ریشه در خاکِ هزار و یک داستان زهره تنکابنی از زندان
«ریشه در خاکِ» زهره در واقع نامی است که خود زهره را نیز توصیف می کند؛ کسانی که زهره را از نزدیک می شناسند، می فهمند چرا نام این کتاب «ریشه در خاک» است. شهرزاد ما، چریک فدایی است که عاشق خاکش است؛ خاکی که همه عمر زندانش شد …
شهرزاد قصه گوی ما، قصه پر غصه چهار هزار و سیصد و هشتاد روزه را در کتاب «ریشه در خاک» باز می گوید. او این داستان دراز را به اجبار سلطان که عجله دارد تا نشنود در۲۲۰صفحه خلاصه می کند تا عمرش کفاف آن دهد. داستان هایی آنگونه که هر روز و یا هر سالش را می توان کتابی نوشت.
شهرزاد قصه گوی ما، یعنی زهره صدیق تنکابنی،۱۲سال از عمرش را در زندان های آن رژیم و این رژیم سپری کرده(۱)، در آستانه هفتاد سالگی است و بیش از نیمی از عمرش را در مبارزه گذرانده؛ مبارزه برای آزادی، برای برابری و عدالت اجتماعی. او همچنان در امروزه روز ایران، یک فعال اجتماعی است. در کودکی چالشش برای برابری در خانه مادری، با پدری که ملای ده است برای درس خواندن بود. زهره امروز برای ایرانی عاری از جنگ در «مادران صلح» تلاش میکند.
زهره در ایران زندگی می کند. زمان نوشتن کتاب، دوره حکمرانی احمدی نژاد است؛ پس زهره به دور از عشوه های شهرزاد، خطاب به مردمش که همه هنگام عاشق شان است، سه دوره مختلف زندان بودنش را سریع و با شتاب روایت می کند؛ گویی که سلطان با شمشیر بلند دامکلس بر سرش ایستاده است.
بارها زهره در زندان برای آنکه سربلند بماند، اقدام به خودکشی کرد و نوشتن این کتاب صفحهای برای زهرهای که در تاریخ زندان دوازده ساله اش سربلند ماند، اقدام به خودکشی دیگری است. زهره در دهان اژدهای پرخشم می نویسد! راستی، چرا اینگونه میکند؟ شاید در آخرین دستگیریش در عاشورای ۱۳۸۸، وقتی زهره خود را بار دیگر در زندان می بیند، او را نگران می کند مبادا با حرف های نگفته در سینه برود. پس در آنجا با خود عهد می بندد که بنویسد.
حکایت سالیان دربندش، چندین هزار و یک است؛ حکایت کسانی که دیگر نیستند؛ او با شتاب حکایت شان میکند. او در واقع وصیت نامه می نویسد. از اینکه مبادا روزی از روزها که در خانه است، دیگر نباشد و یا در کوچهای که گذر می کند، بیگانهای راه بر او ببندد و یا حکایت هایی دیگر که بر سر دیگران آمد. زهره گاه سخت ترین لحظات را در چند جمله نگاشته و از روی آن گذر کرده است. نگاشتنش با بیم و ترس همراه شده. زهره کتاب را در زندانی نوشته که اسمش زندان اوین نیست؛ زندان ایران زمین است! به نظر نمی رسد، زهره در نوشتن این کتاب در پی شهرت و جنجال باشد. او نیک آگاه است در سرزمینی که «مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد»(۲) یعنی چه و زهره می داند با نوشتن این حکایت، حصار حفاظتی نازکی که بر سر خود دارد را خواهد شکست؛ او اما مرگ را به جان خریدار است نه از آن رو که ارزش زندگی را نمی شناسد بل از آن رو که آن را خوب می شناسد. او عاشق زندگی است؛ قدر آن را می شناسد. زهره ادعا نمی کند که نویسنده، تاریخ نویس و یا جامعه شناس است؛ او حتی از این که نویسندهای را نمی یابد [تا] در زمان حیاتش داستانش را بنویسد، گله مند است.
شهرزاد قصه گوی ما، شهرزاد زیبایی است که در گرد و خاک های سرزمین شمال می بالد. پدر که آخوند ده است، مانع درس خواندن او می شود. زهره بی آنکه بخواهد در سرزمین شمالی یک فمنیست ذاتی بار می آید؛ بی آنکه در آن زمان بداند. در این کتاب، اگرچه ممکن است اینجا و آنجا جمله ای را بیابی که او را ضدزن بنامیش و بگویی این نگاه تو به زن از آبشخور یک نگاه مردسالار است که از گذشته تاکنون با خود حمل کردهای: در صفحهی۷۰ در توصیف خانم خدایی یکی از مسوولان «بند زنان» می گوید:
«هر روز از صدای پاشنه صناری اش می فهمیدم که دارد می آید.به نظرم، زنی فاسد می آمد و وقتی می آمد، برخلاف دیگران اعتنایی به او نمی کردم و سلام هم نمی گفتم و برخلاف بقیه، جلوی پایش بلند نمی شدم…»
اما…
زهره با پسران ده هم بازی است؛ پدر را برای برابری با برادرانش به چالش می کشد و بالاتر از آنچه برادران دارند، کسب می کند. درس می خواند، به دانشگاه میرود و راهی خارج می شود و چریک می شود.
«از آنجایی که همه این حکام به شدت خودکامه و مستبد بودند و راه مبارزه مسالمتآمیز را میبستند، از این رو همواره این مبارزه مسلحانه بود که در تاریخ ما سمبل دشمنی با حاکمیت جابر محسوب میشد.»
زهره در۱۹دی۵۴ در رابطه با «سازمان چریک های فدایی خلق» از سوی “ساواک“ بازداشت میشود؛ در زندان پهلوی با یک درجه تخفیف از اعدام به زندان ابد محکوم می شود و سه سال بعد روی شانه های مردم آزاد می شود. عکس او را همه در صفحه اول کیهان و اطلاعات می بینند که روی شانه های مردم با لبخند دست تکان می دهد.
زهره می نویسد برای آیندگان؛ برای نسل آتی؛ برای آنان که روزی تاریخ این دوران سخت را خواهند نوشت. او برای فمنیست هایی که می خواهند بدانند، چرا در زندان دوره پهلوی زنان سیاسی بسیاری زندان بودند، اما چرا و چگونه بود [که در] کمیته های مرکزی سازمان های سیاسی و یا هیات های سیاسی شکل گرفته پس از انقلاب، تنها مردان یکه تاز میدان بودند، می نویسد.
زهره در صفحه ۹۰ کتابش اشاره می کند [که] زنان زندانی آزاد شده پس از انقلاب، دور هم جمع می شدند:
«نکته ای که ذکر آن در این جا ضروری است، مساله عضوگیری من بود. در سال ۵۸ زنانی که زندانی بودیم به ما گفتند، سازمان میگوید شما فراکسیون زنان زدید؛ یعنی چه؟! و نباید این جنین باشد؛ ما مقاومت کردیم…». در یکی از دوره ها (تابستان سال ۵۸) دو تا از بچه های زندانی سیاسی تبریز که در تشکیلات تبریز فعال بودند از من پرسیدند تو عضو شدی؟
گفتم: نه!
گفت: چرا برای عضویت اقدام نمی کنی؟
گفتم: برای من فرقی نداره…
ـ اصلا می دانی چرا عضو نشدی؟
ـ نه
گفت: برای عضوگیری تو از بچه ها نظر خواهی کردند.
… گفتند این شوهرش را آنقدر دوست دارد که نمی تواند به مبارزه ادامه دهد و برای همین ترا عضو نکردند.»
زهره در پاسخ به آن ها با خود در گیر است؛ آنچنان که تا به امروز درباره آن می نویسد؛ در اعتراض می گوید:
«آن ها فکر نکرده بودند، من ابد گرفتم و رضا ۳ سال؟ درسته من شوهرم را دوست داشتم و دارم… ولی آیا فکر نکردند که آیا من در زندان منفعل شدم؟ و حتی با اینکه رضا زودتر آزاد شد، من ماندم. آیا من عفو نوشتم؟ آیا من با “ساواک“ همکاری کردم… آیا این ها دلیل نیست که من در کار مساله سیاسی، عشق به همسرم را دخالت نمی دهم؟»
آقایان در حال رهبری این یا آن سازمان با هم به رقابت برخاسته اند و زنان در این رقابت راهی ندارند. برخی از زنان حتی به جرم بوسیدن لب یارشان، روی اسم شان خط می خورد که حتی نتوانند عضو شوند و سرانجام پس از اعتراض های زهره، او را اوایل سال ۵۹ عضو می کنند و مسوولیت بولتن سازمان را به او می دهند؛ یعنی…
این ماجرا که در یک صفحه گنجانده شد، پاسخ سوال فمنیست هایی می تواند باشد که در پی تحقیق اینگونه مسایل اند و می شود داستان ها از همین چند جمله بیرون کشید و درباره ی آن صفحات زیادی نگاشت.
سه سال پس از آزادی اش و کتاب آغاز می شود:
«هنگامی که گفت پایت را بلند کن، فهمیدم همان جایی رفتهام که سه سال پیش در پی انقلاب مردم از آن رهایی یافته بودم.»
«شکنجه من از حدود ۹ صبح شروع شد؛ آنقدر زدند که من دیگر نشمردم. اتاق شکنجهی آنها مانند ”ساواک“ نبود؛ نورگیری که پله داشت و در پشت نگهبانی «بند یک» واقع بود. این سلول، سرد و خاکی بود؛ صدا از آنجا به تمام بندها میپیچید. اتاق شکنجه ی ”ساواک“، اتاقی جدا در طبقه دوم بود و صدا از آنجا بیرون نمیآمد. نمیدانم چه شده بود که صدای فریادم در نمیآمد؛ نه اینکه ارادی باشد. شاید یک شوک بود از حکومتی که ما حمایتش میکردیم، انتظار این را نداشتیم.»
از فضای جوان زندان جمهوری اسلامی در سال ۶۰ می گوید؛ از فضایی که میانگین سنی هجده سالگاناند:
«در بند ما که حدود ۸۰ تا ۱۰۰ نفر چپ بودیم با بیلانی که گرفتم حدود ۷۵ درصد بچهها یک یا دو اعدامی داشتند»؛
«در مورد نوجوانان، اوضاع حتی رقتانگیزتر بود. همانطور که قبلا نوشتم در بند حدود ۵۰۰ نفری ما میانگین سن ۱۸ سال بود. یعنی آنقدر سن بین ۱۴ سال تا ۱۸ سال زیاد بود که این میانگین حاصل میشد.»
درتمام روایت ها، مقایسه دو دوران زندان را می توانید بینید. از شکنجه شدنش تا افرادی که در این رژیم و آن رژیم با زهره در بند بودند.او حکایت می کند، چگونه در سال ۶۰ آنقدر شکنجه شد که هم مسلکانش که به او بدگمان شده بودند که مبادا اکثریتی نباشد(!)، او را بایکوت می کنند. زهره را بعد از شکنجه آویزان می کنند تا دیگران را زیر ضرب ببرد؛ زهره اما خود زیر ضرب می رود تا دیگران را فدا نکند.
او در مقایسه اش از دو زندان از بایکوت نوع دیگر سخن می گوید:
«همینجا بگویم که در زندان جمهوری اسلامی، خصلت غیرانسانی بایکوت برایم روشن شد. بایکوت ویران کننده روح انسان است.»
«به هر حال ما در زندان اشتراک منافع داشتیم و آن هم مقاومت در برابر ”ساواک“ بود. بر خلاف دوران زندان جمهوری اسلامی که هر کس فکر میکرد، خودش بر حق است و دیگران هیچاند.»
«یکی از تلخترین خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان که بایکوتی بود که از سوی بچههای چپ و خودمان بر من میرفت.»
در صفحه ۱۴۷ کتاب، زهره از آزار جنسی خود مینویسد:
«حالا پس از آن ماجرا از ساعت ۸ صبح آویزان بودم؛ بازجوها برای ناهار رفتند. دست راستم که چادرم را گرفته بودم، خسته شد؛ چادرم را رها کردم. مطمئن بودم که لباسم کاملا پوشیده است؛ در همین حال یک نفر آمد و از پهلو به پستانم زد. او صدایش را تغییر داده بود؛ اما من که به صدا حساس بودم، او را شناختم. او بار دیگر صدایش را خفه کرد و گفت: چادرت را بگیر. من چادرم را گرفتم. او بار دیگر به پستانم زد؛ من بشدت ناراحت شدم…»
زهره حکایت می کند [که] چگونه به دختری جوان تجاوز می کنند:
«اتفاقی بود که برای دختر جوانی افتاد. ماجرا این بود که شبی بند ۲۴۶ پایین را برای بردن به حسینه صدا میکنند. یکی از دختران در حین رفتن از دیگر همبندانش عقب میافتد. پاسداری به او میگوید، تو برگرد و او را به اتاقکی که در ورودی بندها بود، میبرد. در آنجا به آن دختر جوان تجاوز میکند. او در پی فریاد زدن دخترک با چوب به گردنش می زند بطوری که تا مدتی چیزی به یاد نمیآورد. او بعد که به هوش میآید، خود را لخت میبیند. از سوی دیگر، بچههایی که از حسینیه باز میگردند، پس از سرشماری متوجه شدند، یکی نیست. حدود چهار صبح، دختر آمد؛ در حالی که حالش بشدت بد بود. او نامزد داشت و به همراه نامزدش دستگیر شده بود… مسوولین زندان برای جمع کردن ماجرا با تهدید دختر و نامزدش با ترتیب دادن صحنه اعدام دروغین از او کاغذی میگیرند که در زندان، هیچ آزار و تجاوزی به وی نشده است. آن دختر تا سال ۶۴ یا ۶۵ بدون حکم در زندان بود و بالاخره آزاد شد. در تمام این مدت، بیمار بود؛ بطوری که همه فکر میکردند، سرطان خون دارد. این ماجرا را لاجوردی شخصا جمع کرد.»
او در چند جای کتاب از تواب ها سخن می گوید:
«در این هنگام، در زندان دو دسته تواب بود؛ یک دسته توابهایی که در کمیته مشترک یا بند ۲۰۹ که تحت نظر سپاه بود، ساخته میشدند و تحت فرمان اطلاعات سپاه بودند. دستهی دیگر توابهایی بودند که در زندان اوین تحت نظر دادستانی انقلاب، تربیت شده بودند و بسیار قسیالقلب و بیفرهنگتر بودند. آنهایی که توسط سپاه تواب شده بودند، ظاهرا حالت دموکراتیکتری داشتند. آن زمان، اطلاعات سپاه بند ۲۰۹ اوین را که از زمان شاه معروف بود، در دست داشت. این بند را در سال ۶۱ به اطلاعات سپاه داده بودند و اسم آن ”بند ۲۰۹“ بود. در سال ۶۱ در بند ۲۰۹ عدهای از بچههای مجاهد، ظاهرا تواب شدند. آنها بچههای بسیار مقاومی بودند که خیلی شکنجه شدند.»
«به این ترتیب، توابهای ۲۰۹ را جمع کردند. تمام مردان تواب بند ۲۰۹ را پس از شکنجههای بسیار، همان دو سال اول اعدام کردند. زنان را هم که حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر بودند در سلولها و بندهای زیرزمین که شرایط بسیار نامناسبی داشت، نگاه داشته بودند و سعی داشتند که واقعا توابشان کنند؛ ولی موفق نشدند.
«زنان مجاهد ۲۰۹ را سال ۶۶ به بند آوردند و در کشتار زندانیان سیاسی سال ۶۷ اعدام کردند. در واقع از تمام زنان و مردان تشکیلات ۲۰۹ مجاهدین، کسی زنده بیرون نیامد؛ حتی یکی از آنها را که کاندیدای نمایندگی مجاهدین از مشهد بود با اینکه تواب شده بود اعدام کردند.»
هزار و یک داستان های زهره، دلچسب هیچ سلطانی نیست؛ حتی سلطان های کوچکی که هنوز در بند ایدئولوژی های ناب خویشاند و انسان را با مطلق نگری و با سیاه و سفید دیدن مسایل، قضاوت می کنند؛ بی آنکه کتاب را بخوانند، ناصادقانه در نقد آن که نه، در واقع، در فحاشی آن، قلم می زنند؛ بی آنکه حداقل حرمت قلم را نگه دارند…
«ریشه در خاک»، هزار و یک داستان کوتاه شده است. جدا از ایرادهای دستوری که باید در فرصتی دیگر آن را ویرایش نمود، اشکال دیگری نیز دارد و آن اینکه حکایت ها بُعد ندارند؛ ماجراهای طولانی بندی و سلولی، شخص دوم و سوم و چهارم ندارد و این شاید از آن روست که زهره در ایران زندگی می کند. او می اندیشد، زندگی دیگران را به مخاطره نیاندازم و یا برای اینکه افراد را نرنجاند، هم سلولی ها و افراد زندانی در ماجراهایش غایب اند. او در ابتدای صفحات کتاب، اسم چند نفر را می آورد؛ بی آنکه ماجراهایشان را توضیح دهد؛ اما در دوره جمهوری اسلامی که زمان طولانی تری در آن به سر برده، انسان های دور و برش در ماجراها غایب اند و این بُعدهای کتاب را خالی می کند و کتاب به یک گزارش تبدیل می شود؛ گزارش به مردمی که…
روایتِ عاشقانه هایش با رضا هم بی ابعاد است؛ هیجان عشق – به قول خودش ده ها ساله اش – را عشقی که به قولی از کودکی و یا نوجوانی آغاز شده با خواننده تقسیم نمی کند.
زهره در زندان و با استفاده از تجربیاتش، باعث نجات جان انسان های جوان و عزیز شد. حضورش سبب بالابردن تجربه افراد جوانی بود که تجربه ای از زندان، بویژه زندان جمهوری اسلامی نداشتند. حکایتی از خودم با زهره در سال ۶۷ را در این جا ضروری می بینم، بیاورم:
از اعتصاب غذای خشک و شکنجه نماز بازگشته ام؛ با کوله باری از درد و شکنجه و هنوز لرزان و ترسانم، آنکه نکند مرا دوباره ببرند، شکنجه کنند و آنگونه بشکنند که نتوانم، سربلند کنم و تبدیل به توابی کنند که می خواهند. در آن حالتِ درد، زمانی که زهره مرا می بیند، بی آنکه حرفی به او زده باشم، می گوید: عفت نگران چه هستی؟ نگران نباش! ما که در تشکیلاتی نبوده ایم!
متعجب به او می نگرم؛ از کجا او ذهن مرا خوانده؟! از کجا نگرانی هایم را دیده؟! حرفش، آبی است که روی آتش فشانده؛ نفسی از اعماق می کشم او با این جمله اش مرا آسوده می کند.
به همین گونه، جوان هایی که بر سر ماندن در زندان، می خواهند گوی سبقت را از هم ببرند، تلاش و نصیحت های زهره است که سبب می شود تا دختران جوانی که دانش اموز آمده بودند با سربلندی در پایان حکم شان از زندان به خانه روند، بی آنکه فضای دردناک و کشنده زندان در سال ۶۷ روح و روان شان را مسموم کند.
زهره اما در کتابش از هیچکدام از این تجربیات مهم، سخن نمی گوید. آیا وقت تنگ است؟ آیا زمان مناسب نیست و یا فروتنی اش سبب این کار می گردد؟ اما او اینگونه است! همه هنگام، زهره را سمبل مقاومت می دیدم و حرف هایش را که گاه به تندی گفته می شد، در بیشتر اوقات با دل و جان می پذیرفتم. او شهرزادی است که روزها، ساعت ها با من نشست، حرف زد و استدلال آورد تا با مینو سخن بگویم. مینو می خواست در اعتراض، اعتصاب غذای خشک کند. در آن زمان، آن دو به دلایلی با هم حرف نمی زدند… زهره اما نگران او بود؛ برای اینکه او دست از اعتصاب غذای خشک بردارد و به زندگی نگاهی دیگر اندازد. آنقدر گفت و گفتم تاسرانجام مینو پذیرفت که اعتصاب غذای خشک در این شرایط زندان، غلط است و مرگی دیگر است.
سال ۶۷، سال خون، سال غم و درد، عشق نوجوانی و همه سال های زندگی زهره را از او ستاندند. علیرضا کیایی همسر زهره را می گویم.
اسفند ماه ۶۰ است؛ به سراع زهره می روند و زهره را با خود می برند و دنبال شوهرش هستند. در آن هنگام در خانه نبود؛ ولی او را هم دستگیر می کنند؛ عشق بزرگ زهره را. رضا را که بخاطر زهره، سیاسی شده با خود به اوین می برند؛ «رضا»یی که یکبار خود زهره در سال ۱۳۶۰ در حالیکه در زندان است، ضامنش می شود تا از زندان آزاد شود؛ اما دوسال بعد، در مرزی برای خروج از کشور، دستگیرش می کنند و سه سال محکومش می کنند. در سال ۶۷ رضا هم جان به در نمی برد. او وصیتش را در دستمالی گلدوزی میکند؛ شعری که زهره و رضا آن را با هم زمزمه می کردند. بعد از دادن ساک لباس ها در آذرماه ۶۷، خانواده اش آن را در جیب کتش پیدا می کنند.
«گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتر از بی بقای خاک!»
رضا آنگونه رفت که زهره دوست می داشت، خود برود. او از ایمان خود، کوهی ساخت و زهره تنها ماند و زهره صدای همه درد شد. غم سنگینش، فضای بند شد. آنگونه که روز او را آرام می دیدی، مشغول ورزش است و یا با جوانی در حال صحبت و کتاب خوانی است؛ اما شب هنگام، دوستان و هم اتاقی هایش از فریاد ناله هایش از خواب بیدارش می کردند. او فلج شد؛ آنگونه که باید چند نفره بر دوشش می گرفتیم تا به توالت ببریمش. زهره که دلدار همه بود، در غم و درد و شانه اش، شانه همه ما! اینک آنگونه بود؛ من با دیدن او سکوت می کردم و غم درد اعدام همسرم را از او هم پنهان می کردم؛ آنگونه شد که من در آن همه درد، تنها شدم.
تکه ای از کتابم «فراموشم مکن» زهره را در سال ۶۷ به تصویر می کشد:
«عید میآمد و ما در سلولمان، عید نداشتیم؛ ولی زندگی میبایست جاری میشد. به فکر نظافت بند بودیم؛ بندی که هر گوشه و کنارش، حکایت تلخ و شیرین قصهی دخترانی را داشت که تا چندی قبل در آن بند با ما میزیستند و امروز نبودند. انگار درد و غصه در گرد و خاک بند، جا خوش کرده بود…
همیشه در آن موقع سال، چندین و چند سبزه روی طاقچه اتاق ها خودنمایی میکرد. امسال از سبزه خبری نبود. با این حال، بچهها هفتسین گذاشتند. تحویل سال ۱۳۶۸ ساعت ۹ شب بود. اکثر بچههای اتاقها آمده بودند، جلوی تلویزیون.
هفت سین را فردین و مادر طاهره چیده بودند زیر تلویزیون. راهروی بند سالن سه آموزشگاه. «بند سه»، دیگر آن بند سابق نبود؛ روح نداشت و غم و اندوه جای همبندی های از دست رفته را را پر کرده بود؛ بند شده بود گورستان. دور هفت سین بودیم؛ اما انگار برای عزاداری از دست رفته ها آمده بودیم. گویی زندگی تمام شده بود. همه میخواستند، عید را از خود دور کنند. آن عید برای هیچ کس شادی نیاورد. زهره از اتاق بیرون آمد، رفت ته راهرو نشست زیر تلویزیون، نزدیک هفت سین؛ آرام و بی صدا؛ مثل بقیه. مادر طاهره آمد تا حرفی بزند. بغض زهره ناگهان ترکید؛ زد زیر گریه؛ های های، های های، ضجه میزد؛ مثل مادر بچه مرده. های های، دیگران در آغوش گرفتن زهره و دلداری دادن او برآمدند؛ اما مگر دیگران دست کمی از خود او داشتند؟ چه کسی دیگران را دلداری دهد؟ این فردین تکیده و رنجور بود که بین ما می چرخید. دستی بر سر این، بوسه ای به چشمان نمناک دیگری. او نمیدانست با کی حرف بزند و چه بگوید. هریک در درون تنهایی خود خزیده بودیم. تلویزیون آغاز سال نو را اعلام کرد…»(۳)
زهره سه سال از سال های زندگیش را در لندن گذراند. با آنکه زهره در آن دوران درس خواند و کار کرد، اما غربت سنگینش برای او آزار دهنده بود. به یاد می آورم زمانی که خواستم به غرب کوچ کنم، زهره به من گفت، زندگی در آنجا اصلا آسان نیست؛ غربت است و تو حساسی و رنج خواهی کشید.
ریشه در خاکش از همین جنس است. او جان بدر بردگان، آن هایی که در سرزمینی به نام “خارج از کشور” زندگی می کنند را محکوم نمی کند؛ او این گزیر ناگزیر را می شناسد. از اینکه همه آن ها، رهایی یافتند و بالای دار نرفتند، خوشحال است. او آرزو می کند، ای کاش سرزمینی داشت [که] همه می توانستند در آن ببالند؛ جوانانش راهی دیار دیگر نشوند و برای همیشه ماندگار آنجا باشند. او برای خود آن می پسندد که در سرزمین مادریش با همه ی کاستی ها، بماند؛ ریشه اش در همانجا باشد و همانجا بمیرد. او و همه هنگام که به این طرف می آید، عجله دارد که باز گردد؛ و وصیتی دارد [که] اگر در این طرف حالم بد شد… مرا به خانه مادری ام برگردانید.
«من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست، می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم؟!»
این شعر فریدون مشیری، انگار برای زهره است؛ و یا خود زهره این شعر را سروده؟ «ریشه در خاک» زهره در واقع نامی است که خود زهره را نیز توصیف می کند؛ کسانی که زهره را از نزدیک می شناسند، می فهمند چرا نام این کتاب «ریشه در خاک» ست. شهرزاد ما، چریک فدایی است که عاشق خاکش است؛ خاکی که همه عمر زندانش شد:
«تاکنون هرگز احساس آزادی نکردم. در واقع در بیرون از زندان اوین، در تمام ایران، در مسافرتها، در جشنها و عزاداریها همیشه چشمهایی را مواظبم دیدم.»
… و در ۲۲۰ صفحه کتاب، در خط خط آن، در شتاب گفته هایش، وحشت از مرگی ناگزیر است که در آن سرزمین به هنگام و نابهنگام سراغش خواهد آمد. زهره وصیت ش را نوشت؛ برای خلقی که می خواست خود را فدای شان کند؛ برای سرزمینی که ریشه در خاکش داشت و عاشق آنخاک بود. زهره در آخر کتاب وصیتش، جملاتی می نویسد که در خواب بیداریش در زندان و بیرون از آن وحشت دارد. او می نویسد:
«آنچه درین کتاب آمده است، تقریبا تمام آن، واقعیت هایی است که خود شاهد بوده ام و اگر روزی به هر دلیلی وادار به کتمان آن شوم، خود نیستم.»
لندن، فوریه ۲۰۱۴
زیرنویس:
۱ـ زهره سه سال در زندان دوران پهلوی و ۹ سال را در زندان جمهوری اسلامی گذراند و در عاشورای ۱۳۸۸ نیز شبانه اورا در خانه اش دستگیر کردند و ۴۰ روز در زندان بود و یکسال محکومیت گرفت.
۲ ـ «مزد گورکن»، سروده ای از زنده یاد احمد شاملو
۳ ـ «فراموشم مکن» نوشته ی عفت ماهباز