.
اتاق سرد بود و نه چندان تمیز. بوی سیگار به مشام میرسید. نه شیر آب گرم کار میکرد، نه هواکش دستشویی. رفتم پذیرش و خواستم اتاق دیگری به ما بدهند. اما اتاق خالی نداشتند.
گفتم: «بخاری دیواری خاموشه.»
گفت: «خرابه.»
گفتم: «آب گرم نداریم.»
گفت: «باید تعمیر بشه.»
دست آخر یکی دو بالش و ملافه با یک پتوی اضافه گرفتم و به اتاق برگشتم.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «اتاق خالی ندارن.»
گفت: «خاک تو سرشون.»
گوشی را برداشتم و چند عکس از اتاق و دستشویی و حمام گرفتم و در واتسآپ برای راهنمای تورمان فرستادم. پشتبندش هم نوشتم: «راستش رو بخواهین اتاق ما کثیفِ کثیفه. به ما هتل سه ستاره فروخته بودن، در صورتی که اینجا دو ستاره است. خیلی هم سرد و کثیفه. ما حتی امشب هم این جا نمیخوابیم؛ بیدار میمونیم. هر چه زودتر برای ما جایی پیدا کنین.»
خیلی زود جواب داد: «یعنی طوریه که حتی نمیتونید چند ساعتی خستگی راه رو در کنید؟»
فرستادم: «راستش رو بخواهین خستهتر از اون هستم که بخوام دربارهاش چک و چونه بزنم. اما خداوکیلی اینجا از کثیف هم کثیفتره. شاید فقط دو تا آدم خسته مثل ما به خوابیدن تو چنین جایی تن بِدَن، اما فردا که بیدار شیم چی؟»
جواب داد: «الان کاری از دستم برنمییاد؛ اما صبح پیگیری میکنم.»
راستش همان وقت صبح بود. اما اولِ اولِ اول ِصبح بود. جوابی ندادم.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «امشب بخوابیم؛ فردا میریم یه هتل دیگه.»
کمی مکث کرد و گفت: «آخه اینجا تختخوابش جدا نیست.»
زن خوبی بود. چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم، اما هنوز رویمان به هم باز نشده بود. برنامه چیده بودم که به خرج خودم بکشانمش آنجا و از خجالتش در بیایم؛ چند روزی از سر کول هم بالا برویم و کنار هم خوش باشیم. اما از همان اول سخت شد. رفتم دستشویی و لباس راحت پوشیدم. بیرون که آمدم به او قول دادم که امشب کاری به کارش نداشته باشم.
گفت: «امشب؟»
چیزی نگفتم.
دوباره گفت: «مگه شبهای دیگه چه خبره؟» و به من خیره شد.
آنقدر خوابالود بودم که بجز یک تکه جا و یک پتو به چیز دیگری فکر نمیکردم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم پریدم روی تخت و پشت به نیمه آن دراز کشیدم و خوابیدم.
فردا صبح همانطور پشت به شراره از خواب بیدار شدم. نه دست و پایم لای دست و پای او گیر کرده بود و نه دست او خورده بود به جایی از تن من. هنوز خواب بود. ساعت نزدیک نُه صبح بود. بلند شدم، دست و رویی شستم، لباس پوشیدم و آمدم نشستم روی صندلی. گوشیام را برداشتم و وایفای را روشن کرده، به اینترنت وصل شدم. اولِ وقت بود و باید نگاهی به بازار میانداختم. دو سه روزی بود که شاخص نزدیک بیست هزار واحد کشیده بود بالا. روزنامهها در این روزها از بازگشت قدرتمند شاخص سهام حرف میزدند و از آن با عنوان پرواز بورس بر باند بزرگان یاد میکردند. من هم دیروز عصر سفرم را با خیال راحت شروع کردم. اما آن روز صبح اول وقت بازار شل کرده بود. بدش نمیآمد بعد از چند روز افزایش کمی استراحت کند.
شراره که از خواب بیدار شد من سرم توی گوشی بود.
گفت: «تو که از همین اول صبحی کلهات رو کردی توی گوشی، پسفردا چطور میخوای برای زن و بچهات نون دربیاری؟»
گفتم: «من از همین گوشی نون درمییارم. مگه خودِ تو رو هم از این تو نکشیدم بیرون؟»
صداش در نیامد تا دوباره گفتم: «اما بذار همین اول بهت بگم که من بچه نمیخوام.»
شراره گفت: «اما تو میدونی که من یه بچه دارم.»
«که قراره خرجش رو بابابزرگش بده.»
«به شرط اینکه پای کسی در میون نباشه.»
گفتم: «میشه کاری کرد که جا پاش نمونه.»
شراره گفت: «به شرط اینکه یه وقت پاش نره تو کفش یکی دیگه.»
«اونقدر حواسش هست که پاش رو تو کفش یکی دیگه نکنه.»
«تا هر وقت که دلش خواست پشت کفشش رو بکشه و بره پی کار خودش؟»
گفتم: «کسی که از نیمه راه سوار میشه شاید تا ته خط نیاد.»
«همچین آدمی باید پیاده بره؛ چون که اینقدرها هم بیحساب کتاب نیست.»
«خوب ما هم اومدیم تا مشق عشق کنیم.»
شراره گفت: «انگار اشتباه اومدی؛ خط واحد نیست. باید دربست بگیری.»
«چه همسفر خوشاخلاقی! پاشو دست و روت رو بشور، شاید کمی سر حال بیای.»
«کمکم دارم از این که با تو اومدم سفر پشیمون میشم.»
گفتم: «همین روز اول؟»
همین لحظه یکی از بچههای گروه پیام فرستاد که بازار را بهعمد قرمز میکنند تا روحانی را خراب کنند.
سرم که رفت توی گوشی شراره ادامه نداد. بلند شد تا دست و رو بشوید. گفت: «تو برو پایین، منم چند دقیقه دیگه مییام.»
بلند شدم و همانطور سرتوگوشی رفتم پایین.
یکی دیگر نوشت: «اینها همه برای خالی کردن جیب من و شماس.»
یکی دیگر نوشت: «از الان تا انتخابات با شاخص بازی میکنن که مردم رو بکشن پای صندوق.»
یکی دیگر فرستاد: «نه به انتخابات.»
فوری پیامش را پاک کردم و نوشتم: «بحث سیاسی ممنوع.»
همو نوشت: «اینجا همه چیز سیاسیه.»
نوشتم: «فقط تحلیل کارشناسی و حرف به درد بخور.»
کسی چیزی ننوشت، مگر چند تا شکلک.
کارم خرید و فروش سهام است و دلخوشیام روانشناسی. ارشد این رشته هستم و به این و آن مشاوره میدهم. خوب میدانم چه کار کنم و چه بگویم. از این راه دوستان زیادی پیدا کردهام که بعد از مدتی با آنها گپ و گفت خصوصی راه انداختهام و بعد بده و بستان. شراره هم یکی از آنهاست. وقتی آمد پایین شروع کردیم به خوردن صبحانه.
گفت: «بهشون بگو اتاقمون خیلی کثیفه.»
گفتم: «قرار شده راهنمای تورمون هماهنگ کنه. بذار ببینیم چهکار میکنه.»
به اتاق که برگشتیم سری به واتسآپ زدم. پیامی از راهنمای تور نیامده بود. برایش فرستادم: «اگر برامون اتاق بهتری پیدا نکنید میریم لب خیابون میخوابیم.»
این را به شراره گفتم. خندید و گفت: «غلط کردن. باید اتاق بهتری پیدا کنن.»
به او چشمک زدم. لبخند زد. زیبا بود؛ چشم و ابرو مشکی. موهایش را فرق از وسط باز میکرد و به اینطرف آنطرف شانه میزد. موهایش میریخت روی گوشهایش. اما کوتاه بود؛ روی گردنش را نمیگرفت. برای همین همیشه گردنش پیدا بود.
گفتم: «بذار ببینم چی میگه.»
چند دقیقه بعد برایم پیام فرستاد که «باور کنین من هیچ نخوابیدم. الان هم تو فرودگاهم تا مسافرای دیگهای رو ببرم هتلهاشون. یکی دو ساعت دیگه خبر میدم.»
برایش یک تشکر فرستادم.
شراره گفت: «باه.»
گفتم: «طرف هنوز نخوابیده برای همین گیج میزنه.»
گفت: «چهکار کنیم؟»
از او خواستم شال و کلاه کند تا بزنیم بیرون.
گفت: «کجا بریم؟»
گفتم: «هر جایی که دلمون بخواد.»
گفت: «پس اتاقمون چی؟»
گفتم که باید تا عصر صبر کنیم.
لباس پوشیدم و رفتم پایین. تا شراره بیاید نگاهی به بازار انداختم. درست و حسابی شل کرده بود. اما جای نگرانی نداشت. رفتم سراغ خبرها و گزارشها؛ تا چند ساعت دیگر قرار بود اردوغان در شورای همکاری کشورهای ترکزبان در باکو سخنرانی کند.
شراره که پایین آمد کلید اتاق را گذاشت روی میز پذیرش و چپچپ به مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی انداخت و زیر لب غر زد. از هتل زدیم بیرون. هتلمان در خیابان ملت بود، در محله پازارتکه. همین پیادهرو سمت هتل را به سوی سهراه آکسارای پیش رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم صبح به وقت ترکیه بود. هوا پاک بود و خنک. مردم در کافهها نشسته بودند و چای و قهوه میخوردند. راسته داروخانهها را پشت سر گذاشتیم تا به سهراه آکسارای رسیدیم. آنجا شلوغ بود. دستفروشها و ارزانفروشها داد و قال میکردند. شراره نگاهش به فروشگاهها بود و من نگاهم فقط به خود او بود. شلوار مشکی چسبانی پوشیده بود با بلوز آستین حلقهای. بلوزش کوتاه بود و دور کمرش پیدا. یک کُت کوتاه هم دستش بود که گاهی تن میکرد. قصدم این بود که در این چند روز پشت هر هفت تپه استانبول با هم بالا و پایین کنیم و نفس نفس بزنیم، اما با این هتلی که گیرمان آمده بود بد شروع شد.
بعد از آکسارای، محله لالهَلی بود و بعد به بازار سرپوشیده رسیدیم. بعد از بازار مزار آحمد پاشا بود. چسبیده به آن یک گورستان بود. چند پله میخورد تا به در گورستان میرسید. در باز بود و گورها دیده میشد. جلو در یک تابلوی بزرگ گذاشته بودند که روی آن قیمت انواع چای و قهوه نوشته شده بود. انگار کافهای بود لابهلای گورها. رفتیم تو. گورها را که پشت سرگذاشتیم به یک ایوان سرپوشیده رسیدیم که کافه بود. گورستان قدیمی و پردرختی بود که قبرها را لابهلای درختها کنده بودند. دورتادور ایوان شاخ و برگ چنارها به چشم میآمد. برگها در آن وقت سال رنگبه رنگ بودند و با نرمهبادی میریختند روی قبرها. پشت میزی نشستیم و سفارش قهوه دادیم. پیشخدمت فارسی میدانست. اسمش مصطفی بود. از ترکمنستان آمده بود افغانستان و از آنجا آمده بود ایران و حالا سر از ترکیه درآورده بود. میخواست از اینجا هم برود یونان تا از آنجا راهی ایتالیا شود و بعد خودش را برساند فرانسه. شاید از آنجا هم میرفت انگلیس.
رمز وایفای را گرفتیم و سفارش دادیم. سرهامان رفت توی گوشی . نگاهی به بازار انداختم . حسابی ریخته بود پایین؛ قرمز قرمز بود. بعد نگاهی به خبرها و گزارشها انداختم. سخنرانی اردوغان شروع شده بود. در گروههای بورسی همه به زمین و زمان بد و بیراه میگفتند و این ریزش بازار را کار خود دولتیها میدانستند.
شراره سرش را کرده بود توی گوشی. میدانستم نگران چیست. زن جوان شوهرازدستدادهای بود که یک بچه هم داشت. میخواست از حال بچهاش باخبر شود. اما نمیتوانست زنگ بزند. میترسید زنگ بزند و لو برود. به آنها گفته بود برای زیارت میرود نجف تا از آنجا با پای پیاده برود کربلا. او را در گروه روانشانسی پیدا کردم. چند بار پیام رد و بدل کردیم تا به قول و قرار رسیدیم. وقتی برای مشاوره آمد بیشتر به چشمم باحال آمد تا بیمار. آخر زن، به این خوشگلی که بیمار نمیشود.
قهوهمان را خوردیم و زدیم بیرون. از جلو مجموعه سلطاناحمد گذشتیم و پیادهرو کنار مسیرِ متروباس را به سمت پل گالاتا پیش رفتیم. زیر پل پر از ماهیفروش بود و روی پل مثل همیشه پر از ماهیگر. بعد از پل، سمت چپ یک کوچه باریک را کشیدیم بالا تا به برج گالاتا رسیدیم. بعد افتادیم توی خیابان استقلال و رسیدیم به میدان تقسیم. سربالایی خیابان تا به میدان تقسیم حسابی به نفس انداخته بودمان. ساعت نزدیک دوی ظهر بود و من میدانستم که امروز جابهجایی در هتل ممکن نیست.
شب که برگشتیم هتل شراره گفت: «از این مردیکه چه خبر؟»
گوشی را به اینترنت وصل کردم و نگاهی به واتسآپ انداختم. هیچ پیامی نفرستاده بود.
برایش نوشتم: «یک روز گذشت و از شما خبری نشد. تو رو به خدا ما رو از این خراب شده ببرید بیرون.» و فرستادم.
پیام فرستاد: «به روی چشم؛ انجام میشه.»
«کِی؟»
«با دفتر تهران هماهنگ کردم. هنوز جوابی ندادن. فردا اول وقت دوباره پیگیری میکنم.»
همین.
شرار گفت: «چی میگه؟»
برایش توضیح دادم و اضافه کردم چون ساعت دوازده ظهر را گذشته، امشب باید بمانیم. چیزی نگفت. چیزی هم نمیتوانست بگوید. خود من هم کاری از دستم برنمیآمد. مانده بودیم در دست یک مشت دروغگو.
دست و رویی شستیم و ولو شدیم. من روی تخت دراز نکشیدم تا شراره راحت باشد. نشستم روی صندلی و گوشی به دست نگاهی به بازار آن روز انداختم. شاخصِ کل شش هزار واحد ریزش کرده بود. یعنی هر چه را در هفته پیش رشته بودیم یک روزه پنبه کرد. نگاهی به گروه تلگرامی سهام انداختم. همه میگفتند فردا برمیگردد. بعد به خبرها و گزارشها سر زدم. اردوغان سخنرانی کرده بود. گفته بود: «ما میخواهیم در سرتاسر نوار مرزی شمال سوریه یک منطقه امن درست کنیم تا پناهندگان سوری که در کشور ما هستند به آن منطقه در کشور خودشان بازگردند.»
حسن آقای روحانی ما هم در یک نشست خبری با خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام کرده بود که یک جنگ بزرگ روانی، اقتصادی و سیاسی برای ما ایجاد شده بود که همه ایستادند و پشت بحران را شکستند. دولتِ خود را یک دولتِ برنامهریز معرفی کرده بود و گفته بود که «قادریم از سختترین بحرانهای اقتصادی در زمان کوتاه خارج شویم.» او شاخصهای اقتصادی را نشانه خوبی برای حرکت کشور در مسیر آرامش و پیشرفت میدانست و برای جهانیان این پیام را فرستاده بود که ایران دنبال صلح است نه جنگ.
آن شب دلم میخواست شرم و حیا را کنار بگذارم و کمی از سر و کول شراره بالا بروم. بیدلیل که نیاورده بودمش آنجا. اما کثیفی اتاق دلچرکینش کرده بود. هر چند کثافتکاری در جای کثیف خیلی بهتر از جای تمیز است، اما باز دلم نیامد.
به او گفتم: «دوست داری کمی مشق عشق بکنیم.» و خندیدم.
لبخندی روی لبهایش نشست و گفت: «توی این کثافتخونه مگه میشه عشق کرد؟»
خیالم راحت شد که اگر برویم جایی که تر و تمیز باشد پایه است.
گفتم: «روی تخت که تمیزه.»
پوزخند زد و گفت: «روی تخت که مشق نمیکنن.»
گفتم: «مشق نمیکنن، عشق که میکنن.»
آن شب سرش را گذاشت روی سینهام و برایم حرف زد. دست آخر دوباره پشت به پشت هم گرفتیم و خوابیدیم.
فردا صبح بعد از صبحانه وقتی به اتاق برگشتیم پیامی برای راهنمای تور فرستادم. کمی گذشت و جوابی نیامد. یک پیام صوتی برای فروشندۀ تور در تهران فرستادم. پیامم را پخش کردم تا شراره بشنود.
«سلام جناب اسعدی. شما به ما هتل سه ستاره فروخته بودین، در صورتی که اینجا دو ستاره است و بسیار بسیار بسیار کثیفه. از کثیفترین مسافرخونههای ناصرخسرو هم کثیفتره.»
یکی دیگر فرستادم و آن را هم پخش کردم.
«ما دیروز ساعت پنج صبح رسیدیم و به زور خستگی خوابیدم. من همون وقت از راهنمای تور خواستم ما رو جابهجا کنه. قول امروز صبح رو داد. اما خبری ازش نیست. اینچنین جایی شایستۀ ما نیست. خواهش میکنم شما هم از تهران برای جابهجایی ما به یک جای بهتر کاری کنین.»
هنوز پیام اول را نگاه نکرده بود. کمی منتظر ماندم. بعد سری به بازار زدم. ریزش شروع شده بود. حال و حوصله نداشتم. دوباره نگاهی با واتسآپ انداختم. پیامها را ندیده بود.
به شراره گفتم: «گور باباشون. اگر جابهجا نکردن خودمون میریم جای دیگه.» و از او خواستم لباس بپوشد تا زودتر خودمان را به گردش یک روزۀ کشتی تنگۀ بسفر برسانیم. او هم زود آماده شد و از هتل زدیم بیرون.
همان روبهروی هتل در ایستگاه پازارتکه سوار متروباس شدیم و ایستگاه اِمینو پیاده شدیم. چیزی به زمان حرکت کشتی نمانده بود. بلیط گرفتیم و سوار شدیم. زیاد شلوغ نبود. این کشتی هر روز صبح ساعت ده و نیم از اسکلۀ اِمینو که این سوی تنگۀ بسفر، نزدیک به دریای مرمره است راه میافتد و ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوائی میرسد. مقصد پایان تنگه است؛ جایی که دریای سیاه شروع میشود. در طول راه اینسو یا آنسوی تنگه چند ایستگاه دارد که در هر کدام قدری میایستد و چند مسافر سوار یا پیاده میکند. بیشتر یک کشتی تفریحی است. رفتیم داخل اتاق کشتی و کنار پنجره روبهروی هم نشستیم و به بیرون خیره شدیم. کشتی راه افتاد.
به شراره گفتم: «چطوره؟»
گفت: «عالی.»
گفتم: «خب، دیگه چه خبر؟»
پدر شوهرش برایش خط و نشان کشیده بود که اگر پای مرد دیگری به میان کشیده شود نه تنها بچه را از او میگیرد بلکه کاری میکند که او قید یکهشتم را هم بزند. اما اگر سربهراه بشود و دلِ برادر شوهرش را به دست آورد، پدر شوهر کاری خواهد کرد تا پسرش آن زن نازا را طلاق بدهد و با او زندگی جدیدی را شروع کند. آن وقت او هم چیزی برایشان کم نخواهد گذاشت؛ یک جشن توپ، یک خانه خوب. شراره در میان وسوسه و دسیسه گیر کرده بود. نمیدانست چهکار کند.
به اینجا که رسید گفتم: «نگاه کن.» و به سویی اشاره کردم.
نگاه کرد؛ دستهای از مرغان دریایی روی آب نشسته بودند. کشتی داشت میان تنگه پیش میرفت و خورشید در پشت تودهای از ابرها، کمجان و بیرمق میتابید. بلند شدیم و رفتیم روی عرشه جلو کشتی. باد خنک پاییزی که از روی آب میگذشت مرده را هم زنده میکرد. تا میتوانستیم نفس کشیدیم. هر دو سوی تنگه دامنههای سر سبز بود با خانههایی که شیروانیهای قرمز داشتند. پیش رو پهنای تنگه بود که به سوی دریای سیاه پیش میرفت.
درست همان ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوایی رسید. این روستا یکی از آرامترین قسمتهای شهر استانبول است که در ابتدای دریای سیاه قرار دارد. کشتی پهلو گرفت و مسافرها پیاده شدند. بدون اینکه کسی چیزی بگوید همگی با نشانهایی که روی در و دیوار نوشته شده بود راهی قلعه یوروس شدند. این قلعه متروک که فقط بخشی از آن بر جا مانده، بر بالای تپهای نهچندان بلند قرار دارد که از روی آن میتوان تنگۀ بسفر و دریای سیاه را دید.
من و شراره هم لابهلای دیگران بالا رفتیم. بینظیر بود؛ سرسبز و باشکوه. افسوس نمیتوانستیم عکس بگیریم. شراره که به هیچ قیمت حاضر نبود و من هم بهتر بود عکسی نمیگرفتم. شاید به اشتباه رو میشد. کمی روی تپه قدم زدیم و دوباره برگشتیم پایین. آنادولو کاوایی، روستای کوچکی است که چند خیابان کوتاه و چند کوچهپسکوچه بیشتر ندارد. مردمانش بیشتر ماهیگیر هستند و ماهیفروش. همۀ غذاهایشان دریایی بود. یک جا نشستیم و سفارش ماهی دادیم. از فروشنده خواستم رمز وایفای را برایم وارد کند.
آن روز هم بازار حسابی ریخته بود. قیمتها پایین کشیده بود و دست کمی از جنگ نداشت؛ جنگی که کسی در آن زنده نمیماند؛ چون همه سهمها قرمز بودند. وقتی غذایمان آمد گوشی را گذاشتم کنار و شروع کردیم به خوردن.
ناهارمان که تمام شد شراره از خودش گفت؛ از اینکه بخواهد زن کسی بشود که او خودش زن دارد ناراحت بود. از اینکه او بخواهد پیشاپیش با شراره قول و قرار بگذارد و بعد برود از زنش جدا شود بیزار بود. بهخصوص از این که همه این جریانها هم خواسته نفر سومی باشد. یعنی شراره سربهراه بشود و به پدرشوهر قول بدهد که زن برادرشوهرش بشود. پدرشوهر هم کاری کند که برادر کوچکتر از زنش جدا بشود و با شراره زندگی جدیدی را شروع کند. فقط به بهانه اینکه زن برادرشوهرش نازاست بخواهد از او جدا بشود! از کجا معلوم که بردارشوهر مشکل نداشته باشد؟ شاید برادرشوهر و زنش یکدیگر را دوست داشته باشند. میگفت که برادرشوهرش پسر بدی نیست؛ اما از خط و نشانی که پدرشوهرش کشیده بود خوشش نمیآمد. زیاد هم نگران زن برادرشوهر نبود. میگفت که قسمتش از قسمت خود او بدتر نخواهد شد. شراره شوهرش را از دست داده، اما او از شوهرش جدا خواهد شد. تازه فکر میکرد که پدرشوهرش مهریهاش را میدهد تا او هم بتواند جُفتِ جوری پیدا کند. جاری برایش مهم نبود، فقط دوست نداشت زندگیاش با خط و نشان و بهزور شروع شود. اما از طرفی هم برای خودش بهتنهایی چشمانداز روشنی نمیدید. نمیدانست با این وضعیتی که در کشور هست فردا پسفردا عاقبتش چه خواهد شد.
حرفش که به اینجا رسید گفتم: «من و تو الان برای همین اینجا هستیم.»
شراره پوزخند زد. بدون شک میدانست برای چه خرج سفرش را داده، به آنجا کشاندهامش. خودش هم پایه بود. با چنین قد و بالا و ناز و ادا نمیتوان از او چشم پوشید. آورده بودمش آنجا تا از او کام بگیرم. اما این اتاق لعنتی تا اینجای کار نگذاشته بود.
کشتی سر ساعت سۀ بعد از ظهر از اسلکۀ آنادلوکاوائی راه افتاد و همان مسیر آمده را برگشت. ما یکی دو ایستگاه زودتر، در اسکله اورتاکوی پیاده شدیم تا کمی قدم بزنیم. در کنار تنگه، خیابان پردارودرختی بود. همان را آمدیم تا رسیدیم به خیابان دُلمَه باغچَهسی. این خیابان هم پردارودرخت بود؛ مثل ولیعصر خودمان. میگفتند چنارهای آنجا را همزمان با چنارهای خیابان ولیعصر کاشتهاند. اسم خیابان هم به خاطر قصر آتاتورک چنین نام گرفته بود. یک سوی خیابان سینه دیوار پر از عکسهای قدیمی بزرگان ترکیه بود. در یکی از عکسها رضاشاه و آتاتورک کنار هم بودند. من و شراره افسوس خوردیم به اینکه چنین هوای پاکی در خیابان ولیعصر خودمان گیر نمیآید.
تا ایستگاه کاباتاش پیاده آمدیم و بعد با متروباس خودمان را به هتل رسانیدم. وقتی کلید اتاق را از کارمند پذیرش میگرفتیم شراره باز کمی غُر زد. به اتاق که برگشتیم گفت: «ببین از اینها خبری نشد.»
سری به واتسآپ زدم. انگار پیامهای صبح را تازه دیده بودند، چون به ساعت عصر برایم پیام آمده بود که «به روی چشم. صد در صد پیگیری میشه.»
پیام را برای شراره خواندم. گفت: «خاک بر سرشون» و اضافه کرد که خودمان برویم با صاحب هتل صحبت کنیم. گفتم که دیگر امروز به پایمان حساب شده. خواستم تا فردا صبح صبر کنیم؛ اگر خبری نشد از هتل برویم.
یک ساعت بعد پیامی برای تهران فرستادم که «نتیجۀ پیگیری چه شد؟» و رفتم سراغ خبرها. آن روز مثل اینکه نیروهای سوری بخشی از زمینهای خود را پس گرفته بودند. اما اردوغان میگفت که این چندان اهمیتی نداد، چون آنجا کشور آنهاست. آنچه برای او مهم بود فرار گروههای تروریستی از آنجا بود.
یک ساعتی که گذشت دوباره پیام فرستادم که «ما منتظر خبر شما هستیم.»
و باز رفتم سراغ خبرها. روحانیِ خودمان در جلسهای گفته بود که: «طی چهل سال گذشته به طور متوسط سالانه شش ماه بر امید به زندگی مردم در ایران افزوده شده است.» و اضافه کرده بود که آمریکا با این کارهایش مرتکب جنایت علیه بشریت شده است؛ اما تلاش دانشمندان و تولیدکنندگان ایرانی، ما را به سمت خودکفایی کشانده و هرچند این جنایت آمریکا نتواست به زندگی مردم لطمهای بزند، اما مردم کشور ما هرگز جنایت او را فراموش نخواهند کرد.
دوباره یک ساعتی گذشت و باز جوابی نیامد. این بار یک پیام برایش فرستادم که شمارۀ همراه مدیر شرکتشان را برایم بفرستد و رفتم سراغ خبرهای بورسی؛ شاخص ده هزار واحد افت کرده بود. همه میگفتند این در بورس ایران بیسابقه است. توی گروهها نوشته شده بود که عدهای بهعمد دارند بازار سهام را قرمز میکنند تا دولت را خراب کنند. بعضیها میگفتند که بازار را آشفته کردهاند تا قبل از انتخابات درستش کنند و مردم را بکشند پای صندوقهای رای. کسانی هم میگفتند برخی شرکتهای سرمایهگذاری با شرکت بورس دستبهیکی کردند که قیمت را پایین بیاورند تا خودشان دستهجمعی سهم را جمع کنند و بعد بکشانندش بالا و حسابی سود کنند.
بعد از این خبردوباره سری به واتسآپ زدم. هنوز پیامها را نگاه نکرده بود. حالا هم بیتاب بودم هم بیخواب. برایش فرستادم: «تو رو به خدا ما رو از اینجا نجات بدین.»
آن شب دیگر پشت به پشت نخوابیدیم. اینسو و آنسو غلتیدیم؛ طوری که صبح وقتی بیدار شدیم دست و پایمان در هم گره خورده بود. صبح که بیدار شدیم دیدم پیامها را خوانده، ولی جوابی نداده. خیلی کوتاه نوشتم «سلام. یادآوری» و فرستادم.
سر صبحانه با شراره به این نتیجه رسیدیم که خودمان با مدیر هتل صحبت کنیم تا اتاقمان را جابهجا کند. رفتیم سراغ پذیرش و گفتیم که اتاق ما خوب نیست.
گفت که خوب هست.
گفتیم که اتاق سرد است. یخ میکنیم.
گفت که دستگاه را روشن کنیم.
گفتیم که خودت گفتی خراب است.
گفت که نه خراب نیست و کلید دستگاه را داد دستمان.
رفتیم به اتاق. دستگاه را روشن کردم. کمی کار کرد و اتاق شروع کرد به گرم شدن.
شراره گفت: «خاک تو سرشون.»
نشستم رو تخت و یکیدو تا نفس عمیق کشیدم. دوباره گوشی را نگاه کردم. برایم یک پیام صوتی فرستاده بود.
«من شمارۀ شما رو دادم به کارگزار مقیم استانبول. خودش باهاتون تماس میگیره و همۀ کارها رو انجام میده.»
شراره گفت: «اتاق گرم شد. برو بگو یه اتاق دیگه بدن.»
دوباره برگشتم پایین و به کارمند پذیرش گفتم که میخواهم با مدیر هتل صحبت کنم.
گفت که او مدیر هتل است.
خواستم که یکی بالاتر از او باشد.
گفت که کسی بالاتر از او نیست.
گفتم که اتاق ما خیلی کثیف است.
گفت که تمیزش میکنند.
گفتم که بوی گند میدهد.
شانه بالا انداخت.
گفتم که از اینجا میرویم.
باز شانه بالا انداخت.
دماغ سوخته برگشتم به اتاق.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی.» و باز نگاهی به واتسآپ انداختم. خبری از کارگزارشان نبود. آن روز با یک مشاور مهاجرت قرارداشتم تا از زیر و زبر زندگی در استانبول سر در بیاورم. از آنجا هم قرار بود بروم پیش یک آشنایی و کمی هم از او راهنمایی بگیرم.
خودم زنگ زدم به کارگزار. وقتی گوشی را برداشت از اول تا آخر همه چیز را تعریف کردم.
گفت که تلاش میکند هتل دیگری برایمان پیدا کند.
حوصلۀ نگاه کردن به بازار را نداشتم. کمی نشستیم و دوباره برایش پیام فرستادم:
«ما چمدونهامون رو بستیم و منتظر تماس شما هستیم.»
جوابی نیامد.
نیم ساعت بعد دوباره فرستادم: «قبل از ساعت دوازده اتاق رو خالی کنیم؟»
پیام صوتی فرستاد که جناب من دارم برایتان هتل پیدا میکنم. به من بیشتر فرصت بدهید.
این بار زنگ زدم تا به او بفهمانم که اگر ساعت دوازده را بگذرد باید پول اتاق اینجا را هم حساب کنم.
گفت: «به این قیمت جایی پیدا نمیکنم.»
گفتم: «اینجا شایسته ما نیست.»
گفت: «هر چقدر پول بدین همونقدر هم آش میخورین.»
گفتم: «شما نوشته بودین هتل سهستاره، در صورتی که اینجا دوستاره است.»
گفت: «ستارههای ترکیه چندان حساب کتابی ندارد. حالا چه سه چه دو.»
گفتم: «من اینجا نمیمونم.»
گفت: «هر جا دوست دارید برید.»
گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «یا براتون هتل پیدا میکنم یا اتاقتون رو جابهجا میکنم یا باید همونجا بمونید یا هر کاری دلتون میخواهد بکنین.»
گوشی را قطع کردم.
شراره گفت: «خودت رو ناراحت نکن. همین جا میمونیم.»
از دست همه عصبانی بودم؛ از دست شراره هم. آخر چرا اینقدر سخت میگرفت. لباس پوشیدیم تا از هتل بزنیم بیرون. وقتی کلید را به پذیرش میدادیم از آنها خواستیم اتاقمان را تمیز کنید. خواستم خوب تمیز کند.
لبخند زد و گفت: «تامام.»
پیش از اینکه از هتل بیرون برویم نگاهی به بازار انداختم. انگار دیگر ریزش نداشت. گوشی را گذاشتم توی جیبم و زدیم بیرون.
باید به محله شیشیلی میرفتیم. همان جلو هتل سوار اتوبوس شدیم و جلو مرکز خرید جواهر پیاده شدیم. قرار شد شراره دو سه ساعتی همانجاها بچرخد تا من به کارهایم برسم. آخر سر در طبقۀ بالایی که رستورانها بودند، همدیگر را پیدا کنیم.
وقتی که برگشتم شراره نشسته بود پشت میزی. همانجا سفارش ناهار دادیم.
گفت: «چی شد؟»
رفته بودم تا بدانم برای اقامت ترکیه چهکار باید کرد. اول رفتم پیش شرکت مهاجرتی؛ بعد از آن رفتم پیش آشنایی که معرفی کرده بودند. چند راه داشت: یا باید خانه میخریدم یا سرمایهگذاری میکردم یا با یک دختر ترک زندگی جدیدی شروع میکردم.
شراره گفت: «سومی از همه بهتره.»
اما آن آشنا گفته بود که اینها همه یک مشت دروغگو هستند. هیچ نیازی به این چیزها نیست. «برو دست زنت رو بگیر و بیار اینجا با هم زندگی کنین.» خودش هم همین کار را کرده بود؛ سه سالی بود که در استانبول زندگی میکرد. هر سال ویزای مسافرتی یکساله میگرفت. خانه کوچکی هم اجاره کرده بود و با زن و تنها بچهاش آنجا زندگی میکرد. سال به سال هم اقامتش را تمدید میکرد. هر چند کار کردنش غیرقانونی بود اما خیلیها بودند که غیرقانونی کار میکردند و هیچ دردسری هم برایشان نداشت.
شراره گفت: «خوب اینکه خیلی خوبه.»
گفتم: «تو پا میشی بیای اینجا.»
گفت: «هرگز.»
میدانستم نگران بچهاش بود. این چند روز هم همش دلش شور میزد. نگران این بود که بفهمند به جای کربلا آمده استانبول. اگر میفهمیدند چه جوابی باید میداد؟
از او پرسیدم: «پس چرا با من آمدی اینجا؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «چرا به بچهات دروغ گفتی؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «حالا چه کار کنیم؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «با نمیدونم چیزی درست نمیشه. باید دونست.»
شانه بالا انداخت. گفت: «برای همین اومدم سراغ تو.»
گفتم: «چه کار خوبی کردی!»
گفت: «اما انگار بدجایی اومدم.»
گفتم: «نه. جای خوبی اومدی.»
گفت: «اومدم تا تو بگی چهکار کنم.»
مکث کرد و گفت: «چهکار کنم؟»
گفتم: «بلند شو بریم خیابون استقلال.»
بلند شد. از مرکز خرید جواهر زدیم بیرون. نه میتوانستیم چیزی بخریم نه میتوانستیم عکسی بگیریم. اگر یکدفعه آشنایی سر راهمان سبز میشد باید خودمان را پنهان میکردیم. تا به آن روز که گیر نیفتاده بودیم. محله شیشلی از محلههای خوب و معروف شهر است. پیادهرو خیابان هالاسکارگازی را سرازیر شدیم پایین. بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به میدان تقسیم و افتادیم توی خیابان استقلال. عصر شده بود و خیابان استقلال داشت کمکم شلوغ میشد. هوای پاک و خنکای پاییز خستگی را از تنمان بیرون کرد. در یکی از پسکوچههای خیابان استقلال داخل کافهای نشستیم. شراره قهوه سفارش داد و من اِفِس. رمز وایفای را هم گرفتم. راستش من همین را میخواستم؛ دوست داشتم سبکبار زندگی کنم: یک درآمد مناسب و بعد از آن فقط سفر و گشت و گذار. با یک کولهپشتی همه دنیا را بگردم و از این کوچه به کوچۀ دیگری بروم و «گوشهای پاک و پرنور» پیدا کنم که بتوانم نفسی تازه کنم و لبی تر. بعد دوباره کوله به پشت بیندازم و از این شهر به شهر دیگری بروم. همین.
سفارشمان را که آوردند شروع کردیم به نوشیدن. نمنم مینوشیدیم و حرف میزدیم. البته بیشتر سرمان توی گوشیها بود. شراره میترسید رد پایش روی تلگرام یا واتساپ بماند. من که با گوشی دوم سفر را شروع کرده بودم، ترسی نداشتم. نگاهی به بازار انداختم. آن روز دیگر ریزش نداشت. البته چندان جهشی هم نکرده بود. فقط درجا زده بود و همین پس از دو روز ریزش، عالی بود. بعد نگاهی به گروههای خبری انداختم.
یکی خبری فرستاده بود که یک کلهگنده آمریکایی گفته همه آقازادهها شناسایی شدهاند. عدد و رقم هم داده بود که چند نفر هستند و این چند هزار نفر چند تا خانه و چند تا حساب بانکی دارند و در هر حسابشان چقدر پول هست. همه اینها را جمع زده و گفته کل دارایی اینها چقدر است و در آخر اضافه کرده که همۀ اینها شناسایی شده و خانههاشان گرفته و حسابهای بانکیشان قفل خواهد شد؛ چون این آقازادهها که از راه حلال پول بهدست نیاوردهاند و این نوعی پولشویی است. آنها بهزودی همه چیزشان را از دست خواهند داد و دست از پا درازتر به ایران باز خواهند گشت.
همین خبر را برای شراره هم خواندم. گفت: «به چه درد من و تو میخوره.»
گفتم: «پس چی به درد من و تو میخوره.»
گفت: «برای چی من رو با خودت آوردی؟»
خودش میدانست. اهلش هم بود. شاید میترسید زندگیاش گند در گند شود. امروز همان شلوار سیاه چسبان را پوشیده بود با یک بلوز آستینکوتاه قرمزرنگ. این بلوزش هم کوتاه بود. وقتی راه میرفت همه را دیوانه میکرد؛ وقتی مینشست همه را دیوانه میکرد؛ وقتی میخوابید باز همه را دیوانه میکرد. من هم برای همین آورده بودمش که دست به دیوانهبازی بزنم؛ اما خودم هم ته دل میترسیدم. دو سه شب بیشتر نمانده بود و من باید در این روزهای مانده به او نشان میدادم برای چه با خودم آوردهامش.
شب کمی دیرتر از همیشه به هتل آمدیم. از خیابان استقلال تا به هتل پیاده برگشته بودیم و همان جا در نزدیکی هتل غذای ترکی خوردیم. وقتی به هتل رسیدم کارمند پذیرش گفت: «اتاق شما تمیز شده. تامام.»
شراره مثل همیشه زیر لب «خاک بر سرشون» را گفت و رفتیم توی آسانسور. در اتاق را که بازکردیم نزدیک بود شاخ در بیاوریم. اتاقمان تمیز تمیز بود. موکت را انگار با شامپو فرش شسته بودند؛ حسابی تمیز بود. ملافهها نو بود. حسابی به اتاق سروسامان داده بودند. شرار گفت: «خاک تو سرشون. خوب این کار رو از اول میکردین احمقها!» و رفت تا بخاری را خاموش کند. اتاق گرم گرم بود. لباس کندیم و تلویزیون را روشن کردیم. اول شراره رفت زیر دوش و بعد من. حسابی سرحال بودیم و کیفور.
سری به گوشیام زدم. نه از دفتر تهران خبری بود، نه از دفتر استانبول و نه از راهنمای سفر. اما رئیس جمهورمان بود. رفته بود دانشگاه تهران و گفته بود که سرنوشت کشور در انتخابات معلوم میشود. ترکیه همچنان با سوریه میجنگید. در سپیده دم همان روز روستاهای زیادی در سوریه به دست ارتش ترکیه گلولهباران شده بود. سوریها هم حسابی جواب داده بودند. به گفته دیدبانحقوقبشر آمریکاییها هم به طور کامل از سوریه خارج شده بودند.
بعد نگاهی به گروههای بورسی انداختم؛ بازار نریخته بود پایین. همان جای دیروزی مانده بود.
آخر شب از شراره پرسیدم: «اتاقمون خوبه؟»
گفت: «خوبه، اما این چند شب خواب راحتی نداشتم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «روی این تخت راحت نیستم.»
گفتم: «امشب دیگه تمیزه. با خیال راحت بخواب.»
گفت: «من توی کثیفتر از این اتاقها هم خوابیدم. از اینکه تخت جدا نیست راحت نیستم.»
گفتم: «وقت گرفتن هتل ازشون خواستم تختها جدا باشه، اما خودت که میبینی با یه مشت دروغگو طرف بودیم.»
لبخند زد.
گفت: «من و شوهرم همدیگه رو دوست داشتیم. اگه او نمیمرد من الان اینجا نبودم. حالا هم آمدن من به اینجا اشتباه بود. من زن خرابی نیستم. نباید با تو میآمدم.»
این را گفت و با دست چشمهایش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. افسوس خوردم و به او نزدیک شدم. دستهایم را روی بازوهایش گذاشتم و گفتم: «تو اومدی اینجا تا مشق عشق کنی.» چیزی نگفت. بازوهایش داغ بود. زیر لب غصه میخورد و هقهق گریه میکرد. جز اینکه بتوانم بگویم روحش شاد و یادش زنده کار دیگری از دستم برنمیآمد. کمی که آرام شد بازوهایش را رها کردم و دستهایش را از روی صورتش پس کشیدم و به دست گرفتم. سرش را انداخته بود پایین و بغض داشت. دستهایش را به دست گرفتم و دوباره کمی با او همدردی کردم. کمی که آرام شد درآغوش کشیدمش و دم گوشش از او خواستم آرام باشد و به آینده فکر کند. خواستم به تنها فرزندش بیندیشد. خواستم نفس عمیقی بکشید و به زندگی خوبی که بعد از این خواهد داشت فکر کند. بعد از آغوشم رها کردمش و دوباره دستهایش را به دست گرفتم.
گفتم: «اتاق تمیز شده. من روی زمین میخوابم، تو هم با خیال راحت روی تخت بخواب.»
این را که گفتم خودش را انداخت در آغوش من و سرش را روی سینهام چسباند.
آن شب با هم مهربان بودیم. او سرش را گذاشت روی سینه من و من دستم را گذاشتم روی سینه او. همینطور پیش رفتیم.
گفت: «به من کمک میکنی؟»
گفتم: «برای همین تو رو با خودم آوردم.»
تا نیمههای شب به هم کمک کردیم. صبح که بیدار شدیم دست و پایمان لای دست و پای هم گیر کرده بود.
روز آخرمان بود. با اینکه تا نیمه شب بیدار مانده بودیم، اما قرار بر این بود که صبح زود بیدار شویم تا به جزیرۀ بیوکآدا برویم. صبحانه خوردیم و زود زدیم بیرون. راستش بازار هنوز شروع نشده بود تا بتوانم نگاهی به آن بیندازم. فرصت دیدن خبرها را هم نداشتم. دیشب خوب پیش رفته بودم. رفتن به جزیره هم ما را به یکدیگر نزدیکتر میکرد. همانجا سوار متروباس شدیم و آخر خط پیاده شدیم. اتوبوسهای دریایی به سمت جزایر پرنسس ساعت به ساعت حرکت می کردند. بلیط گرفتیم و سوار کشتی شدیم.
جزایر پرنسس چهار جزیرۀ کوچک هستند که در فاصله نه چندان دوری از استانبول در دریای مرمره قرار دارند. هر روزه آدمهای زیادی میروند تا از آن جزایر دیدن کنند. آخرین و بزرگترین آنها جزیره بیوکآدا است که مقصد ما آنجا بود. وقتی به بیوکآدا رسیدیم یکراست رفتیم سراغ دوچرخههای کرایهای. دو دوچرخۀ یکساعته کرایه کردیم و خیلی تند یک بار دور جزیره را گشتیم. بعد دوچرخهها را پس دادیم و شروع کردیم برای بار دوم همان مسیر دوچرخهرو را با پای پیاده بگردیم.
در مسیر دور جزیره، یک جا، راه به آب نزدیک میشد. از همانجا کمی بیراهه رفتیم تا خودمان را به آب رساندیم. سرد بود و نمیشد پا توی آن گذاشت. همانجا نشستیم و از کولهپشتی کمی خرتوپرت بیرون آوردیم و به خوردن مشغول شدیم.
شراره گفت که وقتی لب آب میرود دلشوره پیدا میکند. چون آن روز رفته بودند شمال و لب دریا داشتند خوش میگذراندند که شوهرش لخت شد تا تنی به آب بزند. «من و پسرمون نشسته بودیم روی زیراندازی که روی ساحل انداخته بودیم. شوهرم شنا بلد بود برای همین نگرانی نداشت. اما رفت و دیگر برنگشت. هنوز منتظرم برگرده.»
اولین بار هم برای همین دلهره و دلشوره پیش من آمده بود. من هم راهنماییاش کردم. خواستم که روزانه تمرین کند؛ چشمهایش را ببندد، نفس عمیق بکشد و به بدن خود فکر کند؛ قسمتهای بدنش را در ذهنش بازسازی کند. وقتی چشمهایش را بست و شروع کرد به بازسازی ذهنی من هم شروع کردم به باز بینی عینی. لعبتی بود.
این کارها را کرد و بعد از من پرسید چشم به راه باشد یا نه؟
گفتم: «نه.»
گفت که نمیتواند.
از او خواسته بودم تا روزی هزار بار به خودش بگوید که زندگی هزار بالا پایین دارد و او میتواند از همۀ آنها گذشته و آیندهای درخشان برای خودش بسازد. او همه این کارها را میکرد و هفته به هفته پیش من میآمد. کمی که بهتر شد سفارش کردم به تنهایی یک مسافرت طولانی برود. اما انگار پدر شوهرش نمیگذاشت. همینطور ماند تا روزی که یادش دادم به آنها بگوید میخواهد برود کربلا تا دلش باز شود، اما با من بیاید اینجا.
او هم راه افتاد و آمد.
عصر پیش از اینکه هوا تاریک شود سوار کشتی شدیم تا بتوانیم در روشنایی از چشمانداز دور و اطراف لذت ببریم. وقتی به هتل رسیدیم هر دو خوشحال بودیم. اتاقمان گرم و تمیز بود و میتوانستیم خستگی این سفر یک روزه را با حمام کردن از تن بیرون کنیم. شراره که رفت زیر دوش من نگاهی به گوشی انداختم. نه خبری از فروشندۀ تور بود نه خبری از راهنمای تور و نه خبری از کارشناس تور. به قول شراره «خاک بر سرشون».
آن روز بازار سهام دوباره قرمز بود. شاخص هشت هزار واحد دیگر ریزش کرده بود. همه میگفتند دیگر تمام شد و بر این باور بودند باید پولها را از بورس کشید بیرون و ریخت توی بانک. همه بازار سهام را دروغ و دبنگ میدانستند که فقط آقازادهها به واسطه خبرهای محرمانه در آن سود میبرند. همه میگفتند مملکت حساب و کتاب ندارد و کسی حواسش به مردم نیست.
رئیس جمهور ما هم در خبرها گفته بود که راهی جز این نداریم.
اردوغان یک آتشبس صدوبیست ساعته را پذیرفته بود. آمریکا قول داده بود که نه تنها تحریم جدیدی را علیه ترکیه وضع نکند، بلکه تحریمهای جاری را هم برچیند. دیگران توافق آتشبس را خیانت آمریکا به کردها میدانستند. وزیر خارجۀ ترکیه میگفت که این آتشبس نیست، بلکه مکث کوتاهی است. رهبر سیاسی کردهای سوری میگفت: «مردم ما این جنگ را نمیخواستند. ما از آتشبس استقبال میکنیم، اما در صورت هرگونه حمله از خود دفاع خواهیم کرد … آتشبس یک چیز است و تسلیم چیز دیگری است و ما آمادۀ دفاع از خود هستیم. ما اشغال شمال سوریه را نمیپذیریم.» و اردوغان در یک سخنرانی گفت: «ما حرکتی را که شروع کردهایم هرگز متوقف نخواهیم کرد. حالا هر کسی هر چه میخواهد بگوید. از چپ و راست دارند ما را تهدید میکنند که این پیشرفت را متوقف کنیم.» و ادامه میداد که دست از این کار برنخواهد داشت. اما حسن آقای ما این شیوه ترکیه را نمیپسندید. او دولت ترکیه را یک دولت دوست مینامید و نگرانیهای آنها را دربارۀ نوار شمالی سوریه منطقی میدانست؛ با اصل قضیه موافق بود، اما میگفت: «راههای بهتری هست.» و اضافه میکرد: «این کار آخر و عاقبت ندارد.»
آن شب بهترین شب سفرمان بود. شراره که از حمام بیرون آمد، من از هتل زدم بیرون کمی خرتوپرت خریدم و برگشتم. روی تخت بساطی پهن کردیم و شروع کردیم تکهتکه خوردن و نمنم نوشیدن. فردایش باید برمیگشتیم ایران. برای همین آن شب تا توانستیم خوش گذراندیم. چند بار درست و حسابی مشق عشق کردیم؛ گفتیم و خندیدیم و از سر و کول هم بالا و پایین رفتیم، طوری که صبح که بیدار شدیم دو تا آدمی بودیم که توی هم تاب خورده باشند.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدیم. آمده بودند دنبالمان تا به فرودگاه ببرندمان. ساعت ده پرواز داشتیم. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود که رسیدیم ایران. شراره رفت به نمازخانه خواهران با چادر و چاقچور بیرون آمد. بدون اینکه قراری بگذاریم برایش یک دربستی گرفتم تا برود سر خانه و زندگیاش. خودم نشستم توی فرودگاه تا ببینم چهکار باید بکنم. به اینترنت وصل شدم و نگاهی به بازار انداختم. بازار در این یک هفته حسابی ریخته بود پایین؛ شاخص کل نزدیک سی هزار واحد کشیده بود پایین، اما آن روز دیگر مثل چند روز گذشته پایین نیامده بود؛ همانجا درجا زده بود و این بد نبود. بعد از این همه سرازیری اگر یکی دور روز درجا بزند نشانه خوبی برای برگشت به بالاست.
نگاهی به خبرها انداختم؛ دیدبان حقوق بشر سوریه، هر دو طرف را به نقض آتشبس متهم کرد. هم کردهای سوریه و هم ترکها آتش بس را به هم زده بودند و دوباره شروع کرده بودند. آمریکاییها هم دیده بودند «آتش بس در شمال سوریه برقرار نیست»، برای همین دمشان را انداخته بودند روی کولشان از منطقه رفته بودند. میگفتند در هنگام خارج شدن نیروهای آمریکایی، مردم محلی محصولات فاسدشده را به سمت آنها پرتاب میکردند و به آنها توهین میکردند که پشتشان را خالی کرده بودن. آنها را رفیق نیمهراه میخواندند و نمیدانم چه و چه و چه. یعنی هزاران شر و ور از زبان یک مشت دروغگو. حالا که در ترکیه نبودم به من چه مربوط بود که در آنجا چه خبر است؟ اینها حرفها به درد من نمیخورد.
آن یکی گوشیام را درآوردم و روشن کردم. همین که بالا آمد پیامک پشت پیامک بود که میرسید. به اینترنت که وصل شدم یکآن هزاران پیام سرازیر شد. بعضی از این پیامها هم از طرف زنم بود؛ بله زنم.
مدتی بود که حسابی به هم گیر میدادیم. من دلم بچه میخواست و او مردی را که صبح تا شب در این گروههای روانی با زنها لاس بزند و کار و زندگیاش هم بر اساس بورس باشد، مناسب پدر شدن نمیدانست. نه تنها من را برای پدر شدن شایسته نمیدید بلکه شک داشت با این وضعیت با من ادامه دهد. برای همین مدتی بود زده بودیم بههم و هر جا پا میداد یکدیگر را آزار میدادیم. دست آخر قرار گذاشتیم از هم دور شویم. قرار شد من سر به بیابان بگذارم. برایش مهم نبود کجا بروم و چهکار کنم؛ فقط میخواست من بروم. دوست نداشت مرا ببیند.
به او گفتم: «چند هفتهای باید خودم را گم و گور کنم.»
گفت: «بگو چند ماه.»
گفتم که یک کولهپشتی برمیدارم و گوشی خاموش میروم؛ از آستارا تا بندرترکمن، لب دریا را روزبهروز، شهربهشهر میگردم. بعد میروم جنوب. از بندر ترکمن میروم مشهد؛ از دل کویر خودم را میرسانم کرمان. بعد شببهشب، شهربهشهر خودم را میرسانم بندرعباس و بندربوشهر. بعد میروم سمت خرمهشر و آبادان. از آبادان هم لب مرز عراق را بالا میآیم تا برسم به مرز بازرگان.
وقتی گفت: «از آنجا هم یک سر برو ترکیه.» جرقهای در ذهنم زده شد.
اما به او گفتم که شاید یک جایی پایم برود روی مین و دیگر برنگردم.
او گفت که من خیلی زرنگتر از این حرفها هستم.
گفتم: «اینطور بهتره.»
پذیرفت.
از دست هم شکار بودیم. از روزی که من شروع کرده بودم به برگزاری کارگاه «مشق عشق» او هم شروع کرده به برگزاری کارگاه «مشق شب». هر شب گیر میداد و میگفت: «تو که تو زندگی خودت موندی آخه چطور میخوای به مردم بگی که چی چیه و چی چیچی نیست.»
همینطور پیش رفتیم تا کارمان به اینجا کشید.
گفت: «حالا کی میخوای بری؟»
گفتم: «چند روز دیگه.» و از خانه زدم بیرون.
آن یکی گوشی را برداشتم و به شراره زنگ زدم.
گفت: «چیه؟»
گفتم: «با یک مشق عشق موافقی؟»
گفت: «کجا برگزار میشه؟»
گفتم: «استانبول.»
گفت: «چرا نباشم؟»
فقط باید راهی پیدا میکرد تا سر پدرشوهرش را شیره بمالد.
گوشی را که روشن کردم پیامهای زیادی برایم آمد. حوصله نگاه کردن به آنها را نداشتم، چه برسد به خواندن و جواب دادنشان. گوشی را خاموش کردم و دوباره انداختم توی کوله. بلند شدم و از دالان شیشهای راهی ایستگاه مترو شدم. باید خودم را میرساندم ترمینال جنوب؛ و آنجا تصمیم میگرفتم که کجا بروم.
آبان ماه نود و هشت
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
1- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
2- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
3- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
4- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
5- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
6- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
7- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
8- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
9- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
10- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
11- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
12- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
13- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
14- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»