اسرائیل محصول سیاست استراتژیک غرب بر خاورمیانه
کارزار رسانهای دربارهی درگیری اسرائیل و فلسطین متفاوت است از سیاست استراتژیک غرب در قبال آن. غرب در یک گفتمان رسانهای وانمود میکند که علت حمایت بیدریغ آن از اسرائیل نتیجهی نفوذ سازمانها و لابیهای این کشور در غرب و بهویژه آمریکا است. این شیوهی استدلال در واقع مانند است به “بستن اسب به پشت ارابه.” اسب پشت ارابه بسته میشود تا ما نتوانیم ریشهی اصلی این حمایت بیدریغ را بیابیم و تصور کنیم لابیها میتوانند تا این حد تاثیرگذار باشند و البته چنین تاثیری ناشی از سازماندهی گسترده و دمکراتیک اسرائیلیها است و نه ناشی از یک برنامهی استراتژیک طولانیمدت دربارهی این منطقه از جهان توسط غرب. اما پروژهی اسرائیلی کردن خاور نزدیک در راستای یک برنامهی راهبردی طولانیمدت غرب است و نه به این دلیل که احساس گناه میکند و بهخاطر آن دست اسرائیل را در فلسطینزدایی باز میگذارد. در همین آغاز باید پرسید چگونه است که این حمایت از زمانی بسیار پیش از آنکه این سازمانها و لابیها شکل بگیرند و حتی پیش از نسلکشی یهودیان در جنگ دوم آغاز و زمینههای مادی آن پیریزی شد؟ و چگونه است که هیچ کشور دیگری نتوانسته بر پایهی این مدل چنین تاثیر عظیمی در سیاستگذاریهای غرب و آمریکا داشته باشد؟ مگر کم هستند اقلیتهای دیگری که در آمریکا زندگی میکنند؟ یا مگر یهودیان بزرگترین و قویترین اقلیت در آمریکا هستند؟ آخر چگونه است که آمریکا با حمایت بیدریغ نظامی، مالی و تکنولوژیک باعث شده یهودیان از چهار گوشهی دنیا آنجا گرد بیایند و کشوری چنین دست راستی در راستای سیاستهای کلی غرب در منطقه به وجود آوردند؟ چامسکی بارها به این نکته اشاره کرده است که اسرائیل بدون رضایت آمریکا هیچ کاری نمیکند.۲ و اگر چنین است پس باید پرسید رضایت آمریکا و کل غرب در چیست؟
در یافتن پاسخ برای این پرسشها باید پدیده را بهطور کلی مورد مطالعه قرار داد؛ و به تاریخ و درگیریهای غرب و شرق در این منطقه رجوع کرد و گفت که غرب در رابطه با موجودیت و عملکرد اسرائیل با یک “احتمال تاریخی” برنامهی درگیری توانفرسای اسرائیل با کشورهای دیگر منطقه را طراحی کرده است. ما ناگزیریم دست به گمانهزنی بزنیم، زیرا بهرغم وجود تمام عناصر شکلدهندهی پدیده، سندی در این باره در اختیار نداریم. باری، تابع روند شکلگیری پدیده در منطقه میتوان گفت: این غرب بوده که بر اساس یک برنامهی استراتژیک اسرائیل را به وجود آورده است و میخواهد که دقیقا در این نقطهی جغرافیایی یک نیروی نظامی و کشوری بهلحاظ فرهنگی، دینی و قومی متفاوت داشته باشد؛ کشوری که، همچون یک جزیرهی یهودی در میان یک اقیانوس مسلمان و عرب، برای همیشه نیاز به حمایت غرب داشته باشد. از این لحاظ، اسرائیل یک پروژه است، مثل پروژهی اروپایی کردن آمریکا و آفریقا.
پروژهی اروپایی کردن آمریکا با محو کامل بومیان و شکلگیری قدرتی به نام آمریکا نه تنها موفق شد این قاره را کامل در اختیار گیرد که حتی فراتر از آن بر جهان سیطره یابد. اما پروژهی اروپایی کردن آفریقا موفق نشد و در نهایت با سیاستهای آپارتاید در آفریقای جنوبی در درگیریهای نژادی فروغلتید. بنبست آفریقای جنوبی در نهایت با واگذاری قدرت به مردم این کشور (سیاهان و سفیدان) و البته با خلع سلاح اتمی به سرانجام رسید. و حالا اسرائیل را داریم که در همین مسیر پیش رفته و به دلیل شکست پروژه وارد فاز نژادپرستی و آپارتاید شده است. این خود خود آغازی است بر یک پایان. زیرا بهرغم همانندیها، پروژهی اسرائیل متمایز است از پروژهی آمریکا و آفریقا. این تمایزها را میتوان در تاریخ و فرهنگهای خاورمیانه جستجو کرد که هر کدام سابقهی حکومتداری و حتی ابرقدرتی داشتهاند و خاطرهی شهریاری آنها هنوز در خاطرهها باقی است.
با نگاهی به نقشهی خاورمیانه و جای اسرائیل در آن میتوان هدف درازمدت غرب در ایجاد اسرائیل را دنبال کرد. اسرائیل جدا از این که دو قارهی آفریقا و آسیا، و دنیای عرب و اسلام، را همچون سدی از هم جدا کرده، خود پایگاهی نظامی است در قلب منطقه برای اعمال سیاستهای استراتژیک غرب. اما سیاست شکاف در این دنیا نمیتوانست با ایجاد یک پایگاه نظامی و حتی اقتصادی صرف تداوم یابد و نیاز به عناصر پایدار و ریشهدار دینی، ملی، زبانی و فرهنگی نیز داشت؛ عناصر همگن مهمی که برای تشکیل یک جامعهی مستقل مورد نیاز است. کشوری که ضمن بر هم زدن عناصر همگن موجود در منطقه خود با عناصر همگن دیگری قادر باشد یک کشور دیگری را بیافریند. در این باره سخن کیسینجر را به یاد آوریم: “ناسیونالیسم مستقل یک ویروس خطرناک است”۳ گرایشهای ملی مستقل در کشورهای بومی خاورمیانه باید از بین میرفت و همزمان به اسرائیل اجازه داده میشد که با نسخهی ناسیونالیسم دینی جامعهای مستقل با یک خودانگاری خاص، یعنی “یهودی برگزیده” و “اروپایی جدا افتاده از مرکز”، پدید آورد.
ایجاد چنین شکافی در واقع از سیاست استراتژیک غرب در مقابل منافع تاریخی آن در این منطقه ناشی میشود. غرب با توجه به تحولات چند هزار سال گذشته در خاورمیانه و با یک “احتمال تاریخی” پروژهی تشکیل و رشد اسرائیل را پیش برده است. غرب به سرکردگی انگلیس در قرن نوزدهم این پروژه را پی ریخت، و در قرن بیستم به اجرا گذارد. بعد از جنگ دوم و با جایگزین شدن آمریکا بهعنوان قدرت تعیینکننده در کلیت غرب این کشور نیز با حمایت مالی و نظامی از اسرائیل این پروژه را با همان سیاست پیش برده است و تا این لحظه بدون کمترین تغییر ادامه داده است. چنین سیاستی حاصل بررسی روند تاریخی رویارویی کلیت غرب با دیگر قدرتها در خاورمیانه و با توجه به احتمال بازگشت به آن شرایط دنبال میشود. برای درک این موضوع نیاز است به گذشتههای تاریخ برگردیم و نگاهی به روابط میان اروپائیان و مردم خاورمیانه بیندازیم.
نخست ببینیم این “احتمال تاریخی” چیست؟ بهرغم پراکندگی و اختلافها و دشمنیهای موجود، جامعههای مستقل و غیرمستقل در خاورمیانه دارای یک توان بالقوه برای شکل دادن یک یا چند قدرت بزرگ منطقهای و حتی جهانی بوده و هنوز هم هستند. درست بدان گونه که در اروپا یا در هند یا چین دیدهایم. تمام عناصر شکل دادن به چنین قدرتی در منطقه جمع است، یعنی عناصر همگنی چون دین، فرهنگ، زبان(ها)، تاریخگری۴ و تاریخ مشترک. لایههای متعدد هویت، و نه فقط یکی از این عناصر، همیشه مردم این منطقه را به هم پیوند داده است، حتی زمانی که یکی از لایهها، مثلا قومیت، قویتر از بقیه عمل کرده است. فراموش نکنیم که مردم این منطقه، مثل اروپائیان، اغلب از مواهب زیستن در یک امپراتوری وسیع با توان شهریاری بالا بهرهمند بودهاند و همیشه آن را در خاطر دارند؛ حال چه قومهایی باشند که مستقیم در قدرت نبودهاند، مثلا فلسطینیها یا کردها، و چه ملیتهایی که در ترکیب قومی-ملی یا دینی در قدرت بودهاند، مثل ایرانیها (ترکیب ملیتهای مختلف)، ترکها (برتری یک قوم بر دیگر قومها) یا مسلمانان (برتری یک دین). ظهور و سقوط امپراتوریهای متعدد در این منطقه خود نمود چنین گرایشی است، حتی زمانی که یک قوم با سلطه بر بقیه یک امپراتوری را برای مدتی کوتاه پدید آورده است. برای نمونه به ظهور و سقوط غزنویان (تابع خلفای بغداد) یا تیموریان بنگرید که با تمرکز نظامی در قوم خود امپراتوریهای خود را شکل دادند و بر دیگر قومها و ملیتها حکومت کردند. نیز آنها را با امپراتوریهای قویتر و پایدارتری چون ساسانیان و خلفا یا عثمانیها مقایسه کنید که با استفاده از لایههای هویتی متعدد – شامل قومیت، ملیت، دین، فرهنگ – برای زمانهای طولانیتری حکومت کردند. سیاست راهبردی غرب برای خاورمیانه در چند قرن گذشته با جلوگیری از پیوستن این عناصر به هم و شکل دادن چنین قدرتهای تهدیدکنندهای همراه بوده است. این سیاست تفرقهافکنانه نو نیست و از دیرباز تاریخ به گونههای مختلف به کار گرفته شده است.
خاور نزدیک شامل سرزمینهای شرق مدیترانه تا رود فرات از دوران باستان تاکنون از مهمترین نقاط استراتژیک جهان محسوب شده است و تسلط بر آن نقش مهمی در صعود و افول امپراتوریها داشته است. سلطه بر این منطقه موجب کنترل دریای مدیترانه و از طریق آن جنوب اروپا و شمال آفریقا میشود. آبراههی سوئز نیز راه رسیدن به مناطق شرق آفریقا، بخشهای جنوب غربی آسیا، اقیانوس هند، و … را ممکن میکند. امپراتوری هخامنشی با تسلط بر این مناطق و از آنجا تا مصر از یک سو و قفقاز و آسیای کهتر از سوی دیگر برای دورهای طولانی رقیب غربی خود، دولتشهرهای یونان را از این مناطق دور کرد. نتیجهی چنین سیاستی جنگهای متمادیای بود که میان این دو رقیب و بر سر این مناطق روی داد. اسکندر با پایان دادن به امپراتوری هخامنشی به این سلطهی چند قرنه پایان داد. پادشاهی اسکندر بهسرعت به پایان رسید، اما کنترل این مناطق توسط امپراتوری نوظهور روم برای مدتی طولانی ادامه یافت. این در زمانی بود که اشکانیان ناتوان از احیای امپراتوری بهصورت ملوک طوایف بر مناطق مختلف امپراتوری کهن حکومت میکردند و عملا دسترسی به سواحل مدیترانه را از دست داده بودند. امپراتوری ساسانی یکبار دیگر و بهقصد احیای قدرت و نفوذ خود بر این مناطق تلاش کرد که روم را از این مناطق بیرون براند. این سیاست باعث شد که این دو امپراتوری برای چند سدهی متمادی و در جنگهایی فرساینده توان و امکانات مختلف خود را نابود کنند و در نهایت توسط قدرت نوظهور مسلمانان یا ناپدید شوند (مورد ایران) یا به قدرتی منطقهای و تدافعی (مورد روم) بدل شوند. با مطالعهی نقشهها میتوانیم ببینیم که جنگهای این دو اغلب روی یک خط از کنار دریای سیاه در شمال تا مصر در جنوب و در مناطق میان رود فرات تا سواحل شرقی مدیترانه روی دادهاند. مناطقی که امروز با اصطلاح خاور نزدیک تعریف میشود. سیاست دو امپراتوری روم و ساسانی بیشتر بر محور کنترل دو دریای مهم بود. رومیها میخواستند مدیترانه را همچون حوضی در میان حیاط خلوت خود در اختیار داشته باشند و از آن طریق بر دریای سیاه و سرخ دسترسی داشته باشند. ایران نیز ضمن حفظ چنین سیاستی دربارهی خلیج فارس و دریای عمان تا دریای عرب در دهانهی اقیانوس هند، که البته رقیبی هم در این مناطق نداشت، تلاش میکرد مانع انحصار رومیها بر دریای مدیترانه شود.
در یکی دو سدهی پایانی حکومت ساسانیان و پیش از سقوط آنها توسط اعراب، امپراتوری روم با حمایت از مسیحیان در خاور نزدیک و همچنین مناطق غربی امپراتوری ساسانی (شرق فرات تا قفقاز) سعی کرد سرکردگی فرهنگی خود را بر این مناطق تثبیت کند. ساسانیان در مقابل با به رسمیت شناختن دین زرتشتی بهعنوان تنها دین دولتی به مقابله برخاستند و تلاش کردند با این کار سرکردگی فرهنگی خود را بر کل امپراتوری حفظ کنند. همزمان با همکاری نزدیک با اعراب سعی کردند مانع از تهدید مستقیم رومیها شوند. نمونهی چنین سیاستی را در دورهی بهرام گور میتواند دید. وی خلاف سیاست روامدارانهی پدرش، یزدگرد اول معروف به بزهکار، با سلب آزادی مسیحیان درون امپراتوری و همکاری با قبایل عرب به رهبری کسانی چون نعمان بن منذر سعی کرد سلطهی سیاسی، دینی و فرهنگی رومیان را در هم بشکند. رومیان که خود تازه مسیحیت را بهعنوان تنها دین امپراتوری به رسمیت شناخته بودند، با استفاده از توان فرهنگی قوی آن در این مناطق به جنگ فرهنگی با امپراتوری ساسانی برآمدند. آنها در این رابطه سیاست دوگانهای را دنبال میکردند. از یک سو در درون امپراتوری خود دیگر دینهای رقیب از جمله یهود را سرکوب میکردند و همزمان از مسیحیان در درون امپراتوری ساسانی بهعنوان یک فرهنگ جانشین دفاع میکردند. این سیاست با تبعید یهودیان به دیگر مناطق امپراتوری همراه بود. همزمان یهودیان در فرار از دست رومیان بیشتر از پیش به ایران کوچ کردند و در سایهی پشتیبانی شاهان ساسانی قرار گرفتند. بد نیست بدانیم که یزدگرد اول، برعکس پسر، در قبال این سیاست به پیروان دیگر دینها و از جمله مسیحیان اجازهی فعالیت داد. این سیاست منجر به ضعف امپراتوری شد و هم از این رو بهرام با به دست آوردن تاج و تخت به آن پایان داد و عملا از فعالیت دیگر دینها ممانعت کرد.۵
اما سیاست نزدیکی به اعراب بهقصد مقابله با رومیها در دهههای بعد، بهویژه در دوران خسرو پرویز، به پایان رسید و با سرکوب آنها در مناطق مرزی منجر به پایان نفوذ ساسانیان در مناطق غربی رود فرات شد. و سرانجام با قدرت گرفتن اعراب در سدهی هفتم میلادی نقطهی پایانی شد بر درگیریهای هزار سالهی ایران و رومیان در این مناطق. نفوذ ایران مدتها بود به حداقل رسیده بود. دلیل آن هم این بود که ایران نتوانسته بود دینها، زبانها و فرهنگهای این منطقه را به نفع خود تغییر دهد. نفوذ ایران بیشتر ناشی از سیاست روامدارانهای بود که کورش پیشه کرده بود و تا زمانی که این سیاست ادامه داشت نفوذ آن بر این مناطق نیز تا حدی تامین میشد. با پایان این سیاست و پذیرش دین زرتشتی بهعنوان تنها دین امپراتوری نفوذ ایران عملا از میان رفت. فاصله گرفتن اعراب از ایران نیز حاصل چنین سیاستی بود. در مقابل، امپراتوری روم با پذیرش مسیحیت، که در این منطقه شکل گرفته بود، بر قدرت خود در شام و فلسطین و حتی مصر و لیبی برای قرنها افزود. اسلام اما بر این سیطرهی فرهنگی نیز پایان داد.
با اسلام آوردن، ایرانیها شهروند امپراتوری نوظهور اسلامی شدند و نیروی آنها بیشتر صرف جدال و شورشهای داخلی آنها برای احیای قدرت پیشین شد. اما امپراتوری روم نیز از ظهور اسلام در امان نماند. پیش از آن رومیها با گرویدن به مسیحیت دست برتر را در مناطق شرق مدیترانه یافته بودند. مسیحیت بهعنوان دین امپراتوری پایگاه فرهنگی رومیان را بر این مناطق تثبیت و رقیب دیرین را کامل از صحنه خارج کرده بود. اما ظهور اسلام این توازن را کامل بر هم زد. گرویدن سریع مردم این منطقه به اسلام، ضمن پذیرش زبان و فرهنگ عربی، نقطهی پایانی شد بر سرکردگی فرهنگی و دینی رومیان بر این مناطق. امپراتوری روم شرقی در همان آغاز با از دست دادن شام (سوریهی فعلی) سلطهی خود بر مناطق شرقی مدیترانه را از دست داد. در پی آن و با گرویدن ایرانیان به اسلام معادلههای دیرین قدرت در منطقه کامل بر هم خورد. امپراتوری ساسانی سقوط کرد و جای آن امپراتوری وسیع اسلامی نشست. به دنبال آن رومیها به موضع دفاعی درافتادند و برای قرنها ناگزیر شدند حتی در درون مرزهای خود با قدرت نوظهور به درگیری و جنگ بپردازند؛ وضعیتی بدتر از آنچه در دوران هخامنشیان داشتند. بدین ترتیب منازعهای که با شکلگیری امپراتوری هخامنشی در شرق و امپراتوری یونانی-مقدونی و سپس رومی آغاز شده بود و وقایع تاریخی هزارههای باستان را شکل داده بود با سلطهی دینی و فرهنگی اسلام به پایان رسید. اما این به معنای پایان منازعه بر سر کنترل مدیترانه، و بهویژه ساحل شرقی آن، نبود، چنانکه هنوز هم نیست.
سلطهی اعراب مسلمان بر این مناطق باعث شد اروپای مسیحی برای دورهای طولانی کنترل خود را نه تنها بر این مناطق که حتی بر سواحل جنوبی مدیترانه، یعنی شمال آفریقا، نیز از دست بدهد. خوشحالی روم از نابود شدن رقیب دیرینهاش دیری نپاید و خود را در برابر رقیبی خطرناکتر یافت. زیرا این رقیب علاوه بر قدرت نظامی و سیاسی از طریق دین دیگر عناصر همگن فرهنگی و زبانی را نیز بر مردمان این مناطق تحمیل میکرد. امپراتوری روم بهناگزیر و به نام دین در دو دورهی طولانی جنگهای صلیبی (سدههای یازده و دوازده میلادی) تلاش کرد سلطهی از دست رفتهی خود را بر این مناطق احیا کند. اما فقدان عناصر تعیینکنندهی فرهنگی و دینی در این جنگها مانع از احیای قدرت پیشین روم میشد. با این جنگها امپراتوری کاتولیک روم عملا سلطهی خود را کامل از دست داد و دیگر پایگاهی در خاور نزدیک نداشت. بدتر از آن حالا امپراتوری از دو سوی شرقی و غربی خود در خاک خودش مورد تهدید بود. آسیای کهتر، که در اختیار روم شرقی بود، به دست مسلمانان افتاده بود و آنها پشت دروازهی اروپا، قسطنطنیه، استانبول فعلی، به تهدید ایستاده بودند. از طریق آفریقا و با تسلط بر سواحل جنوبی مدیترانه نیز بالاخره مسلمانان به مرزهای غربی امپراتوری روم نزدیک شدند و برای دورهای طولانی بخشهای مهمی از اسپانیا را هم در اختیار گرفتند. امپراتوری روم برای نخستینبار در خاک خودش مورد تهدیدی دائمی قرار گرفت.
هستههای شکل گرفتن یک نگرش ضداسلامی در فرهنگ اروپا از این زمان آغاز و با داستانهای عامیانهای که دربارهی حشاشیون و صلاحالدین ایوبی ساخته و پرداخته میشد با فرهنگ مسیحی عجین شد. درست بدان گونه که در دوران باستان فرهنگ ضدیهود با اندیشههای مسیحی پیوند خورده بود (فراموش نکنیم که اروپای مسیحی یهودیان کوچیده به آن سرزمینها را مهمانان ناخواندهای میانگاشت که باید محو و نابود میشدند. اروپا چند نسلکشی دینی را در درون خود تجربه کرده است؛ از جمله، قتل عام مانویها در جنوب فرانسه در قرن دوازدهم میلادی و نسلکشی یهودیان در قرن بیستم؛ همه هم ناشی از هراسهای دینی و امنیتی. در دورهی روشنگری نیز، همزمان با تهدید و تسلط عثمانیها بر شرق اروپا، اسلامهراسی با نقد بنیادهای فکری آن بخشی از گفتمان مدرنیزم در جنبش دایرهالمعارف فرانسه میشود. بنابراین تهدیدهای نظامی و سیاسی مسلمانان نقش مهمی در شکلگیری “دیگر” در اندیشههای مدرن غرب داشته است و هنوز هم بهقوت در گفتمانهای سیاسی غرب نقش بازی میکند).
سقوط عباسیان در سدهی چهاردهم میلادی توسط مغولها آغاز دورهای جدید در روابط شرق و غرب بود. از خاکستر امپراتوری اسلامی به رهبری خلفای عباسی سه امپراتوری جدید با سه تاویل متفاوت از اسلام سر بر کشید. عثمانیها از سدهی پانزدهم در مناطق غربی که نفوذ خود را از آسیای کهتر تا مرزهای شرقی و جنوبی مدیترانه ادامه دادند و سپس با فتح قسطنطنیه نقطهی جدیدی در رویارویی اروپا با دنیای اسلام پدید آوردند. صفویان از سدهی شانزدهم در ایران و میان دو امپراتوری اسلامی، و امپراتوری مغول در شبهقارهی هند. این سه امپراتوری با کاستهای نظامی قبایل ترک شکل گرفته بودند، اما هر سه نیاز داشتند با تکیه بر عناصر دینی، زبانی و فرهنگی بومیان این سرزمینها یک ایدئولوژی برحقنما برای ادامهی حکومت خود پدید آورند. دلیلِ نیاز به ایدئولوژی اسلامی و فرهنگی این بود که آنها اقلیتهای قومیای بودند بدون سرکردگی فرهنگی و دینی. برای حقانیت یافتن نیز نیاز به این عناصر تعیینکننده داشتند. عثمانیها با تکیه بر اندیشههای سنی و با ادعای اینکه وارثان برحق خلافت اسلامی هستند سیاست داخلی و خارجی خود را تابع تئوری جهاد با کافران تنظیم کردند. صفویان با تکیه بر تاویل شیعه از حکومت برحق علی، امام اول، خود را وارثان حکومت او وانمودند و به این ترتیب در مقابل ادعای عثمانیها امپراتوری جدید خود را بر مناطق مرکزی دنیای اسلام تحکیم بخشیدند. عنصر ناسیونالیسم ایرانی با فرهنگ، تاریخ و زبان ایرانی و فارسی به آنها کمک میکرد که خود را از دو امپراتوری اسلامی دیگر جدا کنند و همچون جزیرهای در اقیانوس اسلام به حیات ادامه دهند. مغولان هند نیز با تکیه بر دین اسلام، تصوف جوش خورده با فرهنگ ایرانی و کاست نظامی سلطهی خود را بر مناطق شرقی تا درون شبهقارهی هند اعمال کردند.
اما موضوع محوری اینجا وقایعی است که در بخش غربی دنیای اسلام روی میداد و زمینهای میشد برای سیاستگذاری اروپاییها که در قرنهای بعد به قدرت مطلق بدل شدند. بنابراین بپردازیم به عملکرد عثمانیها در قبال اروپائیان. عثمانیها با تکیه بر ایدئولوژی خلافت تهدید بزرگی شدند برای اروپائیان، بهویژه از زمانی که سلطهی خود را بر شرق اروپا گسترش دادند و تا پشت درهای وین پیش رفتند. وضعیت اروپای آن زمان را در مقابل عثمانیها میتوان مانند کرد به وضعیت مسلمانان امروز در مقابل اروپا. آن زمان اروپا مورد تهدید بود و مسلمانان در حال تهاجم. مانند ایران، سقوط امپراتوری عثمانی از آغاز سدهی نوزدهم آغاز شد. وضعیت از این زمان برعکس میشود و تا آنجا پیش میرود که اکنون مسلمانان در کشورهای خود، بهویژه در خاورمیانه، حتی قدرت تشکیل یک دولت مستقل را هم از دست دادهاند و غرب به شیوههای مختلف در امور آنها دخالت میکند. این روند از قرن هفدهم و با سقوط مغولان هند در مقابل انگلیسها آغاز شد. در قرن نوزدهم انگلیس و روسیه از شرق و شمال به ایران نزدیک شدند، و با سقوط مغولان هند، ایران عملا به محاصرهی دو قدرت غربی درآمد. همزمان سرزمینهای عثمانی تکه تکه به دست اروپائیان افتاد. روسها از شمال، انگلیسها از طریق جنوب و شرق، بهویژه خلیج فارس، فرانسویها و سپس ایتالیاییها و دیگر کشورهای استعماری هم از طریق آفریقا. اشغال مصر توسط فرانسه یک نقطهی تعیینکننده در این روند بود، زیرا به این ترتیب اروپاییها به مناطق شرق مدیترانه و مهمتر اورشلیم و بیت اللحم نزدیک شدند و کنترل آبراههی سوئز، و دریای سرخ تا اقیانوس هند را به دست آوردند. این را باید آغاز بازگشت غرب به خاورمیانه دانست.
جنگ جهانی اول پایان امپراتوری عثمانی بود و به این ترتیب فرانسویها و انگلیسیها پا بر سواحل شرقی مدیترانه نهادند و کنترل خود را تا حجاز و مناطق جنوبی و شمالی خلیج فارس گسترش دادند، آن هم بعد از قرنها. ژنرال چارلز هانتزیگر هنگام اشغال سوریه در یک سخنرانی رادیویی به بازگشت غرب به منطقهی میانرودان اشاره میکند و آن را آغازی بر پایان یک نبرد باخته در آغاز اسلام اعلام میکند.۶ با اوجگیری جنبشهای ناسیونالیستی در این مناطق انگلیس سیاست “تفرقه بیفکن و حکومت کن” را پیشه میکند و این مناطق را به کشورهای کوچک با ریاست شیخهای مختلف تقسیم میکند. استقلال عراق، سوریه، عربستان، لبنان و اردن حاصل جنبشهای مردم این منطقه بود. انگلیس، و نیز فرانسه، ضمن تکه پاره کردن این منطقه به تمام این کشورها استقلال میدهد، اما از ۱۹۳۶ فلسطین را کامل در اختیار و کنترل خود نگه میدارد و در نهایت در سال ۱۹۴۸ آن را بهعنوان کشور اسرائیل به رسمیت میشناسد. بعد از جنگ دوم، روسیه شوروی نیز تلاش کرد با ایجاد رابطه با کشورهایی چون مصر، سوریه و عراق پایگاهی در این منطقه بیابد. اما این ابرقدرت هیچگاه نتوانست نفوذی همانند غرب بیابد. نفوذ شوروی در دهههای اخیر نیز هر چه بیشتر کمرنگ شده است و میرود به نقطهی پایان برسد. غرب اکنون با سیاست مذاکره با ایران سعی میکند مرز استراتژیک خود با روسیه را از خلیج فارس دوباره به دریای خزر منتقل کند و به این ترتیب حلقه را برای روسیه تنگتر از پیش کند.
اما شرایط برای غرب دیگر شرایط پیش از اسلام نبود. زیرا در این چند قرن نفوذ فرهنگی و دینی خود را کامل از دست داده بود و دیگر جای پای محکمی در این مناطق نداشت. از سوی دیگر عناصر محتمل برای شکل گرفتن یک امپراتوری رقیب همچنان وجود داشت. عنصر دین، قومیت عرب، فرهنگ مشترک، زبان واحد، تاریخ مشترک و ایدئولوژی شکل دادن یک امپراتوری همه با هم وجود داشتند و همچنان وجود دارند. ایدئولوژی اتحاد و تشکیل یک دولت اسلامی در مقابل غرب از قدیم وجود داشته است. در قرن نوزدهم بسیاری و از جمله اسدآبادی به دنبال این سیاست بین استانبول و تهران در سفر بودند. جنبش ناصر در دههی پنجاه قرن گذشته نمودی ناسیونالیستی از این ایدئولوژی را نشان داد. زمزمهی “ایالات متحدهی اسلامی” هم از گوشه و کنار شنیده میشود. اکنون نیز با پدید آمدن خلا قدرت در مناطق میانرودان شاهد ظهور شکلگیری داعش با ادعای احیای خلافت اسلامی هستیم. خلاء قدرت موجود به شکلی مصنوعی و با سیاستهای ابزاری در منطقه ایجاد شده و بنابراین حکومت داعش در دراز مدت خطری برای غرب نخواهد بود؛ بهویژه که کشورهای موجود منطقه نیز با چنین داعیههایی مانع از قدرت گرفتن آن خواهند شد. اما ایدئولوژی آن خطری دائمی است که ممکن است در شرایط مختلف و با نامها و شیوههای مختلف سر بر کشد – چنانکه سیاستهای عربستان و ایران در همین راستا تنظیم شده است. این عناصر میتوانستند و میتوانند در شرایطی خاص، بهویژه در بروز خلاء قدرت، به هم بپیوندند و مسیر رسیدن به یک قدرت نوظهور را طی کنند و از نو غرب را در مرزهای شرقی مورد تهدید قرار دهند. از آن گذشته دوباره غرب را از حیاط خلوت تاریخی خود بیرون بفرستند. حتی اگر هم این عناصر زمینهچین یک امپراتوری نشوند، باز عناصر خطرناکی برای تولید قدرتهای منطقهای هستند.
همهی اینها غرب را بر آن میدارد که در برنامهی استراتژیک خود تلاش کند پایگاه دیرین را احیا نماید. اما فروپاشی سیاستهای استعماری مانع از آن میشد که پروژهی غربیسازی بدان گونه که در آمریکا و آفریقا به دست خود آنها پیش رفته بود پیش برود. به این دلیل غرب با بازگرداندن تاریخ به یک پله عقبتر و به دورهی پیشرومیان در پی احیای کشور اسرائیل برآمد. قومی که در دو سه هزارهی گذشته تنها با عنصر دین هویت خود را حفظ کرده بود و عملا از داشتن کشور و سرزمین محروم بود. احیای اسرائیل در ضمن کمک میکرد که خاطرهی هالوکاست از ذهن جهانیان زدوده شود. اما هدف اصلی همچنان ممانعت از شکلگیری یک قدرت بومی منطقهای بود. کشوری به نام اسرائیل میتوانست با تکیه بر عناصر ریشهدار تاریخی جای پای محکمی در منطقه پیدا کند، اما در ضمن نباید یکی از آنها میشد. بدین ترتیب است که پروژهی اسرائیل مدرن با تکیه بر آن عناصر تاریخی یک “قوم برگزیده” و در عین حال با “هویت اروپایی” شکل میگیرد و قدرت را در دست یهودیان اروپاییتبار میگذارد. اروپایی بودن جزء لاینفک موجودیت اسرائیل مدرن است، بدان گونه که سفیدان آفریقای جنوبی خود را تعریف میکردند.
اما، اگر با دقت بیشتری به شرایط خاورمیانه بنگریم خواهیم دید که تابع عناصر همگون در منطقه احتمال پدید آمدن سه قدرت منطقهای بومی بالقوه وجود دارد: قدرت عربی، قدرت ایرانی و قدرت ترکی – و حتی قدرت چهارم کرد. هر کدام از این حوزههای فرهنگی عناصر همگون برای شکل دادن قدرتهای پرنفوذ آینده را دارا هستند. اینها میتوانند دشمن یکدیگر هم باشند، اما عناصر مشترک میان آنها، بهویژه در زمان حضور قدرتهای بیرونی، میتواند اینها را کنار هم نیز قرار دهد و حداقل یک قدرت اقتصادی منطقهای به وجود آورد بهویژه در ترکیب سه کشور مصر، ترکیه و ایران. درست به مانند اتحادیهی اروپا که از دل جنگهای قومی، ملی و دینی چند قرن گذشته سر بر آورد. اگر سه کشور پرجمعیت مصر، ترکیه و ایران پیشتاز ایجاد یک کمربند اقتصادی منطقهای شوند – بدانگونه که در آسیای جنوب شرقی یا اکنون در آمریکای لاتین پا گرفت – در این صورت نفوذ غرب در منطقه به چالش گرفته میشود. این همان “احتمال تاریخی” است که در آغاز نوشته بدان اشاره کردم.
با نگاهی به نقشههای تاریخی خاورمیانه خواهیم دید که ایران و ترکیه و مصر سه کشوری هستند با پیشینهای طولانی در شهریاری و ادارهی کشورهای خود. هر سه نیز ضمن تطور فرهنگی، مثلا از زرتشتی-پهلوی به مسلمان-فارسی، همچنان لایههای هویتی مختلف را یکی بر دیگری افزودهاند و همچنان آنها را در هویت روایی خود نگه داشتهاند. برکنار از این سه، بقیهی کشورها سابقهای طولانی در حکومت ندارند و اساسا دو سه قرنی بیش نیست که شکل گرفتهاند. در واقع بخش اعظم آنها در همین قرن بیستم به استقلال رسیدهاند. این کشورها نخست توسط غربیها از امپراتوریهای اسلامی مغول، ایران و عثمانی جدا شدند و تا زمانی که میشد تحت کنترل آنها ماندند. آن زمان هم که تابع شرایط پسااستعماری و سپس جنگ سرد استقلال یافتند بهعنوان دشمنان بومی همدیگر با غرب به همکاری پرداختند و به این ترتیب در حوزهی اقتصادی غرب و در جهت سیاستها و منافع آنها به سیارههایی بیارتباط با هم درآمدند. نمونهی آنها، افغانستان، پاکستان، عراق، آذربایجان و ….
احساس تهدیدی که این قدرتهای کوچک در مقابل قدرتهای کهن منطقه دارند و عدم توانایی اقتصادی و نظامی آنها برای مقابله با این تهدیدها باعث نزدیکی آنها به غرب شده است. به این ترتیب آنها پشت سپر قدرت نظامی غرب استقلال نیمبند خود را حفظ میکنند. این همان چیزی است که غرب و از جمله روسیه میخواهد، یعنی بر هم زدن سرکردگی فرهنگی، زبانی و حتی دینی میان این کشورها، که از جمله سیاستهای دیرین غرب برای کنترل این کشورها بوده است. و البته که مردم این کشورها با داشتن قومیتها و زبانهای محلی مختلف مستعد دنبال کردن این سیاست هستند. تصور نشود که این سیاستی جدید است. ما از دیرباز با این نگرش و عمل سیاسی آشنا بودهایم، گرچه دیرزمانیست آن را تابع علائق خود به دست فراموشی سپردهایم. فردوسی در مخالفت با سیاست ملوکطوایفی اشکانیان و تایید سیاست قدرت واحد ساسانیان به این موضوع اشاره میکند. او به نقش غرب در این سیاست نیز واقف است. وی مینویسد:
چنین گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
به گیتی به هر گوشهای بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زینگونه رای
که تا روم آباد ماند به جای۷
ساسانیان در دورهی باستان و مسلمانان در سدههای میانه با عناصر همگن فرهنگی و دینی مانع از این سیاست تفرقهفکنانه بودهاند. همانگونه که اروپا با عنصر دین قومها و ملیتهای مختلف را زیر چتر کلیسا نگه داشت. مغولان یکبار دیگر حکومت ملوک طوایف را برقرار کردند، اما به دلیل نداشتن قدرت فرهنگی همچون قطرههای باران در زمین شنزار ناپدید شدند و باز جا به امپراتوریهای سهگانهی اسلامی دادند. فراموش نکنیم که اختلاف بر سر خاورمیانه به همان شیوهی کهن رابطهی صفویان و عثمانیها را نیز تعریف و تنظیم میکرد.
در دوران مدرن اما غرب با آگاهی و فرهنگی قوی باز به این مناطق پا گذارده است و میداند برای ماندگاری ناگزیر است که پشت قدرت نظامی و اقتصادی خود یک قدرت فرهنگی و دینی کاملا وابسته به غرب به وجود آورد و همزمان سرکردگی فرهنگ بومی را با برجستهتر کردن عنصر قومیت در مقابل ملیت، و زبانهای بومی در مقابل زبانهای فراگیر و متکی بر فرهنگ کهن به پراکندگی بکشاند. نتیجه آنکه کشورهای کوچک و از هم جدا، بهرغم همسایگی و تاریخ مشترک اکنون نمیتوانند حتی یک میدان اقتصادی مشترک برای حفظ منافع درازمدت خود بیافرینند. اروپا در چهار سدهی گذشته نیز با همین گرایش به عنصر قومی دچار جنگهای فرسایشی شد. نتیجه آنکه قومهای مختلف کشورهای مستقل خود را تشکیل دادند. از جنگ دوم جهانی اما این روند تغییر کرد و اروپای ویران شده بهناگزیر، و در مقابل قدرتهای اقتصادی مدرن، در پی تشکیل یک واحد اقتصادی مشترک برآمد. اروپا اکنون با افزودن لایهی فرهنگ غربی بر هویتهای ملی و قومی قدرتی فراتر از مرزهای ملی، و حتی دینی پدید آورده است. از لحاظ نظامی نیز زیر چتر ناتو به امپراتوری آمریکا پیوسته است. خاورمیانه از این نظر درست در مسیر عکس حرکت میکند.
حال پرسش این است: غرب در مقابل چنین “احتمال تاریخی” چه میتوانست کرد و چگونه میتوانست ضمن بر هم زدن این عناصر همگون و سلطهآفرین، یک هژمونی دیگر برای خود پدید آورد؟ پروژهی بنیان گذاردن یک دولت یهود با حمایت امپراتوری انگلیس و دیگر کشورهای غربی از اینجا و از زمانی در پایان قرن نوزدهم آغاز میشود. شکل دادن دولت یهود میتوانست به بسیاری از مسائل مورد نظر غرب پاسخ دهد. بهلحاظ جغرافیایی میتوانست دیوار یا سدی شود در دل سرزمینهای مسلمان عرب. و به این ترتیب رابطهی شمال آفریقا و خاورمیانه را قطع کند. بهلحاظ نظامی پایگاهی دائمی شود برای غربیانی که نمیتوانستند جا پای خود را در این مناطق حفظ کنند. بهلحاظ سیاسی و فرهنگی میتوانست جامعهای را به وجود آورد که از همهی عناصر مذکور برخوردار باشد و از این نظر برای همیشه در منطقه ماندگار شود. تنها مشکل نبود یک سرزمین و دولت بود. یهودیان به دلایل مشخص تاریخی میتوانستند چنین دولتی را تشکیل دهند؛ اما چون در اقیانوسی از کشورهای مختلف ولی همگن در فرهنگ و دین و زبان مشترک جای داشتند نیاز به حمایت طولانی غرب داشتند.
از این زاویه که بنگریم خواهیم دید که خود یهودیان نیز بهنوعی قربانی این سیاست راهبردی غرب هستند؛ گرچه رفتار فعلی آنها مانع از همدردی با آنها میشود. آنها در یک جنگ نیابتی دارند سیاست استراتژیک غرب را پیش میبرند. سیاستی که میخواهد چرخ تاریخ را به عقب و به زمان باستان برگرداند. به زمانی که رومیها در این مناطق نفوذ کاملی داشتند. وضعیت روحی یهودیان را نباید از یاد برد. آنها مانند هستند به آدمی با ترسهای مزمن که اسلحه به دستش دادهاند و او را درون اتاقی تاریک فرستادهاند پر از آدمهایی با سایههای متعدد. او از سر ترس در تاریکی دست به تیراندازی هیستریک میزند و آدمها را به خاک و خون میکشد به این امید که دشمن را نابود کند. اما نمیداند که آن سایهها هر کدام قدرت دارند هر آن به انسانی زنده بدل شوند و میشوند و به این ترتیب او چارهای ندارد که باز با اسلحه پاسخ دهد. برای غربیها هم کاری ندارد که به او مهمات بدهند و همزمان عمل او را دفاع از خود تعریف کنند. از یک نظر، عمل اسرائیل دفاع از خود است، زیرا آنها تنها با فلسطینیها نمیجنگند. اگر چنین بود شاید که میتوانستند آنها را محو کنند یا حداقل از سرزمینهایشان بیرون بریزند یا حتی با آنها در یک سرزمین صلحجویانه بزیند. اما مشکل این است که فلسطینی فقط یک فلسطینی نیست. او عرب هم هست و به عربی هم سخن میگوید. مسلمان هم هست و از این زاویه در واحدهای فرهنگی گستردهتری تعریف میشود . اینها بخشهای مهمی از هویت او هستند و از این نظر او را ضمن فلسطینی بودن در اقیانوسی از جهان عرب و بزرگتر اسلام قرار میدهد. اینها سایههایی هستند که مانع از امحاء انسان حقیقی و واقعیای میشوند که پشت آنها قرار دارد. در این حالت اسرائیل چه میتواند بکند جز استحاله شدن، یعنی از یک قربانی تاریخی به یک ستمگر تاریخی بدل شدن. غرب راهی جز این پیش پای او نگذارده است؛ چنانکه راهی جز مردن پیش پای فلسطینی ننهاده است.
پروژهی تشکیل دولت یهود در دل خاورمیانه مانند است به پروژهی اروپایی کردن قارهی آمریکا و در پی آن آفریقا. پروژهی اروپایی کردن آمریکا موفقیتآمیز بود، چون بومیان این قاره فاقد عناصر همگن هویتی بودند. و سرزمین برای آنها مفهومی تاریخی و فرهنگی نداشت. آنها فقط قبایلی بودند با باورهای مختلف و بدون مفهوم جمعی و ملی. آنها فقط در آن زمینها زندگی میکردند، بدون آنکه آن زمینها آنها را در پیوند با یکدیگر و بهعنوان مردمی با یک تاریخ، ملیت و هویت قرار دهد. اما پروژهی اروپایی کردن آفریقا در آفریقای جنوبی شکست خورد زیرا بومیان آن سرزمین با هم در پیوندهای ملی، دینی و فرهنگی هویتی یگانه را میساختند. شکست آن پروژه زمانی نمایان شد که سفیدان آفریقای جنوبی ناگزیر رژیم آپارتاید را گسترش دادند. غرب برای مدتی از این رژیم دفاع کرد و تنها در دقیقهی آخر و با مسجل شدن شکست یکباره جانب عوض کرد. از آن زمان بایکوت عمومی رژیم سفیدان را از پا درآورد.
در پروژهی اروپایی کردن خاورمیانه نیز غرب دارد به نقطهی پایان میرسد، دلیل آن ورود رژیم اسرائیل به فاز آپارتاید است. امحاء فلسطینیان دیرزمانی است شکست خورده و از درون و بیرون اکثریت یهود را تهدید میکند. اکنون اسرائیل از تمام کشورهای اسلامی و بهویژه اعراب میخواهد که آن را بهعنوان دولت یهود شناسائی کنند. این پیششرط نشان میدهد که مسئلهی اسرائیل نه جمعیت فلسطینی که فراتر از آن اقیانوس مسلمانان با عناصر ایدئولوژیک همگن است. همزمان با جدا کردن یهودیان از اقلیتهای دیگر سیاست آپارتاید را با خشونت تمام هم در درون اسرائیل و هم در سرزمینهای فلسطینی دنبال میکند. غرب نه تنها بر این سیاست چشم بسته است، بلکه با کلنگی کردن دیگر کشورها در منطقه به کمک اسرائیل هم آمده است. اسرائیل دچار مشکل شده است، اما غرب همچنان در پی سیاست استراتژیک خود است. برای دورهای طولانی با حمایت حکومتهای وابسته سلطهی اقتصادی و نظامی خود را حفظ کرد. اما مردم منطقه دیگر نمیتوانند به شیوهی گذشته زندگی کنند. شورشها و انقلابها ناشی از شرایط جدید است. چیزی که هست ایدئولوژیهای انقلابی اغلب یکبعدی بودهاند و تنها با تکیه بر جنبهای از هویت روایی عمل کردهاند. در این شرایط که ایدئولوژیها قادر به طرح یک چشمانداز چند-لایهی قومی، ملی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی نیستند، غرب با سیاست کلنگی کردن به سیاست استراتژیک خود ادامه میدهد. اسرائیل هم از این وضعیت ناراضی نیست، زیرا همزمان این کشور از قدرت برتر خود در منطقه بهره میبرد. امید همچنان به این است که اسرائیل بهعنوان تنها پایگاه نظامی غرب در منطقه باقی بماند، اما این سیاست تا کی ادامه خواهد یافت و تا کی قربانیان هولوکاست برای همان غربیها با دشمن مشترک خواهند جنگید؟ تاریخ به این موضوع پاسخ خواهد گفت.
بایکوت کردن اکنون در میان روشنفکران بهعنوان یک راهحل زمزمه میشود، اما بایکوت اسرائیل راهحل نیست، بلکه بایکوت سیاست غرب در قبال کل منطقه و اسرائیلیها در قبال فلسطین ممکن است به این خونریزی پایان دهد. قتل عام فلسطینیان در این هفت دههی گذشته خون به دل هر انسان صلحدوستی میکند، اما باید برای یهودیان نیز افسوس خورد که از قربانیان جنگها و تبعضهای متعدد نژادی و دینی بدل به قاتلانی شدهاند که برای سیاست همان قاتلان پیشین خود به اسلحه دست بردهاند.
پینویسها:
- محمد قراگوزلو. http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=49817
- ttp://www.tomdispatch.com/blog/175863/tomgram%3A_noam_chomsky,_america’s_real_foreign_policy/
- پیشین
- در معنای اینکه تاریخ هدفی دارد و مردم تابع آن دست به عمل مشترک میزنند. تاریخگری ممکن است با مفهومی دینی با انتظار ناجی عمل کند یا مفهومی اجتماعی و برای نجات جامعه.
- تناقض متنهای تاریخی یها با متنهای ایرانی دربارهی این دو پادشاه قابل تامل است. یزدگرد در متنهای ما و از جمله شاهنامه بزهکار معرفی شده است و بهرام در مقابل یک قهرومان است. حال آنکه در متنهای غربی یزدگرد ستوده و بهرام نکوهیده شده است. کریستنسن مینویسد: “اگر تمرکز-گرایی بازگشت به سنتهای زمان داریوش کبیر به شمار آید، ایجاد دین رسمی حتما از ابتکارات ساسانیان بوده است.” با این کار آنها به مقابله با پیشرویهای ی در این مناطق پرداختند نگا: کریستنسن. ایران در زمان ساسانی.
- http://en.wikipedia.org/wiki/History_of_Syria#French_Mandate
- فردوسی. شاهنامه، بخش پادشاهی اشکانیان.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید