دو شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
اجازه ندارد
عوض کند شلاقش را
صدای ترومپت
چشم حلقه می شود
دور طناب
بر چهار پایه ی اعتراف
پر شده از گوش ها
محراب
جامانده از معجزه
انبار شن هاست خیال
ماندن به توازن می رساند
آویختن را
مصمم کن سفر را
بر خود ریلی می کشم در درگاهت
واگن های باری که بگذرند
تقاطع را که لمس کنم
تناوب دوختن را
آن گاه رنگی که می پوشم خاکی است
تو فقط آب بپاش
صدای خاک را بلند کن
۲
به کجا می رسند
باز و بسته شدن مدام درهای خراطی شده
لیوان آن طرف میز که خالی باشد
از سرخی ات
سایه ای که به سراغ گرسنگی ام می آید
یک زمستان وحشی ترم می کند
شب،
تا پاسی از پلیسها ادامه دارد
قدم بر می دارند به ضخامت چرم
که کوچکی و بزرگی آتش ها را خاموش کنند
دستگاه تنفسی مرا
بعضی ها شغلشان بوی چوب می دهد
و
کفش های در گل مانده در راه کتاب
آن طرف خالی از سرخی ات
– که ذاتی استعاری است –
نشسته بر صندلی
غبارم
کسی باید آتشی بیفروزد …
#ابوالفضل حکیمی