سه شعر از مجموعهی «گربههای واقعی به حکایت صاریغ پیر» اثر تی اس الیوت
کتاب گربههای واقعی به حکایت صاریغ پیر، مجموعه شعری است که تی اس الیوت درباره روانشناسی و جامعهشناسی گربهها نوشته و سارا خلیلی جهرمی آن را ترجمه و آمادهی چاپ کرده است. الیوت با نام استعاری صاریغ پیر، این اشعار را در دهۀ ۱۹۳۰ در قالب نامههایی به فرزندخواندههایش نوشت. این نامهها در سال ۱۹۳۹ جمعآوری شدند و با جلدی که خود الیوت طراحی کرده بود، توسط انتشارات فابراندفابر منتشر شدند.
اسم گذاشتن روی گربهها
اسم گذاشتن روی گربهها کار بسیار سختی است،
بههیچوجه شبیه ورجه وورجه در ایام تعطیلات نیست؛
ممکن است خیال کنید پاک خل شدهام
وقتی جانم برایتان بگوید یک گربه باید سه اسم جورواجور داشته باشد.
اول از همه اسمی است که هرروز اهالی خانه با آن صدایش میکنند،
مثل پیتر، آگوستوس، آلونزو یا جیمز،
مثل ویکتور یا جاناتان، جرج یا بیل بیلی
از همینجور اسمهای معقول و معمولی
اسمهای فانتزیتری هم هست که شاید بهنظرتان خوشآهنگتر بیاید،
بعضی برای آقایان و بعضی هم برای خانمها:
مثل افلاطون، آدمتوس، الکترا، دمتر،
اما همگی اسمهای معقول و معمولیاند.
ولی باید بگویم، گربه احتیاج به یک اسم مخصوص هم دارد،
یک اسم عجیبوغریب و باوقارتر،
وگرنه چطور میتواند دمش را بالا بگیرد،
یا سبیلهایش را پوش بدهد، یا ناز و ادا بیاید؟
چند نمونه از این اسمها را میتوانم بهتان بگویم،
مثلا مانکوستراپ، کواکسو، یا کوریکوپات،
مثلا بمبالورینا، یا جلیلورم
این اسمها هرکدام مختص یک گربه است نه بیشتر.
اما از همۀ اینها که بگذریم هنوز یک اسم دیگر مانده،
و آن هم اسمی است که شما هیچوقت نمیتوانید حدس بزنید؛
اسمی که هیچ پژوهش بشری قادر به کشفش نیست
اما گربه خودش آن اسم را میداند و هیچوقت هم آن را رو نمیکند.
هروقت گربهای دیدید که در تفکرات عمیق غرق شده
بهتان گفته باشم دلیلش فقط یک چیز میتواند باشد:
ذهنش درگیر و مبهوت اسمش است:
یک چیز توصیفشدنیِ توصیفنشدنی
افناینافبل
یک اسم خاص مرموز و دستنیافتنی.
————–
گربه خیکی پیر
به فکر یک گربه خیکیام به اسم جنیانیدوتز؛
پوستش گلباقالی است با راهراههای ببری و خالخالهای پلنگی
تمام روز نشسته یا توی راهپله یا روی پلهها یا روی پادری؛
آنقدر یک جا نشسته که تبدیل شده به یک گربه خیکی!
اما وقتیکه بلبشوی روز تمام میشود،
آنوقت است که کار گربه خیکی تازه شروع میشود.
و وقتیکه همۀ اهل خانه رفتهاند توی رختخوابشان و خوابیدهاند،
دامنش را بالا میگیرد تا بتواند یواشکی سینهخیز برود.
او خیلی دلواپس تربیت موشهاست –
آنها بینزاکتاند و رفتارشان اصلا پسندیده نیست؛
بنابراین وقتی آنها را روی پادری به صف میکند،
بهشان موسیقی، قلاببافی و توردوزی یاد میدهد.
به فکر یک گربه خیکیام به اسم جنیانیدوتز؛
مثلش به راحتی گیر نمیآید، او عاشق جاهای گرم و نرم و آفتابگیر است.
تمام روز یا نشسته بغل شومینه یا روی تخت یا روی کلاه من:
آنقدر یک جا نشسته که تبدیل شده به یک گربه خیکی!
اما وقتیکه بلبشوی روز تمام میشود،
آنوقت است که کار گربه خیکی تازه شروع میشود.
او فهمیده موشها هیچوقت آرام و قرار ندارند،
و مطمئن است که دلیلش رژیم غذایی نامنظم است؛
و چون معتقد است هیچچیز بدون کار و کوشش درست نمیشود،
فوری دست به کار پختوپز میشود.
برایشان یک کیک موشی میپزد از نان و نخود فرنگی خشک،
با تکهای گوشت سرخشدۀ خوشگل و مقداری پنیر.
به فکر یک گربه خیکیام به اسم جنیانیدوتز؛
او دوست دارد بند پرده را بپیچاند و گره ملوانی بزند.
روی لبه پنجره یا هرچیز صاف و همواری لم میدهد:
آنقدر یک جا نشسته که تبدیل شده به یک گربه خیکی!
اما وقتیکه بلبشوی روز تمام میشود،
آنوقت است که کار گربه خیکی تازه شروع میشود.
او فکر میکند سوسکها فقط احتیاج به کار دارند
تا دست از خرابکاریهای بیفایده و بیدلیلشان بردارند.
به همین دلیل از این بیدستوپاهای شلخته
دستهای پیشاهنگ منظم و بهدردبخور درست کرده،
که در زندگی هم هدف دارند، هم یک کار خوب برای انجام دادن-
حتی خالکوبی سوسکی هم روی کار آورده.
پس بیایید حالا به افتخار گربه خیکیهای پیر سه بار هورا بکشیم-
چون مثل اینکه نظموترتیب کارهای خانه وابسته به آنهاست.
————–
آخرین مقاومت گرولتایگر
گرولتایگر گربۀ قاتلی بود که روی کشتی شناوری زندگی میکرد؛
راستش او خشنترین گربهای بود که برای خودش آزادانه ول میگشت.
از گریوسند تا آکسفورد در پی مقاصد خبیثش بود،
و از لقبی که بهش داده بودند یعنی “دلهرۀ تایمز” حسابی ذوق میکرد.
نه اخلاق و رفتارش و نه شکلوقیافهاش، هیچکدام چنگی به دل نمیزد؛
پوست پشمالویش پارهپوره و کثیف بود، سر زانوهایش هم باد کرده بود؛
یکی از گوشهایش کنده شده بود، که لزومی نمیبینم دربارهاش توضیح بدهم،
و با یک چشم بدترکیب به دنیای ناساز چشمغره میرفت.
آوازهاش به گوش دهاتیهای روترهایت هم رسیده بود،
توی هامراسمیت و پاتنی اسمش لرزه به تن اهالی میانداخت.
وقتهایی که توی ساحل شایع میشد
گرولتایگر آن دور و ور پرسه میزند،
آنها لانۀ مرغها را محکم میکردند و در را به روی غازهای احمق میبستند.
وای بهحال قناریهای زردمبویی که از قفس در رفته بودند؛
وای به حال سگهای پیکینیزی لوس و ننر اگر سر و کارشان به خشم گرولتایگر میافتاد.
وای به حال باندیکوت با آن موهای زبرش که نشسته در کمین کشتیهای خارجی،
و وای به حال هر گربهای که گرولتایگر با او گلاویز شود!
اما او بیشتر از همه دشمن قسمخوردۀ گربههای خارجی بود؛
به گربههایی که اسمشان یا اصل و نصبشان خارجی بود ذرهای رحم نمیکرد.
گربه پرشینها وگربههای سیامی با وحشت نگاهش میکردند-
چون گوش کنده شدۀ او یادگار گربهای سیامی بود.
حالا یک شب آرام تابستانی است و انگار تمام طبیعت به بازیگوشی مشغول است،
ماه مهربان به روشنی میدرخشید، شناور به ساحل مولزی رسیده بود.
همهچیز در نور گرم مهتاب روی امواج بالا پایین میشد-
و گرولتایگر داشت یواشیواش آن وجه رمانتیک شخصیتش را رو میکرد.
رفیقش یعنی گرامبوسکین مدتی پیش غیبش زده بود،
رفته بود مهمانخانۀ بل در هامپتون تا دمی به خمره بزند؛
و سرملوان یعنی تامبلبروتوس هم یواشکی جیم شده بود-
و در حیاط پشتی لیون داشت دنبال شکارش میگشت.
گرولتایگر تنها توی کابین کشتی نشسته بود،
و حواسش حسابی جمع خانم گریدلبون بود.
خدمه مفتخورش هم توی بشکهها و تختهایشان کپیده بودند-
وقتیکه گربههای سیامی آرام آرام با قایقها و کشتیهای بادبانیشان سر رسیدند.
چشم و گوش گرولتایگر غیر از گریدلبون نمیدید و نمیشنید،
و به نظر میآمد خانم از صدای کلفت و مردانۀ او به وجد آمده،
دلش آرامش میخواست و انتظار هیچ هیجانی نداشت-
اما نورمهتاب از درون هزار چشم آبی درخشان منعکس میشد.
و قایقهای بادبانی چرخزنان نزدیک و نزدیکتر میشدند،
و همچنان هیچ صدایی از خیل دشمن به گوش نمیرسید.
دو دلداده که جانشان در خطر بود آخرین ترانه را میخواندند-
چون دشمن مجهز بود به چنگال تُست و چاقوی بیرحم گوشتبُری.
بعد گیلبرت به دستۀ بیرحم مغولها علامت داد؛
چینیها همراه با انفجار مهیب آتشبازی، هجوم آوردند روی عرشه.
قایقها و کشتیهای بادبانی را رها کردند،
و دریچههای خدمه را که در خوابگاه بودند تختهکوب کردند.
آنوقت بود که گریدلبون جیغ کشید، چون بدجوری ترسیده بود؛
متاسفم که ین را میگویم، اما او خیلی زود غیبش زد.
احتمالا به راحتی موفق شد در برود، مطمئنم غرق نشد-
اما حلقهای از شمشیرهای براق گرولتایگر را محاصره کردند.
دشمن بیرحم با سربازهای سرسخت پیش میآمد؛
گرولتایگر که حسابی غافلگیر شده بود مجبور بود خودش گور خودش را بکند.
او که صدها قربانی را به پرتگاه کشانده بود،
سرآخر همه جنایاتش مجبور بود کلاغپر برود.
وقتی این خبر همهجا پیچید در وپینگ شادی و سرور به پا شد؛
در ساحل میدنهد و هنلی رقص و پایکوبی.
در برنتفورد و ویکتوریاداک همۀ موشها را کباب کردند،
و دستور دادند یک روز تمام در بانکوک جشن بگیرند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید