زیستن در غربت – بخش چهارم
مسیح علینژاد در گفتوگو با شهرگان
نیمه مجازی زندگیام پررنگتر است
احسان عابدی: موج سوم مهاجرت از ایران حدود یک دهه است که شروع شدهاست. این یکی موج انگار خیلیها را با خود میبرد و قصد فروکش هم ندارد. جایی یکی از اساتید جامعهشناسی – دکتر مقصود فراستخواه – از آن به عنوان “سونامی مهاجرت” یاد کرده بود که هیولاوار به جان جامعه ایرانی افتادهاست و فرزندانش را میرباید.
در بخش چهارم از پرونده “زیستن در غربت”، مسیح علینژاد، روزنامهنگار مقیم لندن از تجربه هجرت سخن میگوید و دیدگاههای خود را در اینباره شرح میدهد. او نیز همراه با موج سوم مهاجران ایرانی تا سواحل غرب آمدهاست، مانند بسیاری دیگر از همکارانش که در این چند سال اخیر و با شدت یافتن فشار بر روزنامهنگاران و رسانههای مستقل، به ناگزیر ایران را ترک گفتهاند.
***
مهاجرت را چگونه توصیف میکنید؟ تجربه شخصی شما دراینباره چگونه است؟
برای مقدمه شاید بد نباشد این قصه تکراری زندگی شخصیام را بگویم: بچه که بودم آرزو داشتم از روستایمان قمیکلا فرار کنم و به بابل، نزدیکترین شهر به روستایمان برسم و آنجا برای خودم مستقل زندگی کنم. زندگیِ در یک محیط بزرگترِ شهری و معاشرت با آدمهای مدرن را دوست داشتم. به بابل که رسیدم آنجا هم کوچک شد. آرزویم این بود که روزی رخت و تخت زندگی را جمع کنم از آن محیط شهرستانی و کوچک به پایتخت سفر کنم. عاشق تغییر بودم و دلبسته تعقیبِ ناشناختهها. به تهران که رسیدم همه آرزویم این بود که روزی زندگی کوتاه مدت در یکی از کشورهای همسایه را تجربه کنم. لبنان را که دیدم حتی با این که عروس خاورمیانه هنوز زخمهای جنگ را به تن داشت باز هم رویای زندگی در آن و تحصیل در دانشگاه آمریکایی بیروت برایم وسوسهانگیز بود. بعدها درست در روزهایی که روزنامهنگار پرشور و پرشتابی بودم همه آرزویم این بود مدتی فرصت زندگی در یکی از کشورهای اروپایی را پیدا کنم. زندگی در انگلستان و تجربه تحصیل در رشته مرتبط با حرفهام هم محقق شد. اما نکته اینجاست که بعد از این همه فراز و فرود، حالا رویایم عوض شده و برعکس، دلم میخواهد به همان روستا، شهر و یا پایتخت برگردم و با همان کسانی زندگی کنم که شاید آنها مثل آن روزهای من رویای فرار از آنجا را در سر دارند. شاید هم رسم زندگیِ مهاجرانِ اجباری همین است که پس از مهاجرت تازه بازگشت به نقطه اول را آرزو میکنند تا با داشتههایی جدیدتر در سرزمین نداشته خویش زندگی کنند.
با این همه تجربه شخصیام از مهاجرت یک درس ساده برایم داشت و آن این که آدمی علیرغم همه ضعفهایش خوب بلد است چگونه خودش را با سرزمینی که هیچ چیزش شبیه به سرزمین مادریاش نیست وفق دهد و از همه نشانههای غریبِ غربت برای خودش پلهای بسازد برای آموختن و آموختن. من هم از این قاعده مستثنی نماندم و حالا در لباس یک مهاجرِ موقت نه تنها فرهنگ و خلق و خوی تازه مردمان دیگری را کشف میکنم، بلکه آرام آرام نداشتهها و ضعفها و نقطههای تاریک و روشن زندگیِ خودم را هم کشف میکنم.
بزرگترین مسائل شما به عنوان یک مهاجر ایرانی در جامعه میزبان چیست؟
روزهای نخست مهاجرت بزرگترین مسئله یا دغدغهام به عنوان یک مهاجر در جامعه میزبان این بود که مثلا به هر غیر ایرانی میرسم روزنه گفتوگویی اگر باز شد، توضیح دهم ایرانِ ما با ایرانی که دولتمردان ما به دنیا معرفی میکنند فرق دارد اما این روزها دغدغههایم عوض شده و به جایش فکر میکنم باید کمی کم غرورتر و کمی بی ادعاتر نقصهای رفتاری و فرهنگیِ فردیمان را هم بپذیرم. جامعه میزبان همیشه نیاز به سخنوری و تبلیغ ما ندارد تا حساب مردم ایران را از حساب دولتمردان ایرانی جدا سازد، بلکه این جدایی و تفکیکپذیری که ما ادعایش را داریم باید در رفتار و عملمان ملموس باشد و نمود بیرونی بیابد. در بسیاری از موارد رنج میکشم وقتی میبینم جامعهای که به آن مهاجرت کردهایم سینهای فراخ برای شنیدن دردهای و رنجهای مهاجران اجباریاش دارد و مردمانش نیز فرهنگ مهاجرپذیری دارند اما ما هنوز فرهنگ مهاجرت نداریم و حتی همدیگر را هم در جامعه میزبان نمیپذیریم. مردم اینجا شاید ما را متفاوت از دولتمردان پرخاشگر و جنگطلبمان پذیرفته باشند اما ما آیا در مواجهه با خودمان بری از خشونت رفتاری و کلامی هستیم؟ برای همین مهمترین دغدغهام این است که مبادا فرصتی که جوامع میزبان به مهاجران میدهد و آزادیِ ستایش برانگیزی که در بسیاری از موارد نصیبمان شده است از ما نمادها و نمایندههایی ساخته باشد برگرفته از همان حکومتِ خشونتطلب. این را به این دلیل میگویم که در بسیاری از موارد وقتی از غیر ایرانیانی که مهاجران را میزبانی میکنند میپرسیم ایرانی را چطور میبینید آنها بیشک با لبخند و روی خوش از ایرانیان به عنوان مردمانی دوستداشتنی و باصفا و بافرهنگ یاد میکنند اما وقتی از خود ایرانیان در مورد دیگر ایرانیان مهاجر در همان جامعه سئوال میکنید در بسیاری از موارد با این پاسخ مواجه خواهید شد که «من خیلی علاقهای ندارم که با ایرانی جماعت در اینجا ارتباط برقرار کنم چون اساسا آدمهای تازه به دوران رسیده و بیفرهنگی هستند و چه و چه… نگرانی و دغدغهام این است که به جای ساختنِ یکدیگر، ذهنیت جامعه میزبان را هم با برساختههای ذهنی خودمان کاملا آلوده به همین قضاوتها کنیم، یعنی وقتی جامعه میزبان ما را به عنوان آدمهای با فرهنگ و متفاوت از حاکمانمان معرفی میکند ما خودمان هم تلاش کنیم در عرصههایی که آنها شاهد مراودات و معاشرتهایمان هستند یکدیگر را ملتِ هزارپارهای که تاب و تحملِ همدیگر را ندارند معرفی نکنیم.
آیا توانستهاید در این جامعه ادغام شوید؟ و آیا احساس میکنید که مردم باز و سادهگیری نسبت به خارجیها هستند؟
زندگیام اینجا دور از ایران یک دو زیستی کامل است. بخش بسیار کوچکی از زندگی روزمرهام کاملا در جامعه غیر ایرانی و بخش بسیار زیادی از زندگیام کاملا در خود ایران سپری میشود. مورد اولی حقیقی و مورد دومی مجازی است. اما حقیقت این است که نیمه مجازی زندگیام و در واقع ارتباط با ایران از طریق شبکههای اینترنتی بسیار پررنگتر از ارتباطات حقیقی زندگیام و ارتباط با آدمهای غیر ایرانی در جامعه میزبان است. با این همه حتی وقتی در فضای حقیقی هم قرار میگیرم همه نمادها و نشانههایی را که قرابت بیشتری با ایران دارند، جستجو میکنم تا غربت نماد و نمود کمتری در زندگیام داشته باشد. این ایراد بزرگ من است که خیلی با موسیقی، سینما، تئاتر، جشنوارهها و حتی رستورانها و کافههای اینجا ارتباط برقرار نکردهام. در مقایسه خودم و فرزندم متوجه میشوم که برخی از ما حتی در غربت هم برای خودمان جزیرهای ساختهایم به نام ایران و در آن جزیره با آدمهایمان، با کسانمان زندگی میکنیم. گاهی برای این که بتوانم این نوع زندگی را توجیه کنم میگویم از احساس مسئولیتی که برای اوضاع نابسامان کشورم میکنم خوشحالم و ناراضی نیستم از این نوع زندگی. باورم این بود زمانی میتوانم غرق در زندگیِ غرب شوم که دغدغههایم دیگر دغدغههای دوستانم، برادرانم و خواهرانم که در ایران جا ماندهاند نباشد. ولی اعتراف میکنم کمی تک بعدی شدهام و این زیبا نیست. البته محیط دانشگاه، فرزندم و عشقی که آرام آرام در زندگیام شکل میگیرد کمی مرا از این جزیره میرهاند و کم کم دارم یاد میگیرم که در کنار کار و مبارزه و روزنامهنگاری در فضای ایرانی میشود گاهی در جامعه میزبان زندگی کرد و از فرهنگ و فضای آزاد اینجا سوغاتیهاسی کوچک برای فرهنگ و زندگی شخصی خویش برداشت. این روزها بیشتر میفهمم که این ارتباطات ریز ریزی که در جامعه میزبان شکل میگیرد و این ادغام فرهنگی چقدر میتواند افقهای دید را وسیعتر و سرمایههای اجتماعی را پربارتر کند.
تا چه حد خودتان را شریک مسائل جامعه میزبان میدانید؟ آیا گمان میکنید روزی بتوانید از کشوری که در آن هستید به عنوان وطن نام ببرید؟
شاید خیلیها تصور کنند این نوع تفکر کمی دگم و در تعارض با اندیشه جهان وطنی باشد اما من واقعا هنوز فقط ایران را وطن خودم میدانم و آگاه هم هستم که این تفکرم خیلی پسندیده برخی از ایرانیان خارج از کشور نیست. خصوصا آن دستهای که متعلق بودن به تمام جهان و عدم وابستگیهای قومی و ملی را باور دارند و جهان را میهن مشترک تمام مردم میدانند یا حداقل کشور دومی را که آنها را به زیبایی میزبانی کرده و همه آنچه را که ایران به آنها نداده است، سخاوتمندانه در اختیارشان گذاشته است، وطن دوم خود میدانند ولی نمیتوانم دروغ بگویم هرگز چنین حسی نسبت به هیچ کشور دیگری ندارم. حداقل فعلا ندارم. ممکن است مثلا انفجار بمب در یک مترو، کشته شدن یک سیاهپوست در یک نزاع با پلیس و یا حتی دیدن کارتن خواب در جامعه میزبان مرا به شدت متاثر کند اما دروغ که نمیتوانم بگویم اینها هنوز تبدیل به کابوسهای ذهنیام نشده، دغدغههایم نشدهاند. میدانم این شاید یک ایراد بزرگ باشد که از همه امکانات جامعه میزبان بهرهمند هستم اما دلم جای دیگری است و احساس مسئولیتم برای جامعه دیگری است. راه برای تغییر هم همیشه باز است. شاید روزی که کشور ما کمی از ظلم و بدبختیهای بیامان برهد یا روزی که خودم از این نگاه تک بعدی برهم آن وقت نگاه متفاوتتری نسبت به این مسئله داشته باشم.
با چه امید و آرزویی در کشور غریبه زندگی میکنید؟ در غربت به چه چیزی دلبستگی دارید؟
در طول پاسخ دادن به پرسشهای همین مصاحبه متوجه عمق فاجعه شدهام که انگار شدت تک بعدی بودنام فراتر از اینهاست. خصوصا در مورد این سئوال که با چه امید و آرزویی در کشور غریبه زندگی میکنم و یا این که در غربت به چه چیزی دلبستگی دارم. راستش هیچ. همه دلبستگیام به آزادی و امنیت اینجاست و همه آرزویم این است که از این دو امکان برای بهبودی وضعیت مردم ایران بهره ببرم. این شاید اوج خودخواهی یک انسان تلقی شود ولی از طرفی شاید به نو مهاجر بودن هم ربط داشته باشد که به تعبیر برخی از ایرانیان من هنوز چمدانم آماده بازگشت است و برای همین خیلی خودم را دلبسته اینجا نمیبینم و زندگیام حقیقتا ملغمهای از فرهنگ ایرانی و فرهنگِ جامعه غیر ایرانی نیست. دلبستگیها هم که آسان رخ نمیدهد همچنان که آرزو هم آسان شکل نمیگیرد برای همین شاید اساسا این پرسش برای نومهاجران کمی زودهنگام است و مفهوم درستی ندارد.
تصور میکنید که در این شرایط نیز آن چنان که باید میتوانید در خدمت جامعه ایرانی باشید؟ نگاهتان به این مقوله چگونه است؟
شاید در ذهن برخی از مخاطبان رسانهای هنوز مانده باشد که در جریان حوادث پس از انتخابات جنجالی ریاست جمهوری سال ۸۸ تلویزیون صدای آمریکا خبرنگار پرشور و پرشتابی را نشان میداد که تازه از ایران خارج شده بود و به اکبر گنجی مقابل سازمان ملل خرده میگرفت که با ترک ِ ایران اینک تبدیل به یک مهره سوخته شده است. آن روز که این سئوال را میپرسیدم هیچگاه فکر نمیکردم خودم هم به عنوان یک روزنامهنگار که باید در بطن حوادث و اخبار باشد، زمان ماندنم در غربت آنقدر طولانی شود. سئوالم تلخ بود اما در مورد حرفه خودمان خیلی دور از حقیقت نیست. الان هم هنوز همان نگاه را دارم. ما دور از ایران میسوزیم اگر که به میزان اثرگذاری خود در مورد مسائل داخلی ایران آگاه نباشیم و دچار توهم اثرگذاریِ چشمگیر شویم. برای خدمت به جامعه ایرانی دور از ایران که باشید فقط بازوهای حمایتی و مکمل دوستان بازمانده در ایران خواهید بود بیش از این نقشی برای خود قائل نیستم و بارها هم گفتهام بزرگترین اشتباه زندگیام را ترکِ ایران میدانم. حالا هم دور از ایران تلاشی اگر میکنم به معنی این است که در صدد جبران این اشتباهِ بزرگ هستم.