Advertisement

Select Page

زنی که دریک کفش زندگی می‌کرد *

زنی که دریک کفش زندگی می‌کرد *
داود مرزآرا

داود مرزآرا

او تنها زنی بود که در یک کفش زندگی می‌کرد و از اوضاع جهان چیزی سردر نمی‌آورد. نمی‌دانست درگردهمائی های خصوصی چگونه باید رفتار کند. دیگر زیاد به جائی دعوت نمی‌شد، حتا به افتتاح موزه‌ها.

یک روز مردی به خانه‌اش آمد و درجلوئی را زد، او رفت تا در را باز کند، شخصی پیرتراز خودش را دید که بسیار جذاب بود، و دسته گل بزرگی از رزهای ترو تازه را دربغل گرفته بود و به او لبخند می‌زد، اوهم به مرد لبخند زد.

زن پرسید: ” این برا چیه؟ “

مرد گفت: ” چون دوستت دارم دورا.” وگلها را جلوی اوگرفت. گل‌ها ئی بسیارزیبا وبزرگ که صورت دورا را کاملاً پوشانده بود.

او زنی محجوب و با حیا بود و نمی‌دانست چه بگوید.

” بگو با من ازدواج می‌کنی.”

زن گفت: ” نمی تونم، ” این حرف را قبلاً هم زده بود.” توی کفش فقط یک جا هست و اونم مال منه. آگه تنهاش بذارم، میره ناپدید میشه، میره میفته در جائی که به درد نمیخوره، اندوه باره.”

مرد برگشت و ازآنجا دور شد.

زن صدایش کرد وبرایش دست تکان داد، اما مرد اندوهناک، هم چنان به راهش ادامه داد. چرا که عاشق دورا بود، واگر دورا هم به اندازهٔ او دوستش داشت، برمیگشت. منتها، تنها تکان دادن دست برایش کافی نبود.

دورا می‌بایست برای او نگران می‌شد تا جائی سقوط نکند که به درد نخور و اندوهباراست، نه اینکه نگران کفش باشد.

البته برای دورا فرصت هائی پیش میامد تا سرگرم باشد، اینکه در برنامه‌های عمومی شرکت کند و خودش را بعنوان یک زن به همه بشناساند، اما هروقت دعوت می‌شد، فقط به کارت دعوت نگاه می‌کرد و سرش را تکان می‌داد وبه خودش می‌گفت: ” من که چیزی ندارم بپوشم.” بعد دستش را روی دیوارچرمی می‌گذاشت، ” ودرآنجا چه کسی را ملاقات می‌کنم؟ واگرهم ملاقاتی دست داد بعدش چه؟ “

آنوقت زنی که درکفش زندگی می‌کرد، می‌رفت بیرون، چمباتمه می‌زد و به تماشای دنیائی می نشست که به کارهای خودش مشغول بود: شهرهائی که پول می‌ساختند و خورشیدی که با سرعت، مثل یک یویو درآسمان بالا می‌رفت و پائین میامد، وبالا می‌رفت و پائین میامد.

دورا به خودش می‌گفت:” خدای من، نمیدونم چطورهرکسی تو طول روز، زمانی رو برای انجام کاری پیدا میکنه.” و برمی گشت به داخل کفش، جائی که نوری یک رنگ داشت و بوی چرم می‌داد. بافتنی می‌بافت، یا خیاطی می‌کرد و یا دستانش را به هم می‌مالید یا نه، این کارها را نمی‌کرد، با خودش ورق بازی می‌کرد، یا نه…

یک روز یادداشتی جلو درخانه اش گذاشت. وقتی پستچی آمد و آن یادداشت را دید، ازتعجب سرش را تکان داد ودر حالی که داشت ازآنجا دورمی شد به خودش گفت:” دنیا داره عوض می شه. بدون کفش، این جا میشه مثل هرخیابون معمولی، مثل هرشهر معمولی، ومثل هرروز معمولی. یک برج بزرگ و بلند که ساخته بشه، این جا تبدیل میشه به محل تدفین کفش و هیچ وقت زن دیگه ای رو دوباره نمی‌بینم که توی یک کفش زندگی کنه. وبرای همیشه هر کفشی رو که ببینم، فقط یک کفشه، فقط یک کفش.”

بعد نانوا آمد با یک قرص نان، که بمدت بیست سال هر هفته برای زن داخل کفش، نان می‌پخت. از روی تعجب فریاد زد ” پس دیگه کفشی در کار نیست ” وقرص نان را به سینه‌اش چسباند واشکش که انگارازچاه بالامیامد از چشمانش سرازیر شد، و شروع کرد به گاز زدن نان. ووقتی شیرفروش آمد تا بطری شیر را جلوی خانهٔ دورا بگذارد، چنان گیج و ویج عقب عقب رفت که گوئی باعث اش زنی بود که در کفش زندگی می‌کرد. آنوقت مثل بقیه سرش را تکان داد و قلبش ازغمی نگفتنی لبریز شد، برگشت به کفش نگاه کرد وسپس به افق چشم دوخت. دوباره به کفش نگاه کرد و برگشت به افق چشم دوخت.

وقتی زن پا به بیرون گذاشت همه چیزخیلی خوب بود. اونه نانی پیدا کرد و نه نامه‌ای پیدا کرد و نه بطری شیری پیدا کرد ونه آدمی. یادداشت جلو کفش را انداخت پائین، چمدانش را برداشت و به شهری چشم دوخت که از روی تپه قابل رویت بود، درخانه اش را باز گذاشت وهم چنان که ازکفش فاصله می‌گرفت، رفت، رفت، رفت، رفت ورفت. آن کارکوچکی بود که می‌توانست دریک روز، بیرون ازدنیا، بیرون ازکفش انجام دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شیلا هتی

شیلا هتی

شیلا هتی نویسنده و ادیتور کانادائی در تورنتو به دنیا آمده است. پدرمادرش ازمهاجرین کلیمی مجارستان هستند. او سی و هشت سال دارد و از بیست و چهار سالگی می‌نویسد. شیلا در دانشگاه تورنتو تاریخ و فلسفه خوانده است و فارغ التحصیل رشتهٔ نمایش نویسی از مدرسهٔ ملی تئاتر کاناداست.

کتاب هائی که از او به چاپ رسیده است عبارتند از:

The Middle stories مجموعه داستان – * قصه بالا از همین مجموعه انتخاب شده است.

Ticknor رمان

How should a Person Be یکی از بهترین صد رمان برتر انتخابی نیویورکر

The Chairs are Where the People Go یکی از بهترین رمان‌های سال ۲۰۱۱

Women in Clothe غیر داستانی دربارهٔ رابطهٔ زنان با لباسی که می‌پوشند

داستان برای بچه‌ها We need a horse

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights