رنج زخم و تبسم تقدیس
سرانجام لحظهای که باید سپاسگزار شما باشم، فرارسیده است، نیازی هم نیست که اشتیاقام برای فرارسیدن این لحظه را بیان کنم. اکنون هم که این امکان فراهم شده، مانند همهی کسانی که سخنرانی در ذاتشان نیست، هراس دارم که نتوانم احساس قلبیام را بر زبان بیاورم. به باورم، نویسندگان، سخنرانهای خوبی نیستند و شاید بهتر است بگویم که سخنرانی در ذات آنها نیست، که شیوهی بیان واژه در دو شکل گفتار و نوشتار و تأثیرگذاری بر مخاطب، با هم متفاوت است. بهطورکلی، فن بیان گوهر اصلی هنرمندانی است که با کلام در شکل گفتار سروکار دارند و نه نویسنده که با کاغذ و قلم سروکار دارد. در بیان واژه بهصورت گفتار، باید بر فن بداههگویی نیز تسلط داشت، درحالیکه نوشتن، نیاز به بداههنویسی ندارد و هر واژه پس از آمیزش اندیشه و تخیل، بر کاغذ میآید و شکل ادبی به خود میگیرد. در بیان گفتار، شخصیت کسی که سخن میگوید، در هالهای از ابهام است، درحالیکه نویسنده دارای چنین ویژگیای نیست. در مورد من، نکتهی دیگری نیز وجود دارد؛ گاه در حین سخنرانی احساس کمبود میکنم، کمبودی ناشناخته که همین موجب میشود سخنانام که در صورت ضرورت به زبان میآید، چنگی به دل نزنند. باید بگویم، شرایطی که فرهنگستان نوبل ادبیات برای من رقم زده است، بسیار سخت، دشوار و پریشان کننده است. باور کنید که هیچ تصوری از قدرت تندرگونهی این جایزه نداشتم. نمایش در گوهر کار من نیست، که تنها نویسندهام؛ زندگی آرامی دارم که هنر با توجه به سرشت و ذات من، توانسته است در آن تعادل لازم را به وجود بیاورد. اکنون این جایزه، جزیره آرام زندگی مرا بر هم زده و شرایط نمایشی را موجب شده است. شرایطی که ممکن است اندک مهارتام در سخنرانی را هم کاهش دهد. از روزی که در رسانهها خبر اعطای این جایزه به من اعلام شده است، زندگیام در تلاطم شور و شوق و کشاکشی رازگونه قرار گرفته. پیامد این همه شور و شیفتگی هم چنان است که تنها میتوانم با یاد شعر عاشقانهای از گوته که خطاب به کوپیدون، خدای عشق در روم باستان است، آن را بیان کنم: منظورم این فراز از شعر است که میگوید: “تو مرا به حرکت واداشتی و ابزارم را نیز تغییر دادی”. به این سبب این فراز از شعر در ذهنام نمایان میشود که جایزهی نوبل ادبیات، ابزار کارم را که نثر بود تغییر داده و حالت نمایشی و سخنوری به آن داده است. البته تردیدی ندارم که اگر آرامش زندگیام را پیشازاین جایزه با جنجال و شور و حال پسازآن مقایسه کنم، کاری درخور این مراسم باشکوه انجام ندادهام.
چقدر برای هنرمند پذیرش جایزهای با این اهمیت بدون ترس و هراس از برتری که اکنون چون باران بر من میبارد، دشوار است. آیا هنرمندی یافت میشود که صادقانه دست به انتقاد از خود بزند و وجدانی راحت هم داشته باشد؟ تنها چیزی که مرا راضی به دریافت این جایزه میکند، جنبهی غیرشخصی آن است که به همین سبب هم در این مراسم از خودم چیزی نمیگویم و از آن صرفنظر میکنم. زمانی گوته این جمله سرافرازانه را گفته است: “تنها اراذل فروتن هستند”. روشن است که با نیت دور ساختن غرور و تکبر، تزویر و دورویی از خویش این جمله را گفته است. این را میگویم چون این بیان در همهجا مصداق ندارد و همه میدانیم که فروتنی بیارتباط با هوشمندی نیست. در این معنا هر کس که بخواهد با جایزهای مانند آنچه من دریافت میکنم، فخرفروشی کند، بیتردید، ابلهی بیش نیست. بنابراین بهترین کار این است که اکنون این جایزه را برای رهایی از هرگونه غرور و فخر، به مردم و سرزمین مادریام تقدیم کنم که اگر افتخاری هم هست، نصیب همه بشود. کشور و مردمی که احساس امروزشان به کسانی مانند من نویسنده نزدیکتر است تا دوران قدرتمندیشان.
بعد از سالها زوال و پلشتی، این جایزه برای سرزمین من از اهمیت ویژهای برخوردار است و روحیه آنها را تقویت میکند. شاید حتا تصور حساسیت مردم زجرکشیده و درک ناشده وطن من نسبت به چنین جایزههایی، برای شما آسان نباشد.
اجازه میخواهم در مورد مفهوم چنین محبتهایی بیشتر توضیح دهم. آنچه اثر هنری در این دو دهه اخیر آفریدهشده، برآمد روحیه بد و شرایط نامناسب و دشواریهای مردم آلمان است. هیچیک در فضایی امن و آرام خلق نشدهاند و به همین دلیل هم به پختگی لازم نرسیدهاند. شرایط نامناسب مردم و هنرمندان چنان شبیه به هم بوده که آفرینشهای هنری هم حکایت همان موقعیت دشوار آنان است؛ در این معنا آثار هنری شرایط رنج و نیاز مردم را به نمایش گذاشته و باوجوداین دشواریها باافتخار هویت و اصالت غربی و اروپایی خود را حفظ کرده و به قالبهای هنری خویش نیز پایبند بوده است. آخر، حفظ شکل هنری غربی، موجب مباهات اروپاییها است.
عزیزان حاضر در تالار، من کاتولیک نیستم، اما مانند بسیاری از شماها رابطهی خدا با مردم را که ناشی از آیین پروتستان است قبول دارم. بااینهمه، علاقه زیادی به قدیس سباستبانوس دارم. بیتردید متوجه هستید که منظورم قدیس جوانی است که به تیری بستندش و از هر سو باران شمشیر و نیزه بر او باراندند. او اما لبخند از لبانش دور نشد و با تبسم عذاب را پذیرا میشد. پذیرش عذاب با تبسم، جنبه پهلوانی به او میدهد و ارزش نمادین به وی میبخشد. تجسم چنین تصوری بسیار جسورانه است. شاید به همین دلیل، علاقهمندم که این هنر پهلوانی را نمادی از روح و هنر آلمانی بدانم و چنین فرض کنم که شاید، به دلیل همین حس پهلوانی است که من و سرزمین آلمان سزاوار این جایزه تشخیص داده شدهایم. ادبیات آلمان ضمن داشتن زخم رنج و عذاب بر پیکر، تبسم قدیس را هم به جهان عرضه داشته است. از دیدگاه سیاسی، برای آلمان همین کافی است که باوجوداین همه زوال و درد، توانست بر پای خود بایستد، فرهنگ و هویت خویش و نظام حکومتیاش را حفظ کند و از تجزیه نیز مصون بماند. از منظر معنوی نیز توانست، رنج شرقی را در قالب رنج غربی بریزد و از آمیزهی آنها رنجی زیبا و ماندگاری بیافریند.
اجازه دهید که در پایان کمی هم از خودم بگویم. از فردای روزی که فرهنگستان نوبل ادبیات سوئد که در شمال اروپا واقع شده، مرا بهعنوان برندهی نوبل ادبیات اعلام کرد، مدام گفتهام که به این خاطر به این جایزه میبالم و برایم هیجانانگیز است که از سوی کشوری در شمال اروپا به فرزند لوبک در شمال آلمان داده شده؛ از کودکی علاقه زیادی به کشورهای شمال اروپا داشته و دلبسته آنها بودهام. بهعنوان نویسنده هم شیفتهی زندگی مردم این منطقه هستم. در جوانی داستانی نوشتهام که هنوز هم با اقبال جوانان روبرو هست ست. منظورم کتاب «تونیو کروگر» است. در این داستان، زندگی مردم شمال و جنوب اروپا در هم میآمیزند و علیرغم تضادها و جذابیتهاشان، از زبان یک نفر بیان میشوند. در این داستان، جنوب نماد ماجراجوییهای روحی و معنوی و رنج هنر است، درحالیکه شمال صمیمیت، روح انساندوستی و احساسات عمیق انسانی را به نمایش میگذارد. اکنون همین روح لطیف انسانی به سراغ من آمده و در استکهلم که قلب تپندهی شمال اروپا است، مرا در برگرفته. امروز برای من روز مهمی است؛ روز جشن و شادی هنر و ادبیات است، روزی است که به سوئدی «högtidsdag» میگویندش. این واژه را بدون کمک از هیچکس آموختم و به همین خاطر از شما میخواهم که بگذارید آخرین خواهش خود را بیان کنم. دوستان بیایید ضمن قدردانی از آلفرد نوبل که چنین نهادی را راهاندازی کرده تا چنین شبهای باشکوهی برگزار شوند، برای اعضای فرهنگستان نوبل، آرزوی کامیابی کنیم و بهرسم سوئدیها غریو شادی سردهیم.