اینحا مرگ تعریف میکنند
سه شعر از حسن فرخی
۱
اینجا مرگی اتفاق افتاده است
که اصلن فکرش را هم نمی کردید.
(چه ساعتی ست؟)
سرگیجه دارید عقب نروید می افتید.
-عکس بگیر!
روزنامه ها خبر از تغییر فصل می دهند
سعی کنید عمیق تر نفس بکشید.
به یاد چه کسی افتاده اید؟
-گفتنی نیست.
راستش را بخواهید از حدس یک مرگ می گویم.
سر درد دارید؟
می دانید حرف از خوابی بود که برای تان دیده بودم
و دلم نمی خواست بیدارتان کنم.
سحر خیز شده اید؟
گوشه ی پرده را کنار می زند باد!
با شکست شب از شب چه می کنید؟
-گفتنی نیست.
اینجا مرگی اتفاق افتاده است
که اصلن فکرش را هم نمی کردید.
-عکس بگیر!
غروب خاکستر بود که بر بام نشسته بودم.
می ترسیدم تو را صدا کنم : بلند شو
و ناگهان پاییز بیاید بغل ات کند.
خیابان ها را مسدود کرده بودند.
باید اتفاق مهمی افتاده باشد.
وکف دست ها شکل کلاغ کشیده باشند.
چه کسی گفت:خیالی نیست!
مصیبتی ست
تابوت ها را چارمیخ کرده بودند به خیابان ها،
و من از عهده ی هر چیزی بر می آمدم
جز مرگ!
تابوت ها را چهار میخ کرده اند به پاییز.
تناب را دور مچ دست ام محکم می کنم.
همین طورگره خورده مجسم کنید.
می خواهم ببوسمت
آینه می گردانم
میان درختان و آسمانخراش ها.
-عکس بگیر!
روزنامه ها
به تار موی دختران و این جور چیزها
اهمیت بیشتری می دهند
تا به چراغ خانه ای که خاموش مانده است
“حالا غیر محاله
کسی راحت روی زمین دراز بکشه
و قسم یاد کنه
به شناسایی زنی برخاسته
که تنها خواب می تونه
از دست زندان خودش نجات اش بده.”
تاویل خواب ها را نزد شمشادها می برم
و گرد سیاهی را از گرده ام می تکانم.
تناب را دور گردن ام محکم می کنم.
همین طورچشم بسته مجسم کنید.
می خواهم آفتاب و ماه را
میان شمعدانی ها و پروانه ها قسمت کنم.
-عکس بگیر!
ماهواره ها
به این جور چیزها اهمیت بیشتری می دهند
تا به یک درخت که نقش دار را بازی کرده است
در تابستان ماضی!
اینجا نیزار نیست
عکس های یادگاری
و رد و بدل کردن بوسه ها
به کارمان نمی آید.
من از عهده ی هر چیزی بر می آمدم
جز مرگ!
گفتم باید اتفاق مهمی
در خیابان ها افتاده باشد
مصیبتی ست کلاغ ها را صدا کنیم:
همین قدر غمگین و سیاه پوش
و پاییز را در در چمدان بگذاریم
و دور دنیا بگردانم.
-عکس بگیر!
۲
حواس ات هست؟
به زخم های کهنه فرصت نمی دهند آرام بگیرند
این شمشیر کارش را خوب بلد است
این دشنه و این تبر
قاتلان تکه ای زمستان کف دست من می گذارند
و از کوچه های تحقیر شده شتابان می گذرند.
صد سال سیاه هم از کوچه ی ما گذشت
نه از شراب کهنه خبری شد
و نه از هیات حسن نیت
این دنیا
از روز اول ضمانت نامه ی معتبری نداشت.
در فرصت کوتاه ام
تنه ی درخت شکسته ای رابلند می کنم
شانه هایش را می تکانم
اینحا
که جلوی پای من گودال سیاهی افتاده است.
گفته بودی
مرده ها مهربان ترند به مرگ دیگری نمی اندیشند
حالا بفرمایید هوای مرا مصرف کنید
و اگر میان شب بو ها و شب پره ها خوش ترید
چند روزی نزد من بمانید.
قربانی ها را ساعت نه به مسلخ می برند
و دست رد به سینه ی من می زنند.
گفتن این شعر تلخ است
مثل این حقیقت که از قتل گل ها سخن گفتم.
(حالا اجازه می دهید از دنیای تان بیرون برویم؟)
باد به در و پنجره ها می کوبد
و خبر از پریشانی پاییز می دهد.
من از تو دلگیر نیستم
که برای دیدن دریا
به راسته ی ماهی فروشان رفته بودی
این دنیا
از دیدن قزل آلای ترس خورده خشنود نیست
شب تاریک
تعادل این جهان را برهم زده است،
می بینی!
مرا اگر بخواهید مرده ام رو نشان می دهد.
من در هزار توی ظلمات دنبال کلاغ می کردم
تو تقویم را ورق بزن!
شب به این دنیا ریخته است
و سگ سیاهی سایه ی مرا تعقیب می کند.
سکوت این جهان اصلن مناسب حال من نیست
تن ام نصیب گرگ شده است
و کسی نیست
دشنه ای کهنه را از پهلوی چپ من بیرون بکشد.
گفته بودی زیبایی این جهان
در گیاه کوچکی خلاصه می شود
که روی دیوار رسته است
من در انتظار بارانم
ابرها اما چندی ست که نمی بارند.
در خواب تو پیر می شدم
انگار در یک زندان خصوصی ام
و شب چشمان من ورق می خورد.
گفته بودی مرگ همیشه به موقع می آید
این بار وقت شناس نبود انگار
ما هم میز شام را آماده نکرده بودیم.
روبه روی آینه ایستاده بودیم
نرگسی ها را به یاد می آوردیم
و با حرارت تمام
از دقایق سوخته ی عمر سخن می گفتیم.
یادت هست؟
سکوت ما به گرگ درنده ای بدل شده بود.
(در یک شب بی تخفیف!)
هراسان بود آهو
صدای برنو آمد از کوه و دشت
و خون جاری شد روی خاک
(حالا هیچ اشتباهی در کار مرده نیست.)
ناگهان در چاهی افتادیم
که معلوم نیست تا کجا ادامه دارد.
ناگهان رگ ها باز شدند
در خواب که معلوم نیست تا کی ادامه دارد.
(شب ،داخلی،صندلی ها آرام می گیرند.
مرده ها را می بیند.)
من با پای خودم به دخمه آمدم در جنوب خودم.
نمی دانم چند وقت در این تاریکی ام
سعی می کنم این شعر را تا صبح خودم ادامه بدهم.
“وقت سربریدن نخل ها نبود
ویران نبود پیش ار این ویرانه ها
اشاره مردگان رعنا به قاتل ها
چیزی در حد لمس بود به وقت اضافه کاری!”
حالا فکر کن
مرده ها وسط کدام خیابان چشم باز می کنند
مرگ را تعریف می کنند.
۳
سر صبحی
لب چشمهی زبان فارسی نشسته بودم
و شعرهایم را سفید میکردم
که خبر دادند
در یک سردابهی قرون وسطایی
تو را
سلاخی کردهاند.
(بالاخره خوابت تعبیر شد، نه؟)
تهران
۲۴/مهرماه/۱۴۰۲