دو شعر از زلما بهادر
ارابه ی سایه ها را سوار شدم
و به امتداد خوشبختی
دست تکان دادم
نمی دانم کجای راه بودیم
ولی طناب ِ گردنه
هنوز راه را حلقه نکرده بود
که جاده تمام شد
مترسک های مسافر
چاره ای نداشتند
جز اتراقی دلگیر
در همین اخم ِ خارزار
که بی شباهت
به رباط قلعه خرابه ای نبود
آن طرف بیابان
چشمان یک مترسک ِ افقی
با تنی پاره و پوشال های آویزان
گره خورده بود به چراغ راهنمایی
که لمیده مسیر مستقیم سراب را
با چشمکی خاموش
اشاره می داد
آن بالا هم
آقای نفس خفه کن
از خوردن تک تک مسافران
دلی از عزا در آورده بود .
ننه آغا
هوا رو به اتمام است و
چاره ای جز شمارش معکوس
نمی شمرد
زمستانی دور
گیس هایم را چنگ می کشد
چشم هایم تبی بدون ِ مدار را
داغ کرده اند
زلزله های بی ریشتر
تراکم ام را پهن می کنند بر جنازه ی غربت
صدای دندان ها
کشمکشی یتیم کش را
میان فک ام شوکه می کند
اشیاء بی هوا
کابوس می بارند و شبانه
ننه آغای باد کرده
با حنجره ی خانم تناردیه
یکشنبه ای می کوبد به فرق سرم
میهمان ها نشسته اند توی سالن و
تو هنوز
جنازه ات را بلند نکرده ای ؟