تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

دهلی نو ( ۳۵ میلیون زندگی آرام و امن)

دهلی نو ( ۳۵ میلیون زندگی آرام و امن)

بخش اول از گزارش سفر به دهلی در هند

[clear]

مهین میلانی

پایم را گذاشتم روی دم سگ. بلند شد. ترسیدم. فکر کردم هم الان  پارس می کند. حمله می کند. نکرد. من آرام ایستادم. به او نگاه کردم. او هم. و آنگاه آرام نشست. سگ ولگرد است مثل سگ های دگر. ولی کسی نمی گویدسگ نجس است. او را ارج می گذارند. محبت می کنند. به او غذا می دهند، همانگونه که گاوهایشان را، که همه جا روانند. سر به محتوای آشغالدانی  ها برای غذا فرو می برند. مردم آنان را گرامی می دارند. مانند آدم ها همه جا وول می خورند. در میان شهر، در گوشه ای از  پارک “حوض خاص”، در دهکده ای ساخت فیروز شاه از سلسه ی طرلق ، شاهِ مسلمان قرن ۱۴، آهوان زندگی می کنند. در گوشه ای دیگر میمون ها با آرامش خیال به  بازی مشغول اند. و درختان پلیکان عظیم با تنه های مارپیچ که با ساختن خانه ها بریده نشده اند قدردانی و ارج گذاری به طبیعت و عظمت روح این میلیون ها مردم است در شهر دهلی.

این پذیرش واقعی و عمیق هرموجود زنده است که در هند تمام ادیان و همه ی ملیت ها را با صلح و آرامش در خود جای داده است. غم و نگرانی و اندوه و نا امنی در چهره شان دیده نمی شود.  آماده اند که  هرلحظه به یکدیگر یاری برسانند. از پیشرفته ترین تکنولوژی در همه ی زمینه ها برخوردارند. مدرن ترین پل ها، زیباترین  پارک ها و بهترین دانشکده های بین المللی را دارند. اغلب زبان انگلیسی را خوب می دانند. از ساده ترین و سالم ترین غذا استفاده می کنند. و قوانین دست وپاگیر بوروکراسی مانع سهولت زندگی و آرامش و امنیت مردم نمی شود. میوه و سبزیجات ارگانیک و تازه در هرکوی و برزن روی چرخی ها، تولید ملی، با نازل ترین قیمت به فروش می رسد بی آنکه تیغ شهرداری جیب  آنها را ببرد. سه چرخه ها و موتور سه چرخه ها همه جا هستندتا مسافران را جابجا کنند. بدکاری و ناشی گری هم در میانشان دیده می شود. سوء استفاده از خارجی ها نیز گاهی درمیانشان هست اما بیشتر حسن تفاهم است. بیشتر یاری و کمک و جلب رضایت است. هرآنچه از دستشان بر می آید می کنند تا همنوع هم وطن یا یک میهمان خارجی را راضی نگاه دارند.

صدای شب، تنها صدای شب، صدای عوعوی سگ ها، صدای زندگیست.  صدای روز، هیاهوی حرکت و جنب و جوش در بیرون از اطاق زندگیست، صدای فراخوانِ میوه فروش چرخی زندگیست. صدای کشیده، بلند، تمناجوی کسی در طلب کار زندگیست. این خانه هایی که گلدان های سفالی کم ارزش و نه یک دست از جلوی بالکنی برگ هایشان آویزان است زندگی است. این پنجره های کوچک و بزرگ و جوراجور خاکی با دیوار های پوسته پوسته، سیم های برق آویزان، آگهی های پاره پوره ی نصفه – نیمه، این سردر مغازه ها با اندازه های گوناگون سلیقه ای خود جوش، این زمین های خاکی و پر از چاله چوله با کپه هایی همیشگی از زباله های انبوه مداوم اما مرتب درحال نظافت، بی بو و بی گنداب، زندگیست. این کوچه پس کوچه های ظاهرا مخروبه اما همواره درحال ترمیم و تغییر، این لباس های مندرس آویزان از نرده های بالکنی یا بندی سراسری در مقابل مثلن خانه، با مردی که ریشش را می زن،  تو گویی در حیاط “خانه “، اما درواقع پیاده رو در میان میله هایی هم چون حصار زندان، و در کنار او همسرش بر روی زمین چنگ برلباس، یا چنگ بر زندگی، زندگیست.

[clear]

آغازی هراسناک، اما…

مرا خیلی ترسانده بودند که دهلی سرزمین وحشت انگیزی است. تجاوز جنسی در آن زیاد است. از این رو در یک هاستل یک تخت در اطاقی شش تخته با دختران دیگر رزرو کردم تا تنها نباشم، تا در جایی که همه همیشه هستند و نظارت بیشتری هست سر کنم و احساس امنیت بیشتری داشته باشم.

هواپیما سه ساعت تأخیر داشت، چرا که سه شرکت “ایر کانادا”، “دلتا ایر لاین” و “وست جت ایر” را به منظور پرکردن صندلی های خالی یکی کرده بودند. پس از ۱۲ ساعت انتظار بین دو پرواز، در آخرین لحظه  ای که هواپیما در حال پرواز بود گفتند که باید بلیط برگشت نیز  داشته باشیم. می دانستند جای چانه زنی نیست و ما ناگزیر به پذیرش هستیم. یک پسر کانادائیِ ساکن اسرائیل هم وضعیت مشابهی داشت. چه ماراتون دونفره‌ای داشتیم که ۱۲۰ دلارمان را در فرودگاه هیترو تبدیل به پوند انگلیسی کنیم و هزینه ی بلیط برگشت را بپردازیم. یک بلیط ارزان برای یک کشور نزدیک هند خریدند که به اصطلاح مانع من در آوردی از میان برداشته شود. در حالی که به راحتی می توانستند ما را سوارهواپیما کنند.

از هواپیما که بیرون آمدم یک ساعت منتظر چمدانم شدم که نیامد. در فرودگاه لندن هم‌سفران هندی می گفتند که در دهلی از ترانسپورت عمومی استفاده نکنم. می گفتند خوبست از مسئولین فرودگاه بخواهم که برایم تاکسی بگیرند. با این دیدگاه بود که سوار تاکسی از پیش پرداخت شده شدم. مسئول اجناس گم شده ی فرودگاه مرا به آنجا هدایت کرد. او فرم گم شدن چمدان را نصفه نیمه پرکرده بود. به نظرم کارش چندان جدی نمی آمد. خواستم که خودم آن را پر کنم. گفت بروید یک ساعت دیگر بیائید. نرفتم. ماندم تا او کار را کامل کند. ولی در هر صورت چمدان گم شده بود و  می بایست  بعدا با آنها تماس می گرفتم.

تاکسی که مرا می رساند، مدت ها در پی هاستل از این کوچه به آن خیابان سرگردان بود. خیابان ها نام ندارند. هرمنطقه به چند بلاک از روی الفبا تقسیم شده است و شماره ی خانه  با بلاک ها شناخته می شود. هربلاک چندین خیابان افقی و عمودی را در بر می گیرد. فکر کردم وقتی راننده ی تاکسیِ فرودگاه آدرس را گم کند، چمدان اگر هم پیدا شود آدرس را گم خواهند کرد.

از خیابان های عریض می گذشتیم. اولین چیزی که به نظرم آمد درختان پربرگ در این ماه دوم زمستان بود که لایه ای ضخیم  از گرد و خاک آن را پوشانده بود و راه به راه چادرهای بی خانمان ها در زیر پل های سیمانی پیچ در پیچ عظیم و کنار خیابان ها بسیار چشمگیر بود . شهر خاک آلود بود و بوی دود همه جا پراکنده.

در هاستل می ترسیدم به تنهایی از خانه بیرون بیایم. یک بار  آمدم بیرون. در برگشت گم شدم. یکی از مسئولین هاستل در آنجا مرا راهنمائی کرد. خیابان ها ی پیچ در پیچ نام ندارند. هیچ نقشه ای جزئیات خیابان ها رانمی گوید. از حرف هایی که زده اند هراس دارم.  مردم ِچند صفه در خیابان چشم به راه اتوبوس هستند. گمان می برم که استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی بسیار مشکل و وقت گیر است. اما قبل از هرچیز ترس از تنها بیرون رفتن بود. و این بعید است از منی که همه ی دنیا را چرخیده است. هراس داشتم به تنهایی تاکسی یا هر وسیله ی دیگری بگیرم. کارِ گرفتن تلفن هم سه چهار روز طول  کشید با دو روز معطلی برای کارهای بوروکراسی. می بایست فرم پر می کردیم برای گرفتن سیم کارت و ارائه ی پاسپورت. یک کار بسیار ساده  و این همه پیچیدگی. سیستمی که کاملأ با آمریکای شمالی متفاوت است. یکی از کارکنان هاستل برای خرید تلفن به من کمک کرد. اما نوع تلفن از آنی نبود که من بتو انم “اوبر” یا “اولا” رادر آن دانلود کنم یا “جی پی اس” را. دخترِ خانه نشن شده بودم. هراس داشتم به تنهایی از خانه  بیرون روم. یکی دو بار که برای خرید ماست و غذا بیرون رفتم گمان می کردم دیگران جور دیگری به من می نگرند. خوشبختانه ماکسیم فرانسوی که با موتور چند کشور را گشته بود و حالا می خواست به ایران برود، مرا این طرف و آن طرف می برد و از جمله به سفارت کانادا که در منطقه ای از دهلی قرار دارد کاملأ متفاوت. گویی اینجا دهلی نیست. هند نیست. بولوارهای عظیم با سبزینه های عظیم تر، نه خانه ی مسکونی و نه دکان بقالی  و چقالی. دنیای مخصوص سفارت خانه های خارجی یا وزارت خانه ها و نهاد های دولتی. به شکلی که خود به خود دیگر مردمان را کاری با آنجا نیست. محافظت دائمی بدون هیچ پلیس. یک بار از هاستل خواستم برایم “اوبر” بگیرد که راننده راه را درست نمی دانست. توک توک ها هم که به هیچ رو راه طولانی را بلد نبودند ولی سوار می کردند که درآمدی کسب کنند، و سپس برای پیدا کردن آدرس شهر را می چرخیدند و هزینه را بالا می بردند.

[clear]

مهربان، خوشحال، صلح آمیز

یک روز اتفاقی سوار اتوبوس شدیم و فهمیدیم چقدر راحت است و ارزان، و هم دغدعه ی گم شدن نیست. در آن لاین شماره ی اتوبوس و مسیر را پیدا می کردم و بعد خیالم راحت می شد که به موقع می رسم. سپس مترو را کشف کردم در دهلی که یکی از بهترین هاست، از نوع مترو های اروپایی. ژاپنی ها آن را ساخته اند. حالا قصد دارند برای تعمیر و توسعه ی آن از نیروهایی ملی بهره بگیرند.

ترافیک بخصوص در بلوار مهاتما گاندی بسیار شدید بود، و بخصوص در “ساوت اکستنشن” که ما منزل داشتیم. حرکت می کرد اما صدای بوق وسایل نقلیه سرسام آور بود. و هم گرد و خاک و آلودگی کشنده. اگر چه این صدای ترافیک و این آلودگی برای من پس از چند روز بسیار مشهود شد، زمانی که احساس کردم سخت غیر قابل تحمل است. در آغاز شلوغی خیابان که هر نوع وسیله‌ی نقلیه بخصوص در سایز کوچک سه چرخه ها و توک توک ها را در خود جای می داد و مردم که ول می خوردند در همه جا، به صورتی که پیاده روی مشکل می نمود، مرا که در خیابان های صحرایی ونکوور کانادا نوستالژی این ولوله را داشتم بسیار دل انگیز می نمود. بخصوص که فقط صدای بوق بود. مردم بسیار آرام بودند. هیچ واکنش تند و خشونت آمیزی از جانب هیچ راننده ای دیده نمی شد. هیچ انگشت وسطی بالا نمی رفت. چهره ها درهم نمی شد. هیچ کلامی مبنی بر فحش های خواهر ومادر رد و بدل نمی شد، چه هنگامی که در ترک موتور ماکسیم می نشستم و چه هنگامی که در توک توک ها که در آن هیچ حصاری مارا از دیگر وسایل نقلیه جدا نمی ساخت، فقط پاسخ مهربانانه ی راننده ها به سئوال راننده ای دیگر بود که آدرسی می پرسید و صدای انواع بوق و پیدا کردن راه به آرامی و پیاده ها که از میان این وسایل عبور می کنند و همه به مقصد می رسند. و حرکت است وحرکت. گویی زندگی هیچ گاه نمی ایستد

این آرامش و حس احترام به همنوع را در هر جایی می شد ملاحظه کرد. کافی بود سئوالی از کسی پرسیده شود. می ایستاد و کامل پاسخ می داد. دیگران نیز به او کمک می کردند. آرامشی که نمی تواند جدا از آرامش خیال و اطمینان از خوبی زندگی و رفاه نسبی اقتصادی باشد. ۳۵ میلیون نفر در این شهر زندگی می کنند. غرفه های کوچک فروش غذا در هر کوی و برزن مشتری دارد. حتی در دور افتاده ترین مکان ها، برا ی هر میوه و سبزی فروش بر روی چرخ مشتری کافی هست. دست فروش های جوراب و پیراهن و دمپایی و غیره خوب پول در می آورند و حتی گدایان وضعیت مالی بدی ندارد. غریب است تصور اینکه چگونه آب و برق و مسکن و غذا و خدمات این ۳۵ میلیون تامین می شود.

همه ی خیابان ها را تابلوی معازه ها و خدمات انباشته است. و اغلبِ محصولات از آن کشور است. کمتر از خارج وارد می شود. مردم به دولت خود اعتماد دارند. ولی بیشتر از هر کس به خود اعتماد دارند، و به هم نوع خود و به همکاری یکدیگر و اطمینان از اینکه آینده بی رونق نیست. و پس زندگی می کنند. حال را زندگی می کنند.

ادامه دارد…

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights