خوانش شعری از احمد شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود.
□
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد ِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردهگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
□
دستات را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
۱۳۳۴
از دریچهی تاریخی و از بیرون اگر بخواهیم به شعر نگاه کنیم فکر میکنم همینجا کمی با تعریف و ستایش از شاملو و شعرش و یا از دریچهی مخالفت با او و اثرش چند سطری میشود نوشت و تمام کرد.
اما پیشنهاد بر این است تا متن را یک متن مستقل بدانیم و با توجه به دادههای متن به خوانش متن بپردازیم و ببینیم چه مسیری در پیش میگیرد
شعر به صورت پلکانی یا عمودی با سه سطر شبیه به هم شروع میشود:
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک، لبخند و عشق سه حالت، سه کیفیت هستند در انسان. و وقتی به ژرفای هر کدام عمیق میشویم به راز بودن این حالات پی میبریم. شاعر در هر سه سطر این رازیبودن را تکرار میکند و بعد با مکثی ادامه میدهد:
اشک آن شب لبخند عشقام بود
راز°بودن را در سطر بالا و در همآمیزی اشک و لبخند و عشق در یک سطرِ مجزا نشان میدهد
شاعر بعد از یک مقدمه وارد پاساژ دیگری میشود و تغییر فضا میدهد
(در اینجا با دلیل پاساژ بندی در شعر آشنا میشویم، میبینیم وقتی شاعر میخواهد فضای روایت را تغییر دهد، یا از راوی دیگری – منِ دیگری از منهای
درون- استفاده کند از پاساژ بندی استفاده میکند.
به عبارتی اگر کلیت شعر را یک خانه در نظر بگیریم پاساژبندی همان اتاقهای یک خانه است؛ شاعر هر بار مخاطب را به اتاقی میبرد و در فضا و چیدمان آن اتاق با او سخن میگوید)
در پاساژ جدیدی روایتی شخصی دارد و اینبار از حواس آدمی در خدمت روایت کل بهره میبرد و باز با مکثی میگوید:
من درد مشترکام
مرا فریاد کن
بعد از یک مقدمه چینی از کل به جز و از جز به کل به یکباره میگوید مرا فریاد کن من درد مشترکام! اینجا پرسشگری و کنجکاوی مخاطب آغاز میشود این درد مشترک چیست؟
حال این مخاطب است که مکث میکند و در جهت یافتن این چیستی بار و بار دیگر آنچه گذشت را مرور میکند، مرور حالتهای فردی اشک و لبخند و عشق، حالتهای حواسی انسان گفتن و دیدن و خواندن و شنیدن و دانستن و به یک باره از بازگوییی این حالتهای فردی در شکل دیگر به درد مشترک میرسد و میگوید من هستم! این من ممکن تست در نگاه اول در راستای فردیت روایت فردی تصور شود، اما (مشترک) که پشتبندش میآید به یک منِ عمومی بدل میشود یعنی انسان!
و (درد)، درد مشترک، درد مشترک انسان!
درد مشترک عمومی، درد مشترک جامعه چه میتواند باشد؟
پاسخ روشن است:
هر چه!
هر کسی، هر مخاطبی میتواند به یک یا چند چیز اشاره کند!
اینجاست که علم هنرمنوتیک یا تاویلپذیری باز هم ورود میکند.
هر کسی به گمان خود تاویل یا تاویلهایی از درد مشترک میتواند داشته باشد.
از اینرو در هر تاویلی سطرهای پیشین مفاهیمی تازه مییابند! و شعر بُعد جدیدی پیدا میکند!
یعنی در ارتباط با هر تاویلی از درد مشترک که بعد از شصت سال از سرایش شعر که گویی همین حالا سروده شده!
به عنوان مثال (آزادی عقیده،آزادی ادیان، آزادی بیان، دموکراسی، اقتصادی، فقر، فحشا، دروغ و…) اگر درد مشترک را هر کدام از مثالها (حالا: آزادی عقیده) بدانیم آنوقت آن چیزی که باید بدانیم، آن چیزی که باید ببینیم، آن صدایی که باید بشنویم، آن نغمهای که باید بخوانیم، آن قصهای که باید بگوییم، آن عشق، آن لبخند، آن اشک همه و همه در راستای درد آزادی عقیده معنای جدیدی به خود میگیرد!
و این همه از راز شعر است!
شاعر از پاساژ فردی، به پاساژ عمومی، از بیان فردی به بیان عمومی، از جز به کل بر میگردد و ادامه میدهد:
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگوید
و چهدر هدفمند و در خدمت ساختار و مفهوم کل میگوید.
شاید در وهله اول گفته شود تکرار است. بله تکرار مفاهیم پیشین است اما از بعد دیگری آنچه دریافت میشود این است که هر جزئی در کل هست و جدایی ناپذیر است، دائم در حال گفتگو میباشد.
این سخن گفتن درخت با جنگل، علف با صحرا، ستاره با کهکشان چه چیزی میتواند باشد؟ گویی راز است و شاعر چه رازگونه هم بیان میکند!
اما هر چه که هست موضوع و برداشت بعدی این است که هر جزئی با کل خود در هم تنیده است، در جانِ هم هستند و جدایی ناپذیرند:
درخت بدون جنگل مفهومی ندارد، جنگل هم با در کنار هم قرار گرفتنِ درخت و درخت است که میشود جنگل! بنابراین اگر جدا از هم باشند دیگر نه جنگل جنگل است نه درخت، درخت!
در مورد بقیه هم همینطور است علف و صحرا، ستاره و کهکشان…
و من با تو سخن میگویم
در اینجا با توجه به کُدهای اولیهی اشک و لبخند و عشق که فردی بودند، من با تو-ی عشق میگوید، یعنی با عشقاش گفتگو میکند، عاشق با معشوق!
و در ادامه هم به او میگوید:
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردهگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
□
دستات را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
حال بایسته است برگردیم به همان سطر قبل و قدری تامل کنیم:
و من با تو سخن میگویم
با توجه به سخن گفتن درخت با جنگل و…
اینجا (تو) به شکل هوشمندانهای در ادامهی جنگل و صحرا و کهکشان آمده است، بنابراین در لایهی معنایی جدیدب گفتگوی جزء و کل است که پدیدار میشود:
و من با تو سخن میگویم
این تو دیگر فرد نیست، گروه است، اجتماع است، جامعه است، مردم است، مملکت است و…
هر چه میتواند باشد
اما هر چه هست همچنان رازگونه بیان میشود و ادامه میدهد ای تو:
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در هم تنیدگی عشق فردی و عمومی در اینجا اجرا میشود و در یک رفت و آمد قرار میگیرد
دیگر این عشق فردی میشود عشق عمومی و عشق عمومی میشود عشق فردی و از او میخواهد که خودش را به او معرفی کند، پرده بگشاید از این راز،
بگوید که او کیست، چیست، چه نام دارد، از او میخواهد که دستات را به من بده، با من یکی شو، با من حرف بزن، حرف خودت را بگو، دل بده، عاشق شو، عاشق باش
و میگوید من ریشههای تو را دریافتهام، به شناختی از تو رسیدهام تو را حس کردهام، بودنات را فهمیدهام! (ریشه در خاک است و دیده نمیشود تمام تقلای شاعر برای دیده شدن تو برای همین است) هستی و نیستی! به قول افعانستانیهای عزیز:
در کجا هستی که نیستی! بیخی (از بیخ و بُن) گم استی!
با لبان تو برای همه لبها سخن گفتهام از تو برای بقیه گفتهام!
و دستهای تو با دستان من آشنا هستند!
شاعر با تو سخن میگوید اما نمیگوید لب تو!
ظرافت و دقت و کُدگذاری تا بهکجا!؟
میگوید لبانات! همه فرد است و هم جمع بسته شده! دائم در هم تنیدگی جز و کل را اجرا میکند شاعر!
از لبان جامعه میگوید! از لبان مردم میگوید! به لبان مردم میگوید!
با لبان تو ای جامعه، ای مردم، ای هر چه با همه لبها، با جامعه، با مردم سخن گفتهام…
چهقدر یک نفر میتواند شاعر باشد تا به این همه ظرافت و پیچیدگی در عینِ سادگی بیان برسد؟
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردهگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
شاعر، راوی ادامه میدهد در خلوت روشن با تو گریستهام!
این هم نوآوری، ساختارشکنی و آشنازدایی دیگری از شاعر است!
در تمام طول ادبیات خلوت، شبانه بود!
خلوتی عارفانه بود! اما اینجا به یکباره با خلوتی روشن رو به رو میشویم! خلوتی از جنس بیداری، هشیاری، درک، اندیشه، فکر، آگاهی، هر چه…
در چنین خلوتی با تو (ای عشق، ای مردم، ای اجتماع، ای ملت، …) گریستهام
تا همینجا عمق و قدرت کلام را در عین سادگی ببینید!
برای خاطر زندهگان!
برای خاطرِ زندهگان، چرا نمیگوید:
برای زندهگان!
اثر از ساختار محکمی برخوردار است و شاعر برای هر کلمهای که وارد متن میکند هدف دارد، دلیل دارد، چینش کلمات صرفن دلم خواست و حسی نیست!
برای خاطرِ زندهگان!
برای آن خاطرات، آن کارهایی که زندهگان انجام دادند، برای اشتباهات، برای ندانمکاریها، برای هر چه… که از زندهگان سر زده گریستهام!
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
خلوت روشن
گورستان تاریک
خلوت و گورستان
روشن و تاریک
چیدهمان و پاردوکس حاصل را دقت کنید.
(هیچ چیزی در متن بیهدف و همینجوری نیست)
نفسِ گورستان تاریک است اما وقتی تاریک را میآورد، دارد تاریک بودن فضا را تشدید میکند! از خفقان میگوید!
خلوت روشن حکایت از آگاهی، بیداری و دانستن دارد؛ و وقتی در مقابلاش گورستان تاریک میآید یعنی:
از خواب غفلت و ندانستن و ناآگاهی حکایت دارد و برای همین است که میگوید در چنین فضایی با تو زیباترین سرودهها را خواندهام!
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند
گفتهایم شعر اتفاقی است که در متن رخ بدهد هر چند ما به ازای بیرونی هم بشود برایش پیدا کرد. شاعر که شاعر باشد درونی متناش میکند، شاعر میگوید این سال، چرا نمیگوید امسال؟
این سال، سالی است که در متن رخ میدهد!
مردهگان این سال
عاشقترینِ زندهگان بودهاند
اونهایی که مردند عاشقترین زندهگان بودند، از زندهگان عاشقتر بودند، عاشقتر از زندهگان بودند، از عاشقترین زندهگان بودند!
به همنشینی و تقابل پارادوکسیکال دو کلمه توجه شود:
مردهگان
زندهگان
چرا مردهها و زندهها نه؟ چرا؟
دقت، تامل و اندیشه چه به ما میگوید؟
زندهگان، زندهگانی و زندهگی را به ذهن متبادر میکند، شاعر اندیشمند برای هستی و زندگی هدفی قائل است و به آن میاندیشد و در این راستا اندیشهاش را زیرپوستی و در لایههای معنایی وارد شعر میکند، بحث اندیشه و اندیشیدن است به عمق هدایت میکند، رو بازی نمیکند، رو زندگی میکند!
شاعر در ادامه و در فضایی دیگر در تقلا و خواهشی دیگر میگوید:
دستات را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
میگوید با تو سخن میگویم:
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
نمیگوید مانندِ، میگوید بهسانِ !
بهسان، انسان را در ذهن تداعی میکند!
چهقدر کُد و رمز در شعر فراوان است!
بهسان ابر
بهسان علف
بهسان باران
بهسان پرنده
بهسان درخت
اینها جزءاند و در شعر کلِ خود حرف میزنند، در طبیعت نیز! این اصل طبیعت است جزء بدون کل مفهوم ندارد و کل هم بدون جزء کل نمیشود!
شاعر میگویم با تو سخن میگویم انسانی هستم که مثال (برای فهم تو! تو ای عشق! ای مردم! ای جامعه! ای هرچه… ) بهسانِ ابر و علف و… سخن میگویم
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
چرا با تو سخن میگویم؟ چون من ریشههای تو را! تو را ای عشق! ای مردم! ای جامعه! ای هرچه… ) دریافتهام، شناختهام
باز هم دقت کنیم نمیگوید یافتهام! میگوید دریافتهام!
یافتن از پیدا کردن بیرونی حکایت دارد و
دریافتن از دریافتِ درونی، از اندیشیدن!
زیرا صدای من
با صدای تو آشناست.
چرا؟ در هم تنیدگی جزء و کل را باز میبینیم! صدای جز از صدای کل است، به همین خاطر میگوید صدای من با صدای تو آشناست!
شعر در یک پایانبندی تکاندهنده و البته، البته رازوار به پایان میرسد! پاسخ واضح نمیدهد تا پرسشگری که ذات شعر است باقی بماند!
شاعر در کل فضای شعر اما همچنان درخواست و خواهش میکند که ای عشق! ای مردم! ای جامعه! ای انسانها! بیایید و دستان خود را به دست بدهید بیایید به وحدت و اتحاد و همبستگی که در ذات و طبیعت انسان است برسیم!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید