Advertisement

Select Page

دهانت را می بویند (اپیزود چهارم)

دهانت را می بویند (اپیزود چهارم)

یکی دیگر از شاعران شعر نیمایی، احمد شاملو، در واقع به نوعی یک منتقد بی طرف بود که حتی در جلسات دانشگاه برکلی کالیفرنیا (۱۸ فروردین ۱۳۶۹) به نقد از روش روشنفکری ایرانی دست زد و چاشنی آن را از شاهنامه فردوسی انتخاب کرد:

ضحاک در دورۀ سلطنت خودش که درست وسط دوره‌های سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته طبقات را در جامعه به هم ریخته بوده‌است. حضرت فردوسی در بخش پادشاهی ضحاک از اقدامات اجتماعی او چیزی بر زبان نیاورده، به همین اکتفا که ‎کرده است و بدون اینکه موضوع را بگوید و حرف دلش را بر دایره بریزد، حق ضحاک بینوا را گذاشته کف دستش دو تا مار روی شانه‌هایش رویانده…

او عشق و اومانیسم را ستایش می کند و به صراحت از هر چیزی که مانع آزادی انسان باشد دفاع می کند؛ حالا خواه یا سیاست باشد یا دین. عشق را می ستاید تا جایی که آن را گمشده ای می نامد که در خیل زیباترین اشعار سروده شده می بیند:

مرا تو بی سببی نیستی

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ (۱)

وقتی او عشق را اینچنین تعریف می کند و تقدیم معشوقه اش می کند، پس نقد هم می کند و عواملی که باعث جلوداری کردن عشق ورزیدن می شوند را می کوبد:

دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم 

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد… (۲)

شاملو با هر چیزی که باعث خدشه دار شدن آزادی و احساس انسان شود مخالف است و با آن، کلامی مبارزه می کند؛ وقتی در یک محیط جرات ابراز احساس را در میان اغنیاءِ همنوع خودت را نداشته باشی، حتی ندانستن آنکه می توانی اعتماد کنی به کسی که کنار دست تو در حال چرت زدن است؟ و یا مجبوری پاورچین پاورچین در یک خفقان و غیر مستقیم احساساتت را بروز دهی؛ اگر هم اولی را پشت سر بگذاری و از تقدیر سردمدار او چشم پوشی کنی رو دست خورده ای. از طرف دیگر موفق هم که می شوی آزاد باشی در ابراز احساسات انسانیت، تو را به عنوان یک متهم بازجویی فکری می کنند تا مبادا در حیطه آزادی قدم زده باشی و هوای آزاد را تنفس کرده باشی. هم از افراد غیر در حفره افتاده ای، هم از طرف محرک و طرفدارانی که مطیع یک نفر شده اند. آدمی را به سه وعده خوراکی است: صبحانه، ناهار و شام؛ هر کدام را که بلعیده باشی ممکن است در میانه وعده ها ادویه ای به خوراک زده باشی که آن را بخواهی لذیذتر مزه کنی. در زیر درختی که تنها سیب های سرخ آزادی و عشق از شاخه های آن آویزان است، آبدار است و رسیده، ترجیح داده ای که حتی یکی از آنها را پس از وعده ناهارت گاز بزنی. صدای کنده شدن تکه ای از سیب با دهانت، موسیقی می سازد که از شیرینی آن برایت خوش رایحه تر و خوشمزه تر است. حال که از زیر درخت می خواهی به بیرون سفری کنی و نور آفتاب را ببینی، زنجیرهایی به دور تو کشیده شده است که مجبور به عبور از آنها می شوی. دست و پایت می لرزد که مبادا بفهمند که با سیب، عشق بازی کرده ای. همین لرزیدن باعث می شود تا بیشتر دهانت را ببویند و به جستجوی تکه های کوچک پوست آن سیب در لابلای دندانهایت باشند. حتی سرخی رنگ پوست آن سیب نیز می تواند جرم ات را سنگین تر یا سبک تر کند گرچه همه در یک خط جرم محسوب می شود، تنها عنوانش را تغییر می دهند تا کاغذ ها را از سرتیترها پر کنند و در روزنامه ها جار بزنند و صفحات خود را به جای اینکه با رنگ سرخ بنویسند، سیاه می کنند و بوی نفت از آن به هوا بلند می شود تا جایی که یادت می افتد معده ات خالی است و هیچ نخورده ای و هر چه بلعیده ای خیالی بیش نبوده است. آن طرفِ زنجیر منتظرت هستند تا سخنی غیر بگویی تا سرگرمی دل جویی از خودشان را تقدیمشان کنی. دل جویی می کنند خویش را ز بهر لذت تو که آزادی را چشیده ای آن هم با گاز زدن سیبی سرخ و تازه. مفهموش کلماتی گنگ است که هر چه آن را می خوانند ” هیچ ” را درک می کنند. چونکه تو را به عقاید خشکی می بندند و با توسل به همان اوهامات، انتظار بازگویی وقت گذرانی با آزادی ات را دارند. ناخوداگاه مجبور می شوی دهانت را باز کنی تا مشام فکرت را به بینی های خود ببلعند؛ هیچ نمی گویند، تنها ارضاء می شوند و در عوض بوی گندش را به فکر تو تزریق می کنند تا بعد از آن به فکرت نرسد که تو یک انسانی و می توانی آزادانه عشق بورزی، هم به همنوع ات و هم به معشوقه ات و هم به طبیعت وجودت. احساست را کنار همان تیرک عقاید و اوهامات‌شان با طناب چاه می بندند و مدام خرافات پیشین را به رخ‌ات می‌کشند و زجر کشیدن تو را با اغراق می‌بینند. نمایشی برگزار می‌کنند تا کنار همان راه بند هم‌نوعان خودت تو را ببینند که چگونه چیزی را که خود نمی‌خواهی را به خوردت داده‌اند و آنها نیز درسی به نام عبرت را از چهره تو برای خود برداشت کنند. در این میان، هم تیاتری برپاست و هم لحظات سرگرم کننده را آفریده‌اند که ممکن است همان عابران هم‌نوع‌ات را سر کِیف بیاورد. هم ملعبه افکارشان می شود و هم بازیچه دیده‌گان عابران. تو چه می کنی؟! بالاجبار گونه‌های مختلفی از عشق را در اعماق وجود و ذهنت مخفی می‌کنی و آن را مقدس می شماری چون نمی توانی از آن بگذری. مثل این است که بگویند نفس نکش، پس از آن ارمغان مرگ را برای تو دارد؛ تنها چاره‌ات نفس کشیدن است حتی رضایت به داشتن یک ماسک را می دهی که روزی به عنوان غنیمت جنگی تحمیل شده بوده است. تنها از همان روزنه های ماسک به بیرون می نگری و از همان حفره‌ها تنفس می کنی. هر از گاهی بدون اینکه خودت بخواهی، ماسک را از روی صورت تو می کَنند، مجبور به اعتراف جرم نکرده‌ات می کنند البته از نظر آنها عشق و آزادی جرم است نه از نظر عقلانی؛ و وقتی ماسک را به نقطه ای دور از تو پرتاب می کنند تا مدتی هم مشغول جستجوی آن باشی؛ زمانی هم که آن را پیدا می کنی دقایقی را مجبور می شوی خاک روی آن را پاک کنی و در روزنه های چشمی آن نگاه دهها نفر را تحمل کنی که هر کدام به قصدی ماسک را برداشته‌اند و دوباره آن را به روی خروارها خاک و شن پرتاب کرده‌اند؛ آنقدر که زمانی را هم می گذاری تا ماسک را از زیر آن خروار بیرون بکشی، وقتی هم که آن را پیدا می کنی دستهایت یا پینه بسته‌اند یا زخم برداشته‌اند. وقتی بارها با تو این کار را می کنند تا ثابت کنند که همانند پدرت از ما نیز بایستی اجازه کسب کنی در غیر این صورت ترکه گیلاس، انتظار تو را می کشد؛ گرچه پدرت را نیز نادیده می گیرند و تو را به عنوان هرزه ای می بینند که پدرش هم نامشخص است. به تو آویزی می زنند و آذینش می بندند تا شهره شهر شوی و انگشت نشانت کنند. تنها چاره بی بدیل تو، ماندن در آب انبار خانه‌ات است؛ ماسک تو را در صندوقچه قدیمی مادربزرگ‌ات پنهان می کنی؛ در میان کلی از خاطرات و لوازم و لباسهای قدیمی‌اش که بدون وجود او سپری کردن روزهای تاریک را تجربه می کنند؛ تو هم به آنها می پیوندی و در کنار آنها عزلت نشینی می شوی که تنها با واژه‌هایی که حق توست و آنها را از تو گرفته اند زندگی را به سیخ می کشی، آنها را تکرارشان می کنی تا از یادت نرود؛ به مانند کسی می شوی که در سرزمین یخی چمباتمه زده ای و از شدت سرما به خودت پیچیده ای و انگشتانت را دور دهانت لوله کرده ای و مدام داخل آنها فوت می کنی تا شاید کمی بیشتر توان زنده ماندن را پیدا کنی؛ امید به ارمغان رهایی را داری و به خودت تلقین می کنی که می توانی زنده بمانی. هر از گاهی با بدن یخ زده کمی قدم می زنی و دوباره جلوتر زانو می زنی و شروع به گرم کردن خود می کنی. وقتی اطرافت را جسدهای یخ زده پر کرده است و از طرفی دیگر، کمی دورتر عده ای را می بینی که دور آتشی بزرگ حلقه زده‌اند و خوراکهای لذیذ را می بلعندند، تا مغز استخوانت تیر می کشد؛ وسوسه می شوی که پیوند به جمع را انتخاب کنی اما به چه قیمت؟ تنها رهایی از سرما؟ یا نه، می خواهی از هوایی تنفس کنی که آزادی را برای تو دارد؟! جایی که بتوانی عشق بورزی به هر آنچه که هست و تو حقش را داری که انرژی بدهی و انرژی بگیری. آدمی به همین زنده است جز این لاشه متعفن و بی‌حرکتی است که هر روز کسی به آن مورفین اوهامات را تزریق می کند؛ هیچ جای سالمی را بر روی دستانت نگذاشته، دیگر رگی برایت نمی ماند که مورفین را در خود بخوراند… و باز هم شاملو در ادامه می‌گوید:

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

———————

زیرنویس:

۱- دفتر شبانه؛ شعر ابراهیم در آتش

۲- ترانه‌های کوچک غربت

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights