دو شعر از زلما بهادر
آن که معرف حضور تو به آفتاب بود
با سمتی از کلمات و
دندانی از کنایه
در بیراه پرسه ها به بکارت بستر گریه رسید
باید طراوت ماه را به پای تو بنویسند
فروغ که نبود
او تنها دورترین حرف هایش را
لابه لای گیسوان تو مخفی کرد و
به آخرین واژه های عقیده و آدمی برود گفت
تا نقش آینه اش بر پیشانی بلند تو حک شود
به هر حال
من خسته از تکرار و کلمه
به چشم خود شاهد این ماجرا بودم
حالا آفتاب را دلیل تو
و پرنده را امتداد ترانه می خوانم
از امروز به بعد به من که رسیدی بگو :
بیا برویم به تماشای دورترین رود جهان
شمالی گریز پای من
همیشه می خواستی آسمانک های تازه ای برایت ردیف کنم
و آن ها را با اولین خوابگرد برهوت
به دستت برسانم
اما هیچ وقت برایم ننوشتی
رد کدام ستاره ی مست را علامت بزنم
تا اگر خواب نما شدم
مهتابی کویر پای آمدنم را فریب ندهد
شمالی در دوردست
قربانت گردم
دیگر روح قبیله از نفس افتاده و
سال هاست که راویان
در قبرهای شنی روی شکم
به خواب رفته اند !
اصلاً خواب هم نمی بینند …
من هم !
شمالی خدا خواب من
متن روایت به ریسمان یک سلسله مربوط می شود
و ما
بی چنگ و بی طناب
از هر چه سلسله وار اساطیر افتاده ایم !
از مادیان و قاطر و خر هم
حتی ز پا …
این راز را نه من و نه تو
شعردوم طراوت خاصی داشت.
آه چقدر بالایی چقدر پائینم.
زبانم میگوید….اما
دلم میگوید
…
از خواندن این دو شعر مثل همه شعرهای زیبایت لذت بردم
باز هم مثل همیشه محشر کردی
منتظر شعرهای بعدیت هستم
بدرود