انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۳
نوشته : مری آن شافر
ترجمه: فلور طالبی
بخش ۳
از ژولیت به سیدنی
بیست و سوم ژانویه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
سوزان همین حالا ارقام فروش ایزی را به من نشان داد. نمیتوانم باور کنم! به راستی فکر میکردم مردم چنان از جنگ و ماجراهایش خسته شدهاند که حاضر به یادآوری آن هم نیستند. آن هم در یک کتاب. خوشبختانه باز هم حق با تو بود و من اشتباه میکردم (باید بدانی این اعتراف مرا میکشد!)
سفر، قصه گویی در مقابل جمعیتی مشتاق، امضای کتاب و ملاقات با مردمان تازه از شدت هیجان دیوانهام میکند. بانوانی را دیدهام، با داستانهایی از مبارزات و تلاش در دوران جنگ، که تحسین برانگیزند. گاهی آرزو میکنم ستون روزنامهام را داشتم و میتوانستم این داستانها را بنویسم. دیروز، با یک خانم نورویکی گفتگویی شاد و جذاب داشتم. چهار دختر نوجوان دارد و هفته پیش بزرگترینشان به یک میهمانی عصرانه در مدرسه دعوت شده بود. دخترک با بهترین لباس و سفیدترین دستکشهایش به میهمانی رفته و همینکه وارد شده از دیدن این همه مرد جوان چنان به وحشت افتاده که همان جا از حال رفته است. دخترک بینوا! هیچگاه در عمر کوتاهش این همه مرد جوان در یک محل ندیده بوده است. فکرش را بکن، یک نسل در این مملکت بدون میهمانیهای عصرانه، رقص، و گفتگو و نزدیکی با جنس مخالف بزرگ شدهاند.
به راستی از بازدید کتابفروشیها و ملاقات با کتابفروشها خوشحالم. به این نتیجه رسیدهام که کتابفروشها از تیره مخصوصی هستند. هیچ آدم عاقلی به خاطر چندرغاز حقوق کتابفروش نمیشود. و هیچ آدم عاقلی دنبال کار کتابفروشی نمیرود. همه میدانیم هیچ پولی در این کار نیست. بنابراین تنها میتواند عشق به کتاب و کتابخوانها آنان را به این کار واداشته باشد. و البته امکان دیدن کتابی تازه به عنوان اولین نفر!
یادت هست اولین کاری که من و خواهرت با هم در لندن داشتیم چه بود؟ در کتاب دست دوم فروشی آقای هاوک؟ چه مغازه ای بود! راستی راستی دوستش داشتم. خیلی ساده آقای هاوک کارتنی را میگشود و به هرکدام یک کتاب میداد و میگفت: «دست هاتون را بشویید. هیچ خاکستر سیگاری نبینم. و خواهش میکنم ژولیت حاشیه نویسی نکن! سوفی جان، خواهش میکنم مراقب باش ژولیت وقت کتاب خواندن قهوه ننوشد!» و ما با کتاب تازه میرفتیم تا گوشه دنجی بیابیم.
این مسئله همیشه مورد حیرت من بوده و هست که چطور کسانی بدون آنکه بدانند چه میخواهند وارد کتابفروشی میشوند. با این امید که ناگهان چشمشان به جلد کتابی بیفتد و از آن خوششان بیاید. و البته غالباً آنقدر باهوش هستند که بدون اعتماد به نوشته های ناشر از کتابفروش در مورد کتاب سؤال کنند. این کتاب در چه مورد است؟ شما آن را خواندهاید؟ خوشتان آمده؟
کتابفروشهای نخبه، مثل من و سوفی که با تار و پود کتاب میآمیزند، هرگز نمیتوانند دروغ بگویند. فقط کافی است کسی چهره ما نگاه کند. فوری دست ما را تا ته میخواند. خم کوچکی به ابرو یا پیچ و تابی به گوشه لب بلافاصله به خریدار میفهماند که کتاب خوبی انتخاب نکرده و باهوشهایش از فروشنده راهنمایی میخواهند. و البته ما با شتاب آنها را به قفسه مورد نظر هدایت و کتاب خوبی در اختیارشان میگذاریم. اگر از کتاب پیشنهادی ما خوششان نیامد، دیگر به کتابفروشی ما نخواهند آمد، اما اگر خوششان آمد، تا آخر عمر مشتری خواهند ماند.
گفتههایم را یادداشت میکنی؟ کار خوبی میکنی. ناشران نباید تنها یک نسخه کتاب تازه را برای کتابفروشها بفرستند. باید چندین جلد بفرستند تا همه کارمندان کتابهای تازه را بخوانند.
آقای سِتون امروز میگفت ایزی بیکرستاف هم برای کسانی که دوستشان داری و هم برای کسانی که مجبوری برایشان هدیه ای بخری ایده آل است. و میگفت ۳۰% کتابهایی که خریداری میشوند برای هدیهاند. سی درصد؟ دروغ نمیگفت؟
سوزان برایت گفته که علاوه بر تور کتابخوانی چه چیز دیگر را هم مدیریت میکند؟ مرا. هنوز نیم ساعت از آشنایی ما نگذشته بود که به من تذکر داد لباس و آرایش و کفش و سرو صورتم آشفته و ژولیده است. گفت جنگ تمام شده، آیا خبرها را نشنیده بودم!؟
با هم به سالن مادام هلن رفتیم تا مویم را مرتب کند. حالا مویم کوتاه و مواج است. بجای آن موی دراز و بی حالت. رنگ مویم هم کمی روشنتر شده. سوزان و مادام گفتند رنگ موی روشن بر جذابیت «چشمان زیبایم» میافزاید. ولی من میدانم چرا مویم را رنگ کردهاند. تا تار موهای بی ادب سفید را (تا جایی که شمردهام فقط چهار تار) بپوشانند. یک شیشه کرم صورت و یک لوسیون برای دست خریدهام. و یک ماتیک و یک فر مژه (که هر وقت استفاده میکنم چشمهایم چپ میشوند!).
سوزان پیشنهاد کرد پیراهن تازه بخرم. گفتم ملکه هم از پوشیدن لباسهای قدیمی شرمنده نیست، چرا من باید لباس تازه بپوشم؟ پاسخم داد که ملکه مجبور نیست تأثیر مثبت بر کسی بگذارد، ولی تو مجبوری. عجیب احساس خیانتی به ملکه و مردم میکنم؛ هیچ بانوی محترمی در این شرایط پیراهن تازه نمیخرد. اگرچه همینکه خود را با لباس تازه در آیینه دیدم ملکه و کشور و همه چیز فراموشم شد. اولین لباس تازه پس از چهار سال! و چه پیراهنی! رنگ هلوی رسیده است و پارچهاش نرم و سبک به تنم مینشیند و وقتی راه میروم احساس خوبی دارد. فروشنده گفت یک «شیکی فرانسوی» دارد. خودم هم همینطور، وقتی آن را به تن کنم. بنابراین خریدمش تا «شیک فرانسوی» شوم. حالا نوبت کفش است. ولی باید صبر کنم چون به اندازه کوپن یک سال خرید کردهام.
با این موی تازه، صورت کرم خورده، لباس شیک فرانسوی، و همراهی سوزان، دیگر احساس یک زن خسته و ژولیده سی و دو ساله را ندارم. بلکه زنی زیبا، جذاب، شیک و سی ساله هستم.
با توجه به لباس تازه و کفشهای کهنه من _ توجه کرده ای که همه خیلی سختگیرتر از دوران جنگ شده و بیشتر مراقب خریدهایمان هستیم؟ علتش این است که همه میدانیم که صدها هزار نفر در تمام اروپا باید بخورند و بپوشند و سرپناه داشته باشند. اما پیش خودمان بماند شخصاً از اینکه نصف این مردم آلمانی هستند خشمگین میشوم _ هنوز ایده ای در باره کتاب تازه به ذهنم نرسیده. یواش یواش دارم ناامید میشوم. تو فکری به خاطرت میرسد؟
حالا که بقول معروف در شمال هستم، خیال دارم به سوفی در اسکاتلند تلفن بزنم. شاید امشب زنگ زدم. تو کاری با او نداری؟ پیامی برای خواهرت، یا شوهرش، یا خواهرزادهات؟
این بلندترین نامه ایست که در همه عمرم نوشتهام. تو مجبور نیستی به این بلندی پاسخ دهی.
دوستدارت،
ژولیت
از سوزان اسکات به سیدنی
بیست و پنجم ژانویه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
گزارش روزنامهها را باور نکن. هیچکس ژولیت را دستگیر نکرده و دستبند نزده. فقط یکی از مأموران پلیس برادفورد به او تذکراتی داد. و در حالی که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
این درست است که او قوری چایی را به سوی سر گیلی گیلبرت پرتاب کرد ولی این خبر که صدمه ای به او زده باشد را باور نکن. چایی سرد شده بود. تازه فقط کنار پیشانی او زخم مختصری برداشت. حتی مدیر هتل هم از دریافت غرامت خودداری کرد. گفت قوری کهنه بوده است. ولی به خاطر شدت فریادها و ناله های گیلی مجبور شد پلیس را خبر کند.
تمام داستان این است، و من تمام مسئولیت را میپذیرم، نباید برای گیلی وقت ملاقات میگذاشتم. نباید اجازه میدادم ژولیت را ببیند. من که از نهاد پلیدش باخبر بودم. کرم خاکی بی ارزشی که برای هیو و کرای لندن کار میکند. و البته من میدانستم که گیلی و روزنامهاش به شدت به موفقیت اسپکتاتور حسودی میکنند. در مورد ستون ایزی بیکرستاف و البته به ژولیت.
من و ژولیت تازه از میهمانی کتابفروشی به رادی برگشته بودیم. هردو خیلی خسته و خیلی مفتخر بودیم. که ناگهان گیلی در برابرمان سبز شد و با التماس از ما خواست با او چایی بنوشیم. التماس کرد تا مصاحبه کوتاهی با «دوشیزه اشتون فوقالعاده ما، یا شاید بهتر است بگویم ایزی بیکرستاف تمام انگلستان؟» داشته باشد. همین رفتار و گفتار مسخرهاش باید برای من هشدار میبود، اما خیلی دلم میخواست بنشینم و در حالی که چایی و خامه مینوشم در باره موفقیتهای ژولیت و شانسی که بنگاه انتشاراتی ما آورده گفتگو کنم.
بنابراین نشستیم. گفتگوها به نرمی پیش میرفت و من داشتم از داوری خود نسبت به گیلی شرمنده میشدم که ناگهان پرسید: «… گمانم خود تو هم از بیوه های جنگ هستی. اینطور نیست؟ یا شاید باید بگویم نزدیک بود بیوه جنگ شوی؟ قرار نبود با سروان راب دارتی عروسی کنی؟ تمام ترتیب مراسم را هم داده بودید. اینطور نیست؟» ژولیت پرسید: «ببخشید، آقای گیلبرت؟» و میدانی که چقدر مؤدب است.
«خبرم درست است. اینطور نیست؟ تو و سروان دارتی برای ثبت ازدواج تقاضا نوشته بودید. و قرارش را گذاشته بودید که در دفتر ازدواج چلسی روز سیزدهم دسامبر ۱۹۴۲ عروسی کنید. ساعت ۱۱ صبح. و برای نهار در ریتز جا گرفته بودید. پس چرا سر هیچکدام از این قرارها حاضر نشدید؟ روشن است که تو سروان دارتی بی نوا را غال گذاشتی و تنها و دلشکسته به کشتی جنگیاش برگرداندی. تا قلب شکستهاش را به برمه ببرد و سه ماه بعد کشته شود.»
مرا میگویی؟ ناگهان راست نشستم و دهانم از حیرت باز ماند. و به ژولیت خیره شدم که تمام نیرویش را بکار گرفته بود تا خشمگین نشود. «بهتر است بدانی که این تصمیم را روز قبل از عروسی گرفته بودم. و نه تنها سروان دارتی دلشکسته نشد که خیلی هم از این تصمیم خوشحال شد. تنها به او گفتم در حال حاضر آمادگی ازدواج ندارم. حرفم را باور کن آقای گیلبرت که نامزد سابق من ابدا با ناراحتی و دلشکستگی به کشتی جنگیاش برنگشت. هیچ احساس تحقیر و خیانت نمیکرد بلکه راحت و شاد بود. همان شب یکراست به کلوب سی. سی. بی رفت و تا صبح با بلیندا توینینگ رقصید.»
سیدنی عزیز، باید بگویم این توضیحات اگرچه گیلی را به حیرت انداخت ولی از وقاحتش نکاست. وقاحت موشهای موذی مثل گیلی بی انتهاست. میدانی که. بلافاصله حدس زد که میتواند داستان جذابتری برای نشریهاش درست کند. با نیشخندی گفت: «آه، پس اینطور. کلوب؟ زن؟ نوشیدن؟ مثل داستانهای قدیمی اسکار وایلد، بله؟»
این جا بود که ژولیت قوری چایی را به سوی او پرت کرد. میتوانی حال گیلی را حدس بزنی. آبروریزی، آن هم در سالن پُر مسافر هتل؟ وقت چایی بعد از ظهر؟ برای همین مطمئنم روزنامهها دربارهاش خواهند نوشت.
باید بگویم تیتر «ایزی بیکرستاف دوباره به جنگ میرود! خبرنگاری در نبرد هتل به ان مجروح شد!» بی انصافانه باشد اما خیلی بد نیست. اما چیزی مثل «ژولیت رومئو را تنها گذاشت. قهرمانی دلشکسته در برمه» حتی برای موجود رذلی مثل گیلی گیلبرت و نشریه هیو و کرای هم پست و پلید است.
ژولیت نگران است که شاید مایه تحقیر استفنز و استارک شده باشد، ولی فکر اینکه راب دارتی به هر شکلی مورد سخره قرار بگیرد دیوانهاش میکند. مدام میگوید راب دارتی آدم خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و هیچکدام از این اتفاقات تقصیر او نبود، و نباید نامش چنین به لجن کشیده شود!
آیا تو راب دارتی را میشناختی؟ میدانم که این داستان زن/نوشیدن/اسکاروایلد همهاش مسخره و چرند است. اما چرا ژولیت قرار ازدواجش را با او بهم زد؟ تو میدانی چرا؟ اگر میدانی، آیا به من خواهی گفت؟ معلوم است که نخواهی گفت! پس چرا سؤال میکنم!
البته تمام این هیاهو فرو خواهد نشست. اما بهتر نیست ژولیت مدتی در لندن نباشد؟ چطور است که تور کتابخوانی او را تا اسکاتلند ادامه دهیم؟ باید بدانی خودم هم دودل هستم. درست است که این کتابخوانی فروش را به شدت بالا برده اما این جلسات کتابخوانی و گفتگو و میهمانیهای نهار و عصرانه به راستی برای ژولیت خسته کننده است. آسان نیست که برخیزی و در مقابل مردمانی نا آشنا بایستی و از خود و کتابت حرف بزنی. او مثل من به این همه هیاهو عادت ندارد و میترسم از پا بیفتد.
سیدنی، تا چند روز دیگر در لیدز خواهیم بود و خواهش میکنم نظرت را در باره اسکاتلند برایم بنویس.
اگرچه گیلی گیلبرت مرد بد ذات و شروری است و امیدوارم عاقبت خوبی نداشته باشد، اما با این جار و جنجالش کتاب ایزی بیکرستاف به جنگ میرود را در صدر لیست پرفروشترین کتابها نشاند. شاید برایش یک یادداشت سپاس و قدردانی نوشتم.
دوستدارت،
با عجله،
سوزان
تذکر: بالاخره فهمیدی این مارکام وی رینولدز کیست؟ امروز برای ژولیت به اندازه یک دشت گل کاملیا فرستاده بود.
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۱
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۲