بگذار در خاطرت بمانم!
یک سالِ دیگر گذشت. یک سال دیگر بی تو. نمیدانی چقدر جایت خالی است. بعد از مدتها، دیشب با من مهربان شده بودی باز. آمده بودی تا تولدم را تبریک بگویی. پیراهنِ نو در دست، مثلِ بچهها، پا به زمین میکوبیدی و اصرار پشتِ اصرار که آن را هر چه زودتر به تن کنم. با لبخندی شیرین و نگاهی افسونگر اضافه کردی، سفارشی است! میدانستی که رنگِ بنفش را دوست دارم چون رنگِ موردِ علاقهٔ تو ست، و پیراهنی که لااقل یک جیب روی سینهاش داشته باشد. هدیهٔ تولدم، به رنگ بنفش سیر بود و دو جیب هم روی سینه هاش داشت درست به اندازهٔ دلخواهم و چه با مهارت دوخته شده بودند. برق شوق را که در چشمانم دیدی با شادیِ کودکانه ای به هوا پریدی و دست زدی و گفتی میدانستم، میدانستم که خوشت میآید. خندان، نزدیک تر آمدی، آنقدر نزدیک که ُهرم نفسهای تو هوشم را گمراه کرد و مست شدم. تو همچنان که با نگاهت دلم را میلرزاندی، یکی از
جیبها را با یک دفتر یادداشتی کوچک و خودنویسی پر کردی و آن دیگری را با یک جاسیگاریِ خالی از سیگار و یک فندک، بدون قطره ای گاز! اخمم را که دیدی، ابرو بالا انداختی و در حالی که نگاهت را از من میدزدیدی، گفتی نمیخواهی شریک جرم سیگار کشیدنهایم باشی. من هم انگار بار اولم باشد، بدون آنکه کلمه ای در جوابت بگویم، با عجله به اتاقِ کارم رفتم، با بریدهٔ روزنامه ای که سالهاست و هنوز در کشوی میزم محفوظ مانده، بر گشتم و چون پلاکارتی آن را جلوی چشمان شهلایت بالا گرفتم و به آواز خواندم: مردی که از دورهٔ نوجوانی صد نخِ سیگار در روز میکشید، در نود و نه سالگی در گذشت! تو کمی خود را عقب کشیدی و مِن مِن کردی و بالاخره با لکنت گفتی اگر سیگار نمیکشید حتماً الان زنده بود. من هم که جوابت را ازپیش میدانستم، گفتم مطمئن باش که من رکورد او را خواهم شکست. تو را که داشته باشم اصلن تا دینا باقی است، میمانم! تو، خندیدی به پهنای صورتت و باورمندانه گفتی، امیدوارم، امیدوارم. من هم با تاکید گفتم مطمئن باش، مطمئن باش!
حالا با گذشتِ بیش از ده سال پس از تو، من هنوز زندهام و هنوز سیگار میکشم. میبینی، مردن و ماندن، ربط زیادی به سیگار کشیدن ندارد. باید محتاط بود و شرط عقل را بجا آورد که تو بی احتیاطی بخرج دادی و خلاف عقل عمل کردی. قبول کن! تو، نه سیگاری بودی و نه هرزه خوری میکردی. کوه رفتنهایت هم که اصلن ترک نمیشد. با اینهمه دیدی چه زود رفتی؟
کاری که تو کردی یک بی احتیاطی محض بود! طفلی تو! من اگر هزار و یک عیبِ ریز و درشت داشته باشم، لااقل این حُسن را دارم که همیشه بعد از چند بار متر کردن، ببرم! تازه، زمانِ بریدن و تصمیم گیری هم حساب و کتابِ خودش را دارد که توچندان بلد نشدی. متعجبم که با آن همه علاقه ای که به من داشتی هرگزسعی نکردی کمی، تنها کمی مثل من رفتارکنی. نمیدیدی که من آنقدر بازی بازی میکنم تا حرفم از دهانِ دیگری در بیاید؟ استفادهاش مال من میشد و ضررش اگر بود از آنِ کسی که حرفش را زده بود. تو که باید بیشتر از همه مرا میشناختی، نمیشناختی. نمیدیدی که من هیچگاه در بازیِ هیچ کس شرکت نمیکنم بلکه همیشه این دیگرانند که در بازی من به بازی گرفته میشوند با این گمان که بازی، بازیِ خودشان است؟ اینگونه بود که اغلب بدون آنکه گردی به دامنم بنشیند برنده از زمین بیرون میآمدم. پروژه ساختمانی سهند که یادت هست؟ قرار نبود که آن را به ما بدهند. اصلن به نام دیگری نوشته شده بود. اما ما برندهٔ مناقصه شدیم. تو البته همیشه روی چگونگی این شدنها حرف داشتی در حالیکه آنچه اهمیت دارد رسیدن به هدف است نه چگونگی رسیدن به آن. متاسفانه تو گرچه از هوش و حواس مثال زدنی برخوردار بودی اما از زمانه ای که در آن هستیم و بازیهایش، به اندازهٔ یک بچه کودنِ دبستانی هم نمیدانستی.
تاًسفم از این است که چرا نخواستی لااقل در این مورد آخری کمی از هوش و ذکاوتت استفاده کنی تا آنگونه ناشیانه و بی گدار به آب نزنی. اگر با کمی تدبیر و سیاست پیش میآمدی، اگر اینقدر حق به جانب نشان نمیدادی، حتم دارم پایانی اینچنین نصیب هیچکدام مان نمیشد. نمیدانم چه خیالی در سر داشتی. شاید خود را یک قربانی میدیدی، یک قربانی که فریب خورده و حالا به مسلخ کشیده شده. در حالی که اگر خوب به پیرامونت نگاه میکردی میتوانستی ببینی که اغلبِ ما قربانیانی بیش نیستیم و گردن کشی تنها ساعت قربانی شدنِ ما را به جلو میاندازد در حالیکه با پذیرفتن موقعیتی که همه ما کم و بیش در آنیم، و مظلوم نمایی، ای بسا بتواند آن لحظهٔ ناگزیر را کمی به عقب بیاندازد. گرچه تو با این خصلت رفتاری من هیچوقت کنار نیامدی اما هنوز باور دارم که مظلوم نمایی همیشه بد نیست، اصلن بد نیست! لااقل دهها بار بر سر اینگونه مسائل با یکدیگر بحث و گفتگو داشتیم، نداشتیم؟ دهها بار گفته بودمت که حتی جلادها هم وقتی مظلومیت قربانیشان را ببینند، ممکن است دلشان به رحم بیاید. اگر اهل دو دو تا کردن بودی، براحتی میتوانستی به این باور برسی، آن هنگام که قرار است سرت را ببرند بهتر آن که لااقل فرصتِ نوشیدنِ یک لیوانِ پر، آبِ خنک را از خودت دریغ نکنی و سپس بمیری. گر چه حالا به یقین می دانم، آب در هاون کوبیدن بود آنچه میگفتم. تو این گونه عمل کردن را نهایت ضعف و زبونی آدمها میدانستی و خلاص. چه الم شنگه ای به پا کرده بودی آن روز که دیدی یک تسبیح شاه مقصود را دور مچ دستم پیچاندهام. خوب میدانستی که من اعتقادی به این جور چیزها ندارم و همه از روی مصلحت بود. اما فریادت به آسمان هفتم رسید که دوست نداری شوهرت تسبیح بگرداند. آن شبِ عروسی ِ پسر خالهات سیروس را باید بخاطر داشته باشی! اگرهمین باصطلاح مظلوم نمایی و تسبیح گرداندن من نبود، چه راه گریز دیگری وجود داشت که مانع از شلاق خوردنِ تک تک آنهایی که در آن مجلس عروسی بودند، بشود؟ یارو که انگار بزرگترین مرکز تهیه هرویین دنیا یا چه می دانم خانهٔ سر کردهٔ مافیا را تسخیر کرده باشد، میخواست همه را ضمیمهٔ یک گزارش کشکی، کت بسته به بازداشتگاه ببرد. می دانی که اغراق نمیکنم، اما چیزی که نمیدانستی این بود که در این جایی که ما زندگی میکنیم اساس همه چیز کشکی است و بر همین اساس هم آدمهای بسیاری کشکی کشکی جانشان را با خته اند. با دانستن همه اینها بود که ریسک کردم، خودم را سپر بلا کردم و با همان تسبیح گرداندنهایم و همان مظلوم نمایی هایی که تو حالت ازشان بهم میخورد، جانِ همه را خریدم، نخریدم؟ آیا میتوانی مرا حقیر بخوانی و به بزدلی متهمم کنی؟ تو خوب می دانی که من آن شب نه به خودم فکر میکردم و نه به عروس و داماد و نه به هیچ تنابندهٔ دیگری. من تنها به تو فکر میکردم. اگر کار به شلاق خوردن تو میکشید، حتم دق میکردم. این را که دیگر دروغ نمیگویم، می گویم؟
همیشه آنهایی که گاه به شوخی و گاه به جد میگفتند فلانی یعنی من، زن نگرفتهام بلکه شوهر کردهام، مایهٔ خندهٔ من میشدند. زنها که تکلیفشان روشن بود. هیچکدام، آنقدر راحت و آزاد نبودند که تو بودی. و مردها؟ آنها هم که از زور حسادتشان به من، چه چیز بیشتری میتوانستند بگویند که نگفتند؟ اما این باصطلاح زخم زبان زدنهایشان تنها جگرم را جلا میداد و بس!
من صاحبِ زیباترین زنی بودم که خیلیها حتی در خواب و خیالشان هم نمیدیدندش. تو خواستنی بودی برای همه اما مال من بودی و این حس اطمینانِ به تو بود که باعث شده بود همهٔ آنها را که نوع رابطهٔ من و تو را نه نقطهٔ قوت من بلکه آن را به حسابِ ضعف من مینوشتند، به هیچ بگیرم و تنها بخندم. آن شبِ عروسی کذایی، بیاد میآورم تو را با آن روسری توریِ سفید که موهای پُر و پر کلاغیات را بطرزی چشم نواز در خود جمع کرده بود تا صورتت به مهتاب طعنه بزند. قامتِ بلندت را درآن پیراهنِ لیمویی رنگِ آستین حلقه ای، با دامنی که تنگ تا روی زانوهای خوش تراشت پایین آمده بود و آن جلیقه کاموایِ توری بافتِ گوجه ای رنگ ات که ترا الماسی خوش تراش کرده بود، درخشنده میان یک مشت جواهراتِ بدلی. اگر کسی دیده میشد آفتابشان تو بودی. همه اینها یکطرف، عطر تنت که به مشام میرسید، مگسهای گرسنهٔ آنجا را چه به تب و تاب انداخته بود. همهٔ چشمها به تو بود، انگار عروس تو بودی. خبر نداری تو، خواهرت زینت، همان شب عمداً چند بار این جمله را بلند بلند تکرار کرد که شانهٔ عسل روی دست، امان از دست مگس! راست میگفت. تو، بطرز بیشرمانه ای زیر نگاه بودی اما من چرا باید به چیزی که میشنیدم و یا به آنچه که میدیدم حساسیت نشان میدادم. وجود آن همه مگس تنها کیفورم میکرد. چه، تو عروسِ من بودی، نه آن شب، بلکه همه شبهای تمام این سالها و هنوز سیراب نشدهام.
برعکس تو، من هیچوقت با دهانِ مردم مشکلی نداشتم. نه اینکه اذیتم نمیکردند، نه، اما به تجربه یاد گرفته بودم که اگر بخواهم خود را اسیر زبانِ مردم بکنم کلاهم پسِ معرکه خواهد بود. در این دام که میافتادی، ناخواسته تا گُه خوردن هم پیش میرفتی و تازه به گه خوردن که میافتادی میشدی نقُل دوبارهٔ مجلسشان و تو در این دور باطل آنقدر دهان به دهان میگشتی و میگردیدی که به پنجاه نرسیده، اگر کمی خوش شانس بودی، یکراست کنج قبرستان منزل میکردی و اگر نه، با یک سکتهٔ ناقص میبایست برای باقی عمرت علیل، گوشه ای میافتادی تا بپوسی.
و تو چه حرصی از این بابت میخوردی. ایکاش، ایکاش اندکی شانس داشتی و میانهٔ یکی از آن داغ کردنها، میرفتی. میتوانی ملامتم کنی که سنگدلم. من هیچ دفاعی از خود ندارم اما اگر دچار چنین سرنوشتی میشدی
اقلش این میشد که تنها دستِ تو در کار بود و از طرفی من نیزبا همان تصویرسالهای اول ازدواجمان از تو، باقی عمرم را سر میکردم و حالا شاید لازم نبود اینهمه ملامت و سرزنش را به جان بخرم. میبینی که نه تنها لحظه ای فراموشت نکردهام بلکه حالا ترا بیشتر از هر زمان دیگری میخواهم که باشی. و اگر دیگر در کنارم نیستی، این نه تو بلکه منم که لایق بدترین و سنگینترین ملامتهایم!
من اعتراف میکنم که جواب همه چیز را نداشتم و در خیلی از موارد باید هوشیاری بیشتری بخرج میدادم و عاقلانه تر عمل میکردم. نباید روی اعتمادی که تو نسبت به من داشتی، بیش از حد سرمایه گذاری میکردم که مرا تا این حد به بی احتیاطی بکشاند. مگرنه اینکه همه چیز تغییر میکند و آدمها نیز از این قاعده مستثنا نیستند.
این اواخر دیگر سرم فریاد میکشیدی که من یک موجود حال بهم زن شدهام، که من شورش را درآوردهام و زیادی هم رنگ جماعت شدهام. بارها گفته بودم و حالا هم می گویم که من همرنگ جماعت نیستم، که هیچوقت نبودم. من فقط جانب احتیاط را رعایت میکردم و میکنم. اما انگار با در و دیوار همصحبت بودم، نمیشنیدی که چه می گویم و تا آنجا پیش رفتی که به خودت اجازه دادی شخصیتم را به بازی بگیری، که من آگاهانه خود را به خریت میزنم، که من چند چهرهام و رنگ و صدایم تابع رنگ و صدای شرایط است. تو دیگر نمیخواستی حرفم را بشنوی چه برسد به اینکه در بارهاش کمی فکر کنی که من هیچوقت تابع شرایط بودن را نقطهٔ ضعف خود نمیدانستم. اگر غیر از این بودم که، تو، همین تو نگاه سگ هم به من نمیانداختی. این را نمیدانستی که من همیشه از سگ متنفر بودم. حالا بدان که هدف گرفتنِ سگهای ولگرد محله با قلاب سنگ، یکی از بازیهای مورد علاقهام در کودکی بود و تا امروز هم پشیمان نیستم. صدای زوزه سگهایی که از درد به خود میپیچیدند و با چشمانی ترس خورده از من میگریختند آتش ِ خشمم را که انگار با آن زاده شده بودم تا مرز خاموشی میکشاند، آرام میشدم. حالا اگر احساس واقعیام را با تو در میان میگذاشتم، تو آنطور شیفتهام میشدی که به اعتراف خودت، بودی؟
تو نازداری بودی که همه، نازت را به دیدهٔ منت میکشیدند. من، جوان یک لا قبای غربتی که با قرض و قولهٔ فراون میخواست مهندس بشود، که سری باشد توی سرها. نه قد و قامت رشیدی داشتم و نه ماشین آخرین مدلی زیر پا. از پدر و مادری بودم که تا بیاد دارم دائم توی سر و کلهٔ یکدیگر میزدند و گرسنگی طعمی بود آشنا که حتی خر توی حیاط مان را به عرعر اعتراض وامی داشت. من باید قربانعلی اوجاقچی را به داریوش آزموده تغییر میدادم تا امروزی جلوه کنم. باید خود را یتیم میکردم تا از یکطرف از شرِ آن خانوادهٔ نکبتی خود خلاصی مییافتم و از طرف دیگر، خود ساخته و قوی بنظر بیایم. باید شعرهای مد روز را از حفظ میکردم تا اهلِ هنر و ادب جلوه کنم و باید داستانِ کودکیم را طوری میساختم که بتواند دلِ چون ترا که حاضر نبودی حتی به سوسکی که تمامِ خانهات را به گند کشیده آسیبی برسانی، به درد بیاورد و برایم اشک بریزد. چه خوب در آمده بود مرگِ کره اسبی که در یک زمستانِ سختِ سالهای کودکیام گم شده بود. طعمهٔ گرگهای گرسنهاش کرده بودم و اینکه بعد از جستجوی بسیار توانسته بودم تنها به استخوانهاش برسم و روزی را که من با دلی سوخته و چشمی گریان، یک تنه او را بخاک میسپردم، آسمان را هم گریاندم تا تو بی طاقت شوی. در میان هق هق گریه سر روی شانهام گذاشتی و من دانستم که درست به هدف زدهام!
تو در برابر خانوادهات ایستادی و با افتخار با من عروسی کردی. خوب بیاد دارم که تو تا مدتها با من پوز میدادی و به دوستانت فخر می فروختی که زنِ کسی شده ای که زندگیش را نه با پول باد آوردهٔ پدری بلکه خشت به خشتش را با زحمت و همتِ خود ساخته است. تو حتی بخاطر من دیگر رغبتی به شرکت در نشستهای کتابخوانی و وارد شدن به جر و بحثهای متداول محفلی که در اساس چیزی نبودند جز توجیه یاس و سرخوردگیشان، نشان نمیدادی و در مقابل دوستانی که ترا متهم میکردند عاقبت طوق بندگی شوهر را به گردنِ خود بسته ای و باصطلاح قاطی مرغها شده ای میگفتی وقتی همسر یکی از روشنفکرترین و فهمیدهترین آدمهای زمانهٔ خود هستی حالا نه مرغِ بی بال و پر بلکه پرنده ای هستی دائم در اوجِ پرواز! این برای من کم چیزی نبود. چطور میتوانستم از هویتی که با تو تجربهاش میکردم، چیز بیشتری بخواهم؟
همین اطمینان تو به من بود که کمک کرد تا نقشهام برای دور نگاه داشتنت از آن جمعِ الکی خوش بگیرد. باور کردی که در میانِ آنها خبر چینی هست که میخواهد همه را سرِ فرصت مناسبی قربانی کند. وقتی که به نشست ماهانهشان حمله شد و همه آنها حکم زندان گرفتند، تو اطمینانت به من چند برابر شد.
من میتوانستم مثل هزاران هزار مرد حسود و احمقی که در هر خانه ای لااقل یکی هست، به نوعِ لباس پوشیدنت که حتی مرا که با تو تختخواب مشترک داشتم و همیشه در دسترسم بودی، حالی بحالی میکرد، گیر بدهم وجنجال بپا کنم. میتوانستم حال و روز مردانی را که به محض ورودت در مهمانیها مجبور میشدند مدام جابجا شوند و پا روی پا بفشارند تا دلیل رنگ به رنگ شدنشان آشکار نشود را بهانه کنم. میتوانستم به تُن صدایت حتی، آهنگی که در ادای کلماتت بود و هر شنونده ای را وسوسه میکرد، بند کنم. میتوانستم به هزار و یک بهانهٔ دیگر زندگی مان را تبدیل به زندگی اغلب آدمهای این دوره و زمانه کنم. نکردم، کردم؟ خوب، من عاقل تر از این حرفها بودم. مثل روز برایم روشن بود که راه بجایی نخواهم برد و دیر یا زود ترا از دست خواهم داد. مگرشانس چند بار به سراغ آدمی میآید. من همیشه اعتقاد داشتم که هر چقدر که تو با هوش باشی و هر چقدر فرصت طلب، بزرگترین شانس زندگی نه هر روز بلکه تنها یک بار و برای همیشه به سراغت میآید. من شانس بزرگ زندگیام را با تو در چنگ خود داشتم، پس باید به هر قیمتی آن را حفظ میکردم. عقل حکم میکرد که در برابر خواستههای تو همیشه آری بگویم. تو دوستم میداشتی. من تنها مردِ زندگیت بودم و این لذت کمی نبود. من حتی با آنکه میخواستم نه هر شب بلکه هر ساعت با تو معاشقه کنم، خود دار نشان میدادم. خود را شکنجه میکردم مبادا که تو خیال کج کنی. دستم را بخوانی، بدانی که من حاضرم برای هر ثانیه معاشقه با تو هر چند سال از عمرم را بدهم. باور کن حاضر بودم! برای همین همواره به بهانه ای از بحث جدیِ بچه دارشدن میگریختم. آن زمان که بالاخره در برابر اصرارهای بی حدت تسلیم شدم شک نداشتم که روزگار خوش مان بزودی به پایان میرسد. گمان میکنم من تنها مردِ روی زمین بودم که از شنیدنِ خبر بچه دار نشدنِ زنش، نه تنها غمگین نشدم، بلکه آن لحظه خود را خوشبختترین مردِ روی زمین یافتم.
هوش زیادی نمیخواست که بدانم با آمدن بچه وسط زندگی مان، من ترا از دست خواهم داد و یا نه، لااقل دیگر رابطهٔ میان من و تو مانند گذشته نخواهد بود. تو حاضر بودی برای من لخت در خانه بگردی و من حاضر نبودم این بهشت گاه بگاهی را به هیچ قیمتی از دست بدهم. گاهی ویرم میگرفت و درخانه میماندم تا تماشایت کنم، یک دلِ سیر تماشایت کنم و هرگز سیر نمیشدم، میدانستی؟ اما حیف که یک اشتباه، همه چیز را بهم ریخت و سنگهایی که آنهمه با جان کندن، یکی یکی روی هم گذاشته بودم، چون آواری بر سرم ریخت و هر دو مان را از پا در آورد.
مریضی مادرم همه چیز را خراب کرد. جو گیر شدم، می دانم. همیشه همینطوری کارها خراب میشود. یک لحظه، یک آن، احساسات کورت میکند و تو از جاده ای که بارها از آن بسلامت گذشته ای، منحرف میشوی و تا تهِ دره را در یک چشم بر هم زدن طی میکنی و فاتحه! اگر بجای خارج رفتن، گفته بودم به زندان افتادهام، داستان اینطور کش پیدا نمیکرد. نه توقعی ایجاد میکردم و نه کسی هیچوقت بسراغم میآمد که زندهام یا مرده. تازه اگر هم کسی میآمد و پیگیر قضیه میشد، دستِ کم میشدم یکی از هزاران نفری که پس از به زندان افتادن هیچکس هیچ خبری از آنها پیدا نکرد و تمام. اما حالا که خارج رفته بودم و اوضاع و احوال بدی هم نداشتم، تا زنگ زدم که خبری بگیریم، خاله رباب مریضی مادرم را الم کرد و اینکه اگر هر چه زودتر به تهران منتقل نشود خواهد مُرد. هنوز گاهی از خودم میپرسم اگر یک هفته، تنها یک هفته دیرتر زنگ میزدم آیا مادرم هنوز زنده بود؟ او که زنده بودنش عذابِ ناب بود، برای خودش و برای من. مرگش میتوانست برای همیشه خوشبختی مرا تضمین کند. آیا این انتظار زیادی بود از یک مادر؟ اصلاً بیشتر از همه، این خود او بود که از مرگش سود میبرد، راحت میشد از آن زندگی سگیاش. نشد!
آمده بودند دم در خانه از آقایی که پول بیمارستانشان را پرداخته بود، تشکر کنند! تو، دعوتشان کردی داخل خانه و عکسِ روزِ عروسی مان که بتازگی قابش کرده بودی، همه چیز را برملا کرد. مادرم گریان رفت و تو دیگر هیچوقت روی خوش بمن نشان ندادی و هر حرکتم را از ازل، زیر ذره بین بد بینی گرفتی. همه را ریا و دو رویی معنی کردی. چیزی از من باقی نمانده بود که خواستی تیر خلاص را بزنی.
آمدم نشنیده بگیرم، حواسم را به هزار و یک چیز دیگر بدهم، تا قدری زمان بگذرد، شاید تو آرام بشوی و بشود زندگی کرد دوباره. حتی روزی که خواستی چند روزی را در آپارتمانی که برای فروش گذاشته بودی، بگذرانی، خوشحال هم شدم. گفتم شاید این همه همراهی من ترا به من بازگرداند، دلت برایم بسوزد لااقل، چیزی که من سخت محتاجش بودم. اما تو دیگر آنی نبودی که من میشناختم. شده بودی تیغِ دو بر تیزی که هیچ رقمی کند نمیشدی و آنگاه اصرارت برای جدا زندگی کردن، آغازی بود برای پایانِ زندگی من و تو. زخمِ قهر تو از من کاری تر از آنی بود که بتوانم تحملش کنم. بدتراینکه همه، طرف تو بودند و من دوباره تنها مانده بودم، تنهای تنها. احساسی که سالها مرا گم کرده بود حالاانگار از ازل معنای خودِ من بود.
شاید نشود تعریف مشخصی از احساس تنها بودن بدست داد یا حتی برای کسی دقیقاً توضیحش داد که چگونه چیزی است. چون کم و بیش بر این باورم که هر کسی یکجوری که خاص خودِ آن آدم هست احساس تنهایی میکند اما در یک چیز شک ندارم، این احساس کشنده است. طوری زیر پایت را خالی میکند که انگار با سر به لبهٔ جدولِ سیمانی خیابانی که از آن در گذری، بر میخوری و زندگیت میشود یک کماء بی بازگشت. اما من میخواستم زنده بمانم و زندگی کنم. میخواستم با تو، به پای هم پیر شویم نه بی تو نیست و نابود.
مگر نه اینکه وقتی در هیچ خاطری نیستی حتی اگر هزار سال هم زنده باشی، دیگرنیستی. من به تجربه دریافته بودم که تنها مرگ نیست که آدمی را از گردونهٔ زندگی خارج میکند بلکه آنجا که از یادها میروی نیز مرده ای، حالا هرجا که باشی و هر چقدر که باشی. تو میخواستی مرا از خاطرت پاک کنی.
بیاد میآورم آن روز را که با شور و شوقی وصف ناپذیر به خانه آمده بودم تا با خبرخوشی که تمام روزم را پر کرده بود، ترا نیز خوشحال کنم، از این بابت مطمئن بودم. معاملهٔ قبر دو طبقه ای را می گویم که مدتها وقت و اعصابم را رویش گذاشته بودم و با هزار مصیبت بالاخره جوش خورده بود. پولی که بابت آن پرداخته بودم معادلِ یک آپارتمان شیکِ ۱۲۰ متری در بهترین نقطه شهر بود. اما تو آنچنان سرد و بی تفاوت از کنارش گذشتی که انگار آنهمه پول را داده بودم برای یک شیشه شیرِ تاریخ ِ مصرف گذشته. تو گفتی آدم تا وقتی زنده است و زندگی میکند، جدایی یا با هم بودنشان اهمیت دارد و مرگ پایان داستان است. دلم شکست و تو ندیدی. گفتم منهم می دانم که مرگ پایان راهِ همه ماست اما اگر من اول بمیرم و تو بعد از من، مایل نیستی در کنار من دفن بشوی؟ تو باز حرفت را تکرار کردی که وقتی کسی مُرد، مُرد، دیگر چه اهمیتی دارد کنار کسی که عزیزش میدارد دفن بشود یا با یک دریا فاصله از او. و دلم بیشتر شکست. خواستم آنجا را به اولین خریداری که پیدا بشود، ردش کنم اما نشد. قیمتها بطور سرسام آوری بالا میرفتند و خریدارانی که از قضا کم هم نبودند میخواستند آن را مفت خورش کنند. حاضر بودم مفت واگذارش کنم اما نه در هیئت یک ابله که توانستهاند گولش بزنند! این شد که به امروز و فردا واگذارش کردم تا امروز. می دانی حالا دیگربا همان یک وجب خاکی که در امامزاده صالح
خریدهام، میشود ده تا مدرسه در خاش ساخت؟ گر چه دیگرقصد فروشش را ندارم حتی اگر بشود با پولش یک کشور افریقایی را مادام العمر غذا داد، دیگر نمیفروشمش. میخواهم آنجا بخاک سپرده شوم، تنها. نخند!
می دانی، از روزی که تو دیگر در کنارم نیستی، گاهی صدایی میشوم، صدایی آرام بخش که میگوید دنیای دیگری هم هست، دنیایی که آدمها باز بهم خواهند رسید.
باور ندارم اما دلم میخواهد باشد یا لااقل در حدی باشد که من و تو یکبار دیگر بهم برسیم تا بتو ثابت کنم من هرگز، هرگزذره ای از یادت نکاستهام.
روزی که قرار شد تکلیفم را با تو یکسره کنم، جهنم را بچشم خود دیدم. گر چه روزهای جهنمی بسیار داشتم، اما آنروز، جهنمی بود که در آن عذاب تمام عالم را یک تنه تجربه کردم. تو آن را برایم ساختی. روز تولدم رسیده بود و تو میدانستی. اما نه تنها هدیه ای از جانب تو برایم نرسید بلکه حتی تمام سعیات را کرده بودی که در دسترس نباشی و وقتی هم که بالاخره پیدایت کردم در کمال حیرت دعوتم را برای خوردن شامی دو نفره رد کردی تا در جهنم ِ تنهایی خود بسوزم. سوختم. هنوز شبی نیست که بدون کابوسهای شبانه سپری شود، با این همه راضیام. لااقل در عذاب شبانهام تو هستی، زیبا و فریبنده آنطور که همیشه بودی. از این بابت راضیام که تسلیم وسوسههای لحظه ای نشدم تا عذابی به آنچه که در آن دست و پا میزدم، اضافه شود.
میدانستی آن غروبی که برای اسباب کشی به تو کمک میکردم، میتوانستم احمقانهترین اشتباهِ زندگیام را مرتکب شوم؟ تو دیدنِ غروب خورشید را بسیار دوست داشتی. میگفتی در انتظار خورشید نشستن، بیشتر از هر انتظاری، میارزد. میگفتی آدم تکلیفش روشن است که هیچ کلکی در کارش نیست. او همیشه بر میگردد و با خود روز را به تو هدیه میکند. آنروز هم، تو با عجله خود را به بالکن آپارتمانت رسانده بودی تا غروبِ کامل خورشید را در یک روزِ بدون گرد و غبار ببینی. وای اگر من تسلیم وسوسههای شیطانی درونم میشدم آن روز میتوانست آخرین غروب زندگی تو باشد. تو دستهایت را دور سینهات گره زده بودی و با قرار دادن آرنجهایت روی نردهٔ فلزی، خم شده بودی. آنچنان مجذوب تماشای لحظهٔ خداحافظی خورشید بودی که من، با یک تکانِ ناگهانی میتوانستم ترا به پایین پرت کنم. اما تسلیم نشدم. چگونه میتوانستم باقی زندگیام را با تصویرِ هیکلِ له شدهات بگذرانم؟
من، با هر کسی که اعتقاد دارد تنهایی سنگینترین مجازات برای زندههاست، سخت موافقم و هیچوقت چنین مجازاتی را برای تو حتی آرزو نکرده بودم اما تو تنهایی را نصیب من کردی و بر آن پای فشردی که حقم جز تنهایی نیست. منی که از آن روزی که تو را دیدم، همیشه با این یقین بخواب میرفتم که ما، به پای هم پیر خواهیم شد. حالا باید تنها با یاد تو پیر شوم. نیستی که ببینی با من چه کرده ای!
می دانی، من به آنهایی که هنگام مرگ، با افسوس از زندگی بر باد رفتهشان یاد میکنند و حسرت آرزوهای دست نیافته را با خود بگور میبرند، عمیقاً احساس ترحم میکنم و درعین حال به ریششان میخندم. من، به آرزوی خود رسیده بودم وقتی که سی سال بیشتر نداشتم! تو همهٔ آرزوی من بودی و من از این بابت چقدر از تو سپاسگزارم. درست به همین دلیل از تو میخواهم که از من دلگیر نباشی که من تنها سعی کردم آرزوی تحقق یافته ای را حفظ کنم. اما اگر دیر تر، تنها کمی دیرتر میجنبیدم ای بسا که شاهد پر پر شدنِ آن میشدم و آنوقت حسرت جدایی از تو حتماً تا به حال دخلم را آورده بود.
کلافه بودم. کلافهام کرده بودی. تو که دیگر حتی جواب تلفنهایم را هم نمیدادی. مادرت خود را به کل کنار کشیده بود و مایل به هیچ نوع پادرمیانی نبود. میدانستم پدرت تنها برای دل خوش کردنم میگوید که باید صبور باشم و گذشت زمان دوباره ما را بهم میرساند. از نگاههای غریب برادرت به من که انگار با یک جانی بالفطره روبروست، دیگرجان به لبم رسیده بود. باید کاری میکردم و کردم.
عصر دلگیری بود آن روز. اکبر آقا، تحصیلدار حاج نبوی آمده بود برای تسویه حساب معاملهٔ آهن. چک را که به دستش دادم، طوری که همه بشنوند گفت:
– آقا مهندس ما خیلی پکره امروز! خدا به سر شاهد، همهٔ آقایون هم شاهد میگیرم، بدخواه داشته باشی، هر جای دنیا، حتی ریئس جمهور امریکا هم که باشه، از شما به یک اشاره، از ما با سر بریدهٔ طرف، سرِ میزِ شما، حاضر!
خندهام نگرفت اما دیدم فرصتِ مناسبی است برای جلوگیری از یک فاجعه. درِ گوشش، پچ پچ کردم که میخواهم سرِ یکی روی میزم باشد، هستی؟ او بدون معطلی گفت فردا ظهر روی میز شماست! گفتم اینطوری که همهٔ عالم و آدم خواهند فهمید برادر! گفت هر طوری که شما بخواهی، میشود! گفتم هر طور؟ گفت همه جورش شدنی است. گفتم سیاه کاری که نمیکنی؟ گفت آقا مهندس، تو مرام ما سیاه کاری قباحت دارد. امتحانم کن! گفتم چقدر برایم تمام میشود؟ گفت قابل شما را ندارد. هیچی! گفتم هیچی که نمیشود. گفت، ما میکنیم و میشود! گفتم آخر…گفت نوبت من هم میشود که کاری از شما بخواهم به رایگان! گفتم حالا که اینطور است، میخواهم هیچ اثری بر جا نماند. گفت طوری کارش را میسازم که انگار هیچوقت در این دنیا نبوده است. قبول کردم، با این شرط که هیچ اثری از تو، درهیچ کجای این مملکت پیدا نشود، انگار که تو به یک سفرِ بی بازگشت به ناکجا رفته باشی. او قبول کرد. الحق که کار بلد بود.
امروز، ده سال و سه ماه و دو هفته و یک روز از آن سفرِ بی بازگشتت میگذرد و من همراه همهٔ آنهایی که دوستت داشتند و دارند، در انتظار وقوع معجزه ای روزگار میگذرانم! باور بکنی یا نه، هنوز هر شب با خیال تو به بستر میروم و صبح با خیال تو از خواب بیدار میشوم. لطفاً تو نیز به کابوسهای شبانهام بیا تا خیال نکنم که از خاطرت رفتهام.
آگوست ۲۰۱۴
ونکوور – کانادا