Advertisement

Select Page

تاولِ خرافات

تاولِ خرافات

(اپیزود ششم)

از میان پیروان اشعار مولوی، برخی هنرهای هفت گانه[i] را خلق می کنند و برخی دیگر فرآیند آینده را در پیش می گیرند. با وجود ایمان راسخ مولوی به احدیت و ستایش، مستی را در ذهن می پروراند که پیالۀ بهترین مسکر هم دائم‌الخمر سماع او خواهد شد. اصول و واقعیت را به تجاوز و تداعی تصورات از وجود یکدیگر قربانی می کند و خود به هم نوایی با دف و نقاره، رقص عاشق پیشگان را که همان سماع است، سر فصلِ زندگی خویش قرار می دهد. به ظاهر، او از ترکیب ماتریالیسم و ایده‌آلیسم شرحی جداگانه را غرض سخنانش قرار می دهد که به عنوان یک مسلک مشخص برانگیخته اش می کند و پس از غرق شدن در افکارش، قدم به آرمان شهری می گذارد که پند را آویزه زندگی انسانها کرده است؛ هنر را از پس کاشی های لعاب دیدۀ واژه ها بر مناره‌های سخنوران شعر می‌کند و قدیم را به رویارویی جانوران و خطبۀ بازیگران و بازی‌گردان‌های مثنوی معنوی، گاهی مَلعبۀ فلسفۀ تقدمِ جوهر بر ذات می گرداند. نیرنگ‌های داستانی و فرمایش‌های مکتوب شده را مولوی در میان مصراع‌هایی که گویای وقایع گذشته و حتی در حال حاضر هستند تاس می اندازد تا اگر لغزش تفکری در میان است، خواننده خود دریابد و تصمیم بگیرد. پادشاه و وزیر و مردم همه از درد غفلت و جهالت بهره‌ای می‌برند که مسکین از گرسنگی. او ماده‌گرایی را سرمشق برخی از مردمان و ایده‌آلیسم را سرلوحه بعضی دیگر قرار می‌دهد و استدلالِ گفتار را چرخۀ اظهارِ فی‌البداهۀ رعیت جماعت تعریف می کند. گزینه ها را بر می شمرد و عبث را به دامان پاک ایمان محول می‌کند؛ و خود به تماشای فریم‌های سیاه و سفیدی می نشیند که آن را با هر چرخش دستار[ii] شکرآویز[iii]ش[iv]، سوار بر مادیان معشوقه‌اش، کاغذهای مثنوی را از بهر مُرکب رنگین می کند. او مدام اومانیسم را فریاد می زند و با سماع خویش می‌چرخد و می‌چرخاند آنچه را که نامش سرگیجه و تهوع است برای زندگی انسان‌هایی که هر موجبی را ریشه در اوهامات می‌دانند؛ برای کسانی که می‌توانند آزاد باشند و یگانه‌ای را ستایش کنند که هر لحظه توان نقش بستن رنگ به رنگ قالی‌های دست باف را روی قلبشان دارند. او تقدس را می آفریند تا نقش سوفلور[v] را برای همیشه به عهده گرفته باشد. سوفلوری که خود نیز هر آنچه را که باید باشد و نیست را انکار نمی‌کند و سفسطه را چو روزنامه باطله به گوشه‌ای از آب انبارِ عمارتِ نیهیلیسم انباشته می‌کند تا سِعِۀ گفتارش را با آنارشیسم به رخ جدال قدرت‌ها و مردم بکشاند. او تجربه آفریدن گرایشات مختلف را به اعتقاداتی که در ظاهر باعث رستگاری مردم می‌شود با عناوین و موضوعات مختلف، همراه با حباب شیشه‌ای در حول تمام گویش‌ها اهدا می‌کند. خود در رِواق آرمیده و سوناتی را نوشته که به اصل مبدل و مستی را بر می‌گزیند. رنگ می‌بازد و در پی آن رهایی را در وصل به معبود ارجح می‌داند؛ پیروان رمیده‌اش خویشتن را جز مَغلطه‌ای سرگردان حس نمی‌کنند؛ نتیجه مولانا است که مولانا می‌شود. هدف او مَثَل صوفی زیستن و روحش سرسپرده آزادی. اتفاقات داستان را گواهی مرهم زخم‌های هموطنان خویش قرار می‌دهد. رَدای هجو و نقد را به تن واقعیات، داستان‌گونه طرح می‌کند و پیشه می‌کند باده گساری ادبیات ذهنش را.

رمان پاد آرمان شهر[vi] ” مزرعه حیوانات ”  نوشته جورج اورول که حکایت از نوعی انقلاب و حکمرانی‌های پس از رسیدن به قدرت را دارد، آنهم از زبان حیوانات. قدرت را در چهره خوک دیده است و حتی مقرراتی که آنها تنها و بلافاصله پس از پیروزی انقلاب وضع می‌کنند به شرح زیر است:

همه آنها که روی دوپا راه می‌روند دشمن هستند.

همه آنها که چهارپا یا بالدار هستند، دوستند.

حیوانات لباس نمی‌پوشند.

حیوانات درتخت نمی‌خوابند.

حیوانات الکل نمی‌خورند.

حیوانات همدیگر را نمی‌کشند.

همه حیوانات برابرند.

جملۀ ” همه حیوانات با هم برابرند ” به وسیله گروه مستبد حاکم تبدیل می‌شود به ” همه حیوانات باهم برابرند، ولی برخی ازآنها برابرترند.” سرنوشت یک مزرعه که نویسنده آن را به نام جامعه می‌شناساند، می‌تواند با یک انقلاب از زاویه دیگر دیده شود. حتی می‌تواند از آرمان شهر به پادآرمان شهر هم تبدیل شود. رؤیای داشتن و حتی خلق یک آرمان شهر، هدف شاعران ایرانی به خصوص سبک شعر نو بوده است. رهایی از یک پاد آرمان‌شهر و رسیدن به مدینه فاضله که به تصورشان دست یافتن به آن زیاد دور نیست. نمونه‌هایی از این دست، می‌توانند در لایه‌های زیرین خود نقدها و یا هجوهایی را مخفی نگه دارند که همانا به مثابه یادآوری انسان‌گرایی دیدگاه اصلی قرار می‌گیرد و سپس نسبت به وضعیت اجتماعی محل زندگی همان شاعر و یا نویسنده تحلیل می‌شود. گاه بر اساس یک واقعه تاریخی و با استناد به عملکردهای اشخاص دفن شده در تاریخ و از طریق صورت کلی عنوان می‌شود؛ و گاه همزمان با زمان حال آن نویسنده تطابق پیدا می‌کند. در هر صورت گفتن و یا فاش کردن مسایل مختلف، وظیفه هنر در نوع خود اجابت می‌شود و واژه ها را فریاد برمی آورد تا حتی دورترین نگاه‌ها و افکار هم به صدا در آورده شود؛ تا تاریخ و روادید را از زاویه تازه‌ای به نام هنر اعلام حضور شود.

“‌در این بن بست‌” شاملو نمونه دیگری است:

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می‌دارند

آنَک قصابانانند بر گذرگاه‌ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غربیی‌ست نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

در روزگار غریب است که از هر آنچه می‌شود به عنوان هیزم سود جست استفاده می‌کنند که تنها آتش گفتارهایشان و فشارهایشان را بیشتر و روشنتر کنند؛ روشنایی این خفقان را تا به جایی برسانند که حتی دورترین آدم از جهت فکری هم آن را به چشم مسلم ببیند و زودتر تصمیم خویش را بگیرد تا آنها به سراغش نیامده‌اند. وقتی در کشتارگاهی خیال قدم زدن تو را بر می‌دارد، می بینی که تمام گوشت‌ها بر صلابه‌ها آویزان شده‌اند و در هوا تاب می‌خورند. تنها صدای شکسته شدن استخوان‌ها و پاره شدن ماهیچه‌ها توسط ساطور قصاب‌ها به گوشت می‌رسد؛ و سپس لغزیدن همان میخ‌های آویز ز سنگینی گوشت‌های آویز. بر روی زمین کشتارگاه، تنها خونهای رقیقِ در جریانی را می‌بینی که هنوز خشک نشده اند. کُنده‌هایی را در گوشه و کنار قصابخانه می‌بینی که از فرط ضربه‌های ساطور، خورده شده‌اند و دور تا دور آن را خون‌های خشک شده فرا گرفته است. بدون اینکه بخواهی، ماسکی به صورت زده‌ای که آنها می‌خواهند همین‌گونه و همان حفره‌های کوچک بر روی چهره‌ات باشد. ناخودآگاه سخنان و رفتاری را عنوان می‌کنی که آنها خواستار آنند. روزگاری است که همه چیز غریب شده است؛ به جز انسانیت، اصالت هم جسته گریخته گم شده است و جستجوگران ز بهرِ به چنگ آوردنش، یا خویش را سرزنش می‌کنند یا چشمان‌شان را تا سحر باز نگه می‌دارند که شاید جسد اومانیسم از اعماق اقیانوس خروشان سر بر‌آورد، گرچه دیر زمانی است که بوی کفتار مرده را به خود گرفته است. آنها زیر پا له کردن زیبایی‌های رئالیسمِ اومانیسم را کاری عبث نمی‌دانند و حتی آزادی را روی همان زیبایی‌ها می‌سوزانند تا توان خویش را به رخ اومانیسم پرستان بکشانند. شاملو با معشوقه خویش خلوت کرده و آن را بهانه فاش سازی واقعیت‌ها کرده است.

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

ابلیس را از دو زاویه می توان بررسی کرد: یکی آنکه در داستان‌ها نقل شده، خداوند از درگاهش او را می‌راند که تا قبل از آن به پای انسانها سجده می‌کرده؛ پس از آن مجبور به فریب آنها می‌شود. از طرف دیگر خطر از بین بردن خدای تو از طریق ابلیسی که توان هر کاری را دارد. همانا سرکرده سیاهی‌ها به خود رخصت داده است تا از در بند کردن انسان‌ها لذتی برد که همچون از پیاله مسکر مست می‌شود و هیچ را نمی‌بیند جز شادی و سرزندگی خویش. سرافرازی‌اش را در غم و اندوه کسانی می‌بیند که همچنان در حال دست و پا زدن برای پرواز در آسمانی با ابرهای سیاه هستند. هر چقدر که پیروزی خویش را بیشتر جشن بگیرد، روزنه‌های زندگی برای دیگران و همنوعانش تنگ‌تر، کمتر و تاریک‌تر می‌شود. تنها راهی که تو می‌توانی در همان آب انبار و پناهگاه خویش انجام دهی، پنهان کردن همه روشنایی‌ها و معبود انرژیت می‌باشد تا گزندی به تو نرسد برای بیشتر زنده ماندن؛ برای آنکه صباحی بیشتر بخوانی و ببینی تا روزگاری که توان حرف زدن و خلق کردن داشته باشی؛  تا اینکه هوشیاری قهرمان داستان شود.

—————————

[i] موسیقی، هنرهای دستی، هنرهای ترسیمی، ادبیات، معماری، رقص، هنرهای نمایشی.

[ii] در لغت نامه دهخدا: عمامه.

[iii] در لغت نامه دهخدا: ظاهراً شمله و علاقه و دستار و آویزیست از عمامه که در پشت سر آویخته شود.

[iv] اشاره به لباس مولوی در هنگام سماع.

[v] در هنر تئاتر: سخن رسان.

[vi] جوامعی که در آنها ویژگی‌های منفی، برتری و چیرگی کامل دارند و زندگی در آنها دلخواه هیچ انسانی نیست.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights