اشعاری از میلاد کامیابیان + صدای شاعر
میلاد کامیابیان زادهی ۱۳۶۳ در شهر بابل است. از دهسالگی خبرنگارِ افتخاریِ روزنامهی کودکان و نوجوانانِ ایران، آفتابگردان، بوده و نخستین نوشتههایش را آنجا انتشار داده. همکاریِ او با مطبوعات تا به امروز ادامه یافته و نوشتههایش در شرق، اعتماد، تجربه، مهرنامه، تصویرنامه و … چاپ شده اند. در بهمنِ ۱۳۹۲ برندهء جایزهی داستانِ کوتاهِ خلاقانه از دومین دورهی جایزهی داستانِ «فهرست» شد. مردادِ ۱۳۹۵ به عنوانِ شاعرِ برگزیدهی دومین دورهی جایزهی شعرِ «تجربهگرا (آوانگارد)» انتخاب شد. نخستین کتابِ شعرش، به دام انداختنِ نور در دو پرده، پاییزِ همان سال رتبهی دوم را در جایزهی «کتابِ سالِ سیلک» به دست آورد، و به میانِ برگزیدگانِ نهاییِ دومین دورهی جایزهی شعرِ «شاملو» راه یافت. او از تابستانِ ۱۳۹۲ تا بهارِ ۱۳۹۶ ویراستار و عضوِ هیئتتحریریهی گروهِ انتشاراتیِ ققنوس بود. دومین کتابِ شعرش، آبسپاریِ نورِ مغروق، زمستان ۱۳۹۵ به بازار آمد. در پاییزِ سالِ ۱۳۹۶ از دورهی دانشهای داستانیِ مدرسهی خوانش فارغالتحصیل شد.
از میانِ سه گُورگُن،[۱] تنها مدوسا[۲] فناپذیر بود.
نشسته بر صخرهی سنگ
مدوسا، خواهرِ مارافسا،
با بادهای هیاهوش بر سر
و گیسهای تبعیدیش افشان.
کیست میدمد؟
زنی با تمامرخِ صعب
زنی آبهای تنهاییش اقیانوسِ مردمک
زنی، تا آنجا که اسطوره مختارمان میدارد، کوچک
مسخمانده در فواصلِ آه و نَفَس:
کیست میدمد؟
کیست میدمد در نیلبکِ محو
آنجا، نبشِ میدانِ بیحیا،
ایستاده کنارِ روغن-رود،
جا که رنگ میتراود از زباله و فلزِّ پاگیر
که روز میگذرد بر عصا و کفیِ ارزانِ «سه تا هزار»؟
کیست میدمد در نایِ الکتریک؟
چیست مینَمَد در پلکِ اساطیر؟
پوسئیدونِ ظفرمند، با شهوتِ سهشاخهاش، بر ساحل؛
مدوسای معتکف، در تجریش.
مدوسا!
مدوسای نشسته بر سکّو!
کنارِ دهانهی مترووو!
بگو، کو، کو کیست کهاو میدمد؟
کیست کهاو میدمد در گلدستهها به وقتِ فلک؟
کیست میپِلْکَد در چشمِ نَمَت؟
با هزار تکیهی معطّرت در آستین
با خندهی فینگلیشت، رژآلود، بر لب
با weight ِ ۵۰% off-خورده
مدوسا! دافِ خیرهسرِ بادبرده!
کیست مینَرمَد موهات را
به ملاطفتی ناانسانی،
وقت که نشستهای کنارِ راهگذر
و پوسئیدونِ لش، به هیئتِ پیرمردی خنزرپنزری،
بساطِ آینه و انگشترِ بدل روبهروت پهن خواهد کرد؟
کیست مینَرَمد موهات، میپِلْکَد چشمهات مینَمَد؟
کیست بر ذبحِ مکرّرِ تو
―تا آنجا که اسطوره مختارمان بدارد―
مارآسا
مویه خواهد کرد؟
و خواب
خاطرهی روزی سگیست، وقتی
گرم میشود پشتِ پلکهات از ملحفهای موروثی
و هزار اسبِ تخیّل در سینهات به چرا
به چرا چارنعل بتازند، امّا
با اوّلی
لبخندی نطلبیده مراد کنی، در کمان بگذاری
و زیتونی،
خیلیخیلی زیتونی،
رنگ زده باشد به موهاش خیالکِ بعدی
شاهفاسقانِ پارچهای سقوط کنند از چارگوشهی دامنش چنگچنگ
قطعهقطعه شوند
گونههای عبوست از زخمبوسههاش
جانیان بعدی بریزند از تخت
قیام کند در مشت پنج انگشت به رهبریِ وسطی
و تازه لشکرِ هزار پیرْزنِ جادوپوست بیاید
با احلیلهای بریدهبریدهی شوهرانِ بدکردار، تاجدار، در دست
همه بهصف، سُرینصاف، مرتّب
سان میبیند ازْشان پیرْمردی قوزی، قرتی، خنزرپنزری
آمده آمادهاند از برای پوست کندنِ خیالک بعدی
به بعدی
به بعدی
به بعدی بپریم؟ هان؟
و تازهسواری،
لگنِ خاصرهاش پشتِ قبالهی مهدعلیا دارد خاک میخورَد هنوز،
داد میزند:
«منم آن ملیجک!
منم آن چشمقشنگ، پیزیپهن!
پس چه شد نذر و نذورات ما؟
قبض و قبالهها؟
آباء و اجداد، جلّاد، جلّاد، جلّاد چه شد؟
اضغاثِ احلام است اینها یا
دنیا و مافیهام
مهدعلیام
ثریّام
لیلام روش
چه باک؟
چه باک، هان؟»
و تُو تازه چشمبند زده بودی
که خودِ خودش به خوابت آمد
ناخدای هفت معراج و خیلی پسغامبر
ناگهان پرده برانداخت، نقاب از عارض برگرفت:
«صدای جرس نمیآد؟
صدای جرسجرس نمیآد از تابتابِ زنبیلِ همسایه؟
تابتابِ زنبیلِ زنِ همسایه
که میره به خرید
جوان و مویهوار،
هان؟»
زنِ همسایه!
خونِ قویی سفید وَ تازه قایم کرده بودهای زیرِ پوستهای نازات
زنِ همسایه ―میدانی؟― که جوان بود
در بعدازظهری مشروطهخواه که تابستان روی پنجهی پاش گذشت
و قویی سفید، خوابیدار،
بالهاش بیملاحظه روی خورشید کشید
و جهان در همین قافیهی ساده ساکت شد:
هان؟
جهان
کودکیست لزج، آب میچکد از لوچهاش
عینِ حیضِ بیحاصلِ بیوهزنان
در قرنهای هجریِ شمسیقمری،
و در قرنهای هجریِ شمسیقمریش
از قرنهای هجریِ شمسیقمریش
خون میریزد از لبههاش هنوز، هان؟
با جقجقهای سیاهمست در دست
کودکی رگهاش گشادتر از ماتحتِ مالِ ملیجک
عریضتر از تختِ طاووسِ شبیهِ شاهِ شهید
و صیغههای تاریخیش با صیغههای تاریخیش
به صرفِ عزا در شبِ روح
و متعلّقاتِ نازاش، با ثریّاش، با مهدعلیاش
در صفِ اوّلِ قبر
و باقیاتِ صالحات
زیرِ کتفِ چپش
خونِ قویی سفید
زیرِ کتفِ چپش
سایهی پرّههاش
زیرِ کتفِ چپش
جــهان
زیرِ کتفِ چپش
آرام دراز میکشد
انگاری تابستان
لم داده باشد کنارِ دریا پفآلود
وقتی تلفنِ نامنتظَرِ عصرگاه
شنپوش و ناقوسوار
دو دستِ عزا بر سر میگذارد.
و این، تازه، ابتدای جهان ―هان― بود
و تازه، تُو تازه چشمبند زده بودی
هان.
—————————
پینوشتها:
[۱] گفتهاند که گُورگُنها سه خواهر بودند: استِنو، ائوروئاله و مدوسا، هر سه رعبآسا …
[۲] … امّا در روایتِ ما مدوسا زیبا بود. پس پوسئیدون، ایزدِ دریا، دل به او بست. اما، چون کام از او نتوانست گرفت، ایزدوار نفرینش کرد: موهای مدوسا مار شد و چهرهاش چنان خوفناک که هرکس به او مینگریست درجا سنگ میشد. مدوسا کناره گرفت از آدمیان، به تبعید رفت، در کرانهی بحر المحیط نشست. آنجا، او بود و همان ایزدِ دُژخو: پوسئیدون، تنها نامیرایی که سرانجام کام از او توانست جُست؛ از او، که دیگر زیبا نبود؛ مارآسا بود. از او، مدوسا، که –دریغ– خودْ میرا بود.
شعرها را با صدای شاعر بشنوید:
[soundcloud id=’429331836′ autoPlay=’false’ height=’false’]
[soundcloud id=’429331815′ autoPlay=’false’ height=’false’]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید