تفکیک جنسیتی شیخ عاشق از دختر جوان
هفته گذشته واقعن که هفته پُرمشغله ای بود. تمام طول هفته یک ریز بارندگی داشتیم. بارندگی در این فصل گرما آن هم در روزهای آخر ماه ژوئیه، همه را غافلگیر کرد؛ انگار سقف آسمان سوراخ شده بود چه یک ساعت هم باران بند نمیآمد. چکه کردن آب از سقفها مجبورمان کرد تا برای تعمیرشان، کلی به دست و پا بیفتیم و یک عالمه تلاش کنیم تا راهحلی بیابیم. نبود مردها در صومعه، ما زنان را واداشته که همه کارهای ریز و درشت مربوط به صومعه ـ حالا باغبانی باشد یا بنّایی، نان پختن و… ـ را خودمان انجام دهیم. نمیدانی چه جنب و جوشی بپا شده بود. این اتفاق باعث شد که زندگی تکراری مان در صومعه، لااقل برای چند روز، رنگ دیگری بگیرد، و چه خوب! البته طی دو سه هفتهٔ قبل هم که امتحانات طلبهها باید برگزار میشد. وای که این راهبه های جوان چقدر پُرشورند و گاهی هم چقدر لجباز و پرسشگر. دوره طلبگی ما خیلی فرق میکرد. آن موقع پرسش و تشکیک، اغلب با کفر و بی ایمانی مترادف بود. ولی در این دوره که بالاخره دههٔ سوم قرن دوازدهم را هم پشت سر میگذاریم فضای آموزشی صومعه ما تا حدودی تفاوت کرده است. از خبرهایی هم که میرسد گویا در خود واتیکان هم یکجورایی اوضاع در حال تغییر است؛ حتمن تو هم شنیده ای که نظرات قدیس توماس خیلی بحث انگیز شده،.. مخالفان شایع کردهاند که توماس قدیس مروج نظرات ارسطو است!… راستش نمیدانم شایدم همین حرف و حدیثها باعث شده که تشکیک و نقد و پرسش در حوزههای علمیه ، یکجورایی عمومی شود. ممکن است باور نکنی اگر بگویم که عمدهٔ ایراد راهبه های جوان، به آموزههای «قدیس آوگوستین» است؛ مثلن می گویند آموزههای او خیلی «تن گریز» و خشکه مقدس است… خلاصه فرید جان طی هفتههای گذشته متأسفانه موفق نشدم نوشتن نامه را ادامه بدهم و از این وقفه و تأخیر، پوزش میخواهم.
امروز دوشنبه است و آغاز هفتهٔ پیش رو، با روزی آفتابی و زیبا شروع شده است؛ حال و روحیهام خیلی عالی است و شوق نوشتن برای شوهرم، و شاهکار ادبیاش «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، وجودم را لبریز کرده است. راستش از اواخر اکتبر وقتی تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم هزار و یک تردید و دودلی، دغدغه هر روزهام شد. ابتدای نگارش نامه، با اتکاء به باورهای مسیحیام، تو را به دلیل پیمان شکنیات و رها کردن زن و خانواده، مردی گنه کرده و فاقد معنویت و اخلاق میدانستم. هرچند که از بابت چنین قضاوت سختگیرانه ای، خیلی هم معذب بودم و رنج میکشیدم. این رنج و دغدغه تا مدتها رهایم نمیکرد ولی هیچ فکر نمیکردم که روزگاری اگر بخواهم همین دغدغهها را برایت بنویسم به خودی خود فضایی ایجاد کند که در عین حال بتوانم این همه انرژی مثبت از آن بگیرم. حس میکنم که بعد از سالها درون گرایی و تکرارکردن خودم در این فضای یکنواخت صومعه، انگار هدفی فراتر از روزمرگی و تکرار خود، پیدا کردهام که برایم خیلی جذاب است، خوشحالم میکند،.. پس انگار نباید زمان را از دست بدهم و بدون فوت وقت، درد دلهایم را برایت بنویسم؛ شاید بتوانم که بالاخره یک عالمه حرفهای تلنبارشده طی این سالها را از دلم بریزم بیرون، و نامه را با کمک اسقف آندرانیک، به دستت رسانم….
شوهرم، جناب عطار نیشابوری؛ همانطور که به پدر آندرانیک هم گفتم از شروع پُر جذبه قصه «شیخ صنعان» و برخورد شجاعانهات در مقام خالق این شاهکار ادبی، واقعن لذت بردم زیرا تو، چونان عصیانگری دلیر و عاشقی پاکباخته، بی اعتنا به میراث عظیم و فراگیر تعالیم فرازمینی و لاهوتی حاکم بر سرزمینتان، به تقدیس«عشق زمینی و ناسوتی» میپردازی. راستش برای من که سالیان دراز در صومعه ای دور افتاده، عمر و جوانیام را سپری کردهام و زیر تأثیر آموزههای قدیس آوگوستین، بیش از هرچیز به فکر نگه داشتن حصارهای اخلاقی و امنیت روانیام بودهام خیلی طبیعی است که تصور نوشتنِ ـ حتا مخفیانهی چنین حکایتی، لرزه بر اندامم میافکند بنابراین میتوانم حدس بزنم که برای تو در موقعیت حساس یک پیشوای مذهبی که در میان عالمان دیانت اسلامی جایگاه رفیعی است، نگارش و انتشار قصه ای با آغازی چنین شجاعانه، میتواند بسیار پُرهزینه باشد و نه فقط به معنی فروپاشیدن آگاهانهٔ حصارهای امنیت روانی خودت بلکه در حکم حرکتی رهایی بخش ـ و از جانب بعضی کسان، چه بسا «کفرآمیز» ـ هم تلقی شود. بنابراین شاید لازم و منصفانه باشد که در همین جا به عنوان یکی از هزاران خوانندهٔ قصه «شیخ صنعان و دختر ترسا» اعتراف کنم که از مَطلع باشکوه داستان و آغاز شورانگیز ماجراها، احساس غرور کردم. اتفاقن در ابتدای داستان، قلم و نفس ات گرم و سرشار از زندگی است و شخصیتی را برای شیخ صنعان خلق کرده ای که بسیار جذاب و احترام برانگیز است. خلق شخصیتی چنین پاکباخته، و بیان تمناهای شیداییاش ـ که خواننده را به یاد حالات و شطحیات مرحوم حسین بن منصور حلاج میاندازد ـ فقط میتواند از منبع فیاض عشقفرا روید.
جالب است که خود تو در «آغاز داستان» به شخصیت شجاعی که خلق کرده ای، خیلی وابسته و علاقمند به نظر میرسی؛ یک جورایی انگار به او و رفتار شیداییاش، مینازی. این رابطه متقابل عاطفی میان خالق اثر با شخصیت محوری قصه، چقدر زیبا، انسانی و باورپذیر است. اتفاقن فرید جان، همین نکته، به باور من خیلی مهم است که تو به عنوان مردی تربیت یافتهٔ نظامهای معرفتی پدرسالار و سنتی، برای رسیدن به وصال دختر مسیحی، حاضر میشوی تابوهای مرسوم را بشکنی، حتا از شأن والای مرشدیات، چشم بپوشی و بر سرکوی دختر، بست نشینی…[۱] و خوانندهٔ داستان را با عصیان عارفی گستاخ و شوخ چشم روبرو کنی، ولی جای تعجب است که در یک چرخش غافلگیرکننده، در «پایان بندی» داستان، همهٔ عناصر سازندهٔ قصه را به درگاه ارزشهای زاهدانه و رسمی، ناگهان به کُرنش و گردن فرودی واداشته ای! تا جایی که به دختر مسیحی توصیه میکنی برود خاک پای شیخ صنعان شود و به دین مبین اسلام مشرّف گردد! «… کز پی شیخ ات، روان شو ، این زمان / مذهب او گیر و خاک او بباش…»[۲] فرید جان حالا برای لحظه ای هم که شده برگرد به پایان بندی داستان، و تحقیر دختر قصهات را مثلن مقایسه کن با شخصیت محکم و رفتار نافذ و فاعلانهٔ خانم «ویس» در قصهٔ عاشقانه «ویس و رامین» که از قضا هموطن خودت «فخرالدین اسعد گرگانی» صد و سی سال پیش از تو، آن را بازنگاشته است.
احتمالن هنگام نگارش قصه، حدس زده ای که ممکن است خواننده داستان، از خودش بپرسد که چرا در پایان ماجرا، باید دختر مسیحی حتمن به دین و مذهب شیخ درآید؟ به دلیل همین حدس و آینده نگری، پاسخ این پرسش احتمالی را پیشاپیش تدارک دیده ای و دلیلش را اینگونه در قصه توجیه کرده ای که چون شیخ صنعان (شخصیت محوری داستان)، از کفر و بی دینی (مسیحیت) واگشته و استغفار کرده و بار دیگر به اصل خود ـ اسلام ـ رجوع کرده است بنابراین، همسرش (که از نظر تو احتمالن مرید و دنباله رو مردش باید باشد) نیز بطور طبیعی به شوهرش تمکین میکند و به اسلام میگرود! سپس برای مشروع جلوه دادن این دگردیسی و تحول در باورهای مذهبی دختر، از تمثیل زیبای «آفتاب» بهره برده ای: «دید از آن پس دختر تَرسا، به خواب/ کاوفتادی در کنارش آفتاب / آفتاب، آن گاه، بگشادی زبان:/ کز پی شیخت، روان شو، این زمان/ مذهب او گیر و خاک او بباش/ ای پلیدش کرده، پاکِ او بباش…»!
اما شاید پرسش مهم و تعیینکنندهٔ دیگر این است که چرا نویسنده دنیادیدهٔ این داستان، که از ژرفای اقیانوس عرفان عاشقانه آغاز کرده، ناگهان در پایان بندی، تصمیم میگیرد شخصیتهای قصهاش را در برکه عرفان زاهدانه، غسل تعمید بدهد و آنان را به دلیل این که عاشق شدهاند و از یکدیگر لذت بردهاند به توبه و ندامت بکشاند؟!… این فرورفت، این شیب هراس انگیز، این سقوط آزاد به وادی تصوفِ «واقعیت ستیز»، آیا محتوم و ناگزیر بوده است؟ از خودم میپرسم که آیا کسی مثل عطار نیشابوری ـ عطاری که لااقل من میشناسم و یک سال تمام با او زندگی مشترک داشتهام ـ واقعن «ملزم» بوده که شخصیتهای داستانش را ناگهان از «پیچ هولناک توبه» و از دالان رستگاری مرسوم و عادت شده، عبور دهد؟ و این الزام (اگر واقعن الزامی در کار بوده) آیا با صحبتها و رفتارهای شیداییات در یک سال زندگی مشترکمان، ذره ای همخوانی و قرابت دارد؟
فرید جان باور کن نمیخواهم فقط تو را به عنوان آفرینندهٔ این داستان، شماتت و یا خدایی ناکرده محکوم کنم بلکه امیدوارم به کمک یکدیگر (گفتگوی من خواننده با متن زیبای تو) به درک مشترکی از رویدادهای قصه، برسیم. چون که هرگز تصور نمیکنم برداشتهایم از مضامین این منظومه ماندگار، حتمن درست است! حداقل خودم این طور فکر نمیکنم، بنابراین از تو هم توقع و تمنا دارم که نظراتم را صرفن «برداشت شخصی ـ و احتمالن سطحیِ ـ یک خواننده معمولی» تلقی بکنی. پس خواهشن آن را به حساب خرده گیری و کوباندن داستان، نگذار. زیرا من این قصه زیبا که بازآفرینی شاعرانهٔ یک سال زندگی مشترکمان است را خیلی دوست داشتم و در این مدت، بارها و بارها آن را با شوق، خواندهام. البته پنهان نمیکنم که طی دو سه بار اول، که میخواندم، مشکل یا تناقضی به چشم ام نیامد ولی دفعات بعد، برخی اشکالات جزیی را در بافت قصه دیدم. برای نمونه همین «عدم تقارن فضا» بین مبتدا و منتهای قصه است که توجه ام را جلب کرده؛ زبانم لال مثل این میماند که انگار بخش آغازین داستان را به دورهٔ جوانی نوشته ای و بخش پایانی را به سن کهولت! چون راستش احساس کردم که این عدم تقارن به حدی آشکار و تناقض آمیز است که حتا روی رفتارت با شخصیت محوری داستان (شیخ عاشق) نیز تأثیر گذاشته تا جایی که برخوردهای همدلانه و عاطفیات در آغاز داستان نسبت به شیخ صنعان و رابطهاش با دختر ترسا، با نحوهٔ برخوردهای سرد، ناشکیبا، خرده گیرانه و حتا خشن نسبت به او ، در بخشهای پایانی قصه، کاملن به چشم میآید و متأسفانه خواننده را گیج میکند.
البته منظورم این نیست که شیخ را از «محور و مرکز بودن در بافت این منظومه» پایین کشیده ای! هرگز چنین کاری نکرده ای، اتفاقن تا انتهای ماجراهای قصه، شیخ صنعان آشکارا «محور» و عمود خیمهٔ داستان است؛ ولی حقیقت اش را اگر بخواهی، اصلن نمیفهمم که چرا او ـ و رابطه مشروع و زیبایش با دختر ترسا ـ را ناگهان به زیر ضرب برده ای؟ مگر آنها خدایی ناکرده، گناه بی شرمانه ای مرتکب شده بودند؟…
و اما فریدجان، شاید از همه با مزه تر این نکته باشد که در «پایان بندی» قصه، با نگاهی مالامال از سوءظن، و با هدف خاتمه دادن به رابطه شورانگیز شیخ مسلمان با دختر مسیحی، حتا برای شیخ صنعان «پرونده سازی» هم میکنی، تا هر طور شده او را به مرز پشیمانی از رابطه عاشقانهاش با دختر، بکشانی اما همانطور که گفتم، هوش و حواس ات هم کاملن جمع است که مبادا شیخ نادم را در مسیر رنج خیز پشیمانیاش، خدایی ناکرده از جایگاه رفیع اش، پایین بکشی و به مانند دختر تَرسابه حضیض خاکساری و پابوسی و توبه، و تغییر دستوری مذهب اش، تنزل دهی! به حقارت کشاندن دختر قصه، در حالی صورت میگیرد که اگر یادت مانده باشد در تمام لحظهها و روزهای زندگی مشترکمان در روم، به طور مکرر، طالع مرا ـ طالع دختر ترسایت را ـ بسیار فرخنده، به سان طالع سعدِ ستاره زهره توصیف میکردی!!… نه به آن همه تمجید ، و نه این همه تحقیر در پایان داستان نسبت به دختر نگون بخت.
فرید جان حالا ازت تمنا دارم که اگر برای لحظه ای هم شده خودت را در جایگاه یک داور بیطرف بگذاری و منصفانه قضاوت کنی تا شاید متوجه شوی که در پایان بندی داستان، به چه مغاکی غلطیده ای : از هر دوی آنها ـ از دختر مسیحی و از شیخ مسلمان ـ به جرم عشق و عاشقی، داری انتقام میگیری؛ تازیانه اخلاق زهدورزانه را به دست گرفته ای و بیرحمانه تنبیهشان میکنی! یعنی در روند کنش و واکنش عناصر و حوادث قصه، و بویژه برای اثبات ریشههای تمرّد و ارتداد شیخ بیچاره ـ و قطع این ریشهها ـ لاجرم به دنبال «سابقه»!! میگردی! با پردازشی شاعرانه سعی میکنی به خوانندگان قصه بقبولانی که اگر مردی مسلمان از زُهد و شریعت موروثیاش، خدایی ناکرده پا فراتر نهاد و به آفاق معنوی دیگری ـ خاصه به حریم عشق و دلدادگی نسبت به زنان ـ روی نمود، این فراروی و «ارتداد»، حتمن و لزومن «عقبه» و پیش زمینه دارد و باید در «گذشتهٔ او» به دنبال نقاط سیاه ضعف و ناخالصی بود: «در میان شیخ و حق از دیرگاه/ بود، گردی و غباری بس سیاه/ ….»
حتمن خودت نیز در مقام معمار این ساختمان ادبی ماندگار، تصدیق میکنی که با چنین آرایه و تمهید از پیش تدارک شده ای ـ که به نظرم بیشتر به مهندسی کردن روابط انسانها میماند ـ به سراغ شیخ صنعان رفته ای و با نوعی تاریخ سازی هنرمندانه، در واقع عشق و دلدادگیاش به دختری جوان ـ که از نظر شیخ، دختری فوق العاده زیباست ـ را به گَرد و غبار سیاهی که از گذشتهها در وجود شیخ لانه کرده، ارجاع داده ای! جالب تر این که تو در پایان بندی داستان، با کمک گرفتن از نبوغ هنری ویژهات، برای مشروعیت بخشیدن به پروژهٔ تفکیک جنسیتی آن دو (جدایی شیخ صنعان از دختر جوان)، به صناعت تمثیل و اسطورههای دینی هم متوسل میشوی تا شیخ بیچاره را از ادامه زندگی با زن مورد علاقهاش پرهیز دهی! یعنی در صورت بندی روایت قصهات از چهرههای مقدس، بویژه از شمایل مذهبی، نهایتِ استفاده را میبری و از زبان یکی از خُدام خاص ات، این فراگشت (توبه و بازگشت به خِرقه درویشی) را با مهارت و ظرافتی فوق باور، به تصویر میکشی و مینویسی که آن مرید در خواب، دست به دامان پیامبر اعظم میشود و به ایشان عرض میکند: «شیخ ما گمراه شد، راهش نما»،.. پیامبر عظیمالشأن اسلام نیز نجات تو را از گمراهی، به آن خادم خاص، بشارت میدهد:«مصطفی گفت: ای به همت بس بلند/ رو که شیخت را برون کردم ز بند/ در میانِ شیخ و حق از دیرگاه/ بود، گردی و غباری بس سیاه/ آن غبار، از راه او برداشتم / در میان ظلمتش نگذاشتم.»…
خلاصه با پردازش جذاب و شاعرانهٔ چنین حال و هوای معنوی ، به دو هدف تاریخی و از پیش تدارک شده در متن داستان، نائل میشوی: ابتدا، به تاریخ سازی مرسوم و «پروژهٔ ندامت شیخ و بازگشت ناگهانی او از روم به حجاز و رها کردن همسرش» مشروعیت میبخشی «شیخ، غُسلی کرد و شد در خِرقه باز / رفت با اصحاب خود، سوی حجاز»؛ تا مبادا که خوانندگان قصه، تو را سرزنش کنند و به واسطه جفاکاری که در حق ام روا داشتی (و از من که همسرت بودم به عنوان «وسیله»ای برای رسیدن به اهداف معنویات، استفاده کردی)، خدایی ناکرده از بندگی و اطاعت از تو، روی برتابند..؛ و هدف دوم هم که: به طور غیرمستقیم، به دنبال اثبات و تحکیم جایگاه شیخ در مناسبات قدرت (اقتدار و مرجعیت معنوی) هستی و البته در این کار نیز موفقی: «موج زد ناگاه دریای قبول / شد شفاعت خواهِ کارِ تو، رسول»!
با کاربست این نمادهای مقدس، چه بسا مریدان و مخاطبان قصهات ناخودآگاه به عظمت و شکوه قدرت تو ـ که حتا برای یک مشکلکوچک عاطفیات، خود حضرت پیامبر [ص] دخالت میکند ـ واقف میشوند!… راستی فریدجان تا حالا فکر کرده ای که چرا تا به کنون هیچ زن فرهیخته ای در طول تاریخ ـ همچون شما مردان مقتدر و مرجعیت طلب ـ این طور خودش را بزرگ و صاحب مقامات معنوی، به مخاطبانش معرفی نکرده است؟…
پانوشتها:
* برای خواندن بخش اول نامه قدیس تِرسا به لینک زیر رجوع کنید:
نامه دختر آتش پاره به عطار نیشابوری (بخش اول)
http://feministschool.com/spip.php?article7059
بخش دوم نامه را در لینک زیر بخوانید:
نامه دختر تَرسا به عطار نیشابوری (بخش دوم)
http://feministschool.com/spip.php?article7066
۱. دکتر زهرا خانلری نیز در تفسیر زیبا و عاطفی خود از قصه شیخ صنعان، مینویسد: «…شیخ صنعان معتکف کوی دختر شد و با سگان کویش همطراز گشت. عاقبت از درد عشق، بیمار گشت ولی سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کوی دلبر را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد…»؛ تفسیر دکتر زهرا خانلری از قصه شیخ صنعان را در آدرس زیر ببینید:
http://dibache.com/text.asp?id=1795&cat=54
۲. کلیه ابیات، برگرفته از چاپ هفتم منطقالطیر عطار، به تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است که در سال ۱۳۸۹ توسط انتشارات سخن، منتشر شده است.