من خسته نیستم!
دو شعر از ساسان قهرمان
من خسته نیستم!
این آسمان عجیب رقیق است امروز
پای چپم خواب رفته زیر چادر اکسیژنی که نیست
دست راستم زیر پای شماست
سرم هنوز از یک رگ به گردن آویزان مانده
چشمم به روشنی عادت ندارد
و دست شما را روی پستان دخترم نمیبیند
میدانم میدانم
نیاز به توضیح نیست
شما از او خستهترید
و نالهها و فریادها از خانهی من نمیآید
از خانههای همسایههای من هم نیست
گوشم تاریک است و جز خس خس گلوی خودم چیزی نمیشنوم
خیالتان راحت!
آقای خامنهایها
قسم به همین قفل
هوای این حجره نفسم را به کوه بسته است
هر چه ذکر مصیبت میکنم خوابم نمیبرد
زمین زیر پایم گیج میخورد
و هر چه قلم میکشم سیمان رنگ را میبلعد
پنجره را میشود کمی … فقط یک کم…؟
کسی خودش را از بام به زیر نینداخته هفت هزار سال …
هفت هزارسالگان به تماشای کنسرت معین رفتهاند
هفت سالهها کنار خیابان سیگار میفروشند
مرده شور میخندد که: اولش فقط سخت است!
پرستار خمیازه میکشد
دستش را به نافم فرو میبرد و پیچ دهانم را میبندد
ملافه را میشود کمی… فقط یک کم…؟
به خدا خسته نیستم
کارگر مگر نمیخواهید؟
خسته نیستم ابدا
نفس، فقط نفسم پس رفته جا مانده پشت چراغ قرمز
نفس که نمیخواهید؟
پاهایم از پیش دویدهاند
و دستهایم از آستین بیرون پریده منتظرند
چشمها؟
به روح خاوران قسم که چشم و گوش و زبانم تاریک است
فقط خودم زیر سایهام خوابم برده
خودم که لازم نیست؟
حکیم ابوالقاسم تبریزی سمرقندی نیریزی دماوندی
آواز مردگان جهان را تقسیم میکند
سهم مرا هم گوشهی ملافه گره میزند
خدا خدا خدا به خداوندیات خدا شبیهتر از من به من نیافتی که دوزخ را از حلقش عبور دهی در استخوانش گره گره بچرخانی کوره را بغلتانی زمان به کامم زبان به کامم خاکستر شد چگونه شکر کنم بیزبان، چگونه شکر کنم بیزبان، چگونه شکر کنم بیزبان چگونه ذکر بخوانم؟ از حلقم حلقم آتش آتش آتش….
عرق نکرده ام. نه. چرا عرق؟
وضو گرفته ام به خدا
معشوقهی خیالیام نشسته زیر درختی که پریشب شکست
کمی مرده است
و قلم که از لای انگشت بریدهام لغزیده
کنار کاغذ غش کرده است
قلم؟ نه، کدام قلم؟
نه. مال من نیست. مال هیچکس نیست. هرگز نبوده است.
بله. بله حتما. برش دارید. مال شماست. من که سواد ندارم!
سواد که لازم نیست؟
آقای دوستمها
به جان خانم تان به جان معشوقتان به جان دخترمان قسم
از ایرانتان که برگشتید
دوشتان را که گرفتید
وبلاگتان را که نوشتید
مرا همینجا خواهید دید
همینجا زیر کاغذها، خطها، نگاهها، پوزخندها
همینجا که خون چاقو را پاک کردید، پاک کردهاید، پاک میکنید،
به جان آرمانتان به جان مرامتان به جان پایمردیتان خسته نیستم
یک استکان دیگر بریزید
فحشی به بوش، به خامنهای میدهیم، دوباره رفیق شفیق میشویم و خواهر نامردان نارفیق را با هم میگاییم.
من خسته نیستم.
شما چطور؟
برای ندا
چقدر سفید است این شب…
چقدر سفید است این شب
سراسر آینه بر دیوارها و ذرّههای سرخِ هوا موج میزند بر اوهام مندرسم گیج میخورد با چشمهای بسته در نقشهای قالی اتاق تا اتاق میروم عریان نگاه میکنم به خط بیرمق نور بی نگاه و، ایستادهای بر آستان خواب..
نمی خوابی؟
اتاق ابری است
چراغ را کشتهام
دریچه را گره زدهام، بر سیاه، سفید
سکوت دل دل میزند در خروش یک نت سرگردان
در حلقههای دود که میماسد بر ذرههای هوا در تلاطم دیوارها
طبلی مدام میکوبد
چرا نبوسیدمت؟
دوازده انگشتم زخم است
خون میریزد از تمام گوشهایم
چشمم را دریا دزدیدهست
دستم را دیوارها و سقف،
خوابم را تو…
نمی خوابی؟
خمیده از دریا به آسمان میروم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق بیابان تا دریا دست به دیوارها میکشم کورمال به موجها به سنگها به فرش به برگها سرگردان به خون که میریزد از گوشهایم در طنین صامت طبلی که بی قرار با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را… چرا نبوسیدمت؟… تیغ میکشد نه مینشیند نه میگذرد تا چراغ بترکد در نفسم در دود…
چرا نبوسیدمت؟
لبم بر آتش و آتش در انگشتها و استخوانهایم سرخ و زرد رگهایم بریده آویزان بر انگشتها که زخم در تاریکی خمیده بر موج بر هیاهو تمام روز زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا، دریچه بر گرهی آویزان بر زمان که در خروش یک نت سرگردان در کبودِ غروب، در کبودِ غروب، در کبودِ غروب…
نمی خوابی؟
چقدر کبود است این صبح
طبلی مدام آتش میکوبد برکوره ای در آغوشت پرنده ای عریان رگهایم را میسوزاند
و جرعه جرعه
تشنه ترم میکند نگاهت
و روز که آویزان بر گرهی در باد
و این همه خاک… این همه خاک… این همه خاک…
چرا نبوسیدمت؟
نمی خواستم آفتاب را پر پر کنم خیابانت را درکبود دور نمیخواستم ببینم سرخ در قطرههای چشمانت نمیخواستم از دریچه بستانم آینهات را بر بندهای پارهی انگشتانم که موج را و خاک را و باد را و خون… و نمیخواستم از تو بگریم که تشنه تا سپیده بی کلید بر در ایستاده بودم بر آستان تب، و یک نت سرگردان میتپید در سکوت نمیخواستم نمیخواستم نمیخواستم
…
نگاه میکنی
و گوش میکنی
زبان انگشتانم را اما هنور نیاموختهای
و یادت نیست
کلید گنجهی تاریک را کجا پنهان کردی
روزی که برف بر خورشید میبارید…
نمی خوابی؟
هنوز یادم هست
در نقشهای قالی پناه گرفته بودم
کلید را که به دریا انداختی
دریا دو نیم شد
در خروش صامت یک نت سرگردان
و باد آتش گرفت
اتاق ابری بود
دریچه را گره زده بودی، سفید بر سیاه
سکوت دل دل میزد در نوک انگشتانم
و طبلی
مدام میکوبید…
برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها و آینهها
و روز فرو میریخت از شاخهها و موهایت
کبود
و یادم هست
نگاه نداشتی
و در گلویت
پرندهی سرخی گریسته بود..
*
تنها نگاه تو را خواهم برد
کلید را نه، و دریا را نه
گلدان خالی شمعدانی را
و این قلمدان را
با تیغهای خیس…
و این شبح
که خودش را
همیشه پشت آینه پنهان میکند
تنها نگاه تو را خواهم برد
و حوضچه ای را
که از بوسههای گمشدهات لب پَر میزند
و این پرندهی سرخ.. این پرندهی سرخ… این پرندهی سرخ
*
نمی خوابی؟
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید