Advertisement

Select Page

«خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی»

«خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی»

 

جشن عروسی آکیم و آذر در باغ دلگشای مدرسه، برگزار ‌شد. در مدرسه‌ای که آذر معلم بود، در شهرکی نزدیک تورنتو. مهمان‌ها خیلی خوشحال بودند چون آکیم و آذر، هر کدام بعد از رنجی جان‌کاه و مصیبتی بزرگ، به هم رسیده بودند. انقدر همه خوشحال بودند که از یک هفته قبل همسایه‌ها، دوست و غریبه و آشنا خودشان خود به خود کارهای جشن را تقسیم و مدیریت کردند. دخترها، زن‌‌ها و معلم‌هایی که آذر را می‌شناختند، حالا خوشحال بودند که آذر بعد از آن بلایی که شوهرش سرش آورد حالا آکیم مردی بلندبالا، خوش‌تیپ و خوش‌قلب قسمتش شده بود. آکیم واقعا خوش‌تیپ و خواستنی بود و بوسه‌ای بر چاه ظریف زنخدانش، حسرت دل خیلی‌ها بود. پسرها و دوستانی که آکیم را بیشتر می‌شناختند برای آکیم خوشحال بودند که بعد از فقدان همسر جوانش، حالا آذر قسمتش شده، بزرگ‌ترها می‌گفتند گرچه آذر چهار سال از آکیم بزرگ‌تر است اما زیبایی شرقی و شیرینی رفتار و کردارش، مثل باران بهاری همه‌ی تلخی‌ها را می‌شوید و می‌برد.
آکیم یونانی تبار اما آلبانیایی – کانادایی بود و از اول جشن، گروه موسیقی از دوستان آکیم، سنگ تمام گذاشته بودند. موسیقی گاه از یونانی به شرق می‌کشید و ترکی و عربی هم قاطیش می‌شد چنان که دخترخاله‌های ایرانی – آمریکایی آذر، با رقص سر و سینه ولوله به پا کرده بودند. ساقی، بابای مدرسه، پیرمردی لیتوانی – کانادایی، خودش مست مست بود بقیه را هم پاتیل کرده بود. چندتایی معلم و ناظم و مدیر مدرسه کانادایی – کانادایی، یخ‌شان آب شده بود و سعی می‌کردند با آهنگ عربی، سینه بلرزانند.
از همه خوشحال‌تر، لونا سگ آکیم بود که میان میهمان‌ها جولان می‌داد و همه نازش می‌کردند. لونا را پزشکی که آکیم خانه‌اش را نقاشی کرده بود بهش هدیه داده بود و گفته بود برای حال و روزت خوب است. و از آن به بعد لونا همیشه مثل بچه قلمدوش آکیم بود و انگار بخشی از وجودش شده بود. لونا توله‌‌ سگ یک‌دست سیاهی بود با پشم‌های فرفری که فقط زیر گلوش یک تکه سفید بود.
همسایه‌های هندی که همدم گریه‌های شبانه‌ی آذر بودند، آکیم را هم می‌شناختند چون آکیم اتاق‌هایشان را رایگان رنگ زده بود، شام و مخلفات و کیک را تدارک دیده بودند، بوی عود و کندر و سنبوسه و بوی هوش‌ربای ودکا و مارگاریتا در فضا پراکنده بود. جشن به پایان رسیده بود اما هیچ‌کس دلش نمی‌خواست برود خانه، جز عروس و داماد که تشنه‌ی همدیگر بودند.
آکیم و آذر از خیلی نظرها با هم جور نبودند، روزگار نشانده بودشان کنار هم. آکیم دبیرستان را تمام نکرده بود. آذر فوق لیسانس تربیت معلم بود اما بعد در کانادا معلم دبستان شده بود. آکیم نقاش حرفه‌ای ساختمان و کار و بارش خوب بود. در یکی از سفرها از دیدار خانواده، عاشق دختری شد که در یک مهمانی آواز خوانده بود. سوفیای هفده هجده ساله، دخترک به ظرافت شاپرک بود. مهتاب‌رو، ظریف و استخوانی. آکیم عاشق صداش، عاشق ابروهای به هم پیوسته و طرز خندیدنش شده بود که وقتی می‌خندید انگار داشت از حال می‌رفت.
خانواده‌ی سوفیا روستایی بودند و والدینش با ازدواج دخترشان با آکیم و رفتن به راه دور مخالفت کردند و کشمکش‌ها شروع شد. سوفیا دلش نمی‌آمد دل پدر و مادرش بشکند و از طرفی او هم سخت دلبسته‌ی آکیم شده بود، هر چه نارضایتی خانواده بیشتر می‌شد، شیفتگی این دو هم بیشتر می‌شد به طوری که دیگر نمی‌توانستند بی هم سر کنند. مادر آکیم، دست به دامان کشیش شد و از طرف کلیسا سفیر فرستادند، بالاخره پدر و مادر با چشم گریان راضی شدند. مراسم با شکوهی در کلیسا برگزار شد و آکیم و سوفیا شریک زندگی هم شدند. سوفیا در میان چین واچین ساتن آبی‌رنگ و لایه‌های تور و گل‌های نرگس می‌درخشید…
سوفیا در دبیرستانی ثبت نام کرد تا دیپلمش را بگیرد اما صبح‌ها آویزان آکیم می‌شد که داشت می‌رفت سر کار و به التماس می‌گفت منم باهات می‌آم. یک سال نشده بعد از آمدن به کانادا، سوفیا مریض شد. سرطانی بدخیم، پرپرش کرد. اما نه به زودی. مهتاب‌روی استخوانی، جان‌سخت بود و تسلیم مرگ نمی‌شد. دوسالی کشید. هی برو بیمارستان هی بیا. هی برو هی بیا. هی ضعف کن، هی غش کن، هی بالا بیار و آکیم برایش می‌مرد و به دورش پرپر می‌زد و فریاد‌رسی نبود. خانواده‌اش می‌آمدند در راهروهای بیمارستان شیون می‌کردند، خسته می‌شدند، برمی‌گشتند. بعد خانواده‌ی آکیم می‌آمدند، با آکیم گوشه کنار زار می‌زدند، خسته می‌شدند، برمی‌گشتند. آکیم از پا درآمده بود و تقریبا کار را ول کرده بود. اواخر که سوفیا در بیمارستان ماندگار شد، دیگر طاقت نداشت شاپرکش را در حال بال‌بال زدن ببیند، کمتر بیمارستان می‌رفت اما نقاشی ساختمان را شروع کرد.
سوفیا وقتی دوز بالا بهش مورفین می‌دادند؛ می‌خواند. سوزناک و بلند به زبانی ناآشنا. مخلوطی از یونانی، ترکی و عربی. خوش‌لحن، گیرا و طنین‌انداز …
در بیمارستان، گاه گروهای مختلف نمایش یا موسیقی می‌آمدند و برای بیماران برنامه اجرا می‌کردند. یک نی نواز مصری – کانادایی، عاشق صدای سوفیا شده بود و مدتی هر روز ساعات عیادت، در کنار تخت سوفیا دیده می‌شد. حالا او می‌زد و سوفیا می‌خواند. دکترها، پرستارها و عیادت کنندگان می‌آمدند نی زدن و خواندن این دو را که مثل عشق‌بازی بود، نگاه می‌کردند و منقلب می‌شدند.
تحریر صدای سوفیا با دم و بازدم نی نواز، انگار که جان را زخمه بزند، سقف را می‌شکافت، به فلک می‌رسید و به ابدیت می‌پیوست …
روزی دست در گریبان یکدیگر، آکیم دیده بودشان …
آکیم نقاشی ساختمان را شروع کرده بود اما نه به صورت روال کار، بلکه مثل مجنونی دوره‌گرد، خانه‌های دوست و آشنا را رایگان رنگ می‌زد به شرطی که یک اتاق را رنگ آبی بزند چون سوفیا رنگ آبی دوست داشت و لباس عروسیش آبی آسمانی بود. دوست و آشنا و همسایه‌ها خودشان همت عالی، پولی در جیب کاپشن و کت‌اش می‌گذاشتند.
آکیم رنگ می‌زد و رنگ می‌زد. آبی روی آبی. طیف‌های گوناگون آبی. رنگ روی رنگ. آبی روی آبی، فشار دستش، مثل ناله که گاه بلند است و گاه کوتاه، موج آبی روی دیوار می‌انداخت. رنگ موج برمی‌داشت، صدا می‌شد، طنین می‌انداخت انگار که بگوید «آی عشق، آی عشق رنگ آبی‌ات پیدا نیست، آی عشق، آی عشق چهره‌ی آشنایت پیدا نیست» …
این را آذر برایش خوانده و ترجمه کرده بود وقتی خانه‌ی آذر را رنگ می‌زد. آذر داده بود سر تا سر زیرزمین را رنگ آبی آسمانی بزند. و وقتی لیوان آب را داده بود دست آکیم که آب خواسته بود، وقتی آب از گلویش قلپ قلپ پایین می‌رفت و سیب آدمش بالا پایین رفته بود، آذر بغلش کرد و با هم هم‌آغوش شدند و عشق‌بازی آتشینی کردند.
دو سالی می‌شد که نادر، همسر آذر رفت ایران و دیگر برنگشت، برای خاکسپاری پدرش رفته بود. در مراسم خاکسپاری، عاشق دختر همسایه‌ چندین سال پیش‌شان شد که در کودکی همبازی بودند. در تلفنی کوتاه، ماجرا را به آذر گفت و گفت یک چیزی از کودکی در میان ما بوده، حالا بیدار شده و با بغض خداحافظی کرده بود. و خانه‌ی ویلایی، حساب بانکی و کتاب‌خانه‌ی پر و پیمانش را برای آذر گذاشت.
آذر در شوک و ناباوری بود چون با نادر زمان دانشجویی، عاشق و معشوق ازدواج کرده بودند، شعرهای شاملو و فروغ را برای هم می‌خواندند و در راهپیمایی‌های جنبش سبز، حضوری فعال داشتند بعد از شکست و سرخوردگی، مهاجرت کردند. زوج خوشبختی بودند. دوستان مشترک همه اهل گشت و گذار، وضع مالی خوب و عشق‌بازی‌شان هیچ وقت برای هم عادی نشده بود. آذر دلش غنج می‌زد وقتی نادر آب می‌خورد و سیب آدمش بالا پایین می‌رفت. نادر هم از عشق و حرارت زیاد تا آخرین عشق‌بازی‌ها، مواظب بود تن و بدن آذر کبود نشود. چه‌ طور ممکن بود؟ ناگهان این برهوت و زمهریر چه طور ممکن بود؟
آذر خالی شده بود از عشق، از عشق‌بازی، صدای خنده‌های بلند نادر در در و دیوار خانه منعکس بود. شب‌ها خودش را بغل می‌کرد، گاه بازوهای خودش را می‌بوسید و هق‌هق می‌گریست، بعد بلند صداش می‌کرد نادر نادر …
این که نادر ناگهان از زندگیش ناپدید شد، این که دیگر او را نخواست و دست رد به سینه‌اش زد و نیاز شدید به عشق‌بازی با او، آذر را به استیصال کشانده بود. در مدرسه همه متوجه شده بودند که آذر تعادل ندارد. نزد بابای مدرسه درد دل کرده و گریسته بود. با دوستی کانادایی – کانادایی در میان گذاشته بود، دوست بهش پیشنهاد کرد که از سکس‌شاپ خرید کند. این پیشنهاد ویرانش کرد. شب‌ها سر می‌کرد تو لباس‌های نادر و یک بار که برهنه به پیراهن او پیچیده بود، به خود ارضایی رسید.
گاه هنگام آشپزی و یا قهوه درست کردن، نادر از پشت چشم‌هاش را می‌گرفت و توی گردنش می‌خندید و با خنده خنده لختش می‌کرد و کشان‌کشان قبل از این که به تخت برسند، عشق‌بازی می‌کردند. حالا همه‌‌اش مجسم می‌کرد که نادر چشم‌های زنی دیگر را می‌گیرد، در گردن دیگری می‌خندد و …
مشاور مدرسه برای او تقاضای یک ماه مرخصی کرد.
آذر یک دانه دختر بود و پدر و مادرش به دختر و داماد پرفسورشان خیلی می‌نازیدند. حالا پدرش از ایران تلفن می‌کرد و برای نادر، خط و نشان می‌کشید. مادرش نادر را نفرین می‌کرد و به آذر می‌گفت مگر قحطی شوهر است که انقدر بی‌تابی می‌کنی.
نه نزدیکان، نه دوست و آشنا، آذر را نمی‌فهمیدند. آذر خودش هم درک نمی‌کرد که از تحقیر و دست رد، ویران شده یا نیاز طاقت‌فرسا به وجود و آغوش نادر.
فقط نگاه سیّال و پر نفوذ زن همسایه‌ی هندی در سکوت، آذر را آرام و دلش را قرص کرده بود و مجسمه‌ی شیوا که در پرتو لرزان شمع‌ها، انگار که به تناوب و موزون برقصد، رقصی که انگار بگوید هم این است و هم آن. و نه این است و نه آن، اما چیز دیگر، کیمیای تحول و جنبشی دیگر و چرخشی دامنه‌دارتر …
نزدیک به دو سال از پرپر شدن سوفیا و ناپدید شدن نادر گذشته بود که عشق بازی‌های آکیم و آذر در زیرزمین به رنگ آبی آسمانی شروع شده بود. بعد از جشن عروسی که رسما زندگی مشترک را شروع کرده بودند، آکیم همراه با لونا، با آذر زندگی می‌کرد اما در ذهنش با سوفیا بود به خصوص هنگام عشق‌بازی، به نجوا و ناله، گاه اسم سوفی مثل شعله‌ای از دهانش گر می‌کشید. و آذر هم همین‌طور. آذر حتی هنگام عشق بازی، طوری آکیم را هدایت می‌کرد که درست عین نادر از او کام بگیرد. گاه پیش می‌آمد این حالت یکدیگر را می‌فهمیدند اما به روی خود نمی‌آوردند. نسبت به هم، مهربان و با گذشت بودند. آکیم کار حرفه‌ایش را شروع کرده بود و عصرها، آذر زودتر می‌آمد خانه، تا غذایی که آکیم دوست دارد تدارک ببیند.
آکیم وقتی از در می‌آمد، با چنان محبتی آذر را درآغوش می‌کشید که خودش از خودش تعجب می‌کرد و سرمای سرشکستگی آذر، در گرمای این محبت ذوب می‌شد.
گاهی وقتی آکیم از در می‌آمد و می‌خواست چیزی را تعریف کند سراپا شور می‌شد، چنان با شور و حرارت حرف می‌زد که خود را فراموش می‌کرد مثلا درختی که شکوفه داده بود می‌خواست توصیف کند، یکهو دست‌هاش را به هم می‌کوفت و به زبان آلبانیایی، بقیه‌اش را تعریف می‌کرد، در این وقت آذر دلش غنج می‌زد و بعد می‌پرید آذر را سفت و سخت بغل می‌کرد.
و در این مدت، می‌شد بگویی که لونا سگ آکیم، حالا سگ آذر شده بود چون آذر در کنار لونا، رفته‌رفته زهر تحقیر ذرّه‌ذرّه در وجودش ناپدید شد و در چشم‌های لونا، محبت و نوری دید که عاری از فلاکت و حقارت‌های زندگی بود و لونا هم مدام دور و بر آذر می‌چرخید و امواج عشق و وفاداری نثار می‌کرد و فقط می‌گذاشت که آذر زیر گلوی سفید چون برفش را ببوسد و آکیم از دیدن این منظره، از ته دل می‌خندید و کیف می‌کرد.
گاه هم پیش می‌آمد که سکوتی ممتد، فضای خانه را سنگین می‌کرد. آذر سعی می‌کرد سکوت را بشکند و از کتاب‌هایی که خوانده بود با آکیم حرف بزند و از او بخواهد درباره‌ی کتاب دل‌خواهش حرف بزند. اما آکیم به جز کتاب‌های درسی دبیرستان، در تمام عمرش فقط کتاب شازده کوچولو را خوانده بود که هدیه‌ی خواهرش بود. بعد هر دو از شازده کوچولو حرف می‌زدند و صحبت‌شان گل می‌انداخت. اشاره به بخش اهلی کردن و اهلی شدن، باز به سکوت می‌کشاندشان اما در این سکوت و خیره به چشم‌های یکدیگر، یکی و یگانه می‌شدند.
آکیم آخر کتاب سیذارتا را هم خیلی دوست داشت چون آذر برایش تعریف کرده بود و پاراگراف آخرش را با لحن آرام و دنیادیده‌‌ی پیرمرد در کتاب می‌خواند، واژه به واژه، جمله به جمله، رنج آدمی را کنار رودی روان در گستره و ژرفا، در افقی وسیع‌تر نشان می‌داد تا رنج و مصیبت کوچک شوند، انگار که خدا تو را بغل گرفته باشد …
زندگی‌شان داشت پا می‌گرفت آخر هفته‌ها، آذر فیلم‌های ایرانی می‌گذاشت، آکیم عاشق فیلم «زیر درختان زیتون» شده بود و ادای آن پسرک را در فیلم درمی‌آورد و دو تایی از خنده ریسه می‌رفتند.
یک شب که شام و شراب خوب بهشان چسبیده بود، آکیم دست‌هاش را گذاشت روی صورتش و گفت دیگر نمی‌توانم، دیگر نمی‌کشم و با بغضی فروخورده گفت، همه‌اش سوفیا می‌آد جلوی چشم‌هام. آذر هری دلش ریخت پایین و لرزش گرفت اما زود به خود مسلط شد، آکیم را نوازش کرد و گفت بهتر است مدتی برگردی نزد خانواده‌ات.
بعد از رفتن آکیم، آذر خانه را فروخت و از آن محله و آن مدرسه رفت و بیشتر وقت و انرژی خود را با بچه‌ها و والدین‌شان می‌گذراند و در همه‌ی برنامه‌های آموزشی، داوطلب شرکت می‌کرد و یک کلاس استادیاری هم در دانشگاه گرفت که مشغولش کرده بود و سرشار شده بود از کار و زندگی. گاه به آکیم فکر می‌کرد و دلش برایش تنگ می‌شد. دلتنگ لونا بیشتر بود اما به خود جرأت نداد که لونا را از آکیم بگیرد. گاهی هم یاد نادر از ذهنش می‌گذشت ولی از سیاه چاله‌های زندگی عبور کرده بود. اما نمی‌فهمید که این رهایی، آگاهی و تسلط به فعالیت فزاینده‌ی هورمون‌هاست برای هم‌آغوشی، یا درک و پذیرش فلاکت‌های زندگی و از حالی به حالی دگر و استحاله به غمی آرام همراه با بینشی که می‌شود اسمش را شادی گذاشت که باز می‌توان از برق چشم‌های دانش‌آموزی وصل شد به زندگی و یا می‌توان رفت سراغ بابای مدرسه قبلی و یک پیک ودکا بالا رفت و یا کمک و دل‌داری به مادر جوانی که دنیا روی سرش خراب شده چون فهمیده، بچه‌اش مشکل یادگیری دارد.
آذر بعد از رنج مداومی که از ناپدید شدن نادر، در روح و روانش ایجاد شده بود، توجه‌اش به درد و رنج اطرافیانش جلب شده بود و همه‌اش می‌خواست کاری برای دیگری انجام دهد.
آکیم یک دانه پسر بود و سه خواهر، از خانواده‌ای ارتدوکس و مذهبی. پدرش دامداری و کشاورزی پر رونقی داشت اما آکیم نه تن به کار کشاورزی می‌داد و نه درست درس می‌خواند. وقتی آکیم با چند دوست دیگر راهی کانادا شدند، پدرش خوشحال شد که پسر را بی‌کار و بی‌مسئولیت جلو چشم‌هاش نبیند. مادرش اما مدام دست به دعا و تسبیح بود و برای پسرش بی‌قرار. بعدها خواهر بزرگ آکیم برای آذر تعریف کرده بود که آکیم، شازده کوچولوی فامیل بود و همه او را لوس کرده بودند حتی در کلیسا، گل سر سبد سرودخوانان بود و آکیم به خاطر قیافه و قد و بالاش هر چی تو زندگی می‌خواست گیرش می‌آمد، برای همین سرطان و مرگ سوفیا را نمی‌توانست بپذیرد.
در مرگ سوفیا، مادر آکیم در ولایت خودشان، در کلیسا مراسم عزاداری مفصل برقرار کرد که شبیه تعزیه و عزاداری شیعیان بود. بعدها که آذر فیلمش را دید مثل بچگی‌هاش که تو تکیه روز عاشورا برای امام حسین بی‌اختیار گریه‌اش می‌گرفت، وقتی علم‌دارها جلوی عزاداران رو در رو به هم علامت ‌دادند، سلام کردند و فرشته‌ها پر ‌ساییدند، برای آکیم و برای خانواده‌ی سوفیا زار زد.
یک نوار نوحه‌خوانی هم بود که مادر آکیم به لاتین می‌خواند، به لالایی بیشتر شبیه بود و آکیم وقت دلتنگی آن نوار را به تکرار می‌گذاشت. آذر آن را یاد گرفته بود و طوطی‌وار به آهنگش می‌خواند و در شب‌های تیره و تار، تسلای دلشان شده بود.
آکیم دیگر نه در آلبانی بند می‌شد، نه در کانادا. هم‌کارهاش بهش سر می‌زدند و ویران از خستگی کار، آبجو می‌نوشیدند و علف می‌کشیدند و در وقفه‌ای شیرین و دل‌چسب، خودشان را در بی‌زمانی و بی‌مکانی گم و گور می‌کردند…
در دیدارها از خانواده، همه دوره‌اش کردند که اگر بچه‌دار شود، سر و سامان می‌گیرد. دو قلوهای خواهرش که براش شیرین‌زبانی کرده بودند، یکهو دلش بچه خواست. و بعد از التماس‌های مادر، بالاخره دختر هم‌کار پدرش را که معرفی کردند، آکیم پسندید و بعد از آشنایی و مراسم کلیسا راهی کانادا شدند.
دختر همه‌ی فکر و ذکرش درس خواندن و پیشرفت در کانادا بود. و سریع مشغول درس و یادگیری زبان شد. دختر جذاب و دلربایی بود و خودش هم از این زیبایی آگاه بود و به طرق مختلف، دل از آکیم می‌ربود اما شب‌ها در بستر تا می‌آمدند هم آغوش شوند، لونا می‌زد زیر گریه یعنی زوزه‌های دردناک می‌کشید. آکیم و تازه‌عروس، اول محل نگذاشتند اما لونا ول کن نبود و وقتی عشق‌بازی آن‌ها به شور و شعف می‌رسید، لونا بلندتر زوزه می‌کشید و این کار هر شبش بود. و وقتی در اتاقی حبسش می‌کردند، خش‌خش پنجه به در می‌سایید و بلندتر مویه می‌کرد. تازه‌عروس، جیغ و دادش را گذاشت و از آکیم خواست سگ را از خانه بیرون و به دیگری بدهند. در یکی از شب‌ها وقت عشق‌بازی میان زوزه‌های بلند و کشیده‌ی لونا، عروس لنگه کفش آکیم را پرت کرد به طرف لونا و خورد تو صورتش و از دماغش خونابه آمد.
فرداش آکیم، خودش چمدان تازه‌عروس را بست و عروس را راهی کرد. و بعد با لونا نفس راحتی کشیدند.
غروب‌ها لونا همدمش بود. نوارهای موسیقی که با سوفیا گوش می‌کردند، می‌گذاشت و در کیفیت بی‌کرانگی حضور لونا، یاد گرفته بود بدون علف کشیدن، خود را در بی‌زمانی و بی‌مکانی گم و گور کند.
یک شب فیلم «زیر درختان زیتون» را گذاشت و دیگر نمی‌دانست دارد برای سوفیا گریه می‌کند یا برای آذر. دلش هوای آذر می‌کرد اما می‌ترسید سراغش را بگیرد، از خودش مطمئن نبود و ملاحظه می‌کرد مبادا آذر را بیازارد.
گذشت و گذشت، آکیم دیگر سنی ازش گذشته بود. موها و ریش بلندش جوگندمی، رو به سفیدی بود. مدت‌ها بود طرحی در سر داشت. چسبید به کار و شرکت نوسازی خانه تأسیس کرد و هم‌ولایتی‌هایش را به کار گرفت و کار و بارش رونق داشت. در فکر بود پدر و مادرش را دعوت کند به خانه‌ی ویلایی قشنگی که نوسازی کرده بود. احساس شرم داشت نسبت به پدر و مادرش.
یکی دو هفته گذشته بود که پدر و مادر و خواهرهاش در تعطیلات، در خانه‌ی ویلایی آکیم دور هم بودند. بین پدر و پسر، صمیمت ایجاد شده بود و خوش بودند اما مادرش هنوز گوشه کنار اشک می‌ریخت و تسبیح می‌گرداند.
روزی داغ و آفتابی که نرمه بادی هم می‌وزید، همه کنار دریاچه قدم می‌زدند و بستنی می‌خوردند که ناگهان لونا شادی‌کنان، دیوانه‌وار و نفس‌بر پارس می‌کرد. کنار ساحل، آذر را پیدا کرده بود. آذر رفته بود برای کلاس درسشان، گوش‌ماهی و سنگ‌های رنگی جمع کند. فاصله‌اش با آکیم زیاد بود اما همدیگر را دیدند. لونا به سرعت باد، بین آذر و آکیم می‌رفت و برمی‌گشت. به سوی هم قدم برمی‌داشتند کمی آرام، کمی تند. گام به گام یادشان می‌آمد که در شب‌های تیره و تار، تسلای یکدیگر بوده‌اند. یادشان می‌آمد که با گذشت و فروتنی یکدیگر را قوام بخشیدند. یادشان آمد زنجیره‌ای از لحظات خوش ناپایدار که در قلب‌هایشان جای گرفت و پایدارشد. یادشان آمد که از هم مراقبت کرده‌اند…
آذر پا تند کرد و هم‌آغوش شدند. اشک شوق می‌جوشید. آذر لونا را بغل زد، آکیم دست آذر را گرفت و به طرف خانواده روان شدند.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights