دو شعر از فانوس بهادروند
۱
در انتهای کوچهای کهن
دیواری بالا میرفت
دست هایی پایین می آمدند
ماه تمام
در آسمان شب میچرخید
وَ رصد میکرد
عبور حرامیان را
فریادی سکوت شب را شکست
او وَ ثانیه های انتظار
شب پیش میرفت تا
تا کلنگ ها به میدان های شهر برسند
وَ رُخان سحر
دل شب را شکافت…
۲
وَ شهر
زیبایی را دموکراتیک می ساخت
معماری مدرنِ پسا مهسا
در گیسو نبشت
گوشه چشمی به گذشته داشت
وقتی پدر به هر گویش تو را میستود
و واژگان سخت را بست
در فراموش خانهی لغت نامهها
وَ واژگان سنگ را به کوه بخشید
اکنون دیوارهای عبوس
از زبان مادری کناره میگرفتند
و پدر با پاهایت به بازی در آمد
و با دست هایت به رخسیدن
اکنون آوازهای دایهات
تو را میبویند
در مُشک و میخک
آمیخته در گیسوانت
شلال
شلال
شلال
بر شانههای شاد خیابان
وَ ناکامی
در دل تاریکی فرو میرفت
با دلهرههای دیرین
با نامهای مستعاری چون:
خفاشهای شب
وَ شبگردهای شب
وَ شَوگردهای نیمه شب …
بهمن ماه ۱۴۰۲
#فانوس-بهادروند