طاعون
صندلی را عقب کشید و روبروی پرندهٔ کاغذی نشست. سرش را کمی به راست چرخاند و به ظرفِ آب پرنده که نزدیکِ درِ بازِ قفس قرار داشت، زل زد. لازم نبود چیزی بگوید و یا کلمه ای بنویسد. خوب میشناختمش. میدانستم که کارتا آنجا بیخ پیدا کرده که حالا در یک قدمی نابودی قرار دارم. گرچه اولین بار نبود که خود را در لبه پرتگاه میدیدم اما اینبار انگار او فکرِ همه چیز را کرده بود.
چرا به اینجا رسیده بودیم؟ راستش جوابِ سر راست و کاملی برایش ندارم، نه، مطمئن نیستم. اما در یک چیز تردید ندارم و آن اینکه من هیچ دخالتی در سیر وقایعی که او را روز به روز بیشتر درلاک خود فرو برده بود و حالا او را به اینجا رسانده بود، نداشتم. درست به همین خاطر بود که میخواستم تا آنجا که میتوانم، حساب خودم را از او جدا کنم. اگر چه بودنِ او بود که به من هستی میبخشید اما نمیتوانستم بپذیرم که اگر وجود من بستگی به وجود او داشت، آنوقت او این حق را دارد که سرنوشت خودش را با سرنوشت من، یکجا بنویسد؟ آه اگر او صدایم را میشنید، اگر او ذره ای هم به من توجه داشت، شاید کار اصلن به اینجا نمیکشید. میتوانستیم رو در رو بنشینیم و رک و پوست کنده، با هم گپ بزنیم. یا او مرا قانع میکرد و یا من میتوانستم او را از خر شیطان پایین بیاورم. او اصلن متوجه نبود این بوی تندِ کافور که به همه جای زندگیمان پاشیده شده بود، مرا تا مرز جنون پیش برده است.
کاش راضی میشد با کسی، هر کس، با غریبه ای حتی بنشیند و حرف بزند، فقط حرف بزند. کاش میتوانست! برایم مثل روز روشن بود آنچه که او را اینهمه از دیگران گریزان کرده، این بوده که او هرگز همدلی، گوشی برای شنیدنِ حرفهایش پیدا نکرده بود. یا با تکان سری از سر بازش میکردند، یا دیوانهاش میخواندند و یا در بهترین حالت، از گفتن، منعش میکردند و شاید همهٔ اینها حالا او را به این یقین رسانده بود که وقتی حقیقت آنقدر پیدا و آشکاراست که هر کوری هم میتواند آن را ببیند، اما انکار میشود، دیگر چه جای ماندن! گرچه به او از جهاتی حق میدادم، اما چرا من در این میان باید تقاصش را پس میدادم و برای همیشه از دیدن آفتاب محروم میشدم؟
اینکه میخواستم خودم را زیر نور خورشید صبحگاه یا شبهای مهتاب، کش بیاورم، به چه کسی ظلم میشد؟ اصلاً حتی اگر میخواستم مثلاً زیر نور لامپِ سر کوچه و یا هر نورِ کوچک یا بزرگِ دیگری یله بدهم، حق ِ چه کسی را ضایع میکردم؟ گیرم که گاهی پردهٔ نازکی میشدم روی بعضی از واقعیتها و چشم سهل انگار، ندیده از آن میگذشت. اما تا امروز، کدام حقیقت از دریچه چشم سهل انگاری دیده شده است؟ حقیقت حتی اگر خود را تمام قد به نمایش بگذارد، بازچشم ها یی که نمیخواهند ببینند، نمیبینند. پس دیگر چه دلیلی برای عذاب وجدانِ من میماند؟ دلیلی نمیماند که از حقِ بودنم کوتاه بیایم و از گفتش عار داشته باشم.
اما حالا مگر فرقی هم میکرد؟ وقتی در چند قدمی نابودیِ ایستاده ای، دیگر جایی برای اینگونه چانه زنیها نمیماند و تو تا آنجا که فرصت داری مجبوری خود را مشغولِ گذشتهات بکنی و از میان خاطرات بد و خوب، خوبش را، همهٔ آنچه که زمانی زندگی میدانستی، پیش چشمانت پر رنگ کنی تا شاید دردِ فنا شدن قابلِ تحمل تر بشود. یعنی برای همین است که مردهها پر از گذشتهاند و زندهها دائم دغدغهٔ فردا را دارند؟
بهر حال، حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم چقدر قانع بودم من. خیلی وقتها، در حالی که میتوانستم باشم و بودنم جای کسی یا چیزی را تنگ نمیکرد، براحتی آب خوردن حذف میشدم. او ساعتها بی حرکت و در سکوتی مرگبار، بی اعتنا به من در پناهِ نورِ یک شمع می نشست، و من نیز میبایست ساعتها خفه و خفته، در انتظارِ آهی میبودم که کی از درونش بر آید و ِبَوزد به نورِ ناچیز شمع و آنوقت تکانی میخوردم و باورم میشد هنوز هستم. با اینهمه شکایتی نداشتم. فقط گاهی آرزو میکردم که کاش میشد بخوابم و اینهمه سکوت، بلاتکلیفی و سکون را با چشمانِ باز تجربه نکنم. آخر، فکرش هم مایهٔ عذاب است که تو ساعتها یک جا بمانی، طوری که انگار نیستی. وقتی هم که نیستی دیگر فرقی نمیکند که کجا نیستی، روی یک دیوارِ سرد سیمانی، یا سطح آسفالت خیابانی که زیر نور شدید خورشید شل شده، یا وسطِ همین اتاق. با وزش یک آهِ کشدار و گرم، شمع خاموش میشد و از تو دیگر اثری نمیماند تا روزی دیگر.
کاش میشد از کسی بپرسم که چطور میشود آدمهایی که براستی آزارشان به مورچه ای هم نرسیده، ناگهان، بدون آنکه خود بدانند اینهمه خود خواه میشوند، به همه چیز و همه کس پشت میکنند و براحتی آب خوردن پیش پای مرگ زانو میزنند. آه اگر میشد به درون آدمی نقبی زد. آنوقت دیگر اینهمه اما و اگر بی معنی میشد. شاید آنوقت میتوانستم در آن چیزهایی که او را به چنین نتیجه گیریهای مایوسانه کشانده، دستکاریِ مفصلی بکنم و او را به آن جا برسانم که قبول، زندگی پر است از زشتیها، اما با هدر دادنش که چیزی از آن کم یا زیاد نمیشود. مگر میتوانستم؟
بارها از خود پرسیده بودم که چه می توا نستم بکنم که نکرده بودم؟ وهر باربا این جواب قانع شده بودم که من، عامل نیستم
من چیزی را شروع نمیکنم، باعث و بانی چیزی نیستم. من تنها انعکاسی از عملی هستم که در حال وقوع است و مگر نه اینکه محکومیت تنها در انتظار کسی است که مرتکب عملی میشود که نباید؟ پس من بی گناهم! اما اوچه، که هر چه کرد، از آنجا که هر کسی نمیکرد، مشکل آفرین شد و تلی از مشکلهای حل ناشده، خود، موجب بروز مشکلی تازه شد و این سیر همینطور ادامه داشت تا مشکل پشتِ مشکل زاده شود و زندگی بشود هیچ چیز جز مشکل و ناگهان در برابر کوهی از اشکالات لاینحل تسلیم شدن بشود یک نوع رهایی. در دنیایی که او برای خود ساخته بود موانع نمیتوانستند برداشته شوند بلکه حصارها تنها قد میکشیدند! با آنکه او حافظهٔ خوبی دارد اما شک ندارم که این مزیت نمیتوانست کمکی به او بکند که دریابد، چه برسرِ خودش آورده است.
می دانید او مثل خیلیها نبود، نیست. و چون مثل خیلیها نیست و چون نمیتواند مثل خیلیها باشد، حال و روزش شده بود مثلِ همین خانه ای که در آن زندگی میکردیم. سلول انفرادیِ نسبتاً بزرگی که بطرز گیج کننده ای نامرتب بود. هر چیز، هر جایی میتوانست باشد جز جایی که باید، وگِرد و خاک، شده بود همنشینِ دائمی همهٔ آنچیزهایی است که در خانهٔ داشتیم. تنها استثناء، آینه قدی دمِ در خانه بود. این آینه، آنقدر سابیده شده بود که اگر بگویم حتی چند میلی متری از ضخامتش کاسته شده، اغراق نگفتهام! ازرنگِ قهوه ای مایل به قرمزِ دورِ قابش دیگر چیزی نمانده بود و خود آینه نیز، دیگر همه چیز و همه کس را آنقدر مات و بی رمق نشان میداد که گاهی خودم را با او همتراز و برابر میدیدم. اما او که دست بردار نبود. هر روز صبح یا دقیق تر، هر زمانی که خیال بیرون رفتن از خانه به سرش میزد، قبل از هر کاری، بسراغ آینه میرفت و تمیزش میکرد و بعد به کارهای دیگرش میرسید و تا به بستن بند کفشش برسد، لااقل دهها بار خود را در آینه تماشا کرده بود. بعد هم که از بندِ کفشش فارغ میشد، تازه، تمام قد میایستاد جلوی آینه و شروع میکرد به خندیدن. طوری که او میخندید و چشم میدراند، آنقدر ترسناک جلوه میکرد که من هم گاهی میخواستم از او بگریزم. اوج این داستان آنجا بود که گاهی اوقات خودِ او نیز از خندههای آنچنانی اش میترسید و میان آن خندههای هراسناک، به گریه میافتاد و وقتی گریهاش میگرفت، از بیرون رفتن پشیمان میشد و من میبایست در خانه محبوس میماندم.
چرا میخندید؟ نمیدانم، درست نمیدانم. گرچه حدس و گمانم این است که باید این اداها را از جایی توی همین کتابهای کوپه شدهٔ روی طاقچه، یاد گرفته باشد. حالا از هر کجا که آورده بود و از هر که یاد گرفته بود، گاهی مؤثر میافتاد. اگر خندیدنش به گریه ختم نمیشد، او جرات میکرد پا بیرون بگذارد و آنوقت ما میتوانستیم چند ساعتی را خارج از خانه بگذرانیم، اما فقط همین چند ساعت. بعد شانههایش میافتاد و دوباره لکنت زبان میگرفت و وقتی هم که لکنت زبانش عود میکرد، با عجله خودش را به خانه میرساند و از در تو آمده نیامده، شروع میکرد به قیچی کردن یکی از آن پیراهنهایی که عمه خانم، گاه بگاه برایش هدیه میآورد یا دستِ کمش این بود که خودش را در دستشویی حبس کند و صد بار، شاید هم بیشتر آن مجله ای را که خیلی هم برایش عزیز بود و همیشه آن را دور از چشم، جایی در دستشویی خانه مخفیاش نگاه میداشت، تماشا کند. نمیدانم چرا با دیدن عکسِ زنها و مردهای لخت آرام میگرفت. تا آنجا که من بیاد دارم، صفحه ای نیست که رویش آب دهانش نریخته باشد. البته برایم مهم نبود، آنچه که برای من اهمیت داشت این بود که بهر حال هراز چند گاهی بالاخره گذارم به کوچه ای، خیابانی، جایی غیر از چهار دیواری این خانه میافتاد. اتفاقی که باعث میشد کمتربیاد بیاورم که تنهایم. آه اگر هوا آفتابی بود. آنوقت همه جا پر میشد از من و مثل من. بی اغراق، میتوانم بگویم که همیشه بعد از گذراندن اوقاتی چند در یک روز آفتابی، تحمل چند روز هوای ابری، حتی تحمل چند روز حبس بودن در محدودهٔ این چهار دیواری، برایم آنقدر ها دشوار نبود و هر طوری بود میتوانستم با این عادتهای عجیب و غریب او کنار بیایم. عادتهایی که بارها مرا از کوره بدر برده بودند. همان عادتهایی که این اواخر، مرا تا مرز جنون کشانده بود. چه کسی باور میکند که اوبا آنکه بسیار دوست میداشت تلفنِ خانه، زنگ بخورد اما هرگز ندیدم که او گوشی را بردارد و به آن جواب بدهد. در عوض به پیغامهایی که مثلاً عمه خانمش یا شوهرعمهاش میگذاشتند بارها و بارها گوش میداد وخسته نمیشد. یا این عادتِ آب و دان دادن به یک مرغ عشقِ کاغذی که در قفس بزرگ روی میز نهار خوری نگهداریش میکرد. عادت هر شبش بود. تا آبِ ظرف فلزیِ توی قفس را عوض نمیکرد و دانهٔ ارزن تازه برای پرندهٔ کاغذی نمیگذاشت، به رختخواب نمیرفت. البته به دلایلی اغلب این عادتش را نادیده میگرفتم. آخر می دانید تنها یادگاری بود که از مادرش مانده بود. اما من هرگز نتوانستم با میلههای زرد این قفس کناربیایم، همینطورکه هیچگاه توانستم سر در بیاورم چطور میشود یکی بنشیند روی صندلی، روبروی این قفس، درش را باز کند و زل بزند به مرغ عشقِ کاغذی وتا ساعتها جیکش هم در نیاید. گرچه با سکوت مخالفتی نداشتم، همانطور که با حرف زدن میانهٔ بدی نداشتم، اما به شهادتِ آنچه که از دلِ همین کتابهایی که او طبق عادت بلند بلند، خوانده بودشان، سکوت داریم تا سکوت! مثل هر کارِ دیگری اگر بموقع و مناسبِ موقعیتی ایجاد میشد ومی خواست کاری صورت بدهد یا جلوی وقوع یک حادثهٔ بد را بگیرد که حرفی نبود اما سکوت برای هیچ و پوچ و آنهم گاه تا ابد، حالم را بد میکرد آنقدر بیزاریم را دامن میزد که نمیخواستم روی هیچ دیوار یا دری بیفتم. با همه این حرفها، من سکوت او را به حرف زدنش ترجیح میدادم چون وقتی ویر حرف زدنش میگرفت، هر موضوع کوچکی میشد بهانه ای که او پیرامونش حرف بزند و هی حرف بزند و آنقدر به آن شاخ و برگ بدهد که گمان کنی در برابر یک جنگل مسائل پیچیده و لاینحل ایستاده ای و آنوقت تا جا داشت، باید میترسیدی و میلرزیدی. همین
آخریها، چند برابر شدنِ قیمتِ تخم آفتابگردان شده بود بلای جانم. گپ دانش باز شد و سرِ باز ایستادن نداشت. البته حالا که مدتی از آن ماجرا گذشته، میتوانم به او حق بدهم. آخر می دانید او حاضر است نهار و شام نخورد اما تخم آفتابگردانش براه باشد. او عاشق این کار بود که از این سوی اتاق برود آن سوی اتاق و تخم آفتابگردان بشکند و پوستتش را به چپ و راست تف کند. بهر حال، با آنکه هنوز چند کیلویی هم داشت اما از آنجا که همیشه نگرانِ تمام شدن همه چیز است و بمحض رسیدن پول ماهیانهاش طبق عادت، از هر چیزی که ممکن بود بزعم او بزودی تمام شود، بقدری که میتوانست حملش کند، میخرید و در خانه انبار میکرد.
خوب به یاد دارم آنروزی که به قصد خرید تخم آفتابگردان زده بودیم بیرون. هوا شدیداً آلوده بود، طوری که حتی او هم مجبور شده بود ماسک بزند و من بیرنگ و بی رمق، گاه به دنبالش و گاه پیشاپیش او روان بودم. جانی برای هیچکدام مان نمانده بود وقتی به خشکبار فروشی رسیدیم. چشمش به قیمت تخم آفتابگردان که افتاد، اول، تا چند دقیقه مات و مبهوت سر جایش ماند. قیمتِ تخم آفتابگردان بیش ازسه برابر دفعه قبل شده بود. اتفاق نادری نبود و خود او نیزبارهای بار آنرا تجربه کرده بود اما هر بار، طوری به آن واکنش نشان میداد که انگار گرانی اتفاقی غیر منتظره بوده است. آنروز تنها من بودم که میدانستم باعثِ سرخی چشمانش آلودگی هوا نیست. او برای خرید ده کیلو تخم آفتابگردان آمده بود و حالا تنها میتوانست با سه کیلو از آن، به خانه برگردد. هنوزاز پلههای مغازه پایین نیامده بودیم که شروع کرد. آنقدر زمین را به آسمان برد و آسمان را به زمین کشاند و مقصر تراشید و مجازات تعیین کرد که من احساس کردم در حمام خونی که او براه انداخته، در حال خفه شدنم. استدلالهای او اصلن مرا قانع نمیکرد. آن روزبیشتر از هر زمان دیگری میخواستم دهانی برای خندیدن داشتم تا یک دل سیربه حرفهای او بخندم. به حرفهایی که زده میشوند تا فقط زده شده باشند. حرفهایی تو خالی و پوک که آدمها به زبان میآورند تا فقط کمی احساس راحتی بکنند. از آن دست حرفهایی که گاهی جلوی آینه با خودش میزد. مثلاً حرف آنروزش جلوی آینه، مگر یادم میرود؟ با خودش دم گرفته بود که: «می دانی چرا مردم از ریاضی متنفرند و در عوض مدام شعرهای سعدی و حافظ را بلغور میکنند؟» آنوقت خودش به خودش جواب داده بود: «چون
از حساب پس دادن می ترسن.» بعد هم شروع کرده بود به خندیدن. خندههای گوشخراشی که به های های گریه تبدیل شد و آخرِ کار نیز، دم در دستشویی از حال رفته بود. تازه، فردای آن روز، غروب نشده، همینکه توانسته بود سر پا بیاستد، بسراغ کتابهایش رفته بود و از میان آنهمه کتاب، گلستان و بوستان سعدی و دیوان حافظ را جدا کرده بود و آنها را لای یکی از همین روزنامههایی که گاه به گاه میخرید، پیچیده بودشان و با یک شیشه الکل صنعتی با عجله از خانه زده بود یم بیرون. یک نفس تا انتهای پارکی که در فاصله بیست دقیقه ای خانه قرار داشت، دویده بود یم. پشت در آهنی بزرگی که چیزی نمانده بود زیر کیسههای آشغال مدفون شود، ایستاد تا قصدش را عملی کند. نتوانست. چند نفری دور هم چندک زده بودند و چشمشان به دستهای مرد جوانی بود که در پناه درِ فلزی پارک، فندکِ روشنی را زیر یک قاشق آش خوری گرفته بود. یکی از آنها که جلدِ سرنگش را کنده بود و خیال داشت پرتش کند، او را دید و بعد هم همه آنها. اول مات ماندند و بعد خیلی زود ترسشان ریخت. حتی یکی از آنها به او بفرما هم زد. او بی اعتنا به آنها، کتابها را از لای روزنامه در آورد و مثل آنها چندک زند که آتششان بزند. اما هنوز درِ شیشه الکل را باز نکرده بود که دخترِ جوانِ اخمویی از میان آنها بطرفمان آمد. دخترک که چشم از او بر نمیداشت، بدون آنکه کلمه ای به زبان بیاورد، به زحمت خم شد. کتابها را از روی زمین جمع کرد و با چشم غره ای، فین فین کنان برگشت میان جمع خودشان. بلافاصه بعد از آن هم پیرمردِ لاغر و بی رمقی که گویا بوی الکل حالش را دگرگون کرده بود، تلو تلو خوران خودش را به ما رساند و با دستهایی که آشکارا میلرزید، شیشه را با غیض از دستش بیرون کشید. شیشه را دو دستی بالا گرفته بود سر بکشد که او طاقت نیاورد و فریاد زد: «الکل صنعتیه بابا!» اگردیر جنیده بود، پیرمردِ بیچاره همهٔ آنرا با ولع تمام نوشیده بود. پیرمرد، گیج و بلا تکلیف مانده بود حالا با او که غش کرده بود و دراز به دراز افتاده بود زیر پاهاش چه کند.
شانس با ما یار بود. زن جوان، بلافاصله به کمک آمد و خلاصهاش اینکه بهوشش آوردند. سرِپا که شد، زن جوان به او سیگاری تعارف کرد. او که نه سیگاری بود و تا آنجا که من بیاد دارم، نه تا آنروز کسی به او سیگاری تعارف کرده بود، دستپاچه، جعبه سیگار را از دستش قاپید و مثل برق و باد بسوی خانه برگشتیم. آنچه که بعد از آن حادثه نصیب من شد چند روز حبس بود. اما فقط چند روز و بعد نمیدانم از کجا و چه فکری به سرش زند که حالش را از این رو به آن رو کرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود و انگار نه انگار که چند روز تمام حبس بودیم. آنروز که از خواب بیدار شد، تمامِ رو بالشیها و ملحفهها و رخت چرکهایش را ریخت در ماشین لباسشویی. دوشی گرفت و ریشی هم اصلاح کرد و یک دست لباسِ مرتب پوشید و دست آخر هم با حوصله ای باور نکردنی افتاد به جان آینه قدی. خوب که پاکش کرد یک دل سیرجلوش ادا و اطوار در آورد و خسته که شد، زدیم بیرون.
یک راست رفتیم خیابان انقلا ب. از اولین کتابفروشی میدان انقلاب یک جلد کتابِ شاهنامه خرید و خوشحال و راضی بر گشتیم خانه. چه روزها و شبهایی شد با شاهنامه. شب و روزمان شد شاهنامه خواندن. همان روزها، شمشیری هم خرید.
از نقالی که خسته میشد، تمرینِ شمشیر بازی میکرد، شمشیر بازی که دلش را می زند، شروع میکرد نقالی. اما آنهم
مثل دیگر کارهای او، دورهاش زود سپری شد. حالا کتاب شاهنامه، قاطی دیگر کتابها، روی طاقچهٔ اتاق خاک میخورد و شمشیر او نیز کنار قابی که عکسی از دوران بچگیاش را در خود داشت، به دیوارآویزان شده بود و روی لبهٔ تیزش لایه ای از گرد و خاک نشسته. مثلن همتی بکند و دستی به آن قاب عکس بکشد؟ هرگز! دریغ از یک فوت کردنِ خشک و خالی! هربار که یاد آن قاب عکس می افتم کمتر باورم میشود که آن پسرکِ خندان و تپلی وسط یک زوج جوان، همین همخانهٔ من است.
حالا که صحبت به اینجا کشید، این را هم بگوییم که گاهی اوقات نه فقط کارها و حرفهای او بلکه خود او، برایم موضوعی کاملاً خنده دار میشد و گاهی هم برعکس، بارها برایش دل هم سوزاندهام و به شیوهٔ خودم حتی برایش اشک ریختهام.
شاید باورتان نشود اما روزهای خوب کم نداشتیم. روزهایی که او مدام در حرکت بود، روزهایی که اعتنایی به هیچ آینه ای نداشت تا در آن خود را ببیند و باور کند که وجود دارد. روزهایی که او وجود داشت بدون آنکه نیازی به اثباتش داشته باشد. و چه روزهای خوبی بودند آن روزها.
روزهای بد، درست از ساعاتِ اولیهٔ دستگیرش به چشم آمد. ناخواسته پایش به ماجرایی کشیده شد که او هیچ دخالتی در آن نداشت. من میتوانم شهادت بدهم. اما او به دلیل خصوصیات خاصِ فردیاش، نمیتوانست جز آنچه که کرد، انجام بدهد. از آنجا که نمیتوانست خود را راضی کند تا نام کسانی که آن روز، سلف سرویس دانشگاه را بهم ریخته بودند را بروز دهد، سکوت کرده بود. باز هم تاکید میکنم که او هیچ دخالتی در اعتراض آن روز نداشت. واضح تر بگویم، او با عملِ اعتراضی که در آن میز و صندلی هوا بشود مخالف بود. همانطور که گفتم، او فقط آنجا حضور داشت، همین! آنها هم میدانستند، اما اصرار داشتند که او نام چند نفری را که همه میشناختندشان، به زبان بیاورد. ازعهدهٔ چنین کاری بر نیامد، نمیتوانست. پس حتی یک کلمه، در این باره نگفت. تنها به همین دلیل روزهایمان شد عین شب تار. چه روزهای سختی بر ما گذشت. صد و یک روز در انفرادی سرد و تنگ و تاریک و گاه بگاه نوری که به درونش میجهید، نه مرهم بلکه کشتنده تر و دردناکتراز فرو رفتنِ ناغافلِ یک دشنه، در چشمانت، تنها به عذابت میافزود. او بعدها در دفترچه ای همهٔ آن روزها را نوشت و در جایی مخفی کرده بود.
بهر حال گر چه آن روزها دیگر خاطره شدهاند، اما آن روزها از آن دست خاطرههایی بودند که تو با همهٔ اصراری که برای به فراموشی سپردنشان میکنی، با همهٔ تلاشی که بخرج میدهی تا وانمود کنی آن روزها هیچوقت وجود نداشتهاند، انگار نقشی حک شده در ذهنت پاک شدنی نیستند، انگار این خود آن روزها هستند که نمیخواهند هیچوقت فراموشت کنند و با لجبازی مدام جلوی چشمانت رژه میروند.
در دلِ تاریکی محض سلول، من صدایش را میشنیدم که مدام زیر لب میگفت آدم فروشی عین آدمکشی است. آن روزها، آرزو میکردم که کاش میتوانستم دستی به سر و رویش بکشم و از صمیم قلب دلداریش بدهم، که کاش دستی داشتم تا میتوانستم بر زخمهایش مرهم بگذارم و دهانی داشتم که برایش هورا بکشم. البته اشتباه نشود، او قهرمان نبود، من که همه جیک و پیکش را می دانم میتوانم با قاطعیت بگویم که او یک قهرمان نیست، خود او هم اصلن و ابدن چنین قصدی نداشت. او تنها میخواست آزارش به کسی نرسد، همین و همین. او نه دلِ قهرمان شدن را داشت و نه دلِ آزار رساندن به کسی را. همکلاسیهایش که دیگر جای خود داشتند. اما می دانید، او قهرمانِ من است. به این دلیل ساده که اگر من جای او بودم، شاید نامِ یک به یکشان را میگفتم!
با او بد تا کردند، میتوانم شهادت بدهم. آنقدر بد که دیگر چیزی از او باقی نماند. باورتان نمیشود، بعد از اینکه شوهر عمهاش از نفوذ و قدرت مالیاش استفاده کرد واو بالاخره آزاد شد، هیچ کدام از همکلاسیهایش بسراغش نیامدند. نمیدانم چه کسی چو انداخته بود که او کبوترِ پر قیچی است. یکباره، تنها ماند، طوریکه تنهایی تنها احساسِ بودنش شد و این احساس هرروز در او بزرگ و بزرگتر شد. دور ماندنش از کلاس درس هم بی تأثیر نبود. او دیگر حقِ ادامهٔ تحصیل هم نداشت. این شد که کم کمک از بقیه فاصله گرفت و گوشه نشین شد تا جایی که از عمهاش خواهش کرد به آپارتمانی که مدتها خالی افتاده بود، نقل مکان کند. آنها هم علیرغم میل باطنیشان، پذیرفتند. نه اینکه او تنها فرزند آنها محسوب میشد، نخواسته بودند مخالفتشان، او را بیشتر از آنچه که بود، آزرده کند. اما بمحض اینکه پایش به آن خانه رسید، روزگار
بگونه ای پیش رفت که من حتی فکرش را هم نمیکردم. با اینکه آزاد بود اما در دنیایی که بی شباهت به یک سلولِ سرد و تنگ و تاریک نداشت، خود را از چشمِ همه پنهان کرد. ایکاش کار به همین جا ختم میشد، که نشد. مدتی پس از دوران اسارتش، او تصمیم گرفت حتی از دست خودش نیز فرار کند. دیگر تعجب نمیکردم که چطور میشود زنده ای با دست خودش بر روی زندگیاش کافور بپاشد و بعد به این یقین برسد که زندگی هیچ نسیت جز همان بوی کافور.
روزهای اول که به این آپارتمان آمده بودیم، همه چیز آرام بود. کم حرف و گوشه گیر شده بود، اما هنوز وقتی عمه خانم زنگ میزد، خواه به تلفن خانه و خواه به تلفن همراهش، حتماً مدتی بعد جواب میداد و هنوز احوالپرسی کردن از یادش نرفته بود. هنوز رفت و آمدکی بود. بخصوص از روزی که به اصرار او، عمه خانم اجازه داد سگ ولگردی که گویا از ترس مأمورین شهرداری به آنها پناه آورده بود، در حیاط خانهشان بماند. او، اسمش را سهراب گذاشته بود. به بهانهٔ دیدن سهراب، چند بار در هفته به خانهٔ عمه خانم میرفتیم. اما از روزی که عمه خانم زنگ زند و خبرِ گم شدنِ سهراب را به او داد، دیگر رغبت رفتنِ گاه بگاهی به خانهٔ عمه خانم کم و کم تر شد و مدتی بعد دیگر هیچوقت به دیدارشان نرفت. گرچه تحمل همه اینها برایم آسان نبود اما از آنجا که گاهی بیشتر از آنکه از او متنفر باشم، دوستش میداشتم، میخواستم برایش دل بسوزانم و در کنارش بمانم. برای کسی که میخواست خودش را در تنهاییاش گم کند، چه کارِ دیگری از دستم ساخته بود؟
آن اوایل البته عمه خانم هنوز وا نداده بود. دم به ساعت پا پیاش میشد تا او اینهمه در لاک تنهاییاش فرو نرود. همین فشارهای عمه خانم بود که آقای عبادی، شوهرعمهاش مدتی سخت دنبال کارش را گرفت تا بلکه بتواند او را به دانشگاه و سرکلاسهای درس برگرداند. اما بعد از کلی هزینه و دیدنِ دمِ یک قطار آدمِ جور واجور، تنها شرط بازگشت او را آن قرار داده بودند که او نام افرادی را که در زیر شکنجه نگفته بود، روی کاغذی بنویسد و به آنها بدهد.
حالش بدتر شد. عمه خانم اما به سادگی ول کن نبود، اصرار پشتِ اصرار که پس، کاری برایش دست و پا کنند. او راضی نمیشد. عمه خانم هر روز، وقت و بی وقت دم در آپارتمانمان بود. التماسها واشکهای عمه خانم بالاخره کار ساز شدند و او کارمند شد. اما دورهٔ کارمندیاش به یکماه نکشید. استعفاء داد و دوباره خانه نشین شد. کارسختی به نظر نمیآمد. او در بخشی که با کارگران پیمانی سر و کار داشت، مأمور حقوق و دستمزدشان شده بود و او بود که میبایست حکم اخراج کسانی را که مدت استخدامشان بسر میآمد، به آنها ابلاغ کند. از پس چنین کاری بر نیامد و با اولین نشانهٔ عجز و التماس از جانب کارگر اخراجی، وا رفت و همهٔ پولی را که در جیب داشت حواله کارگرِ اخراجی کرد. خوب بیاد دارم که مرد بیچاره بدون آنکه حتی یک نگاه به دستهای او بیاندازد گفته بود: «آقای مهندس، من التماسِ کار میکنم نه صدقه.» او هم تلاشش را کرد اما نتوانست مرد را به سرِ کار برگرداند. این شد که او هم بدون آنکه کلمه ای به کسی بگوید و یا از کسی خدا حافظی کند، کتش را به تن میکند و از آنجا می زند بیرون و از آن هنگام، بکلی خانه نشین میشود. همان روز بود که تلفن همراهش را هم میاندازد توی جوی کنار خیابان و سرِ راه خانه هم یک چکش میخرد و بمحض آنکه به خانه میرسد، کفشش را در آورده، نیاورده، میافتد به جان کامپیوتر وخُرد و ریزش میکند و بعد همان بلا را سرِ تلویزیون میآورد. اما کامپیوتر حیف شد. این آخریها از بس هر شب فیلم میدیدیم که اگر یک شب حال و حوصله فیلم دیدن نداشت، انگار من چیز مهمی را از دست داده بودم. می دانم که باور کردنش آسان نیست اما او استعداد عجیبی در تقلید قهرمانان فیلمهایی که میدیدیم داشت. از گفتگوی آن صحنه از فیلمی که آن روزها شده بود وردِ زبانش، خیلی خوشم میآمد. آنجا که قهرمان فیلم با اعتراض میگفت: «تو می خوای من اونی باشم که واقعاً خودت می خوای من باشم. آگه من اونی باشم که تو می خوای اونوقت دیگه من، من نیستم… “. این جمله را وقت و بی وقت، تکرار میکرد. با اینهمه من آنقدر کم طاقت نبودم که او بود. نه! اما صبوری هم حد و اندازه دارد.
کاسه صبر من آن غروبی لبریز شد که برای خرید عدس و لوبیا رفته بودیم. او خیال میکرد تا چند فقط دیگر تخمِ همهشان را ملخ خواهد خورد و چیزی نمیماند که او بخورد. این بود که در به در دنبال حبوبات میگشت. قیمتها طبق روال همیشگی جهشی باور نکردی پیدا کرده بودند و این که حالا او نمیتوانست آن مقداری را که در محاسباتش منظور کرده بود، بخرد، او را بشدت از کوره بدر برده بود. لج کرد و حتی یک دانه هم نخرید. البته نشان میداد که اتفاق مهمی نیفتاده است، اما همین که هوا تاریک شد، نطقش باز شد! راستش انتظارِ خاموش ماندن از کسی که تمام عمرش لب به گوشت نزده بود و حالا گمان میکرد همهٔ دنیا دست به دست هم دادهاند که او دستش به حبوبات نرسد و گرسنه بماند، ساده لوحی محض بود. از پیش میدانستم به حرف که بیاید، تا ساعتها آوارهٔ کوچه پس کوچههای این شهر خواهیم بود.
بالاخره شروع کرد به غر زدن. آنقدر لیچار بافت و به زمین و زمان بد و بیراه گفت که سرم به دَوَران افتاد. چاره ای هم نداشتم. گیج و گول، دنبالش کشیده میشدم که ناگهان، خاموش شد و ایستاد، مثل یک تکه چوب بیجان. اول گمانم رفت به اینکه او ایستاده سکته کرده است و ما با آن همهٔ آرزوی تحقق نیافته، بی کس و تنها، با چنین پایان غم انگیزی به ته خط رسیدهایم. به دست و پا افتادم بدانم لااقل کجا هستیم. اما سر و گردنم در تاریکی فرو رفته بودند طوری که از شناسایی دور و برم عاجز بودم. دست و پا زدنم فرقی در موقعیت ما ایجاد نمیکرد. داشتم تسلیم میشدم که صدای گرومپا گرومپ قلبش مرا بخود آورد. از جایش که تکان خورد، سر و گردنم از تاریکی بیرون آمد و توانستم کوچه ای که در آن پناه گرفته بود را بشناسم. ما، نزدیکِ کیوسک روزنامه فروشی آقا عبدل بودیم، روبروی سینمای خرابه، که مدتهای مدیدی بی مصرف افتاده بود. خوشحال بودم که او هنوز زنده بود اما میلرزید. لرزیدنی که میگفتی دارد جان میکند. حدسم این بود که شاهدِ حادثه ای ناگواری شده است. اما او شاهد چه چیزی بود؟ بالاخره پس از کلی خود خوری، او آنقدر جابجا شد که سر و گردنم بکلی از تاریکی درآمدند، با اینهمه هنور بسختی میتوانستم ببینم که براستی چه چیزی باعث شده، او میخکوب بایستد. او چشمهای تیزی دارد. چشمهایی که حتی در دل تاریکی مطلق هم قادرند چیزهایی را ببینند که بعضیها در روز روشن نمیبینند. و همینجا بگویم که گاهی به این باور میرسیدم که همین توانایی است که او را اینهمه ضربه پذیر و حساس کرده و همین توانایی است که زخمهایی به او زده که از هیچ خنجری بر نمیآمد و بدتر اینکه بیشتر اوقات هم درمانی برایش نبود. مثلن اینکه چشمهایش را ببندد و اصلن نبیند، هرگز!
خوب که دقت کردم تازه متوجه شدم که چرا دستها وپاهایش دیگر مال خودش نبودند. حالا در پناه دیوارایستاده بودیم و چون بید در معرض باد، میلرزیدیم.
دو مرد، یکی کوتاه و چاق که به نظر چماقی در دست داشت و دیگری تنومند وبلند قامت که بار سنگینی را بدوش میکشید، به طرف در سینما میرفتند. آقا عبدل بود که دم کیوسکش اطراف را میپایید. زیر نوری که از جلوی کیوسکِ روزنامه فروشی میتابید دستان آویزانی را دیدیم که روی دوش مرد تنومند، در هوا به اینسو و آنسو تاب میخورد. نمیدانم چه وقتِ شب بود اما جز چند تایی موش که در چند قدمی ما میان زبالهها رفت و آمد میکردند، کسی در خیابان نبود. آنها نزدیک درِ ورودی سینما ایستادند. مرد تنومند خود را کنار کشید تا مرد چاق در را باز کند. صدای باز شدن در که در فضا پیچید، آقا عبدل روزنامه فروش به تاخت بطرف آنها رفت و درِ سینما را پشت سر آنها بست و با عجله به درون کیوسک برگشت. قطرات باران که به زمین رسید، ما خود را تا پشت دیوارِ مغازه جواهرفروشی اطلس عقب کشیده بودیم، واز آنجا تا دمِ در خانه، حتی یکبار به عقب برنگشتیم.
مثل روز روشن بود که اوقات خوشی در انتظارم نیست اما نمیدانستم که او تا این حد جا بزند و با تصمیمی ناگهانی کمر به نابودی مان ببندد. گر چه بر خلاف پیشترها، او حالا بسیار مراقب حرف زدنهایش بود و دیگر حتی پچپچه هم نمیکرد، اما بعد از این همه سال، لازم نبود حرف خاصی بزند تا من به نیت درونیاش پی ببرم. به خانه که رسیدیم بدون آنکه لامپی روشن کند، بدون آنکه سری به قفس پرندهٔ کاغذی بزند، کور مال کورمال به اتاق خوابش رفت و تا صبح زیر پتو گم شدیم. فردای آنروز، صبح زود از خواب بیدار شد اما ازمسواک کردن خبری نبود. تنها مشتی آب به سر و صورتش پاشید، همین. بعد، یکی دو ساعتی روی صندلی، روبروی قفسِ مرغ عشق نشست. خوب که از نشستن خسته شد، نیم خیز شد و در قفس را باز کرد اما مرغ عشق را همانجا، درون قفس گذاشت و بلند شد و بزور لباس پوشید. دم در هم تنها چپ چپ نگاهی به آینه انداخت و از خانه بیرون زدیم.
شاید کسی باور نکند، اما برای اولین بار، من هیچ تمایلی به بیرون رفتن نداشتم. نمیدانم هوا ابری بود یا آلوده، هر چه بود، از آن روزهایی بود که خورشید جان به لب میشد تا خودی نشان دهد. آفتاب هم که میتابید، او آنقدر تند و تند قدم بر میداشت که مجال نمییافتم خودم را آنطوری که باید و شاید، کش بیاورم و خستگیام را در کنم. مثل اسیری بودم که کت بسته روی دیوارهای نقاشی شدهٔ شهر کشیده میشدم و یا زیر دست و پای این وآن لگد مال. خیس عرق بود که روبروی مغازه ای که روی شیشهاش با خط خوانایی نوشته شده بود ” قرصِ برنج موجود است” ایستاد. شک نداشتم که برای خریدن قرص آمده. بار اولش که نبود. پیشتر که هنوز عادتِ زیر لب حرف زدنش را ترک نکرده بود، یکبار آنها را خریده بود اما نرسیده به خانه، نمیدانم چه شد که خوشبختانه آنها را ریخته بود توی سطل زبالهٔ کنار خیابان. بماند که وقتی متوجه شد موشها ممکن است آنها را پیدا کنند و بخورند، مثلِ دیوانهها افتاده بود میانِ زبالهها ودست برنداشت تا پیداشان کرد. اما حالا؟ شک داشتم که او باز دچار تردید بشود. در آن لحظه او از هر زمان دیگری تنها تر بود. مدتها بود که دیگر عمه خانم هم کاری به کارش نداشت و سراغی از او نمیگرفت.
روبروی تابلوی کوچکِ ” باز است” ایستاده بود و من چه به عبث زور زدم که او قدمی به جلو برندارد. وقتی دستگیره را چرخاند و در باز نشد، گمان کردم برای اولین بار موفق شدهام. اما خوشحالیم طولی نکشید و او با شانهاش آنچنان به در کوفت که صدای مغازه دار در آمد. وارد شد و وانمود کرد چیزی نشنیده است. از قیمت قرصها هم تعجبی نکرد، حتی وقتی پولش را میپرداخت، لبخندِ بی مسمایی برلب داشت. بعد هم انگار کنج گرانبهایی را بدست آورده باشد، بسته را با احتیاط در جیبش فرو برد. از مغازه دار تشکر کرد و از در مغازه خارج شد. من صدای فروشندهٔ قد کوتاهِ پشت پیشخوان را شنیدم که با لاقیدی گفت: «آگه خواستی بلا ملایی سر خودت بیاری، یه وقت نگی از اینجا خریدیش ها!». جوابش را نداد. اگر در هر شرایط دیگری بودم، از شنیدنِ چنین چیز احمقانه ای حتماً ازخنده روده بر میشدم، اما دیدن قیافهٔ مصمم او که مرا چون پرِ کاهی به دنبال خود میکشید، تنها، ترسم را از فاجعه ای که در شرف وقوع بود، افزون کرد.
به اعتقاد من او مصداق کامل کسی بود که نمیدانست مرتکب چه گناهی شده است و درست به همین دلیل بود که انگار خود را گناهکارتر احساس میکرد و از این احساس خلاصی نداشت و حالا میخواست خود را به اشد مجازات محکوم کند تا تقاص همهٔ آن گناهان ناشناخته را یکجا پس بدهد. او میخواست با دست و پا و دهان و چشمان بسته در برابر جوخهٔ مرگ خود را تیرباران کند تا پاک شود. و من هنوز در جستجوی یافتنِ جوابی برای این سئوالم بودم که چگونه بعضیها که دل نازک تر از ابرهای بهاریاند ناگهان به قصابِ بی رحمی تبدیل میشوند که میتوانند چاقو بر گلوی خود بفشارند؟ گیرم که جواب سئوالم را پیدا میکردم، اما آیا صرفِ داشتن جواب درست، فرقی هم در روند قضایا ایجاد میکرد؟
میخواستم خیال ببافم. شاید میتوانستم ازعذابی که گرفتارش شده بودم، رها شوم. نمیدانم آیا زندگی با او بود که از من یک سایهٔ پرسشگرو نا آرام ساخته بود یا من دیگر یک سایه نبودم و حرفهایم از زبانِ کسی جاری بود که در درون او لانه داشت، و حالا قبل از آنکه در زیر آواری که بر سرش خواهد ریخت، مدفون شود و جان بدهد، میخواست پر چانگی کند تا بلکه از دردِ باختنی اینچنین مضحک، بکاهد؟ نمیدانم. هر چه بود، حالا بودن یا نبودن من با این صدا گره خورده بود و اگر هنوزامیدی به ماندن میشد داشت، همانا درهمدستی با آن ممکن مینمود؟ نمیدانم. اما همچنان گیرِ پیدا کردنِ پاسخی برای این سئوال بودم که اگر شکستها هم به درجات و کیفیات مختلفی دسته بندی میشوند، آنوقت آیا درجه و کیفیت شکستی که خوردهایم، همهاش یا قسمتِ عمده ای از آن، بسته به آن است که ما تا چه درجه و با کدام کیفیت در آن دخیل بودهایم؟
به خانه که رسیدیم او بدون فوت وقت مشغول نصب قفلی شد که نمیدانم کی خریده بودش! آیا از تاثیراتِ بوی مشمئز کنندهٔ مرگ بود که به مشامم میرسید؟ البته این تنها موردی نبود که چیزی از آن به یاد نداشتم. در آن صد و یک روزی که زندگی ما را دگرگون کرد، چیزهای بسیاری بر ما گذشت که نمیتوانم خوب بیاد بیاورم، اما این آخری؟ شاید حالا که طعمهٔ دست و پا بسته ای بودم و هر لحظه میتوانستم نیست و نابود بشوم، بهتر بود خود را دچار فراموشی کنم؟ نمیدانم.
دانههای سرگردانِ عرق که در شیارهای جوانِ پیشانیاش جا نمیشدند، حالا تا درون چشمانش پیش آمده بودند و با هرتکان سر، انگار بیشتر، درونِ مردمک هاش ته نشین میشدند. هر از چند گاهی دست از کار میکشید، تا با مالیدن دستها به چشمانش از سوزش آنها بکاهد و بعد دوباره بدون فوت وقت، بر روی کارش متمرکز میشد. من این عادت او را خیلی میپسندم. اگر کاری را بدلخواه شروع میکرد اگر از انجامش، لذت میبرد، آنوقت تا کار را تمام نمیکرد و تا آنطور که خود میخواست، تمام نمیشد، دست بردار نبود.
نصب قفل که تمام شد، چند باری آنرا باز و بسته کرد. عیب و نقصی نمییافت اما باز چند بار دیگر آنرا باز و بسته کرد و بعد تمام پیچیهای آنرا یکبار دیگر تا آنجا که میتوانست سفت کرد. خوب خسته شده بود. از روی شانه نگاهی به پشت سرش انداخت. از آنجا میتوانست قسمتی از قفس زرد رنگ روی میز نهار خوری را ببیند. من که درست روبروی او روی در خروجی افتاده بودم، میدیدم که او رغبتی برای دور شدن ازدمِ در نشان نمیدهد. سرش روی سینهاش غلطید. لحظاتی در سکوت مطلق گذشت. من آرام از روی قفل در، بالا آمدم و درست رو در روی او ایستادم. توجه ای به من نداشت. بالاخره تصمیم گرفت به درونِ اتاق برگردد. از کنار قفسِ پرندهٔ کاغذی گذشت اما بلافاصله به عقب برگشتیم. درِ قفس را باز کرد و پرنده را با احتیاط از دروازه تنگِ آن بیرون کشید و روی میز، کنارِ خود نویسی که دوستش میداشت، گذاشت. من از روی قاب عکس روی دیوار به چهره ای که انگار هیچوقت نخندیده بود و نه هیچوقت گریه کرده بود، نگاه میکردم. چهره ای که در آن نه نشانی از زرنگی و زیرکی بود و نه تقلب و ریا. نگرانی هم نبود و یا حتی ردی از یک شادی زود گذر که گاهی اثرش تا مدتها در چهرهٔ غمگین آدمی میماند. اما انگار همه آنچه که نبود، بود و حتی بیشتر. بیشتر! این را نه صرفاً از روی چهرهاش بلکه در آمیختگی با نوعِ آه کشداری که او از سینه بیرون داد، می گویم. آهی که بیشتر حسرتِ نگفتهها و نکردهها و کردهها را با هم داشت و حالا چون پودر رنگی در هوا پخش میشد. آهی که انگاربرآیندِ همه چیز بود و هیچ چیز نبود. و آهش، تمامی نداشت و من نگرانیم. اگر او دست به جیب میبرد و آن قرصهای لعنتی را میبلعید چه؟
قرصها را از جیبِ شلوارش بیرون آورد وسمت راست قفس، روی میز گذاشت و روبرویش نشست. من که سر و گردنم روی میز افتاده بود، میتوانستم ببینمش. او، در حالی که چشم از پرندهٔ کاغذی بر نمیداشت، دستش به طرف خود نویس رفت. کاغذی، چیزی که بشود روی آن نوشت، پیدا نبود. طوری از جایش بلند میشد که انگار دنیا روی دوشش سنگینی میکرد. با قدمهایی شمرده و کوتاه، بطرف طاقچه ای که کتابها روی هم تلنبار شده بودند، رفت. دریغ از یک تکه کاغذ سفید! کتابی برداشت و آنرا در زیر نوری که از پنجره به درون میتابید، ورق زد. از سفیدی پشت جلد، گرفته تا مقدمهٔ مترجم، از دست نوشته هاش سیاه شده بودند، سیاه مثل نسخه یک پزشک بد خط، که نام داروها را با حروف چسبان نوشته باشد برای بیماری که دردِ بیدرمانی گرفته و حالا باید تمام داروهای دنیا را توی حلقش بریزد. جای خالی برای نوشتنِ اضافه نبود. کتاب دوم و سوم نیز، همینطور و کتاب چهارم او را از کوره بدر برد. عصبانی شد. همهٔ کتابها را با غیظ، وسط اتاق پخش و پلا کرد و خودش هم، وسط اتاق، روی زمین نشست و بنا کرد به پاره کردنِ کتابها. بیشتر از یک ساعت گذشته بود و او هنوز مشغول پاره کردن کتابها بود، اما دست بر نداشت، تا آخرین کتاب. اماهنوز عصبانی بود. بطرف گنجهٔ لباسهایش رفت و از پیراهن تا بلوز و شلوار و حتی آن ژاکت دست بافتِ سیاه و سفیدش را هم وسط اتاق پرت کرد و بعد تلو تلو خوران، قیچی را از گنجه داخل دستشویی برداشت و افتاد به جانِ لباسها. تمامشان را ریز ریز کرد. هنوز ول کن نبود. پیراهنِ سرمه ای رنگی که آنهمه دوستش میداشت را از تن کَند و آن را نیز ریز ریز کرد و بعد که شلوارش را هم پاره پاره کرد بی رمق، به پشت افتد و من در عرقِ تنِ او غرق شدم. صدای خس خسِ خشک سینهاش بلندتر و گوش خراش تراز گرمبا گرمب قلبش، بگوش میرسید. کمی که جابجا شد، توانستم در شیشهٔ شکستهٔ تلویزیونِ گوشهٔ اتاق، انسانی را ببینم که داشت جان میکند.
کاش میشد با او حرف بزنم. میتوانستم بیادش بیاورم که او تنها نیست. اما نه، او تنها بود، بی کس بود! بی کسِ تنها بودن، دردی بود که نمیشد با هیچ واژه ای آنرا تعریف کرد. فقط باید بی کس و تنها بود! و من، حالت آدمی را داشتم که از زور استیصال، تنها دندان بهم میسایید. توانست بلند شود. گمانم گریه هم کرده بود. هنوز قدمی بر نداشته، پایش به کیف پولش گیر کرد. بازاز کوره در رفت. هنوز از روی زمین قاپش نزده بود که در زدند. سرِ جایش خشکش زد. اینبار محکم تر به در ضربه میزدند. دیدم که او سعی میکند حتی پلک نزد. من هم که صدایی نداشتم. بعد از یک ضربهٔ محکم، دیگر صدایی نیامد. حدسم این بود که عمه خانم است. او غیر از عمه خانم که گاه بگاه تلفن میزد و یا گاه بگاه سری به او می زند که کسی را نداشت. کاش عمه خانم نمیرفت. شاید اگر عمه خانم کلید داشت، این کابوس میتوانست به پایانی خوش برسید.
آخ اگر میتوانستم حرف بزنم، فرقس نمیکرد به چه زبانی و از چه چیزی، فقط اگر میتوانستم حرف بزنم، آنوقت کسی چه میداند شاید میتوانستم بهانه ای باشم تا او آنهمه احساس بی کسی نکند و ای بسا همین کافی بود که او تصمیمش را عوض کند. وقتی که نمیتوانی به آنچه که میخواهی جامهٔ عمل بپوشانی، خواستن چقدر مسخره و مضحک به نظر میرسد.
صدای پا که دور شد و رفت، او خود را جمع کرد. میلرزید. سردش شده بود و حالا چیزی هم برای پوشیدن نداشت. بازوانش را روی سینهاش گره زد. چه دستهای استخوانی و درازی داشت و آن انگشت نشانهاش که کج بود، یادگارِ دورانی که من مایل بودم دچار کوری و کری بشوم.
در حالی که بازوهای لختش را میمالید، به طرف میز رفتیم. تنها مردمک چشمانش به چپ و راست میرفتند و میآمدند و ناگهان لحظه ای بعد به طرف لباسهای تکه پاره شدهاش هجوم برد. قرصها؟
پیداشان کرد. در حالی که بستهٔ قرصها را در مشتش می فشرد، قد راست کرد و حالا، گردنم درست زیر تیغِ شمشیری بود که بصورت افقی به دیوار گیر داده شده بود. لبهٔ شمشیر به اندازهٔ کافی تیز بود که بتواند گردنی را جدا کند. از این فکر چقدر مورمورم شد. وقتی که او بطرف دستشویی رفت، من هنوز اسیر این فکر مشمئز کننده بودم که تیزی شمشیر میتواند گلویت را ِبدرد و خون بسانِ محبوسی ازپس پشتِ سدی شکسته فوران میکند و تو در خون خود زانو میزنی و در کنارِ سرت، جان میدهی. حق با شماست، صاحبِ خیالاتی از این دست تا مرز جنون فاصله ای ندارد و من شناوردر مه غلیظی، سرم را میان دستانم گرفته بودم و انگار احساس رضایت میکردم که بهر حال هنوز سر دارم!
با لیوانی آب، به اتاق برگشتیم. مشتش را روی میز نزدیک نوک پرندهٔ کاغذی باز کرد. سه چهار تا شان ریخت روی میز و چند تایی ماند کفِ دستش. با انگشت، دانه ای را که به کف دستش چسبیده بود، جدا کرد و کنار لیوان آب گذاشت و با همان دست موهای فر خوردهٔ جلوی سرش، که حالا تا روی ابروهاش پایین ریخته بودند را پس زد تا پشتِ گوشش و با یک انگشتش شروع کرد چرکهای روی گردنش را پاک کردن. همانطور که نشسته بود، سرش را روی گردنش به چپ و بعد به راست چرخاند. انگار چیزی را که میخواست ببیند، در اتاق نمییافت، پس دوباره به اطراف چشم گرداند که صدای زنگ تلفن بگوش رسید. هول کرد. قرصها پخش شدند روی میز. خود را به پشتی صندلی چسباند و ساکت ماند. میدانستم که جواب نخواهد داد. یعنی عمه خانم بود؟ ایکاش گوشی را قطع نکند. آنقدر زنگ بزند که او مجبور شود آنرا بردارد تا شاید کمی با او حرف بزند. اگر او مثل همیشه او را برای شام یا نهاری دعوت کند، یا اگر مثلاً بگوید که شیر آب چکه میکند یا قفل در ورودی خراب شده است، یا چیزهایی از این دست و بگوید که حالا آنها به کمکش نیاز دارند، آنوقت او آدمی نبود که نه بگوید. البته عادت نداشت، بگوید آلان خودم را میرسانم. نه، جوابی نمیداد اما بعد بلافاصله شال و کلاه میکرد و خود را میرساند. زنگ چهارم که خورد، صدای پیام گیر بلند شد. صدایی که میشنیدیم، صدای تازه و نا آشنایی بود.
-الو! …امیدوارم درست گرفته باشم!
صدا، صدای یک زن بود اما نه صدای عمه خانم. او دستپاچه، رویش را بطرف تلفن برگرداند وسراپا گوش ایستاد.
– ببین شازده، کتابات، کتابای بدی نبودن…ببین، حالا توکه میخواستی از شرشون، خلاص شدی چرا شماره تلفن و آدرستو توش نوشتی، دیوونه؟… من… بین خودمون باشه خیام البته یه چیز دیگه س…آخه منم شاعرم!
طاعون که شیوع پیدا کند عشق کمیاب میشود
دراین سالهای طاعونی تو، مرگ موشم باش
… تازه گفتمش. آگه خودتی، سری بزن، اختلاط کنیم. راستی سیگارم رو تو کش رفتی ناقلا…
و صدا رفت. دیر به گوشی تلفن رسید، اما گوشی را برداشت و با هیجانی که بیاد ندارم، الو، الو کرد. با آنکه میدانست که دیگر کسی آنطرف گوشی تلفن نیست، هنوز الو، الو میکرد. گوشی را رها کرد و سراسیمه سراغ گنجهٔ لباسها رفت. چیزی برای پوشیدن نداشت. نمیدانم چرا اما روی طاقچه، میز و کابینتِ توی دستشوی را هم گشت. بعد از مکثی کوتاه، بطرف در خروجی دوید و روی رخت آویز کنار آیینه، کتش را که آویزان بود، پیدا کرد. خوب گشتش. باور کردنی نبود، اما او لبخند به لب داشت. چیزی که دنبالش بود، توی جیب بغلِ کتش پیدا کرد. یک بسته سیگار بهمن.
صورتش از شدتِ هیجان گُل انداخته بود. بطرف میز آمد و بستهٔ سیگار را کنار پرنده گذاشت. ظرف آبِ قفس را که پر بود، برداشت و تا قطرهٔ آخرش را نوشید و بعد سراسیمه رفت تو آشپزخانه و پُرَش کرد. با نگاهی که انگار از پرنده شرمنده است، ظرف آب را جلوی پرنده گذاشت. آرام و قرار نداشت. دوباره پا شد و اینبار ظرف دانه را در زباله دانی ریخت و از کیسهٔ ارزن پُرِ ُپرَش کرد و گذاشتش نزدیکِ نوکِ مرغِ عشق. نمیتوانست جایی بند شود، دوباره رفت سراغِ گوشی تلفن. خواست شماره ای بگیرد. پشیمان شد و گوشی را در هوا پرت کرد. من، هم خوشحال بودم و هم هنوز نگران. نمیدانستم که پایان این قدم زدنهای دیوانه وارش به کجا ختم میشود. نخ سیگاری در آورد و آنرا بین دندانهایش گرفت. کبریت نداشت. همهٔ جای خانه را گشت، نبود. سیگار را با احتیاط توی جعبه گذاشت. بطرف در رفت. در را باز کرد و از راه پلهها سرازیر شد تو خیابان. تاریک بود و کسی آن حوالی پیدا نبود. با آنکه هوا سوز داشت، او عرق میریخت و مستأصل، نمیدانست کدام سو برود. ناگهان صدای بوق و فریاد موتورسواری که از کنارمان گذشت، او را بخود آورد. او لباسی به تن نداشت. خندید. آرام و بی صدا خندید. بعد دستهایش را به دو طرف باز کرد و چرخید. او در حالی که وسط خیابان چرخ چرخ میزد بلند بلند تکرار میکرد«در این سالهای طاعونی تو مرگِ موشم باش! در این سالهای طاعونی…»
دسامبر ۲۰۱۳
ونکوور