این پروانه بال میخواهد چکار!
ریتم کند و سنگین آهنگ، سرد و چسبناک بر پوستم مینشیند و تا مغز استخوانم را مرتعش میکند، چشمانم دودوزن کنج و زوایا را سراغ جایی برای مخفی شدن میگردند؛ کشیدن، زدن و بردنها، هراسانم میکنند، خشم، خشونت و هل دادنها انگار از جایی پس ذهنم برگشته و صفحه را پرکردهاند، همراه نتهایی که دردمند و آشفته به استقبال خبری بدشگون میروند و ناگهان زمان و مکان روی ضربهی نهایی سکته میکنند؛ هراسان میشوم و صدا در گوشم کش میآید:
« مامان کشتن منو اینها / فقط داریم میریم بالا.» [۱]
صدا حزین و بغضآلود انگار از ته چاهی بالا میآید و موج موج روی پوستم مینشیند، مو بر بدنم سیخ میکند و دلم را میلرزاند.
«دعا کن که خدا باشه / باهاش حرفا دارم حالا.»
قلبم به تاپ تاپ افتاده، صدا تصاویر و لحنِ روایت حکایت از قتل دختر دارند، دختری مرده وغریبه که من عجیب روایتهای پر از بغض و گلایه و دردش را میشناسمش، آنقدر که نفسم را بند میآورد.
«مامان نیستی نمیبینی/ پر از دختر شده راهها.»
میان ضربان تند قلبم دستِ لرزانم میرود به گوشی و قطع میکنم. به خودم تشرمیزنم: نه! نه! با بستن صداها هم جلوی هیچ اتفاقی را نمیشود گرفت. در خودم مچاله میشوم، البته که با شنیدنشان هم چیزی تغیر نمیکند. خم میشوم روی مروارید بافیم و تند و تند مرواریدهای سفید را میبافم. سعی میکنم بیخیال شباهت صداها و قصهها شوم، باید دوازده سالی گذشته باشد، اصلا کدام دختر جوان؟ همهاش یک یلدای تاریک بوده که آنهم…
چشمها را بههم میفشارم تا محو شود هیکل باریک و بلند دختری که روبرویم ایستاده و با لبخند و نگاهی عاقل اندر سفیه رشته مرواریدی به سمتم گرفته. شاید هم حق با دیگران باشد، بخصوص این روانپزشک مهربان که با دلسوزی میگوید:«راستش را بخواهی واقعیت هم همچین آش دهان سوزی نیست؛ حالا دیگر واقعیت خودِ تویی و سلامتت مادر جان!»
زوم میکنم روی سوراخ مرواریدها، واقعیترین کاری که میشود کرد با رزونهای محدود و آرام. سفید، سفید، سفید میشمارم تا میرسم به مرواریدهای سیاه که با میلی مرموز دلم میخواهد تعدادشان بیشتر باشد و اینبار به جای دو دانه سیاه در هر رج چند دانه اضافه کنم تا زمان و مکان کش بیایند، شاید بشود چیزهای بیشتری را لای مرواریدهای سیاه پنهان کرد، دختری با صورت متورم و کبود از لای چشمهای پفآلود نگاهم میکند و من تند تند لای رجهای سیاه رویش هاشور میکشم، لبم را گاز میگیرم؛ وااای اگر مشتری این مرواریدبافی بداند چه اندوه و رنجی لای هر تارش دفن شده پشیمان میشود که جعبهی دستمالش را تویش پنهان کند و مثلا تزئین. آخرین مروارید سیاه را هم از نخ رد میکنم و عمیق نفس میکشم، دیگر خودم هم نمیفههم دارم شر و ور به هم میبافم تا از چی فرار کنم. از خودم، پلیس، قاضی، دکتر یا گوشی و این دنیای خراب شدهی مجازی، حتی از این اسباب اثاثیه خشک و بی روح؛ پایش بیفتد بشقاب و کارد و چنگالها هم سر تا پا جان و زبان میشوند و خاطره. هر چه تلاش میکنم حریف گردنم نمیشوم که نلغزد سمت این جعبهی منبتکاری و آن پراونه تک بال تهاش که نه میتوانم گم و گورش کنم نه تحمل دیدنش آسان است. گردنم چرخیده نچرخیده سمت جعبه سعی میکنم لااقل سراغ پروانه را نگیرم، وای اگر درش بیاورم مثل سریش میچسبد به ذهنم و دیگر ول کن نیست. با یک پا جعبه را هول میدهم پشت میز. مدتهاست از این جعبه و پروانه تهش هم، کاری برنمیآید، لاکردار با یک بال چه سماجتی دارد برای برگشتن به گذشته! حتی سرک کشیدن به حالا، دارد غلغلکم میدهد که باور کنم ارتباط مرموزی هست میان صدای دختر مرده و این پروانه، اصلا میان همهی دخترها. چند مهره سفید مشت میکنم و سفت میچسبم به نخهای نایلونی که توی انگشتان لرزانم آرام و قرار نمیگیرند. قطع ناگهانی برق خانه را عین قبر سیاه میکند و بیقراریم را تا حد جنون بالامیبرد. دستم میرود به گوشی و باز همان دختر، سمج و کشدارتر از قبل میخواند، انعکاس صدایش در تاریکی اتاق سرما و ترس به جانم میریزد، سعی میکنم از تاریکی اتاق که چیزی از یک قبر چهار گوش کم ندارد و طنین محزون صدا بیرون بزنم. کلماتِ کشدار پر از بغض و ناله پیچیده به ویلونی که کارش به جیغهای زیر وخراشنده کشیده، از گلوی دختر مرده بیرون میریزد و هجا به هجا روی دلم آوار میشوند و دهانم را تلخ زهرمار میکنند.
«همه چیو بهش میگم / دعا کن که خدا باشه.»
میدوم پرده را میکشم و سرم را بیرون میدهم تا نفسی تازه کنم. از این بالا پنج طبقه زیر دستم عین یک سیاه چالهی بزرگ در ظلمات بیبرقی و سرمای خشک این سیاه زمستان خفه فرو رفتهاند. گوشی را بالا میآورم نور تندش پیچیده به پیچ و تابهای تن دختر و نتهای سهمگین و نالهها، یک تردید بزرگ فلسفی هم روی رنج و دردهای دیگر تلنبار میکند و تحملش سختتر میشود و سیاهتر، عین دنیایی که تاریکیش در آهنگ گسترده تر میشود.
«چه دخترهای نازیو / زدن داغونشون کردن /
هزاران دختر افغانو / سنگ بارونشون کردن.»
سر و سینهام سنگین و زبانم تلخ شده، خاموش میکنم. توی پنجره سر بالا میکنم طبقات بالایی آواری از سیاهیاند، اطرافم کل شهر در دوزخی از تاریکی فرو رفته. آسمان بالای سرم پشت تیرگی متراکمی که معلوم نیست ابر است یا دوده دفن شده و امکان ندارد بتوانم دختر را در صعودش از زمین به بالایی که از آن میگوید ببینم. سرم به دوار افتاده، میان تاریکی مطلق، روشنای زننده موبایل هم انگار لب پرمیزند از شکایت دختر از کشتنها، از ظلم و خدایی که ترس از دروغین بودنش از خود مرگ هم ناگوارتر است. سرم در شانههایم میرود، موهای کمپشت و کوتاهم پرِ یک چنگم نمیشوند، ناخنهایم تیز و یاغی در پوست برهنه سرم مینشینند، تلخ و زخمی مچالهتر میشوم. این موهای ریخته هم انگار زهر تنهایی و بیکسی را دوچندان میکنند. کمند گیسو و چاه زندان و نجات اسیران ظلمات، یا گیسویی برای بریدن در سوگ عزیزان، تصورات در هم و برهم و بیخودی هستند که از ذهنم میگذرند. در برهوتی که درست نمیدانم کجاست دختری داد میزند:«مامان هِرَنگ کجایی؟» و من از ترس سقوط در چالهی عمیق تاریکی این شب ظلمانی عقب میکشم و پنجره را میبندم. با خود میگویم:ها ها ها هانا؟
و بعد از مدتها دوباره اسمش روی زبانم میگردد، شک ندارم این صدای هانای من است، صدایی که درست یادم نیست مال چه زمانی بوده و حالا تکرار نامش هم ذوق مرگم میکند هم جانم را به لب میآورد، نکند مال لحظهی جان دا .. نه نه زبانم لال! هانای من فقط گم شده، جانش در امان و پناه خدا! گیج و منگ به طرف آشپزخانه میدوم و یک لیوان آب سر میکشم، آب توی گلویم پیچ میخورد و شکل یک غدهی بزرگ گیر میکند. به سختی قورتش میدهم و با سر آستین آب چشمم را پاک میکنم. بهتر است حرف گوشکن باشم، حالا که هر شب به ضرب و زور یک مشت قرص از فکر و خیالش میگریزم، دیگر دنبال دردسر نگردم، فرض کنم صدای یلدای پرپرم بوده توی آن جاده لعنتی. صدای دختر اما جوان است و هیچ به یلدای ده ساله که میگویند، تنها دختر من بوده نمیبرد. دختر جوان حالا که از کوره راههای برزخی سربی و سنگی میگوید، لرز لرزان تصوری تازه از کورهراهی که ممکن است هانای من -آن اسم ممنوعه- هم رفته باشد، مرا در تنگنای خود میفشارد، یک شیار تنگ شبیه گور، در غربت و بیکسی. نفس نفسزنان خودم را توی راحتی میاندازم. این بار شیار اشکم را با پشت دست پاک میکنم، شاید به خواهش دختر که میخواند:
«مامان جون اشکاتو پاک کن / یه کُرد که اشک نمیریزه. خودت گفتی که ما کوهیم/ و کوه هرگز نمی ریزه»
کُرد؟ یاشار بابای هانا از پدری ترک بود و مادری با زبانی مابین ترکی و لری با قومیت نامشخص، بیچاره پیرزن حتی وقتی هنوز بکلی لال نشده بود هم نمیتوانست با آن زبان عجیب و در حال زوال که خودش آخرین متکلمش بود، گواهی بدهد که سوای پسرش یاشار و دختر ده سالهاش یلدا که در آن قبرستان یخ زده و متروک دهشان آرام گرفتهاند، نوهای به اسم هانا هم داشته که تا ۲۲ سالگی و زمان دانشجوییاش او را دیده.
راه میافتم کورمال کورمال دستم توی بوفه دنبال شاهدی میگردد تا لااقل به خودم یاد آوری کنم حق دارم و دیوانه نیستم. انگشتانم توی شیارهای صورت مجسمهی گلی که دادهام از تنها عکس بازماندهی هانا آن دختر مفقود ساختهاند میگردد، تک عکسی که سرنوشت مارال بینوا را هم تغیر داد. صورت مجسمه سفت و سرد است، دنبال ردی از کوه یا کُرد میگردم، چه فرقی میکند نژادت چه باشد؟ توی این جغرافیا کوه جزو جدایی ناپذیر زندگی است، چیزی که بیشتر از پدرعربم برای مادر بختیاریام معنا داشت. نوای دلگیر مادرم که بر پازنی مرده و کشته شده مویه میکند گوشم را پرمیکند:« پازنه چی ایخوری برگ کرانجیر او صیادی که تون زیده بیفته د زنجیر!»[۲] دلم تنگ تنگ مادر میشود و همهی مویه و لالاییهایش با دردِ ظلم بیعدالتی، غربت بیماری و رنج که با خود به گور برد! حالا کی برایم مانده تا صدایش مرحمی باشد بر زخمهایم. عمه خانم توی عبای سیاه عربیاش یزله کنان به رانهایش میکوبد، نه تنها در اتفاق تلخ و مرموز هانا که برای اصرارهمراه بقیه تا بپذیریم هرگز هانایی نبوده و این بهتر است تا یک دختر گم شده با سرنوشتی نامعلوم، دختری که هر کس میتواند چیزی در بارهاش بگوید با ننگی که حیثت همه را لکه دار میکند.
دختر مرده ته قصهاش میخواند:
«مامان خیلی تنگه دلم / برای عطر آغوشت. فقط یک قول ازت میخوام / نشه یادم فراموشت!»
بیخودی تاریکی اتاق را در آغوشم میفشارم، چیزی نمانده قلبم از دهانم بزند بیرون. قولی که همه میخواهند از زیرش در بروم، مجسمهی گلی را به سینه میفشارم و پناه میبرم به سازهای غمزده که از ته برزخ دختران مرده ختم میشوند به شیونی رخوت آور. از درد و هق هق تلو تلو میخورم، پایم میگیرد به عسلی و مرواریدها که پخش میشوند روی زمین. دلم خنک میشود، به چه دردی میخورند این بافتهها که بیخودی دارم گذشته را لای مهره و مرواریدهایشان به هم میبافم و مخفی میکنم، حقایقی که هر چه دورترمیروند محوتر میشوند و حالا دیگر به نظر این دکترهای روانکاو یک جو نمیارزند. مدتهاست که اسمش را به زبان نیاوردهام اما بر خلاف توصیه آن دکتر خوش خیال یک لحظه هم از ذهنم دور نشده، تصویر دختری میان تبارهای چندگانه و ساکن شهرهای گوناگون که هیچکس به خاطرش نمیآورد، هرچه هست توی این ذهن رو به زوال من است. با احتیاط دستم میروم به گوشی، این روزها مجبورم دوباره آشتی کنم، با گوشیها و فضای مجازی، هر چند جرات بودن به اسم و رسم خودم را توی هیچ پلتفرمی ندارم، اما امکانی است که وجود دارد، حتی وقتی عالمی را بر سرت آوار کرده باشند تا از مخالفان گذشته که دیوانهات میخواندند و روانی، دوستان هم ناخواسته با شک و شبهها به همان آسیاب آب ریخته باشند. دوباره همان آهنگ را پلی میکنم این بار اما هم موسیقی هم کلمات ریتم و تُنی متفاوت به خود میگیرند، سنگی و لجوجانه میشوند و من با دندانهایی که روی هم میسایم گوش میکنم، انگار در کوره راههای برزخیاش و در فضای نیمه تاریک ترسناک و منجمدش، در جانهای قربانی آزادیش، نه تنها هانای مرده که میخواهم خبری از مارال هم بگیرم. همراه دختر میخوانم و بغضم را پنهان میکنم، کلماتم یاغی و سرکش شدهاند، میل به رهایی دارند و واگویه شدن. برق میآید و روشنایی زرد و رنگ باختهاش لجم را درمیآورد. بیشتر از مهرههای پخش و پلای روی زمین از قرصهای لبهی میز و لیوان آبی که قبل از قطع برق میخواستم بخورم عصبانی میشوم. دستم میرود سمت جعبه و خودم را توی بازار نقش جهان میبینم، هانا سرمهدان چوبی و آینهی دردار منقش را که انتخاب کرده دستم میدهد و ذوق زده جعبهی کوچک منبتکاری را به سمتم میگیرد:« وای مامان اینو ببین! جون میده که بشه جعبهی مروارید بافی تو.»
گوشی را روی میز میگذارم و لجوجانه سر میکنم توی جعبه و زل میزنم به پروانه با کمر باریک سیاه و بلندش و تک بال ده رنگش، جشنوارهای از زیباترین رنگها و تیغی که نخهای نایلونی خالی بال دیگرش به جگرم میزنند، عین رگ و پیهای عضوی قطع شده در یک تصادف دلم را چنگ میزنند. از پس پردهای که اشک جلوی چشمان کشیده رنگهای تک بالش رخشانتر شدهاند. این همه مهره رنگی از کجا آمدهاند؟ مرواریدهایم اغلب یا سیاه سفیدند یا طلایی نقرهای. توی بازارچهی نبی دانیال شوش میان خنزر پنزرهای یک مغازه هانا یک گیرِ مو با پروانهای بزرگ بافته شده از انواع منجوق و مهره رنگی برداشته و روی موهای لَخت پر کلاغیاش میگذارد، میان دو رنگش مردد است. ترکیب رنگ هر دوتایش چشم نوازاست، آنکه رنگ زیتونیاش غالب است را برمیدارد اما چشمش دنبالِ شنگرفیاش هم هست. بارزویم را به اشکم میکشم و پروانه را روی میز میگذارم. هانا رسیده پای تابلویی که دانیال نبی را به زوار معرفی میکند، میخندد: «سر گشتگی این حضرت هم خودش حکایت غریبی داره؛ دور دنیا رو گشته و اینجا به قرار رسیده.»
با خودم تکرارمیکنم: قرار، قرار، یعنی قبر هم از ریشهی قرار است؟ کاش هانا را قبری بود! نه نه وقتی امیدی به زندگی هست، قبر تنگ و تاریک اوج بیرحمی نیست؟ چنگهایم را درهم میتنم و ترق ترق انگشتهایم را میشکنم تا فراموش کنم. بارها ناچار و سنگدلانه قبر هانا را برای قرار و آرامش خودم خواستهام در عین حال چقدر دلم میخواست آخرین دروغی که رسانهای کردن راست باشد، وقتی شایعه کردن که هانا از خانه فرار کرده و به همراه نامزد فرضیاش از کشور خارج شده، حیف که هیچکس غیر از من نمیداند هانا تا شبی که برای همیشه گم شد، حتی یک شب هم از من دور نشده بود.
با یک دست رگ و پیهای بریده پراوانه را استتار میکنم و زل میزنم به بالی که حالا میفهمم چرا رنگ شنگرفیاش غالب است. به شاخکهای سیاهش دست میکشم، بعد کمر و دمش را نوازش میکنم. تازه شروع کردهام به بافتنش، هانا پروانه زیتونیاش را نشان میدهد و میگوید:« باشه بیا نگاش کن تا یاد بگیری، ولی حق نداری مال این مارال ورپریده رو از مال من خوشگلتر ببافی!»
با احترام مثل یک شیء مقدس برش میگردانم به جعبه. مارال! طفلک مارال تنها دوستی بود که زیر بار روایتهای دروغ در بارهی هانا نرفت، حتی وقتی برای پارهای توضیحات احضار شد و یک ماهی برنگشت خانه هم دست بردار نبود. از طرفی شده بود عنصر بیگانه و از طرفی یک غده چرکین تو چشم و وجدان بقیه همکلاسیهاش که خفهخون گرفته بودن. حیف التماس و ضجههای مادرش وادارم کرد اقرار کنم که من دیوانهام و بقیه راست میگویند، تا مارال ساکت و در امان بماند، در دنیای از حرف، حرف، حرفهای بی پایه و مهمل که به سرعت برق و باد منتشر میشوند، دیوانگی نعمت بزرگی است.
لرزم گرفته، توی کمد سراغ یک لباس گرم میگردم و ناگهان در سیاهی چادرعربی عمه فرو رفته و معلقم میان روزهای خوب و بدش، روزی که عمه هدیهاش میکند به هانا که تازه دانشجو شده و هنوز در جنوب خودمانیم، عمه دلش میخواهد هانا یک جنوبی اصیل باشد، دست میکشم به بالهای گشاد عبا مانندش و دنبال دستهای ظریف هانا خوش خوشک بغضم را فرو میخورم. تقلا میکنم بگریزم از روزی که مجبور شده بودم تنها چادری را که در خانه داشتم بپوشم و بروم دادگاه، برگشتنا چادر توی باد دور تنم میپیچید، هم حجم کوهی سیاه و سنگین و من لجوجانه درش نمیآوردم، هقهق کنان از دادگستری میگریختم با بار سنگین توضیحات قاضی و دادستانی که به جای دادخواهی و دلگرمی، داغ و درفش در کلامشان بود. هیچکس به درستی از وزن واقعی کلمات خبر ندارد؛ و وای به وقتی کلمات همگی ریخته بودند توی این عبای سیاه بلند و دنبالم میکردند! من کج و معوج محو آن صحنه بودم که کل دنیا تنگ و تاریک اندازه حفرهی دهان مردی شده بود که وقتی ریشش را می خارید، انگشتر بزرگ انگشت میانی اش در همراهی با دوزخ دهانش میجنبید. حفره سیاه با لحنی آمیخته به تهدید و دلسوزی گفت: «مطمئن باش تو هرگز دختری با این مشخصات نداشتی.»
کلمات مرد شبیه تیر خلاص میشدند به هر چه تلاش و دادخواهی بود. به مرد و کلماتش هجوم میبرم، به تندی نفسم را میبرد و با تهدید سینهی جلو آمدهاش و پشت دستی که قدری صبوری میکند دندانهایم را خُرد نکند با تحکم میگوید:
«بله تو یک دو قلو در بیمارستانی دراهواز به دنیا آوردی که یکیشان حین تولد فوت شد و…»
تهدید پشت دست و انگشتر چند مثقالی را به جان میخرم و میپرم توی حرفش که:
«نه خیر بچهای که حین زایمان فوت شد سه سال قبل از تولد دو قلوها بود و نمیدانم چرا شما تاریخ ها با هم خلط میکنید، اصلا شما چرا تاریخ سرتان نمیشود؟ آن یکی تیر ماهی بود و دو قلوها آبان ماهی.
و او با برق شیطنتآمیز چشمانش میپرد توی کلامم که: «این چرندیات چیه؟ اینها که هر دو یه نفرن یلدا و هانا نداریم، ممکنه یه بچه را به ده اسم صدا بزنن دلیل نمیشه چند نفر باشن.»
داد میزنم: «ولی جناب مدارک و شواهد میگن…»
«کدوم شواهد؟ تو هیچ مدرک محکمه پسندی نداری خانم! خودت بهتر میدانی یکیشان همان بدو تولد فوت شد این هم مدارک و اسناد پزشکیاش، دومی هم که همراه پدرش در جادهی شیراز-بوشهر توی تصادف فوت شده»
بله اونا کشته شدن، و لابد این همه سال من تنهای تنها بودم و هرگز دختری نداشتم که در دانشگاهی در جنوب و بعد در تهران تحصیل کرده باشد و گم شده باشد!
نمیدانم صدای قاضی بود یا دادستان با لحنی تمسخرآمیز که هنوز توی گوشم میپیچد:
«نه تنهای تنها نیستی سرکار خانم، تو سالهاست با این پارانویای لعنتیات زندگی میکنی و دردسر میسازی، برای خودت، پلیس، قوهی قضاییه و تشویش اذهان عمومی!»
مارال با غیظ تکرارمیکند:« قوه غذاییه قوه غذاییه!»
ای جانم مارال نازنین! برمیگردم سر جعبه و پراوانه نیمه کاره را درمیآورم، عزمم جزم میشود ببافمش برای مارال خواهرک نازنین هانا، تنها همکلاسی که از حق نگذشت عکس و فیلمهای مارال تنها مدارکی بودن در مقابل غارت مدارک از خانه، مدارس، بهداری و دانشگاهها و لشکری از اشباح که سعی میکردن همه مدارک هویت دختری غریبه را در یک شهر غریب و حتی در زادگاهش نابود کنند.
رج به رج میبافم گاهی با دانههای اشکم، آخر مدتهاست هیچ خبری از مارال ندارم روزهایی که میترسیدم از گوشی و اخبارِ دنیا و پناه میبردم به فراموشی، گمش کردم. میگفتند مارال رفته از ایران، می گفتن گم شده، میگفتند خودش را قایم کرده. میگفتند کدام مارال؟ و همهی چیزهایی که در باره هانا میگفتن برای مارال هم تکرار کردند، این بار در فضایی گسترده و بیدر و پیکر که در آن به هیچ کس و هیچ چیز نمیشد اطمینان کرد و بیچاره مارال حتی دوستی ندارد تا مثل قضیه خودش و هانا از او حرف بزند و شهادتی بدهد. صفحه گوشی را رد میکنم تا تنم در کوره راههای عبور دختر از زمین به سوی خدایی که برایش بزرگترین دغدغه و معما شده، نلرزد. با یک امید واهی بال دوم پراوانه را میبافم. نمیدانم این پروانه بال میخواهد چه کار؟ اصلا میشود در بارهاش حرف زد؟ دیگران مارال وهانای یک زن پارانویایی را آنقدر با هم قاطی نمیکنند که دست آخر هر دو را یک نفر بپندارند، اصلا دو نفر را یکی بپندارند بهتر است یا هر دو را هیچ.
اسفند ۱۴۰۱
پینوشتها:
[۱] آهنگ صدای مهسا، ساخته شهرام فرشید با صدای مژگان عظیمی خواننده افغان.
[۲] پازن نوعی بزکوهی. ای پازن چه چیزی میخوری؟ برگ انجیر کوهی؛ امید که آن صیادی که تو را شکار کرد بیفتد توی زنجیر.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید