Advertisement

Select Page

«زود رس» – شعری از لیلا حکمت نیا

«زود رس» – شعری از لیلا حکمت نیا

لیلا حکمت نیا متولد ۱۳۷۰، دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی دانشگاه تهران، شاعر و نمایشنامه نویس است. کتاب منتشر نشده‌ی او  کاندیدای جایزه‌ی  شعر خبرنگاران (سال ۱۳۸۹) و نامزد نهایی جایزه‌ی شعر زنان ایران “خورشید” (سال ۱۳۹۱) بوده است.

از دیگر جایگاه‌هایی که این شاعر موفق به کسب آن شده است، می‌توان به برگزیده شدن در جایزه‌ی ادبی ایران، کاندیدا شدن در جشنواره‌ی پژوهش دانشگاه تهران ( چمران )، برگزیده شدن در یازدهمین جشنواره‌ی جوان خوارزمی در بخش پژوهش (۱۳۸۸) و جوان نمونه‌ی ایران در بخش ادبیات (سال ۱۳۸۹) اشاره کرد.

آثار حکمت نیا تا کنون در نشریات الکترونیکی وازنا، ناممکن، پیاده رو، والس و … همچنین در آنتولوژی‌ها و کتاب‌های گروهی منتشر شده است.

 leila hekmat nia

مثل وقتی که گفته باشند:وقتش است، خانه کنی رحم زنی را که جنینش چشم نمی گیرد از این همه آدم

در سجاف تنت پنهان کنی خیره ی ِ خدادادی ِ دو مردمک را از حفظ

چرا که هزار سال است تاریخ ما می گوید : وقتش است … چشم نگیرم اما

(‌ در این دورهای باطل گریز از زنده ها ،وقتی هنوز مغزپخت کردن کرفس را بلد نیستی می گویند : ضحاک باش،وقتی زن بادکنک را از دست خردسالی یک کودک توی مترو گرفت و ترکاند، وقتی بال نساخت کسی برایت از ملافه های روی تخت ،وقتی پاهای سیاه شده ات را قطع کرده اند اما با تیرگی شب ات هیچ نکردند، وقتی فکر کردی راه نزدیک شدن آدم ها روی زمین است و هواپیما اختراع شد، وقتی خون در تنت ولع بلعیدن پوستت را داشت، وقتی عاشق شدی و اسم معشوقه ات را گذاشتی روی یک گلدان و عمدا شکستی اش، وقتی کلمه ها خالکوبی شد روی پوستی که تن تو بود پرسیدی : این عذاب من است؟، و عذاب تو صدایی بود که دنبالش کردی اما به گلو نمی رسید…)

با هم بزرگ شویم دوباره در مخفی ِ قالبی که تهی کرده متمادی ِ این روزها را به ترس

 روی خبری که مرگ است ساختمانی نشست کند و یکی از ما را بگذارد زیر آوار

 من در این چاه که صورتی ندارد به کبود شدن گیر کنم بی خبری تولدی زودرس را

برایم از رسوب ها بتراشند دختری دندانه دار روی الفبایی که تماما الکن است

برایم از خورشید های  لش تنی به پا کنند بین جنازه ها      پنجه ی آفتاب      وقتی یکباره تکان می خورم  تشعشع ام از درد

( چرا هنوز دیدار دوباره چنان می کند که امید ببندی ادامه دادنش را ؟ چرا نمی رقصی به جای نوشتن ؟ رقص را که قاعده دارد اما برای تو تکان بدن های ناچار است ؟ چرا تکان نمی خوری؟ چرا گوش هایت را سوراخ نمی کنی دو لاشه ی پر از خون اویزان کنی به لاله های گوش و بگذاری خون هر طرف چکید بروی ؟ دنیا را دارد خون می برد  چرا همراه نمی شوی با موج مکزیکی ؟ چرا فحش نمی دهی این استادیوم را ؟ تو از کجا آمده ای ؟  تو از زهدانی نیامده ای که من از آن ؟ تنی ترین خویشاوندم نیستی ؟ چرا فحش نمی دهی این استادیوم را ؟ چرا ورود تو به هر کجا که پا می گذارم ممنوع است ؟)

 تقطیر را روی نایلون های  پیچیده دور این جنازه ببین    به خاک بسپار!

زبانت را بکش چهار طرف عکس بچسبان این همه مرده را به لایه لایه ی رسوب کرده ی آلبوم

به عکس ها بگو : چه خوب که دهان دارید اما صدا نه … در همان لحظه شنوا شو به ونگ ونگ مقطع بریده از ناف

(چرا خالی نمی کنی همه چیز را از آن چیزی که هست و نگه نمی داری «پوسته ای را که اهکی است و میل دارد به سنگواره شدن ؟»)

گوشت تازه می آورد بی موقع گی این مرگ را …  گوشت تازه می گیرد دور ناخن های فرورفته ات در زخم من را

زخم را که شلخته می گردد در تنم     لخته را نمی فهمد

 وقتی  دور گردانده اید پوستم را ، پشت وانت گردانده اید پوستم را، وقتی زیر شهر به هزار طریق توی تمام مترو گردانده اید پوستم را

  چند نفر را دیدم که با تیغه های تیز لایه های روی تنم را بریدند و  گفتند : خون خون  «چنانکه وقتی به چاه نفت برسند بگویند : نفت نفت »

 کاردک را کشیدند کف خیابان و دستهایشان را حتی نشستند

 به جای سرنداشته ام دوباره چوب ریختی آورد آویزانم کرد در کمد  … مادر ِ این تن شو به نظم اگر می خواهی ام

گوشت تازه می آورد به نظم بودن این استخوان را …

(صدایی در گوش من است بدون همخوانی با تصویر … چرا صدا نمی رسد به تو که صاحب گلو بودی ؟ تصویر دختری است دندانه دار ؟ چرا همخوانی ندارد این دهان با صدایی که حالا رسیده به گوش تو ؟ )

خوابهایم زره شدند با دو جای چشم به بیرون، سر بگذار بر حدقه های من و ببین چه هولناک می گذرم

بپران من را از صبح که جمع کرده دنیا را کنج چشم های من       پلک باز نکنم حتی … سر بگذار بر حدقه های من

به من بگو اینکه افتاده بر شیشه و مرئی است چنین را      چطور باور نکنم پیدا را ؟

خورانده باشند لجن را به تارهای صوتی این صدای چرخیده در دهان شهر به هزار طریق …به راه نیاید حتی

به راه نیاید صدا نشست نکند پی های تنت را       بر عهده ی توست   صدا     برعهده ی توست   پوستت   خون خون – چنانکه بگویند نفت نفت ! –   به راه نیاید حتی

پریشان شوم

 بپاخیزانی ام روی این همه مفصل که بعد تو چرا مانده ام سراپا ؟

 بشناسانی ام به رگ

«این همه افتاده روی دور کند را از میان دندان های حیوان بیرون بیاوری      حلالش کنی»

چرا بر آنکه در جا نمرده است نمی گریی ؟

چرا که وقتش است

( چرا تمام نمی کنی وقتی  واقعا وقتش است ؟ شناسنامه ی المثنی نمی گیری عوض کنی همه چیز را ؟ چرا بیدار نمی شوی این صبح را ؟ چرا نمی گویی شهربازی است اینجا ؟ چرا روی این ترن پایین می بری ام تا دلم بریزد ؟ دلم مثل وقتی یک گربه از سطل بیرون می پرد بریزد ؟ «چرا من را محشور می کنی با اسبی تماما پلاستیکی که می تواند زمینم بزند؟» چرا حداقل دستم را توی این خواب نمی گیری ؟ چرا فرو می بری ام در مه ؟ چرا تنها تو مطلعی این شعر را ، این خواب را ، این جنین را، این پوست را … ؟ بلند شو بزنیم بیرون. بزنیم بیرون مثل رنگ در نقاشی های خردسالی یک کودک ۴ ساله از تهران بزنیم بیرون !   متاسفم برای همه چیز. برای سطر آخر متاسف تر،  اندوه را برای آخر این شعر نگه داشتم وگرنه کاری نداشت همان ابتدا بگویم : من یک قل ِ جنین این زنم که مرده است اما خون دارد هنوز به ما می رسد و تصورمان زنده بودن زن است «زن اما مرده است !»  یک بار در پرانتزها زندگی می کنم و تصمیم می گیرم که بمیرم … یک بار بیرون از پرانتزها زندگی می کنم و تصمیم می گیرم که بمیرم)

مشایعتم کن تا گورستان همان طور که اندوه را    سبک – سنگین     می کنید در باسکول های طبقاتی

چرا که من را تکه تکه کرده اند تا به تمام قبرهای  شهر شما برسم  به مساوات

تو اما گریه نکن صفیر را بگذار جای زباتم تا درد را برایت به صدای قهقهه بگویم من که جنین این زن مرده ام

جای خودم را می دهم  به خون که یکسره روان است و چشم انداز مشترک ماست

«عزیزم ! بلند شو از خواب قلب و قرنیه ام را گذاشته ام در یخ ، در آشپزخانه می شود برسانی اش به یک پیوند، به یک گیرنده؟ نگاه کن من جوارح ام را نجات داده ام»

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights