ازدواج خارجیان در هند در عرض دو ساعت
به هیچ رو گمان نمی بردم به این سهولت و سرعت یک محل زیست بی نظیر پیدا کنم. از طریق آن لاین و آژانس معاملات ملکی. و آن هم در ورای یک ساختمان بسیار معمولی با سر و وضعی اندک بهتر از نمای بقیه ی ساختمان ها در South Extension. دو ساعت پس از ارسال ایمیل با من تماس گرفت و دو ساعت بعد تر دم در هاستل حاضر بود. نمی دانستم طرف از چه قماشی ممکن است از آب دربیاید. با ماکسیم فرانسوی و آگاتای لهستانیِ مقیم آلمان، هم هاستلی هایم، سوار دوج کاراوانِ “سی داختا” شدیم. یک جوان خوش برورو و مبادی آداب و رسومِ آشنا با غربیان که با لهجه ای به مراتب بهتر از بسیاری از هندیان زبان انگلیسی را صحبت می کرد. هنوز در حال معارفه و سلام و علیک در داخل اتومبیل بودیم که به محل رسیدیم. دو خیابان آن سوترکِ هاستل. دیواری واقعی و نه میله های آهنی ساختمان را از خیابان مجزا می ساخت. در ورودی آهنیِ مطمئن و محکم به روی ما باز شد. یک سرایدار قبل از اینکه وارد راهرو بشویم توی کیوسکش پاس می داد. “سی داختا” ما را از طریق آسانسور نقلی فرستاد به طبقه ی دوم و خود با “راحول”، مدیر ساختمان، از طریق پله ها به ما ملحق شدند. در طبقه ی دوم، آپارتمان دو طبقه برای ما دونفر که می خواستیم یک ماه آنجا بمانیم، خیلی بزرگ بود. و سالن تاریکی هم داشت که به مزاق من سازگار نیست. اما استودیوی بغلی حرف نداشت باسقفی بلند و پنجره ای سراسری که به بالکن و خیابان باز می شد و پرده های سنگین قهوه ای و شیری پشت تورهای ضد پشه و شیشه های دوجداره که بخشا بر جلا و زیبائی اطاق می افزود. رنگِ کِرِم و گرمِ دیوارها و قفسه بندی های مدرن، ساخته ی دست و هنرمندانه و نه بازاری، به رنگ شکلاتی، نشان از آشنائی صاحب ملک با فرهنگ غربی و هم هنرمندانه داشت. تخت دونفره ی کوئین واقعی: یعنی نه سوار بر روی فنر از نوع تخت در هتل های آمریکای شمالی، بلکه تخت محکم گردوی اصیل با تشکی کلفت از نوع تشک های هم نرم و هم سفت پشمی خودمان در ایران. یک نیمکت پهن و درازِ با لبه ای باریک در دوطرفِ کم عرض تر و دو کوسن بزرگ بر روی آن که در وسط سالن قرار داشت و ما کوسن ها را روی زمین گذاشتیم و از نیمکت به عنوان میز نهارخوری از نوع ژاپنی استفاده کردیم. یک میز کار چسبیده به دیوار برای کامپیوتر و کار نوشتن و قفسه های بالایی برای کتاب هایمان نیز گویی سفارشی برای ما ساخته شده بود. یک دستگاه فیلتر آب و ماکروویو که البته ما هیچ استفاده از آن نکردیم، یک چراغ خوراک پزیِ تازه از کارخانه در آمده با دوشعله که بر روی آن ارگانیک ترین غذا ها را باخرید سبزیجات از چرخی های دمِ خانه پختم. یک کتری برقی، یک توستر در آشپزخانه ی نقلی ولی راحت، با پارچ آب که همواره آن را در یخچال جادار و بزرگ جا می دادیم، و ظروف برای آشپزی و سرویس برای چهارنفر چیزی کم نمی گذاشت… و یک حمام بزرگ با موزائیک های سراسری کرم و قهوه ای و سفید مدرن، بدون وان با دوش متحرک که می توانستی هرگونه می خواهی از آن استفاده کنی و با یک دیوار شیشه ای که آن را از دستشوئی و توالت مجزا می ساخت و پنجره ای که بخار آب از آن به در می رفت. و البته یک دستگاه تلویزیون و ویدئو و… که ما هیچ استفاده ای از آنها نکردیم. و ماشین رختشوئی که در پشت ساختمان قرار داشت و هر روز اگر می خواستیم کارگران می آمدند و استودیو را کاملأ تمیز می کردند.
[clear]
معامله بدون چانه زدن؟!
“سی داختا” گفت ۱۱۵۰ دلار آمریکائی برای یک ماه اقامت. همین مقدار را می بایست برای اطاق خصوصی در هاستل بدون هیچ کدام از این تجهیزات و بدون اینکه این حس بودن در خانه را در آنجا داشته باشیم، می دادیم . چانه زدم تا ۸۵۰ دلار آمد پائین. رسمی که در هر معامله ی کوچک و بزرگ و خرید هر شیئ قابل و ناقابل در هند معمول است وگرنه یک کلاه بزرگ بر سرت خواهد رفت. اما ۲۰۰ دلار هم اضافه برای کمیسیون خودش می خواست. گفتم تو که زحمتی نکشیدی. ما اولین خانه را پسندیدیم. گفت این تبحر من است که فهمیدم شما را کجا باید بیاورم. زیاده از حد حساب می کرد برای کمیسیون یک ماه خانه ی اجاره ای. ولی آچمزم کرد. بخصوص که از شادیِ یافتن این محل به این سرعت در پوست نمی گنجیدم. به علاوه، اغراق است و نه قابل قیاس – می دانم، اما اندکی مثل این بود که به وان گوگ بگویی فقط ۵ دقیقه وقت گذاشته ای پورتره ی مرا بکشی. درجوابت می گوید: ۵ دقیقه به علاوه ی ۴۰ سال کار و تجربه. دست آخر هم موقع تخلیه ی خانه ۴۰ دلار برای برق، ۲۰ دلار برای کاغذ بازی های مربوط به قرارداد (نمی خواست قرارداد ببندد ولی من اصرار داشتم. زیرا هیچ نمی دانی با چه کسی طرف هستی)، و ۳۰ دلار هم برای رکورد پلیس (جهت نگارش قرار داد. حالا “سی داختا” محکم کاری می کرد که اگر موردی پیش آمد بدانند چگونه پیگرد ما باشند). بعدها یکی دونفر از هندی های اهل بخیه گفتند که در این محل چنین خانه ای را خیلی خوب اجاره کرده ایم. به نظر من اگر بیشتر وقت می گذاشتم، می شد خانه ی ارزان تری پیدا کرد. خانه در واقع یک guest house بود برای اجاره ی خانه به مدت کوتاه. اما یک خانواده ی افغان چهار ماهی بود که در طبقه ی پائین می نشستند. ما قرارداد را برای سه ماه بستیم با گزینه ی تخلیه در هرزمان خواستیم، مشروط بر اطلاع کتبی در سه روز قبل از خالی کردن خانه.
روز بعد که قرار داد را آورد، امضاء صاحب خانه را نداشت. و”سی داختا” می گفت که باید پول را تمام و کمال بدهم. تازه کلید را هم به من نمی داد. این بار نیز آگاتا با من همراه بود. من بگو. “سی داختا” بگو. بالاخره توافق کردیم که من ۷۳۰ دلار بدهم. کلید را بگیرم. و روز بعد، یعنی در اولین روز اقامت ما در استودیو، او با قرارداد امضا شده بیاید که من قرار داد را امضا کنم و بقیه ی کرایه را پرداخت. آگاتا که هردو روز شاهد جدل های من با “سی داختا” بود گفت تو که خودت شرقی هستی حواست به همه چیز هست. ما غربی ها نه چانه زدن بلدیم، نه این ملاحظات را می شناسیم. دو سه روز کار اجاره ی خانه طول کشید و من نتوانستم ۲۴ ساعت قبل تر اطاق خصوصی را که در هاستل رزرو کرده بودم لغو کنم و گفتند ۲۵۰۰ روپیه باید جریمه بدهم. به booking.com . چرا که هاستل را از طریق آنها گرفته بودم. اما نتوانستم آن لاین جریمه را بپردازم. فکر کنم خود بخود فراموش شد. مگر اینکه یک روز ببینم از کردیت کارتم کسر کرده اند.
[clear]
انگشت نگاری در خیابان
روزی که می خواستم بروم فرودگاه به استقبال پارتنرم، ماکسیم هم می خواست برود فرودگاه تا اطلاعاتی جهت ارسال موتورش به دوبی کسب کند. اگرچه هنوز نمی توانست اقدامی در این زمینه بکند. زیرا می بایست نخست ویزایش را از سفارت ایران می گرفت. پس از یک ماه و نیم انتظار سرانجام یک آژانس ایرانی از ایران تقبل کرده بود که مسئولیت حمایت از او را بپذیرد. حال این آژانس ماکسیم را از کجا می شناخت که تقبل کرده بود او را حمایت کند معلوم نبود. یک فرمالیته بود. ماکسیم می بایست مبلغی بپردازد (گمان کنم یک چیزی حدود ۲۰۰ دلار) و آنها هم به طور کتبی حمایت از او را گواهی کنند. حال می بایست فرمی را با انگشت نگاری به سفارت می برد. چند روز قبل با یکدیگر به سفارت ایران رفته بودیم. ماکسیم اول با یک نفر مقابل سفارت ایران قرار داشت تا بیاید و ترتیب انگشت نگاری او را بر روی فرم بدهد. او را از طریق آن لاین پیدا کرده بود. و آن فرد ترجیح می داد بیرون از دفتر کارش این کار انجام بگیرد. در هر صورت با فرمی حک شده با اثر انگشت های ماکسیم رفتیم به درون سفارت ایران، که مانند همه ی سفارت های خارجی در محله ای دور از هر منطقه ی مسکونی، تجاری، اداری قراردارد. یک دکه ی فروش میوه یا فروش غذا یا یک مغازه دیده نمی شود. ساختمان ها اغلب در میان باغی در اندشت محصور با دیوار های بلند و درختان تنومند قرار دارند. بی اینکه هیچ نیروی نظامی در کار باشد، خود به خود سفارت خانه های خارجی در یک قرنطینه ی محافظ قرار گرفته اند. به ندرت افرادی در خیابان دیده می شدند.
کارمندِ مسئولِ رسیدگی به امورِ ارباب رجوع هندی است. نگاهی به فرم انگشت نگاری انداخت و گفت که انگشت ها تک و توک در جاهای مختلف فرم حک شده اند. می بایست پنج انگشت دو دست کنار هم در دو محل فرم حک بشوند. آمدیم بیرون. ماکسیم به آن فرد انگشت نگار زنگ زد و این بار نیز طرف خواست بیاید همان جائی که ما ایستاده بودیم. یعنی مقابل سفارت ایران. ما رفتیم و یک ساعت در آن سوی خیابان منتظر شدیم. برای من عجیب بود که چرا انگشت نگاری را درون خود سفارت انجام نمی دهند. اصولن این انگشت نگاری چقدر می تواند معتبر باشد؟ از کجا معلوم انگشت های کس دیگری را حک نکرده اند. شگفتی دیگر من در مورد کار انگشت نگار در خیابان بود. آیا مکان ثابتی نداشت و به دروغ به ماکسیم گفته بود که آمدن مشتری نزد من مشکل است و من با موتور کار آنها را راه می اندازم؟ کار را هم که راه نیانداخته بود و نمی دانست که چگونه باید انگشت ها را بر روی کاغذ جوهر مالی و حک کند. باری آن مرد آمد و یک چهارپایه زیرش گذاشت و توی خیابان جعبه ی جوهر را از تو ی بساطش بیرون کشید و انگشتان جوهری ماکسیم را بر روی فرمی جدید حک کرد. و باز از ماکسیم پول گرفت، هزینه ی کار خطایی که خود او مسئول جبرانش بود. در سفارت، کارمند هندی هر دو فرم را از ماکسیم گرفت. و ما مانده بودیم که آیا فرم دوم هم به درستی بر رویش کار نشده است یا اینکه کارمند نیز خود نمی داند کدامیک درست است؟
امروز، قبل از اینکه ماکسیم مرا به فرودگاه برساند باز سر راهمان به سفارت رفتیم. می بایست ساعت چهار می رفت. ویزا هنوز حاضر نبود. ماکسیم مرا کماکان به فرودگاه رساند.
[clear]
برو مادرت را بیار
سفارت افغانستان نیز در حومه ی مخصوص سفارت های خارجی دیگر در منطقه ی سرسبز با هوای تمیز “شاناکیاپوری” قرار دارد. منطقه ای که گویی در دهلی نیست. در هند نیست. در کشوری دیگر است. و همانطور که گفتم منطقه ایست کاملأ مجزا از مناطق مسکونی و تجاری و اداری. تفاوتی که سفارت افغانستان با سفارت های دیگر و از جمله سفارت ایران و کانادا و آلمان و غیره دارد در این است که ساختمانی بسیار کوچک و محقر تر نسبت به بنای دیگر سفارت خانه های خارجی دارد و نیز همه ی کارمندان آن افغان هستند. مراحل ورود به درون سفارت و گیشه ی مخصوص کارمند سفارتی که به کار شما رسیدگی کند چندان پیچیده نیست. در سفارت کانادا در آغاز در یک اطاقک کنترل بدنی از شما می کنند. سپس در پشت باجه ی شیشه ای امر درخواستی ات را مطرح می کنی و آنگاه در یک سالن بزرگ می بایست در انتظار بنشینی. پس از مدتی به درون یک اطاقک دیگر می روی و پشت شیشه از درون باجه با کارمند صحبت می کنی.
در سفارت افغانستان تلفنت را می گیرند و تو را به درون می فرستند. درمقابل باجه با کارمند صحبت می کنی. در فضایی خودمانی تر در یک محوطه ی کوچکتر، کمتر رسمی تر. همانجا می نشینی تا به کارت رسیدگی کنند. کارمند می آید بیرون. مدارک لازم را می گیرد و سپس باز می آید بیرون پاسخت را می دهد. ظهر بود و کار دفتر یک ساعت تعطیل. کارمندان درون سفارت تغذیه می شدند با غذایی که، به گفته ی زوجی که آنجا آمده بودند پاسپورتشان را تمدید کنند، توسط آشپز در همان جا پخته می شد. از توی سالن، وقتی در ورودی به دفاتر باز می شد، می شد تابلوی آبدارخانه را بر روی یکی از درها دید. سرویسی که در هیچ یک از سفارت ها (آن چند تایی که من در دهلی دیدم) وجود ندارد. این زوج تلاش می کردند که بتوانند برای کانادا اقامت بگیرند. پروسه ای که اغلب افغان ها در هند قصد انجامش را دارند. چند افغان دیگر هم در مقابل سفارت کانادا بدین منظور آمده بودند.
زوجی آمده بود برای ازدواج در سفارت افغانستان. زنِ کانادائی مسن تر از مرد افغانی بود. زن از کانادا. مرد از افغانستان. پس از غذا کاردار آنها را صدا زد و پشت باجه به مرد گفت که برای ازدواج می بایست مادرش را بیاورد. و قبل از این که به سفارت بیایند باید بروند و در مسجد در دهلی عقد شرعی بکنند. کارد می زدی خون این زوج در نمی آمد. زن می گفت من در هر حال تن به ازدواج شرعی نمی دادم. من یک ازدواج قانونی مدنی می خواهم. نمی خواهم زیر بار قوانین اسلامی بروم که بعد تاوانش را با محدودیت هایی که برای زن شوهر دارِ مسلمان می گذارند دست و پایم بسته شود. حالا این ها برای این نی نی کوچولو مادرش را هم می خواهند. می گفت عامدانه دارندسنگ جلوی پای من می اندازند. اینها فکر می کنند منِ کانادائی شاید می خواهم از او سوء استفاده کنم. چرا که به طور معمول در ازدواج های مصلحتی زن یا مرد کانادائی هزارها دلار بر مثلن همسر آینده ی افغانی اش هزینه می کند تا امکان گرفتن ویزای کانادا را برایش فراهم سازد. زن می گفت مورد ما مصلحتی نیست. ما همدیگر را دوست داریم. او هم چنین از برخورد تحقیر آمیزکاردار نسبت به خودش به عنوان یک زن دلگیر بود. می گفت او با من حرف نمی زد. حس می کردم عامدانه مرا نادیده می گیرد. عامدانه مرا به حساب نمی آورد. همانگونه که در افغانستان با زن ها برخورد کرده اند. می گفت او روی سخنش فقط با همسر من بود.
با داستانی که این زوج حکایت کردند، فکر کردم ببین آمده اند هندوستان، ذهنیاتشان را هم از افغانستان با خود آورده اند. و برای مردم قانون تعیین می کنند. این زوج چه بسا می توانستند بروند و با مقامات هندی این مسئله را در میان بگذارند و آنها بررسی کنند و ببینند با کدام موازین در هند، در سفارت افغانستان موانعی را پیش پای یک زوج بالغ می گذارند که حتی در کشور خودشان هم، در یک کشور اسلامی، برای یک مرد نه تنها نمی توانست مطرح باشد بلکه به علت برتری های قانونی و شرعی برای مردان، گاه حتی برای مردهای زیر سن قانونی نیز چنین نسخه ای را تجویز نمی کنند.
[clear]
گرویدن به هندوئیسم برای ازدواج در هند
آن زن و مرد به سفارت کانادا هم مراجعه کرده بودند. امر ازدواج درون سفارت کانادا صورت نمی گیرد. به آنها گفته بودند که می بایست از طریق آژانس های ازدواج اقدام کنند. چند روز بعد که آنها را دیدیم ازدواج کرده بودند. خنده دار بود ماجرایشان. از طریق آن لاین وکیلی را پیدا کرده بودند که با ۴۰۰ دلار در دو ساعت کارشان را در دادگاه انجام داده بود. می گفت اول اطمینان نکردیم. بعد دیدیم که دفترشان در دادگاهی در دهلی کهنه است و به جز آنها ۳۰۰۰ وکیل دیگر در محوطه ی بزرگ دادگاه دفتر های وکالت دارند. دو روز بعد با این وکیل به دادگاه می روند. و قبل از آن در یک دفتر ثبت ازدواج که همانجا در طبقه ی پائین دادگاه قرار داشت، در آغاز به هندو تغییر مذهب می دهند و سپس برگه ها را امضاء می کنند. گفته بودند بدون گرویدن به مذهب هندو امکان ازدواج در هند وجودندارد. و سپس در دادگاه چند نفر مسئول انگشت نگاری و امضاء از این سر راهرو به آن سر و از این اطاق به آن اطاق و از این طبقه به آن طبقه می روند تا برگه ها حاضر شود از طریق افرادی که به نظر می رسید حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند. فقط مأمور بردن و آوردن برگه ها و گرفتن امضا و انگشت نگاری هستند. ولی تا زمانی که ۴۰۰ دلار را کامل به روپیه ندادند برگه را اتخادنکردند. به اضافه ی ۵۰۰ روپیه برای پرکردن برگه ها، ۱۵۰روپیه برای گرفتن عکس در مقابل نشان مذهب هندو بر روی دیوار، و آخر سر هم آن فرد وکیل ۱۰۰۰ روپیه برای زحمات خودش برداشت. آن زن می گفت این در حالی بود که همسر من از پشت شیشه شاهد بود که وکیل بیش از ۶۵۰۰۰ روپیه (صد دلار) به دفتر ثبت نداده بود و قبلا هم گفته بود که او و شرکایش و دفتر ثبت ازدواج نصف به نصف سود می بریم. و به عبارتی اگر این زوج خودشان راه و چاه را می دانستند و مستقیم به دادگاه مراجعه می کردند، چه بسا با همان صد دلار کارشان راه می افتاد. چرا که این کار لزومأ نیازی به وکیل نداشت. و وکیل در اینجا صرفن نقش یک کارمندی را بازی می کرد که پروسه ی کار به انجام برسد. اما می گفت که ما زبان هندی نمی دانستیم. شاهد می خواستیم. و برخی مدارک که شاید به درازا می کشید تهیه ی آنها. و ما نمی خواستیم درگیر این بوروکراسی بشویم. زن می گفت خیلی خنده دار بود هندو شدن ما. ولی ما که به هیچ دینی باور نداشتیم فقط می خواستیم کارمان راه بیافتد. آنها برای دادن پول هم مجبور شده بودند با وکیل به خانه برگردند. چرا که دلارهایشان را کارمند صرافی ای که وکیل به دادگاه خوانده بود نمی پذیرفت برای تعویض با روپیه. می گفت کهنه است. به احتمال به علت مشکلاتی که هنگام بحران اسکناس و کمبود روپیه در نوامبر در هند بوجود آمده بود و اسکناس های قدیمی را نمی گرفتند، این صراف تردید می کرد.
زن قبل از اینکه به هند برای ازدواج بیاید تحقیق کرده بود. می بایست یکی از آنها یک ماه قبل در هندوستان زندگی کرده باشد تا بتوانند برای ازدواج تقاضا بدهند. و بعد از تقاضا می بایست یک ماه دیگر صبر می کردند تا اطمینان حاصل شود که هیچ شکایتی از هیچ جانب بر علیه این پیوند وجود ندارد. آنگاه ازدواج می توانست صورت بگیرد. این زن می گفت ولی ما مشکل ویزا داشتیم. می گفت من می توانستم تا ۶ ماه در هند بمانم ولی همسرم بیشتر از یک ماه نمی توانست در هند بماند. می بایست بر می گشت افغانستان و پس از دو ماه دوباره می شد که بیایدبه هند. یعنی یک چیزی حدودچهار ماه این کار به طول می انجامید. و ما امکان این همه ماندن در هند را نداشتیم. نه امکان مالی و نه فرصت کافی. امکان رفت و برگشت دوباره نیز نبود. کشورهای دیگر نیز اغلب به افغان ها ویزا نمی دهند و مثلن کشور ترکیه به دیپلمات های افغان ویزا می دهد و فقط به دو سه نفر از افراد معمولی در ماه ویزا تعلق می گیرد که آن را هم در بازار سیاه دلال ها با گرفتن دو سه هزار دلار قبضه می کنند. او هم چنین می گفت که در آغاز قرار بود من به افغانستان بروم. پیِ همه ی خطراتش را به جان خریده بودم. اما به یاد آوردم که در سفر به آمریکا از تو سئوال می کنند که آیا به سوریه و عراق و یا افغانستان رفته ای. و این می توانست بعد ها برای رفتن من به آمریکا مشکل ایجاد کند. بخصوص که حالا ترامپ هم با قوانین ضد مکزیکی و ضد مسلمان موانع زیادی ایجاد می کند. می گفت می بینید که افغان ها با وضعیتی که در کشورشان وجود دارد به راحتی نمی توانند به هر کشوری حتی در همسایگی خود بروند و کسانی هم که به آنجا سفر می کنند خود را به خطر می اندازند. لذا این طریق ازدواج ساده ترین راه بود.
پس از اینکه گواهی ازدواج را می گیرند، آنها گواهی را به یک وکیل نشان می دهند. وکیل می گوید ازدواج دو خارجی در هند غیر قانونی است. اما خوب شما این گواهی را دارید. اینکه بتوانید کارتان را پیش ببرید ناممکن نیست. Good luck. اما گواهی تغییر مذهب خود را به هندو به کسی نشان ندهید. کاری بود به انجام رسیده. حالا می بایست ببینند در آینده چگونه می توانند اصل کار را به ثمر برسانند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]