اشعاری از مزدک موسوی
مزدک موسوی متولد ۲۸ بهمن ۱۳۵۷ است و دانشآموختهی مهندسی نرم افزار. نخستین مجموعه شعر او با عنوان “پیراهنی سیاه بیاور برای من ” فروردین ماه ۱۳۸۹ به صورت الکترونیکی منتشر شد. اغلب شعرهای موسوی مضامینی اجتماعی دارند و البته از تجربهی سرودن اشعار عاشقانه نیز بیبهره نمانده است. او سرودن شعر را نخستین بار در ۷ سالگی تجربه کرد اما فعالیت ادبیاش را به صورت جدی از ۱۷ سالگی و در انجمن ادبی عبید قزوین آغاز کرده است. موسوی در خلال سالهای ۷۵ تا ۷۸ با مجموعهی خانهی شاعران جوان قزوین و انجمن ادبی عبید همکاری داشته و بعدها در سال ۸۵ با کمک سمانه طالبی جلسات شعر فرهنگسرای تهران را به راه انداخته است. اشعار او همچنین در مجموعه کتابهایی چون “غزل معاصر قزوین” و مجموعهی اشعار کنگرهی دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
دومین مجموعه شعر مزدک موسوی نیز که سرودههای اعتراضی او را از سال ۸۸ به این سو در بر میگیرد، با عنوان “باید از روزهای مرده گذشت” به صورت الکترونیکی منتشر شده است.
برگرفته از مجموعهی الکترونیکی “باید از روزهای مرده گذشت”
ردّ خون است روی پیرهنت
روزها بی دلیل میگذرند : ساده… بی اتفاق… تکراری
دلت از هرچه هست خسته شده، دل به اعجاز آسمان داری
مثل یک ابر مست بارانزا که نشسته میان پیرهنت
به خودت – خیس و خسته – میچسبی، گیج و دیوانهوار میباری
این بهانهست! شانهات باید چیزی از جنس آسمان باشد
یا نه! سیصد چهارصد ایوب توی قلب خودت نگه داری
بی شک این بغضها غریزی نیست…. بس کن ارثیه پدرها را
چشم از هرچه پنجره… بردار! تو منو روی شونههات داری
شعر چیزی به جز تلنگر نیست: در سرت اتفاق میافتد
که تمام گذشتههایت را واژه واژه به یاد میآری
شعر تنپوش واقعاً خوبیست روی لبهای پر حرارت تو
جان به لب میشوی ، نمیمیری! لب به لب میشوی، نمیباری
مرز پیراهنت مشخص نیست توی این روزهای خون آلود
توی جغرافیای عریانیت سیب سرخ هبوط میکاری
مثل تاریخ بی هویت من خزرت تکه پاره خواهد شد
و خلیجت (که فارس دیگر نیست) : سهم قلیان نقش قاجاری
چونی بهار
تقدیم به محمد یعقوبی ، زمستان ۶۶ و بهار پشت گوشی…
از من بپرس حال خراب بهار را
از من بپرس تلخی این انتظار را…
“چونی بهار؟” مثل منی؟ یا خرابتر؟
نشنیدهای صدای “بد” انفجار را؟
دیدی بهار! زود فراموش کردهایم
شبهای تلخ وحشت دنبالهدار را
من وارث تمام تن پاره پارهات
از شانههای من بتکان این غبار را
من شرم میکنم که فراموش میکنیم
کوه جنازههای بدون مزار را
من شرم میکنم و فقط شرم میکنم
اما تو زنده باش! نخواه این حصار را
چونی بهارکم؟ گلکم… خوب میشوی
طاقت بیار این همه “طاقت بیار” را
این شعر را بغض میخوانی
تقدیم به آسیه باکری و غمی که در نگاهش جاودانه شده
این شعر را با بغض خواهی خواند : این روزها که غرق عصیانی
در روزگار بی سرانجامی که هیچ فرجامی نمیدانی
اینجا که مغز استخوانت از حجم هجوم درد سرشار است
هر لحظه مجبوری دو حلقه اشک در دور چشمانت بچرخانی
وقتی پری قصههایت هم با چشمهایی خیس میخوابند
باید نگاه بیکرانت را سمت کدامین در بگردانی؟
دل در کدامین وعده خوش داری؟ از آسمان نوری نمیآید
این جمعه : مثل جمعههای قبل، هر شنبه : آغاز پریشانی
روی غبار شیشه انگشتت تصویرهای زنده میسازد:
تصویر خیلی رقت انگیزیست ، خورشید روی نیزه زندانی
در کوچه دارد باد میآید این ابتدای هرچه ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو… هر شب فروغ از حفظ میخوانی
باران گرفت و درد جاری شد… طوفان وزید و شهر خالی شد
تو ماندی و فوج کبوترها ، ماییم و حسرتهای طولانی
و چادری که باد با خود برد، گیسو به گیسو شعر خواهد شد
با حالتی که غرق عصیان است – این شعر را با بغض میخوانی-
من زنده ام که چشم تو را زندگی کنم
قدری گل کوکب بخوابان روی موهایت
محبوبههای شب کجا و بوی موهایت
حتی کبوترهای چشمت عشق میبازند
وقتی غزل گل میکند لالوی موهایت
تقصیر مشکیهای زلف توست شب بانو؟
یا گم شده خورشید در پستوی موهایت
تکلیف من که بی تو خواب آشفته هستم چیست؟
تا کی بگریم وحشتم را توی موهایت؟
من خواب دیدهام که تو تعبیر میشوی
دلگیرم از غروب … از این جمعه عصرها
نوبت نمیرسد به :”اذا جاء نصر” ها؟
دلگیرم از نیامدن بی دلیل تو
نذر امامزاده… دعا و دخیل تو
دلگیر ضجههای بلند و ضریح تو
اینکه فقط بخوابم و شاید شبیه تو…
من خواب دیدهام تو و “امّن یجیب” را
من خواب دیدهام که به دست تو سیب را
چیدست آدم و به تجلی رسیده است
به این زمین عزّ و جلّی رسیده است
از ساقههای نارس ریواس نام تو
تا منتهای عالم عِلّی رسیده است
حتی زمین، که سخت دلش شور میزند،
با چرخ دورِ تو به تسلّی رسیده است
حتی برای توست رسول هزارهها
از عالم مُثُل به تجلّی رسیده است
***
“من خواب یک ستارهی پر نور دیدهام”
تصویرهای روشنی از دور دیدهام
من خواب دیدهام که تو تعبیر میشوی
از آسمان بریده … زمینگیر میشوی
بودن به از نبود شدن…
تقدیم به ندا آقاسلطان و چشمهای همیشه بیدارش
چشمان تو بدایت انسانند ، آغاز عصر بی سر و سامانی
جغرافیای گم شدهی تاریخ ، میراثدار این همه حیرانی
ردّ نگاه دامنهدارت را ، هرگز به بیکرانه شدن مسپار
این راهها تسلسل تکرارند ، این راهها تداوم ویرانی
از ساقههای نارس ریواسند ، پیغمبران عهد جدید آری
چیزی به جز هبوط مسلّم نیست در پشت این تبار پریشانی
“اصلاً به رستگاری ما شک نیست..” گفتند از تبار رسولانند؟
من یوسفم عزیز! نمیبینی؟ با یازده برادر کنعانی
یک وجه مشترک من و تو داریم ، ما سالهای سال نفهمیدیم
چیزی از آن رسالت ویرانی ، چیزی از این سلالهی نورانی
***
ما هر دو از نخست یکی بودیم، با دردهای مشترک بسیار …
تو : شاهد مقاتلهی تاریخ ، من : سوگوار این همه قربانی
مگر کجای زمین از حضور شرم تهی بود؟
تقدیم به سهراب اعرابی
بگو چگونه دریدند گرگها بدنت را
بگو چگونه شکستند استخوان تنت را
مگر کجای زمین از حضور شرم تهی بود؟
که وحشیانه بریدند بر گلو سخنت را
مگر سکوت تو طعم کدام وسوسه را داشت؟
که بیقرار بپوشی تمام قد کفنت را
چقدر نذر کند مادرت مگر تو بیایی
چقدر چشم بدوزد به در نیامدنت را؟
کدام معجزه تسکین دهد به درد عمیقش
چرا به باد ندادند بوی پیرهنت را؟
بگو چگونه دریدند گرگها بدنت را
بگو چگونه شکستند استخوان تنت را
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید