خیابان کانت
معرفی:
احسان عابدی شاعر، داستاننویس و رونامهنگار است. کتاب نخست او «گم شده در اتاق» نام دارد که مجموعهای از اشعار او را شامل میشود. پس از آن نیز مجموعه داستان «خیابان کانت» را آماده انتشار کرد که در انتظار مجوز انتشار وزارت ارشاد بهسرمیبرد. و جز اینها یک اثر پژوهشی با عنوان «روستاهراسی در ادبیات داستانی ایران» نگاشته که در آن رویکرد قالب داستاننویسی ایرانی به فضاهای روستایی را از منظر جامعهشناختی بررسی کرده است، رویکردی که پژوهشگر نشان میدهد ریشه در رویدادهای سیاسی و اجتماعی ایران معاصر دارد.
احسان عابدی در ایران با بسیاری از روزنامهها و سایتهای اصلاحطلب به صورت مستمر همکاری داشت که از آن جمله میتوان به دبیری سرویس اندیشه و تاریخ روزنامههای اعتماد ملی و یاس نو اشاره کرد.
او سال ۱۳۸۹ در پی توقیف گسترده مطبوعات و فشار شدید به روزنامهنگاران، به ناگزیر ایران را ترک کرد و به همراه همسر خود، سپیده جدیری دو سال مهمان انجمن جهانی قلم در ایتالیا بود، جایی که جایزه فرهنگ و یکپارچگی پرسنا را به آن دو اهدا کردند.
احسان عابدی اکنون ساکن پراگ است و دومین مجموعه داستان خود را آماده میکند، کنار فعالیتهای رسانهای که از سال ۱۳۷۸ به صورت حرفهای انجام میدهد. او در سالهای ۱۳۸۱ و ۱۳۸۳ نیز خبرنگار سال در حوزه کتاب شد.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
«حافظ»
به خاطر نمیآورم نامش را، گرچه زمان زیادی از آن شب نگذشته است، چیزی حدود هشت ماه. یک اسم اصیل آلمانی داشت، مثل هانس، گئورگ، و بعید میدانم او هم نام مرا به یاد داشته باشد. با این همه چیزی که او را بر آن داشت در آن لحظه خاص به من اعتماد کند، آگاهی از تنهاییام بود.
در چند شب گذشته احساس میکردم زیر نظرم دارد. در فاصله پایین آوردن جام از لبهایش تا روی میز چوبی، گاهی نگاهی به انتهای سالن میانداخت، جایی که یک سکان ترکخورده کشتی پایین پوسترهای کهنه ویویان لی و کلارک گیبل به دیوار چسبیده بود، و پیش از آنکه نگاهش را برگرداند شال و کلاه نقابدار و چترم، روزنامهای که دستم بود و گیلاس نیمخورده روی میزم را دیده بود.
قد بلند و هیکل چهارشانهای داشت با چهرهای معمولی، از آن چهرهها که معمولا به سرعت از یاد میرود، اما من خوب به یادش دارم. موهای پرپشت و جوگندمیاش را به یک طرف شانه کرده بود و هر چند دقیقه یکبار عینک شیشه گردش را که از بینی استخوانیاش پایین سریده بود، به بالا هل میداد. سنش به چهل و چهار پنج میزد، هر چند اگر ریش آنکادرنشدهاش را میتراشید، شاید کمتر هم نشان میداد.
چند دقیقهای بود که میدیدم با هیجان و اضطراب با گیلاس خالیاش بازی میکند، انگار که میخواهد تصمیمی بگیرد. یکدفعه از جا بلند شد و به طرف من آمد و گفت: «شما سیگار نمیکشید؟» و پاکت سیگارش را که از جیب پالتواش درآورده بود به طرفم دراز کرد. پاکت آبی رنگی بود به شکل مربع که تا آن موقع جایی ندیده بودم. گفتم: «متشکرم. من سیگار خودم را دارم.»
کاپشنم را دست گرفتم و همزمان که تنم میکردم، پشت سرش راه افتادم به طرف بیرون که از غروب به این سو، سرد و سردتر میشد. روی صندلیهای بیرون کافه، زیر طاقی که از باران محافظتمان میکرد نشستیم و سیگارمان را روشن کردیم. انتظار داشتم که او اول شروع به صحبت کند اما هر چه گذشت، دیدم حرفی نمیزند و در حالی که به برگهای خیس خورده کف خیابان زل زده است با اشتیاق سیگارش را دود میکند. کمی بهم برخورد. گفتم: «شما هر شب به این کافه میآیید.» لحن سخنم پرسشی نبود، راستش احساس کردم تاحدودی بیادبانه است، با این حال پاسخ داد: «بله، هرشب، هر شب که بتوانم، میآیم.»
بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد برای چه مرا به بیرون آورده است، گفت: «آه، دوست داشتم با شما صحبت کنم. امشب بهخصوص میخواستم حرف بزنم. میدانید؟»
گفتم: «بله، دارم گوش میکنم.»
ناگهان کمر راست کرد و گفت: «من از آن آدمهایی نیستم که بخواهم راحت زندگی کنم. نمیتوانم راحت زندگی کنم. شما اروپایی نیستید، اروپا، نه. از راه خیلی دوری آمدهاید با هواپیما، کشتی، ترن. خدای من، نمیدانم. مهم هم نیست. دوست دارم با شما صحبت کنم.»
بعد دستش را به طرفم دراز کرد و نامش را گفت که حالا یادم نمیآید چه بود. دستش را فشردم و گفتم: «درست حدس زدید. اروپایی نیستم، نه رومانیایی، نه بلغار، نه ترک و مطمئن باشید که با هواپیما چنین مسافتی را آمدهام، گرچه کشتی را خیلی دوست دارم، بیشتر از آنکه فکرش را بکنید، اما نمیدانستم چطور میشود با کشتی اینجا بیایم. ترن هم حوصلهام را سر میبرد. تصور کنید که مجبور باشید، چند شب و چند روز را کنار آدمهایی سر کنید که احتمالا جالب و خوشایند نیستند. احمقانه است، نه؟»
بعد با طمانینه و اطمینان خودم را معرفی کردم. لبخندی زد و گفت: «شما هم زندگی آرامی ندارید. خبر دارم از کشورتان؛ جنگ، انقلاب، تظاهرات.»
این آخری را که گفت، مشت گره شدهاش را در هوا تکان داد، انگار که بخواهد شعار بدهد.
گفتم: «شاید ما هم نمیخواهیم راحت زندگی کنیم.»
گفت: «بله، شاید، اما قضیه این است که زندگی را نمیتوان یک خط راست فرض کرد. نه، نباید چنین باشد. من دوست ندارم فقط در یک خط راست حرکت کنم. گاهی میخواهم به چپ بپیچم. گاهی که شتاب گرفتهام، یکدفعه میایستم و بعد راهم را به سمت فرعی کج میکنم. البته، البته که خیلی وقتها مسیر را گم میکنم. هیچ نشانه و علامتی نیست؛ ظلمتی واقعی که تنها با اتکا به احساس میتوان از آن رهایی یافت و نه با بینایی. دوست عزیز – اجازه میدهید شما را دوست بنامم؟ – این آرمانگرایی نیست و من هم آرمانگرا نیستم.»
فکری کردم و گفتم: «نه، آرمانگرایی نیست. خود زندگیست، حداقل آن زندگی که من میشناسم چنین است.»
انگار که از تایید من خوشش آمده باشد، سری به نشانه رضایت تکان داد و بعد پاهایش را محکم کوبید روی زمین و با شتاب از جا بلند شد، پشت به خیابان داد و به نظاره کافه ایستاد. شیشههای کافه بخار گرفته بود و با این حال میشد میز و نیمکتهای خالی را تشخیص داد که در انتظار مشتری به سر میبرند.
گفتم: «شرط میبندم قدمت چندانی ندارد، مثل همه بناهای اینجا، اما جوری آن را ساختهاند که به نظر میرسد بیش از یکصد سال عمر دارد.»
و صبر کردم پاسخی بگیرم، اما چند ثانیهای گذشت که ناگهان گفت: «امشب نیامده.»
بدون هیچ تاملی پرسیدم، چه کسی؟ و این بار هم پاسخی نگرفتم. زیرلب به نجوا گفت: «دیر شده؟ … نه، نه آنقدر.» و از کافه روبرگرداند و دوباره نشست.
من که گیج شده بودم، شانهای بالا انداختم. واقعا محشر بود! بهتر نبود بقیه شب را در کنج خلوت خودم سر کنم و این مرد نیمه مجنون را به حال خود بگذارم؟ به یاد گیلاس نیمه خالیام که افتادم عصبانی شدم و خواستم از جا بلند شوم که ناگهان به صورتم خیره شد و گفت: «چرا جوری وانمود کردی که انگار متوجه غیبت او نیستی؟» برقی از خشم در چشمان روشنش جهید و تقریبا فریاد زد: «چرا؟»
بعد بیآنکه منتظر پاسخی باشد ادامه داد: «وقتی از در آمدی تو، متوجه شدم با چشمهایت دنبال او میگردی. همه جای کافه را گشتی، پشت بار، انتهای سالن، آشپزخانه، بله همه جا را با نگاهت گشتی و بعد ناامید از غیبت او به پسرکی که پشت بار بود سفارش مشروب دادی.»
مکثی کرد و تقریبا با خوشحالی گفت: «خیلی ناامید شدی؟»
و من تازه یاد دخترکی افتادم که شبها پشت بار میایستاد. با انگشتانی کشیده و فرز سفارشها را آماده میکرد و در همان حال صمیمانهترین لبخندهایش را تحویل میداد. بیاختیار آهی کشیدم و گفتم، بله. اما احساس کردم باید چیزی به این پاسخ کوتاه اضافه کنم که گفتم: «بله، امشب نیامده.»
– و احتمالا نخواهد آمد.
– اما این مسئله چه ارتباطی با من دارد؟
خوشحالتر از قبل گفت: «هیچ، هیچ ارتباطی نیست، حتی بین قارههایتان. وقتی در قاره شما شب فرا رسیده، در قاره آنها خورشید تازه طلوع کرده.»
و به کشف خودش با صدای بلند خندید، اما اندکی بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت: «میدانی که دخترک کلمبیایی است. چند سالی بیشتر نیست که به اینجا آمده اما الان زبان آلمانی را از من بهتر میداند. دخترک بااستعدادی است.»
درآمدم: «میدانم که کلمبیایی است و با پدر و مادرش هم مهاجرت کرده، گو اینکه الان مستقل زندگی میکند با یکی از دوستان دخترش.»
نگاه سنگینی به من انداخت. انتظار داشتم جمله سرزنشآمیزی بگوید، اما آرام گفت: «زیباست، نه؟»
و باز بیآنکه منتظر پاسخ من بماند ادامه داد: «دوست عزیز، شما اطلاعات زیادی در این چند شب به دست آوردهاید. تحسینتان میکنم، به خاطر جوانی، جسارتی که دارید… البته شما تنهایید.»
پرسشی در کلامش نبود. این بود که سکوت کردم و به ادامه حرفهایش گوش دادم: «بیایید با هم صادق باشیم. من تنها نیستم، اصلا، و دوست داشتم – واقعا دوست داشتم – در موقعیت شما بودم، به همان جوانی، تنهایی، اما تنهایی را به همه چیز ترجیح میدهم. ای کاش تنهای تنها بودم – جوانی مهم نیست و البته شما هم آنقدر جوان نیستید- آن وقت جسارت هم پیدا میکردم. فکر نکنم به سی سالگی رسیده باشید؟»
پاسخ دادم: «نه، هنوز.» و همان موقع یاد شکستگی محو ابروی دخترک افتادم. انگار که فکرم را خواند، گفت: «من آن خط کمرنگ گوشه ابرویش را دوست دارم. متوجه آن شدهاید؟ حالت خاصی به چهرهاش میدهد. یکجور نشانه است از دوران کودکی و چون با دیگر خطوط چهرهاش همخوانی غریبی پیدا کرده، خیال میکنم همیشه چهرهاش کودکانه باقی بماند. این حالت درباره دیگر اجزا صورت معمولا صادق نیست، مثلا دماغ. دماغی که در کودکی شکسته باشد، مرتب بزرگ و بزرگتر میشود. فکرش را بکنید، وقتی آدم پا به سن بگذارد، اولین چیزی که رسوایش میکند همان دماغش است، اما ابرو؛ ابرو کیفیتی دیگر دارد. شما نمیتوانید از ابروی کسی – و فقط از ابروی او – سن و سالش را حدس بزنید. متوجه هستید؟»
با دودلی پاسخ دادم: «بله، اما این شکستگی برای من معنای خاصی ندارد. یک شکستگی ساده است که در همان نگاه اول به چشم میآید.»
– آهان، انتظار چنین حرفی را نداشتم، حداقل از جانب شما، یا شاید هم داشتم. دوستانه میگویم که هیچ وقت نشانهها را ساده نگیرید، هیچ وقت. دوستی دارم که از دوربین عکاسیاش جدا نمیشود. عکاس نیست اما با دوربینش یکی شدهاست. شاید اگر عکاس بود چنین نمیشد، اما حالا این دوربین است که به جای او میبیند، فکر میکند، راه میرود و به جای او حتی خواب میبیند. تقسیم کار عادلانهای است. او حالا وظیفه دیگری به جز خوردن و ادرار کردن ندارد. اما من ترجیح میدهم همه چیز را در ذهنم ثبت کنم، با استفاده از نشانهها، و این نشانههاست که باعث میشود در چهل و شش سالگی عاشق دختری نوزده ساله بشوم.»
از صراحتش جا خوردم. بیپروا گفتم: «اما شما نمیتوانید.» و بعد گفته خودش را با تردید تکرار کردم: «شما تنها نیستید.»
– چه چیزی را نمیتوانم، مرد جوان؟ اتفاقا میتوانم و باید بتوانم؛ اما درباره تنها بودنم، شما درست میگویید. من همسری دارم با قد ۱۷۱سانتیمتر که دست بر قضا سخت دوستش دارم.
بیشتر حیرت کردم و خواستم چیزی بگویم، اما کلامی مناسب پیدا نکردم. شاید متوجه حیرتم شد که تصمیم گرفت به آن دامن بزند و دست کرد از کیف بغلیاش قطعه عکسی کهنه و رنگ و رو رفته درآورد و نشانم داد. یک پرتره کوچک بود با پسزمینه آبی روشن، از آن عکسها که معمولا پشت ویترین عکاسخانهها دیده میشود، و دختربچهای ده یازده ساله چانهاش را به شانه لختش تکیه داده بود. گفت: «دخترم است، اما شبیه من نیست. شاید بینیاش به من رفته باشد، یا لبهایش اما در کل شبیه همسرم است، حتی روحیاتش، و هر چه بزرگتر میشود بیشتر به او شباهت پیدا میکند. دو ماه و نیم قبل بچهدار شد، درست در سن و سالی که مادرش او را به دنیا آورد. او هم مثل مادرش درسش را نیمهتمام گذاشت.»
شگفتزده گفتم: «پس شما الان پدربزرگ هستید؟»
شانههایش را بالا انداخت و گفت: «بله، و باید بنوشیم به سلامتی نوه من.»
گفتهاش را دعوتی فرض کردم برای رفتن به داخل، اما در چهرهاش حالتی که گویای میل به تغییر مکان باشد، ندیدم. برعکس، تکیه داد به پشتی صندلی و یک پایش را روی پای دیگر انداخت.
گفتم: «شما مرا گیج میکنید.»
و بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: «آدمهای زیادی را میشناسم که سر این دو راهی گیر کردهاند و آنها خوشبخت نبودهاند. انتخاب دشواری است.»
گفت: «منظورتان از دوراهی و انتخاب چیست؟ من چیزی را انتخاب نمیکنم. مطمئنا چنین نمیکنم. وقتی پای انتخاب به میان میآید، همه چیز خراب میشود. احتمالا شما به جدایی از همسر و خانوادهام فکر میکنید یا چشمپوشی از این عشق پیرانهسر، اما اینها پیشپاافتادهترین فکرهاست و در عین حال، غیراخلاقیترین آنها. در هر دو حالت کسی یا کسانی قربانی میشوند. نه، من دست به انتخاب نمیزنم. کاری که خیلیها فکر میکنند شجاعانهترین کارهاست، به نظرم، زشتترین است. من فقط دنبال نشانهها میروم و به نشانهها ایمان دارم. بگذارید اعترافی دیگر بکنم. گاهی شبها به خیابان کانت میروم – حتما میدانید کجاست – از خیابان اصلی به کوچه پسکوچهها میروم و یکدفعه خوشگلکهایی بر سر راهم قرار میگیرند که با ۳۰ یورو حاضرند ساعتی را با آدم بگذرانند، اما اشتباه نکنید؛ من هیچ تصمیم مشخصی ندارم و واقعا نمیدانم چه پیش میآید و از کجا سردرمیآورم. فقط احساس میکنم که باید بروم و میروم. گاهی خودم را در تختخواب کنار یکی از آنها پیدا میکنم و گاهی سرگرم نوشیدن در یکی از کافهها.»
گفتم: «خیابان کانت؟»
گفت: «بله.»
***
ساعتی قدم زده بودم، یا شاید هم کمتر، که سنگینی کفشهایم گامهایم را آهسته و آهستهتر کرد. مقصد نزدیک بود، اما شاید اشتیاق من فروکش کرده بود. ایستادم مقابل یک رستوران مک دونالد. نمیدانستم گرسنهام یا نه. میخواستم داخل بروم، و نمیخواستم. در برزخ تصمیمگیری بودم که متوجه شدم چند لحظهای است با دهان باز، خوردن آدمها را از پشت شیشه نگاه میکنم. نگاهم با نگاه مرد میانسالی که انتهای سالن نشسته بود تلاقی کرد. رو برگرداندم و از آنجا دور شدم. حالا در خیابان کانت بودم. ساعت از ده گذشته بود و شهر آرام شده بود. از زیر نقاب کلاهم که تا روی ابروهایم را پوشانده بود، طول خیابان را برانداز کردم. تک و توک آدمهایی پیچیده در پالتو یا کاپشن با گامهایی پرشتاب میرفتند. ساختمانهای تجاری غولپیکر خاموش بودند و خالی از هیاهوی انسانی. از کنار کتابفروشیها و بوتیکهای بسته عبور کردم و پیچیدم در اولین خیابان فرعی پیش رویم. مطمئن نبودم راه را درست میروم یا نه و با این حال از خیابان اصلی دوری میکردم. از این فرعی به آن فرعی میرفتم، چپ راست، چپ راست و امیدوار بودم راه آمده را به خاطر سپرده باشم، اما پس از درنگی کوتاه در یک سوپرمارکت، دیگر بیرمقتر از آن بودم که به چیزی جز پاهای کوفتهام توجه کنم. در جستجوی جایی برای نشستن، پارک کوچکی را دیدم با چراغهای آبی رنگ در محلهای آرام و تاریک. روی اولین نیمکت، کنار ورودی پارک نشستم و پاکت سیگار تازه خریدهام را باز کردم. راه زیادی آمده بودم بیآن که دلیل واقعیاش را بدانم؛ شهوت، جنون، گریز از تنهایی؟ هیچ چیزی دستم را نگرفته بود، جز اضطراب و اندوهی که تاریکی و شب در خیابانهای سرد و زمستانی یک شهر غریب و ناآشنا به آدم میدهد. دوست داشتم خانه بودم. خانه هر چه بود، برای من بود و میل به رفتن داشتم که کسی پشت سرم آرام گفت: «سلام».
برگشتم و نگاهم به دخترکی افتاد هجده نوزده ساله با موهایی که روی شانههایش ریخته بود. پاسخ سلامش را دادم و به ذهنم رسید، آیا او همان کسی است که تمام شب را دنبالش گشته بودم؟ اما هیچ ایدهای نداشتم؛ ذهنم آنقدر به هم ریخته بود که عاجز از شناخت هر واقعیتی بودم. پرسید: «تنها هستید؟»
گفتم: «نه.»
دخترک که با گامهای کوچک و نرم، خودش را مقابلم رسانده بود، با شیطنت گفت: «مطمئنید؟» و بعد خندهای کرد و تابی به موهایش داد.
شانهای بالا انداختم و در جستوجوی نشانهای خاص به صورت بیضی و چشمان روشنش نگاه کردم. چیزی نیافتم، جز همان حالت بیضیگونه صورتش. بیاختیار گفتم: «من… من زن دارم.»
انگار که جا خورده باشد، آهی کشید و گفت: «پس…»
اما نگذاشتم حرفش را به پایان برساند. با شتاب گفتم: «نه، نه، او اینجا نیست. پیش من نیست. عجله نکن.» در لحظهای احساس کرده بودم که نباید از دستش بدهم، مثل هدیهای ارزشمند که به جان آدم بسته است و باز به بیضی صورتش خیره شدم. پرسید: «خارجی هستید؟»
باکی از خارجی بودنم نداشتم اما گمان میکردم با اقرار به این واقعیت آشکار موقعیتم را تنزل میدهم؛ چند پله پایینتر و پایینتر از آنچه بودم و میباید باشم. بی پاسخی به سوالش پرسیدم: ««شما اهل کجا هستید؟ برلین؟»
ابروهایش را بالا انداخت و به تندی گفت: « Czech»
گفتم: «چی؟»
اینبار واضحتر گفت: « Czech»
دست خودم نبود که خوشحال شدم. خندهای کردم و گفتم: «آه، چک، پراگ. اهل پراگ هستید؟» اما دخترک انگار که از ادامه گفتوگو خسته شده باشد، فقط سری تکان داد و گفت: «نه.»
هیجانزده گفتم: «بله، من خارجی هستم. از ایران. ایران میدانی کجاست؟»
دخترک ذوق کودکانهای کرد و گفت: «اوه، بله، صدام؟»
گفتم: «نه، نه، اشتباه میکنی. ایران، پرشیا. ما با صدام جنگیدیدم، هشت سال و همدیگر را کشتیم…» و انگشتهایم را مثل هفتتیر به صورتش نشانه رفتم: «بنگ، بنگ… بنگ.»
دخترک ناگهان قدمی به عقب برداشت، شاید ترسیده بود، آنوقت چینی به ابروهای باریکش انداخت و گفت: «آه، شما مستید.»
گفتم: «مست؟ نمیدانم. نباید آنقدرها مست باشم. نه، ببخشید، واقعا باید مرا ببخشی. ترساندمت. بیا، بیا اینجا بنشین.» و جایی برایش روی نیمکت کنار خودم باز کردم، اما دخترک انگار که نشنیده باشد، فقط نگاهی به سرتاپایم انداخت و بعد با دودلی گفت: «دوست داشته باشید میتوانید با من بیایید.»
گفتم: «بله، دوست دارم.» و دخترک به انتظار ماند، اما من بیآن که تکانی به خودم بدهم اندام باریک و بلندش و برجستگی سینههایش از زیر کاپشن را میکاویدم. گفتم: «شما خیلی زیبا هستید، خیلی… دوست دارم اسمت را بدانم.»
گفت: «اسم من؟ چرا؟»
دوباره به جای خالی کنارم روی نیمکت اشاره کردم و گفتم: «نمینشینی؟»
گفت: «نه، دیر شده.»
گفتم: «امشب دوستی پیدا کردم، در یک کافه، که به من گفت، برو به خیابان کانت. خودش همیشه اینجا میآید. هیکل چهارشانه و قد بلندی دارد، اما اسمش، آه لعنتی، اسمش را به خاطر نمیآورم. حالا خوشحالم که اینجا هستم.»
خندهای کرد و گفت: «اما اینجا خیابان کانت نیست. کانت خیلی آنطرفتر است.»
تعجب کردم که چطور اینقدر از مسیر دور افتادهام. گفتم: «اینجا را نمیشناسم. من در تهران بزرگ شدهام.» و ناگهان یاد چیزی افتادم که همراهم بود. با دست اشاره کردم که جلوتر بیاید و گفتم: «میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
مردد ماند، اما آخر نتوانست بر کنجکاویاش غلبه کند و به من نزدیک شد. در حالی که به یک طرف روی نیمکت یله شده بودم، به زحمت کیف پولم را از جیب پشت شلوارم درآوردم. دخترک دوباره گفت: «دیر شده. بیا برویم.»
گفتم: «صبر کن، یک لحظه.» و در جستجوی قطعه عکسی در هزارتوی کیفم چندین و چند ثانیه گذشت. عاقبت عکس را پیدا کردم و به دخترک نشانش دادم، اما گذاشتم درباره هویت صاحب عکس سوال کند. پرسید: «همسرت است؟» سری به نشانه تایید تکان دادم. گفت که زیباست و باز گفت که دیر شده و عکس را به من برگرداند.
گفتم: «دوست دارم از خودم برایت بگویم.»
گفت: «دیر شده.»
گفتم: «نه، صبر کن. باید با هم حرف بزنیم.»
گفت: «بالاخره میآیی یا نه؟»
گفتم: «همسرم آنقدرها هم قدبلند نیست، اما کوتاه هم نیست. بیشتر از ۱۶۵سانتیمتر قدش است… »
دخترک گفت: «من رفتم.»
– اما خب، به ۱۷۰نمیرسد، میدانی؟
و دخترک داشت از پارک خارج میشد. حرفم را ناگزیر قطع کردم و به ساقهایش خیره شدم، ساقهای خوشتراشی که با جورابی نازک پوشیده شده بود.
مهر ماه ۱۳۸۸