سه شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
به کجا می رسند
باز و بسته شدن مدام درهای خراطی شده
لیوان آن طرف میز که خالی باشد
از سرخی ات
سایه ای که به سراغ گرسنگی ام می آید
یک زمستان وحشی ترم می کند
شب،
تا پاسی از پلیس ها ادامه دارد
قدم بر می دارند به ضخامت چرم
که کوچکی و بزرگی آتش ها را خاموش کنند
دستگاه تنفسی مرا
بعضی ها شغلشان بوی چوب می دهد
و
کفش های در گل مانده در راه کتاب
آن طرف خالی از سرخی ات
_ که ذاتی استعاری است-
نشسته بر صندلی
غبارم
کسی باید آتشی بیفروزد …..
۲
حوالی آراسته شدن
قاصدکی تلخ میشود
جرئت کلاغ، آواز است
خفه میکند برهنگی را
روزی شروع شده با ریسمان
لگد میزند به در، دشنام
شیپوری به استقبال زنگ زدن میرود
موهایت را باز نمیکند، دیوانگی
خستگیاش را خشک میکند
با پیراهنی بهجامانده میان دندانهایم، تپانچهای گرسنه
چسبیده به لبخندم خمیری
از نان
واگیردار است وحشت
صلیبها را ضد عفونی کنید
با پنبهای از پوست معبدی که در آن
سر کتاب بر میدارند، گیوتینها…
۳
اجازه ندارد
عوض کند شلاقش را
صدای ترومپت
چشم حلقه میشود
دور طناب
بر چهار پایهی اعتراف
پر شده از گوشها
محراب
جامانده از معجزه
انبار شنهاست خیال
ماندن به توازن می رساند
آویختن را
مصمم کن سفر را
بر خود ریلی می کشم در درگاهت
واگنهای باری که بگذرند
تقاطع را که لمس کنم
تناوب دوختن را
آن گاه رنگی که می پوشم خاکی است
تو فقط آب بپاش
صدای خاک را بلند کن