شهر
شهر
این چرخابِ پر ابهتِ رنگین،
این چرخابِ پر ابهتِ رنگین،
دیگِ در هم جوشِ کلاف های در هم تنیده،
به هم پیوسته،
در تغییر و تعالی …
شهر
تعلقِ خاطری پررنگ در ظرفِ خاطره ها
و خط نقاشی پُر مضمونی بر خاک و وطن
با آن خیابانِ طولانیِ آشنا
که به دو نیمش می کند،
و آن چنارهای کهنِ سر بلند
– همدل و هم داستان –
– همدل و هم داستان –
با جویی از یادها
تکرارِ رویاهای دور و عبور
و عمر کوتاه نام هایی به نشانی.
آنجا که هر نما تکیه بر نمای دیگر دارد
سر بر شانهٔ ارزش هایی همسنگ
و نامتوازن
و دیوارها…
دیوارها
که خط کشیِ یک تمایزِ تاریخی است،
تقطیعِ امنِ فضا
بر محرمیت های سربسته و محصور
در تخصیص جایگاهِ یک جنسیت و
یک تفکیک.
و زن
این قهرمانِ قصهٔ عشق های آتشین،
با پیکری که بیان واقعی اش نیست
و در تسخیر ناگزیر یک توهم تلخ
و یک تجاوز آشکار،
در عمومی ترین فضاها هم خصوصی است
و در پشت پرده ای از تبعیض
زندگی اش به راز حضوری ناتمام آلوده است.
چرا که اینجا
قدرت از سنخ دیگری است
و اعتبار
جنسیت از پیش تعیین شده ای دارد.
و زن
زندانی مجوزهای عبور و
حصارِ خانه هایی
که سلول های زایش اند و
دست و بال بستهٔ
یک نوازش و یک دلبستگی
و خانه
خانه هایی با سردرهای مزین
خانه هایی با سردرهای مزین
به ریسهٔ رنگینِ چراغ ها
چه در عزا
و چه در عروسی …
و شهر
تاراجِ تلاش های به یغما رفته،
این اَبَرهستیِ در بند
هیولای زندانیِ سلول های هم سرنوشت.
و ما
ما این همه
که کوچه ها را
با آن درهای باز
و آن سطوحِ بلندِ از معنی افتاده
پشت سر می گذاریم …
و آرام آرام
به هم می پیوندیم …
تا در آن دور
آن دورتر
پیاده روها را
دُور تا دُرو
از تحرکِ آشکارِ حضور،
و مرمتِ خاطره های جمعی مان لبریز کنیم.
و میدان که
در همهمهٔ سکوت و
– پس آنگاه –
فریادِ پرشکوهِ دو شعار
پُر و خالی می شود.
و شهر
زخمدارِ نمایشی از «عدالت و آزادی»
و دورِ بی پایانِ ستیز و کار …
با بازیگرانی همان تماشاچیان و
تماشگرانی خود آن بازیگران.
شهر
این پوستهٔ پر شکافِ به جا مانده
از همزیستیِ چند ایلغار
و یک تمدن و تاریخ
و یک تمدن و تاریخ
و این همگان پذیری پر معنا
و شهر
این ردیف نوازیِ پر بداهه
در ضربِ هزار تازیانه
هزاران تازیانه
که اینجا
در این بام و بوم
رامِ یک فرهنگِ مردمیِ بزرگ می شوند.