تردید
همهی نمیتوانمهایم را جمع میکنم در دستهایم!
دستهایم؟!
در پاهایم!
پاهایم؟!
در نگاهم !
در نگاهم؟!
به آدمهای عبور در بازار ماهی فروشان گیلان! به سایهوار راه رفتن شان! یعنی هر کاری اولش سخت است یا تنها این کار حالم را اینطور بههم زده است؟!
سبد بزرگ ماهی را با پای راستم کمی جابجا میکنم تا وقت بخرم برای پیدا کردن خودم… برای قوی شدنم و ماندنم در بازار تا فروش آخرین ماهی در سبد.
نگران چشمهای آشنایی هستم که بودنم را شکار کنند و بعد من در میان حرفهای بههم گره خوردهشان گیر بیفتم و دست و پا بزنم و دادم را بر سر همهشان بزنم و بگویم:
– مگر کار کردن عیب است؟
شال را دَدِه مریم را روی سرم درست میکنم تا نفس تازه کنم برای شروع!
چشمهایم یکدفعه در یک چرخش خسته و باطل بروی چشمهای زنی میافتد که نمی شناسمش اما هر که هست بد موقع جلویم ظاهر شد. بودنش حالم را بد میکند! شاید بخاطر لبخند بیمعنایش و یا بهخاطر رنگِ نارنجیِ مانتویش!
چرا یخ زدم؟!
زن مانتو نارنجی – نزدیکام میشود. بوی عطرش را میشنوم! توی دلم میگویم:
– دور شو!
اما او قرنهاست که کنارم ایستاده است! قرنها!
چشم از زن برداشتهام و دارم به اطرافم نگاه میکنم!
کاش جای دیگری بساط کنم!
چهار تا ماهی که بساط ندارد!
کفشهای زن یک لحظه به چشمهایم محکم کوبیده میشود!
نه او مانده است و نمیرود! بازار که مال من نیست! هر جا دوست دارد میتواند بایستد! تو فکر خودت باش!
شال دَده بوی نعناع میدهد! کاش ده بسته نعناع پاک میکردم و خبری از بساط امروز نبود!
اما با پاک کردن صد دسته نعناع و خشک کردنشان هم زندگی به نفس نفس میافتد!
پس زِر زیادی نزن و مشغول شو!
دِ زود باش !
زن حالا دو قرن است که ایستاده! خب بایستد! به جهنم!
همهی نمیتوانمها را گلوله میکنم و به جای دوری پرتاب میکنم. دیگر به اطرافم نگاه نمیکنم!
هر کسی کار خودش!
پارچهی روی ماهیها را کنار میزنم و محکم رو به زن میکنم و میپرسم:
– ماهی میخوای؟
مرداد ۹۹