سه شعر از میلاد قمری
میلاد قمری ، متولد شهریور سال هزار و سیصد و شصت و پنج ، دیواندره ، کردستانِ درد
سال های زیادی نیست که قلم میزبان تمام دلتنگی های من است ، میزبانِ روزگارانِ خلقِ چیزهایی که هیچ وقت نبود ، جز میان همنشینی و جانشینی واژه ها و کلماتی که میهمان همیشه های من است ،
خواب هایم مطنطن عذاب است و بیداری هایم جولانِ آنچه باید واژها می ساختند و می سازند .
شعر را با سعدی و بیدل و براهنی و منزوی بزرگ شناختم ، بعدها با محمد رضای حاج رستمبگلو آشنا شدم که سرآغازی بود برای تمام آنچه امروز هستم .
چیز زیادی برای گفتن ندارم جز اینکه شعر تمام هستی من است و غایتی در کار نیست ، باشد که راهوار خوبی باشم برای روزگاری که اگر قرار است باشم و بمانم !
۱.
گفته بودیم درآشوبه ی هر صیحه ی صیدون
تو به فِلباس نمی اندیشی فینیقی ؟ هِم ؟
خلف اسرائیلی به تماشا مبهوتم_
کن ، کنیسانه ی رقصی به موازات سکوت
خلف اسرائیلی به تماشا مبهوبتم_
بود ، وقتی طوفان را کورانه بلعیدیم
صَلب آفاقه ی آوازه ی زو زویی و هی هوی
تو به فِلباس نمی اندیشی زیبا نیست_
وهن تمکین کدامین ایمانِ منسوخی ؟
با توام بیرقْ افراشته بر هاله ی تکفیر
سور تشکیک مدام است بخوان پاره ی عصیان
سور حنّاق قِزل باشی دوّاره ی تلبیس
روم میرقصد ، چوبین می سوزاند پای
به تماشای بکش ، هجله ی دیوانه ی بلخی ست
نقش ققنوس در آیینه ی اوهام مطنطن
رقص اِبرانی دور از صله ی دوزخ و سینا
…..
کیستیمانِ هزارانِ شمایلْ بی چشم
آنکه باید بودیمان و نبودیم و نبودی
متبرک تر از شرمِ شمشیر و شمعی
نه فروزان و برّان ، که درآغوشی خاموش
ساعتی مانده به وا رفتگیِ حالت دالی…
حالتی مانده به واماندگی تسریعِ خشم
در هماکوشیِ ماسیده ی رگ هایی عیار
این سراپوچی مایوس سواران تواریخ
بی بزنگاه سرادوزی تن/ های سرم رفت ….
…..
چشم های بفرستم هایت را می بافی
استعارات ذلیل از تپشِ وهمی نیست_
چشم های بفرستم هایت را می بافیش
لای تطهیرِ ” اینک انســــــان ” آغازی بود
در بلوغِ منفک باشه ی نظمی مذبوح .
مضمحل نیست ببین ، اعظم حکّاک تن است
بر کرامات عقیقاره ی ما کَی بودیم !
…..
بر کرامات عقیقاره ی ما کَی بودیم
چند کورانه می بلعیمان وقتی گاهی
چند کورانه می سوزیمان تا خاموشی ؟
خلف اسرائیلی به تماشا مبهوتم_
نیست آیا ؟ تو بگو بی چشمانت باشی خان
چیست چندانه ی لبیک تماشات که نیست
به اشارات تنت مرسل معصومه ی بی نام
بعثت سایه ی اسرار شدن خواهی بود
مثلا سینه ی رقصان کمی عریان یعنی
دو کماکان وسطِ حلِ معما پرسش ، آه …
لب هیهاتِ من از هیچ نمی خواهم گفت
که به کوهانه شتر ، ناقه ی در خون جماز
سورئالامه ی مردان اَبر بُهل مدام
زخم واریِ مُغاکینه ی دیوان می ماند
خلع معنای زبان است در این شب ها شاید ….
شَتَتَق تَق شَتَتَق تَق …..
کف دستی متزلزل به تنت خواهد خورد
و مرا بر خَمِشِ لاف زمان خواهد برد
لاله مایاییِ ابعادِ هرم های غریبی ست
سُرخواری بزنگاهه ی دیوانه فریبی ست
لب سراپرده ی از هیچ نمی خواهی گفت
با کدامین صف محشور معانی نمی دانی کوش
ما درا آغوشه ی تلقین قماشاته ی شاید این است
به کمین وار سرابات خراباته ی ویران
مُهرِ این وایِ همانیِ همان لافه ی موعود
بهتِ وا های پریشانه ی کَی اِینه ی آنست
به زمین خورده ی قُل قاله ی گنگیمانیم
متبرک تنِ تسلیم زبان واره ی هی هوی_
خلف اسرائیلی به تماشا مبهوتم
نیست آری …. تو بگو بی چشمانت باشی خان !
۲.
بیا که از آنجاهاتِمان شروع کنیم
زعیم مصله ی مُهراکهیر چرکه ی لب
عتیق هلهله تقدیسِماسِمانه ی ما
از اولین مثلا روزهای شوماشوم
از اولینِ هزاران کریه ، واویلا
“سَبَقتَنی ایلی ( ما ) سَبَقتَنی ایلی “
بیا بیا آنجاهاتمان فرو بچپیم
خزاخزیدنمان راست باشد و اصلا_
به هیچ جای جهانهاتِمان نباشد و ترش
سماق میک بزنمردهانِگی بزنیم
زنیم ، مردانیمیم مرده ، زنده … دِ ول_
کنیمِمان خودمانیم هرچه باشد و بود
رَرَع رَرَع رَرَرَع ، رعشه های بغض کبود
…..
زعیم مصله ی مُهراکهیر چرکه ی لب
عتیق هلهله تقدیسِماسِمانه ی زخم
بیاولینه ی اولا تمامِ هیبت ما
بیاولینه ی آخر شمام آقاخا_
نُماخَرینه ی شاما قرینِ ساعت صفر_
ترینِ حوصله بر هم عمود پاشیمان
دراهَما همه مانا قرینه جاشیمان
سماق میک بزن مردهانگی هاییم
سماق میک بزن مردهانگی هااااااییم
اتل متل ، توتولانیام هی شمشیر
اتل متل ، توتولانیام هی چاقو
برای واویلا درکِ بیشتر تر تر
سه گوش منفعل از ضجه مجه هایِ قو
دو پنج شانه ی ماریدنی که جمعن پیف
مثلثاته ی سرخا قطار بر پهلو
هرم هرم هرماها کنار هم ؟ هرگز
نقوش مشتعل از بوسه موسه یِ زالو
چهار واژن ، پیشانیانه روییدن
و واااای روده ی کرموی فرض کن آهو
که می دویدنهاشان همیشه خاطره خورد
چپا دریده ی یا راست بود یا دمرو ؟!
اَعو اَعو ، عو عو عو ، اَعو اَعو ، عو عــــــو….
اتل متل ، کِ کشاکش ، نفس نفس کِ کِ کش …
سماق میک بزنمردهانگی هاییم
سماق میک بزنمردهانگی هاااااییم …
…..
رونده های روانیده ی روان جاری
عطش عطش تبِ مبسوطِ زرد هم آری
رونده های روانیده ی روان ، بانو
جناب حضرتِ باب الحقارت آقا خان :
نظر به زایش بی توامان گاهی ها
حوالیات اخیرن مدام عاصی سگ
حوادثات ابُاالبیخ پاره هایِ ذهن
در امتداد کماکان زبان جِنیشی هات
و یا بسامده منکوب های مضمن هیز
تها سلاله ی آیات وا مصیبت روز
به استعاره ی آیینه های غربت شب
ذلیل واره ی هی لازمانِتان ، ایضا
فلان و باز فلان ، ریده اید آقا جان
سماق میک بزن مردهانگی هایی
سماق میک بزن مرد هانگی هاااایی
……
چپان ممالک منحوسیان یا ملکوت
منادیانه ی آغوشِمان تاتاروس
گروم ، صاعقه شللاق هایهویِ زئوس
صلیبسَخره ی بردوش ، آی سیسیفوس
شعاع حلقه ی دامابلای مرتجعوف
تپان مریده ی گاییده گان واگیری
مراد شقه ی جلاقِیاتِمان هی هی جووون
مرام واصله پیشا پسینِ پیشاپیش_
تر از حقیقت چُسقالِهاتِمانِ کسی
که مثل مثل خودش جور دیگری ….آه
ملوسشاشه ی قائم مجاز ها بر ماه
دراین تلالوِ قیقابیَن اساکیری
سماق میک بزن مردهانگی هایم
سماق میک بزن مرد هانگی هاااایمم
…..
زعیم مصله ی مهرا کهیر چرکه لب
عتیق هلهله تقدیسماسمانه ی باز_
بَلا بِلاهت معصومیامیانه ی شعر_
کشان کشیده ی مسلخ جویدِ خر خر تیز
گلوی هیبت کف کف چریدِ صرعاصرع
تسلسلات نظر کردگیش خشکاخشک
خدایگانِ معظم مسیر وهماتنگ
احووو اعووو یا زووویانِمانِ پستیمان
دراهما همه مانایمانه هستیمان
سماق میک بزن مردهانگی هاییم
سماق میک بزن مردهانگی هااااییم
…..
“بیاه فِت حَپَلولا دلین دلین شی شا
بیاه فِت حپلولا دلین دلین لا لوز “
به احتمال جراحات نعره های هنوز
در اضدیاد مضامین اوف جاویدن
در استغاث فراموش بودِگیمان هات
جلز جلز ولزاتی لذیذ رقصیدن
ملچ مُلوچه ی رویین تنانه های زرشک
میان شانه ی زیگورد خون شناوره برگ_
ترین چِشمه ی اسفندیارگایشِ چَشم_
ترین پاشنه ی هیچ خیس آشیلی
سماق میک بزنمردهانگی هاییم
سماق میک بزن مردهانگی هااااااییم
…..
بیا که از آنجاهاتمان شروع … نخیر
بیا که از آنجاهاتمان تمام کنیم
عتیق هلهله تقدیسِماسِمانه ی ما
از آخرین مثلا روزهای کرماکرم
از آخرینِ هزاران کریه ، واویلا
سبقتنی ایلی ( ما ) سبقتنی ایلی ….
۳.
آیا اگر تناسخ ارواح ممکن است
یا مسخ بودگانیِ انسانِ واپسین
ابتر ترینِ باشه ی هستی ست لاجرم
یا صدق این گزاره ی سرسام ، محتمل !
اصلا به فرضِ فرضِ محالات اینچنین
پژواکِ واکِ فحش کسی در سرت سرت
این رستخیز نعره ی بر خاک سودگان
تکرار سال هایِ قبلا ترک مدام _
برداشتیم پرده ی ابهام جاودان_
هستی عزیز من ، چه نمیمیری و چقدر_
هی دائم الوفور و کماکان و توأمان_
از خواهران تک چشمی که بَرادرند_
امروز ، آن که شقّا سَرویده لای شان_
قاموسه ی مُعلّقِ باغات بابِلی
نخ می دهند : ” های بیا ما برادریم “
پرسیده ای وقاره ی ممکن ترینِ بکر
اینجا حدیث مسلخ( منثور )ثانی است ؟
مرگافریدِ گَندی شاپور مانی است ؟
یا پرسه مرسه های هَشَلهَفت های فکر؟
مو لای درز خواهر هامان نمی رود
از بس که لای خواهرِ ما هی برادر است
یا واپسینِ حربه ی شیرین پاندورا
ژولیده ما ، دخیلَکَ والاترینِ پست
تَه شا نشینِ مهملِ ” شاید چنان شود “
چاهانه سر ، منیژه ی بیژن عیان شود
در سایه سار هیبتِ نیلا سوار مرگ
سُرخانه در ، ولیده ی اولا نشان شود
بر دست های سرد گدایان بی تبر
ایتاک بی فریبه ی یونان کمان شود
القصه قص علی هاذا …ما برادریم
تَه شا نشینِ مهمل ” شاید چنان شود ” ……
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید